تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 17 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):برترین عبادت مداومت نمودن بر تفکر درباره خداوند و قدرت اوست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

ترازوی آزمایشگاهی

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

خانه انزلی

تجهیزات ایمنی

رنگ استخری

پراپ فرم رابین سود

سایت نوید

کود مایع

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1799689109




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان زیبای ( شبهای گراند هتل ) : داستانهای ایرانی و خارجی


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: سلام دوستان عزیزم از امروز می خوام این رمان زیبا رو شروع کنم امیدوارم لذت ببرین
 
شبهای گراند هتل.....مهناز سید جواد جواهری 
 
‏در آن شب پاییزی طهران، باغ کافه گراند هتل شلوغ بود. با آنکه باد ملایمی که ا‏ز عصر شروع شده بود با فرود آمدن شب شدت می گرفت، اما باز بیشتر جمعیت در باغ جمع بودند تا در ساختمان آجری کافه؛ به خصوص اطراف جایگاه نوازندگان و دور استخر. پیشخدمتها سینی به دست در گردش بودند و سینیهای انواع کباب و جوجه کباب و نوشابه های جورواجور را ‏دور می گرداندند. باد ملایمی که می وزید بر سطح زلال آب استخر جلوی ساختمانِ آجری دست می کشید و بعد صدای موسیقی، همین طور همهمه و خنده ای را که در فضا شناور بود را با خودش تا ته آسمان می برد و تک تک ستاره های نقره ای را ‏همچون پولکهای براق به لرزه می اند اخت. مشتریهای جوان کافه صندلیهای خود را کشیده بودند کنار استخر و در انتظار خالی شدن قایقی بودند که روی آب با این طرف و آن طرف می رفت.
‏مرد جوانی که در قایق نشسته بود و موهای روغن زده اش را سربالا به عقب شانه زده بود ناشیانه پارو می زد و قایق دور می چرخید. دختر جوانی که روبه روی او نشسته بود و کلاه لبه دار پهن پرداری به سر داشت از ترس افتادن در آب جیغ و داد می کرد و شاهدان را به خنده می انداخت. در این میان تنها یک نفر دور از جمعیت نشسته بود. او کنار دربسته کافه که به خیابان پشتی راه داشت، زیر نور کمرنگ لامپای درخت چنار بالای سرش قهوه می نوشید. او خانم میانسالی بود که موهای جلوی پیشانیش خاکستری رنگ بود و بارانی وروسری گلدارش هر دو کهنه بودند. پیشخدمتهای کافه شبهای اخیر او را زیاد دیده بودند. نی توانستند بفهمند که او چه علاقه ای به آن در بسته دارد که هروقت می آید آنجا بیتوته می کند. این مسئله برای آنان معمایی مجهول بود.
بعضی می گفتند او آدمی گوشه گیر و منزوی است که دوست دارد گوشه ای خلوت بنشیند و بنویسد. چند نفری هم می دانستند کیفش خالی است و چون به سلامت روان او شک کرده بودند به دیگران گفته بودند از لحاظ عقلی مشکل دارد و گاهی دیده اند که زیر لب با خودش حرف می زند.
‏آن شب هم مثل همیشه با آن صورت رنگ پریده و چشمان ملتهب و تبداری که هرروز بیشتر در صورتش فرو می نشست کنار آن در بسته نشسته بود. درحالی که با طمأنینه قهوه اش را جرعه جرعه سر می کشید از آن نقطه چشم دوخته بود به آلاچیق انتهای باغ که یک زن و سه مرد در آنجا دور میز با یکدیگر مشغول تمرین بودند.
‏مردها هرسه کلاه شاپو مخمل بر سر داشتند و در یک طرف میز نشسته بودند ولی زن که لباس دکلته زردرنگش هیچ با آن فصل جور نبود، درست روبه رویشان نشسته بود. آرایش غلیظ و گوشواره های بدلی بلند و موهایش که از وسط فرق باز کرده بود و شرابی رنگ بود زیر تلألؤ چند رشته لامپ که بالای سرش آویخته بود برق می زد.
هم نوا با کمانچه و ضربی که مردها می زدند، برنامه ای را که قرار بود ساعتی بعد در کافه اجرا کند تمرین می کرد. مردها گه گاه همان طور که می نواختند هم نوا با قسمتی از آواز هم خوانی می کردند.
‏«نکنه که بی معرفت بشی په وقتی...»
‏زن، همان طور در انزوا از دور به آنان چشم دوخته بود. پس از مدتی نگریستن به آنان سرش را پایین انداخت و به ته مانده قهوه ای که در فنجانش باقی بود خیره ماند. حالت نگاهش در آن لحظه طوری بود گویا دارد فال خودش را در قهوه ته فنجان می بیند. لحظه ای بعد پوزخند زد. انگار از فکرش خطور کرد کدام آینده. باید قهوه دیگری سفارش می داد. با دیدن پیشخدمتی که از آنجا می گذشت سرش را بلند کرد و او را صدا زد و قهوه ای سفارش داد.
‏پیشخدمت جوان، همان طور که می رفت با چشم غره ای به او گفت: «اینجا که قهوه خانه نیست مرشب تحصن می کنی.» وازکنارش گذشت.
‏زن درحالی که با نگاهی یکه خورده پیشخدمت جوان را دنبال می کرد و از فرط غصه و حقارت آب دهانش را قورت می داد ناگهان چشمش به آنیک، پیشخدمت سابقه دار کافه افتاد که سر راه پیشخدمت جوان سبز شد و به او تشر زد. درحالی که سینی به دست پیش می آمد خطاب به اوصدایش را بلند کرد و با لهجه شیرین ارمنی اش گفت:«هیچ وقت با مشتری این طور صحبت نکن مراد.»
‏خودش پیش آمد و فنجان قهوه خالی را از روی میز برداشت و کمی این پا و آن پا شد تا پیشخدمت جوان از آنجا دور شود. مثل آنکه دلواپسی چیزی را داشته باشد با کلماتی جویده و درحالی که به صورت رنگ پریده ‏خانمی که پشت میز نشست بود نگاه می کرد گفت: «پری خانم به جزقهوه چیز دیگری هم می خوری؟»
زن سرش را بلند کرد و حق شناسانه به چشمان اونگاه کرد و گفت:«‏نه موسیو، فقط قهوه.»
‏آنیک دست بردار نبود. با لحنی که احساس هم دردی شدیدی در آن
‏موج می زد با لبخندی محوگفت: «نگران صورتحساب نباش، امشب را مهمان من.»



طوری این را گفت که بغض بی اختیار گلوی زن را گرفت و از آنچه می شنید رنگ به رنگ شد. با این حال بدون آنکه خودش را از تک وتا بیندارد با شرمندگی گفت:«مسئله این نیست، اگر بخواهم بیشتر بنشینم درشکه گیرم نمی آید.» و پس از این حرف به سرفه افتاد. سرفه ای خشک و صدادار که از درد کهنه ای گواهی می داد.
‏آنیک مثل آنکه از خدا خواسته باشد این را که شنید دیگر اصرار نکرد و لنگان لنگان سر کارش برگشت.
‏زن هم چنان که نشسته بود و با نگاهش آنیک را تعقیب می کرد چهره سالها پیش او در ذهنش جان گرفت. آنیک هم مثل او درب و داغان و شکسته شده بود. تنها چیزی که از همه آن گذشته برایش مانده بود، موهایش بود که همان طور مثل سابق پرپشت مانده بود، اما حالا یکدست سفید می زد. درحالی که در این افکار سیر می کرد از زیرروسری دست برد و موهای جوگندمیش که روی پیشانی اش ریخته بود را کنار زد. لحظ ای بعد صدای زدن ساز و ضرب در باغ کافه بلند شد. یکی از همان آهنکهای کافه ای را می نواختند.
‏همان زن جوانی که دکلته زردرنگ به تن داشت، حالا بالای جایگاه ایستاده بود و پیش از آنکه شروع به خواندن کند، شانه هایش را می لرزاند و از دور به حضار که به افتخارش کلاه شاپو برمی داشتند یا سوت می زدند با اشاره سر و دست اظهار ادب می کرد. کم کم صدای بارک الله و ماشاالله هایی بود که بلند شد و در همهمه کف زدن و ترق و تروق بشکن گم شد.
‏او هم چنان که به تنهایی در آن کنج دورافتاده از جمعیت نشسته بود برخلاف دیگر حضاردرباغ ،ازدیدن این صحنه هیچ گونه احساسی نداشت و تنها یک تماشاچی بی خیال بود. انگار که نه آن صحنه و نه آن آدمهایی که در باغ کافه درهم می لولیدند برای او اهمیتی نداشت. تنها چیزی که برایش مهم بود آن بود که هیح کس مزاحم خلوت و تنهایی اش نباشد تا او یک بار دیگر تمام دستنوشته هایی را که در یک ماه اخیر به سفارش خانم کارگردان جوانی تهیه کرده بود، پیش از تحویل یک بار دیگر مرور کند. پیشنهاد این کار از طرف همان پیشخدمت سالمند کافه، آنیک، شده بود.
‏یک روز عصر ساعتی پیش از شروع کار کافه، آنیک همراه خانم جوانی که می گفت از اقوام دور اوست به خانه اش آمد. خانم جوانی که همراه آنیک برای دیدن و صحبت با او به خانه اش آمده بود تحصیل کرده انگلیس بود. از آن معدود آدمهایی بود که در فرنگ تئاترملی خوانده بود و چند سالی هم سابقه کار در کمپانی مشهور سینمای هند داشت. خانم کارگردان جوان پس از بازگشت به وطن به این فکرافتاده بود که برای نخستین بار فیلمی را خودش کارگردانی کند و ازآنجایی که به دنبال سوژه ای پرفروش با موضوع ملی و مردمی می گشت به فکرش رسیده بود فیلمی بسازد با عنوان سرگذشت خواننده ‏کافه. روی همین اصل از فامیل خودش، آنیک، که سالها سابقه پیشخدمتی در کافه را داشت کمک خواسته بود تا کسی را به او معرفی کند.آنیک هم او را معرفی کرده بود. خانم کارگردان به او گفت بود چنانچه بتوان سرگذشت خود را چنان بنویسد که او بتواند با دست مایه آن فیلمنامه اش را تهیه کند از این بابت دستمزد خوبی به او می پردازد، حتی این قول را هم به او داده بود چنانچه بعدها فیلم خوب فروش کند، از نفوذ آشنایانی که دارد استفاده خواهد کرد و در وزارت فرهنگ مقرری برای او معلوم می کند تا مِن بعد دیگردغدغه کرایه خانه و هزار بدبختی دیگر را نداشته باشد. او از سر ناچاری قبول کرد، آن هم فقط به خاطر خلاصی از تنگنای مالی که گرفتارش بود. به خاطر چند برج کرایه معوق اتاقی که در اختیار داشت و از پس آن برنمی آمد. فقط یک شرط با خانم کارگردان گذاشته بود آن هم اینکه بعضی از شبها برای آنکه کار جلو بیفتد با هزینه او به کافه بیاید و یادداشتهایش را بنویسد. دلیلش هم قانع کننده بود. حدود دو ماهی بود که در خانه دیگر برق نداشت. صاحبخانه برای آنکه هرچه زود تر از دست این مستاجر بد حساب خلاص شود برق اتاقش را قطع کرده بود. او حتی جرات نداشت از لامپای راهروی تنگ و تاریکی که به اتاقش منتهی می شد استفاده کند. آنیک، با آنکه از تمام این مشکلات خبر داشت، اما به خاطر حفظ موقعیت کارش چندان راه دستش نبود، اما وقتی دید خانم کارگردان این شرط را قبول دارد با توجه به سابقه شناختی که از قدیم با او داشت و از آنجا که مایل بود کمکی به او کرده باشد دیگرر حرفی نزد.
‏زن تنها درحالی که در این افکار سیر می کرد از صدای قهقهه رعدآسایی که زیر گوشش زده شد به خود آمد. سرش را به جهت صدا چرخاند و لحظه ای به چند مردی که روی صندلیها ولو شده بودند و تنشان از تشنج خنده در لرزه بود نگاه کرد. زن بی تفاوت دستنوشته هایش را از کیف دستیش که روی میزبود بیرون آورد و باز کرد. آن شب تصمیم داشت پیش از آنکه آخرین فصل خاطراتش را بنویسد و تمام کند باردیگر از ابتدا آنچه را بر کاغذ آورده بود مرور کند، دستنوشته هایش با خطی بچگانه و با این جمله شروع شده بود.
‏خدایا به نام تو می نویسم، به نام توکه هیچ زبانی در عالم هستی کرامت و عظمت تورا بیان نتواند کرد.
‏حال که می خواهم رویای گذشته را به یاد بیاورم مدتی زمان لازم دارد. انگار که از یک خواب موحش و پریشان چندین ساله برخاسته ام و می خواهم خاطرات آن روزهای پراز آشفتگی، غصه و رنج را در ذهن خود روشن کنم. چون نمی دانم ازکجا شروع کنم اول از معرفی خود آغاز می کنم.
‏من پریوش هستم. همان پریوشی که زمانی اهل کافه و خیلی از مردم او را به نام بانوی ناشناس می شناختند. همان کسی که وقتی از پله های جایگاه بالامی رفت تا برنامه ممتاز کافه گراند هتل را اجرا کند غریو شادی وکف زدن جمعیت گوشها را کر    می کرد. همان خواننده به نامی که نه تنها مردم عادی، بلکه خیلی از کله گنده های شهربانی وگاه مهره های برجسته ای از دربار با تمام شدن برنامه اش به پایش شاخه گلی نثار می کردند و از او طلب می کردند تا او نیز شاخه گلی ازگلهای آتشینی را که در دست داشت به آنان بدهد. شاخه گلهایی که همیشه پیش از رسیدن به دستشان پرپر می شد، تازه بر سر همان سهم کوچک هم اغلب یقه ها پاره می شد وکار به کتک کاری می کشید و تا پاسبانهای نظمیه مداخله نمی کردند غائله نمی خوابید.
‏آری، من همان بانوی ناشناس دیروز و بریوش امروزهستم.. حال که خودم را به شما معرفی کردم بهتر می دانم که ازکودکی و از محیطی که در ´آن بزرگ شدم نیز برایتان بنوپسم. در طهران به دنیا آمدم، در محله وزیر.



پدرم ماشاالله خان معروف سردابی است. همان ماشاالله خان که در میدان برای خودش بروبیایی داشت وهمیشه چند نفر از گنده لاتهای چاله میدان دورو برش را گرفته بودند و با اشاره آبروی او برای خلق خدا شربه پا می کردند. شاید وجه تسمیه پدرم به ماشاالله خان شرخرکه او را سر زبانها انداخته بود به همین برمی گشت.کار پدرم این بود که سفته ها و براتهایی را که صاحبانش از وصول آنها به دلایلی ناامید شده بودند خیلی پایین تر از ارزش واقعی می خرید و آن وقت با روشهایی که مخصوص به خودش بود آنها را وصول می کرد. خوب خاطرم است که یک بار سر بند نکول یکی از همین سفته های مورد دار بر سر صاحب آن سفته چنان بلایی آورد که آن بدبخت که یکی از اقوام دور مادرم بود یک ماهی از فرط کتکهایی که از نوچه های پدرم خورده بود درخانه خوابید تا توانست ازجا بلند شود. البته شرخری یکی از چند شغل پدرم بود. من تنها دختر همان پدرهستم. تنها دختر و تنها فرزند او. صورت مادرم را مثل خواب به یاد می آورم. مادرم از وقتی که خودم را شناختم مریض بود، خیلی مریض. همیشه با صورتی گچی و حلقه های دور چشم دررختخواب خوابیده بود و آه وناله می کرد. در خانه خدمتکار پیری داشتیم که به او شاباجی می گفتیم. قدیم رسم بود که بعضی از خانواده ها همراه جهیزیه دخترشان یک کلفت با او می فرستادند که به او سرجهازی می گفتند،. این شاباجی هم سرجهازیه مادرم بود. از وقتی به خاطر دارم همه کارهای خانه ما را شاباجی خودش انجام می داد، حتی رسیدگی به من هم با او بود. هفته ای یک بار شاباجی مرا با خودش به حمام وزیر می برد و موها و بدن مرا می شست. ناخنهایم را می چید و وقتی خسته و بی حال از حمام برمی گشتیم اناری خنک و آب لمبو شده را توی دهانم می فشرد. همه این کارها را با محبت و نوازشی مادرانه می کرد، حتی بعضی ازشبها که خوابم نمی برد این شاباجی بود که برایم قصه می گفت. اگر او نبود هیچ کس به من توجه نداشت. مادرم به خاطر مریض احوالی و پدرم هم به خاطر مشغله ای که داشت پی کار خودش بود. خوب یادم امد بعضی از شبها که مادرم بد احوال بود هرچه شاباجی به پدرم التماس می کرد تا او را در مریضخانه بخواباند قبول نمی کرد. همه اش می گفت اگر خوب شدنی بود تا به حال خوب شده بود. این کار پول تلف کردن است.گاهی که خیلی شاباجی پیله می کرد در جوابش حرفهای زشت و درشتی می زد که من به جای او از موهای سفید شاباجی خجالت می کشیدم. چون مکرر از زبانش می شنیدم که مادرم رفتنی است در همان عالم بچگی از پدرم متنفر می شدم. آری پدرم با آنکه وضع مالی رو به راهی داشت می توانست خیلی کارها برای مادر بیچاره ام بکند، اما نمی کرد. درعوالم کودکی یکی از بزرگ ترین آرزوهایم این بود که پدرم تنها برای یک بار هم که شده کنار مادرم بنشیند و هم دردی خودش را به او ابراز کند، اما دریغ که این آرزوی کودکانه من مثل خیلی آرزو های دیگری که داشتم با مرگ مادرم همیشه بر دلم ماند. ‏روزی را که جسد مادرم را در حوضخانه می شستند هرگز فراموش نمی کنم. شاباجی به خیال خودش مرا درصندوقخانه محبوس کرده بود تا آن صحنه را نبینم. غافل از آنکه من خودم را از در پشتی صندوقخانه که به حیاط بیرونی راه داشت به حوضخانه رسانده و از پشت ستون سنگی ای صحنه ای را که نباید می دیدم دیدم.از ترس اینکه شاباجی مرا از حوضخانه بیرون نیندازد لبم راگازگرفته بودم تا کسی صدای گریه ام را نشنود. آخر نمی دانم چه کسی رسید و مرا از آنجا دور کرد. خوب یادم است که آن روز آخرین روزی بود که اقوام مادرم آنجا جمع شدند. پس از آن هیچ کس از فامیل مادرم دیگر به آنجا پا نگذاشت و رابطه من با آنان قطع شد. از اقوام پدرم نیزکسی را نمی شناختم. پدرم از مهاجران روس بود، عشق آباد روس. از اقوام او هم کسی به خانه ما نمی آمد. حالا دیگر من مانده بودم و شاباجی که پس از مرگ مادرم از نگرانی اینکه چه بر سرم خواهد آمد همیشه به او چسبیده بودم. این دلواپسی من چندان هم بی مورد نبود. خوب یادم است که هنوز چهل روز هم از مرگ مادرم نگذشته بود که پدرم به فکر تجدید فراش افتاد. ‏روز عقد کنان پدرم و تاجماه خانم را خیلی خوب یادم است. ‏تاجماه خانم را با چادر گلدار سرسفره عقد نشانده بودند و او به عوض آنکه خوشحال باشد گوله گوله اشک می ریخت. خانمهایی که با صورتهای بزک کرده و ابروهای وسمه کشیده بالای سرش قند می سابیدند با هم درگوشی پچ پچ می کردند. همان طور که توی دست و پایشان می لولیدم صدای بریده بریده و پچ پچهایشان را می شنیدم که راجع به پدرم حرف می زدند. هنوز صدای یکی از آنها درگوشم است که گفت: برای حکیم و دوای آن خدا بیامرزکم گذاشت...ای روزگار بی وفا تف. ‏همان طور که کنار شاباجی روی صندلی لهستانی نشسته بودم سر در گودی کمر او گذاشته بودم و تاجماه خانم را نگاه می کردم، چون فکر می کردم او به خاطر مادرم است که اشک می ریزد. تصمیم گرفتم او را دوست بدارم، اما مدتی بعد فهمیدم گریه کردن تاجماه خانم علت دیگری داشته و به خاطر چیز دیگری بوده است. ‏خانه ما یک باغچه به نسبت بزرگ بود که از دو قست تشکیل می شد. یک عمارت بیرونی داشت که مخصوص پدرم بود و یک ساختمان اندرونی این طرف باغ بود که چند اتاق و پنجدری و سرسرا و شاه نشین داشت.کف این اتاقها، جز دو اتاقی که یکی دست تاجماه خانم و یکی دست من بود، هیچ کدام نه فرشی داشت و نه اثاثیه ای در عوض تا بخواهید پدرم درعمارت بیرونی برای خودش دم و دستگاه چیده بود. پدرم اغلب روزها را تا ظهر می خوابید. همیشه وقت خوابیدن سه چهار متکای حجیم زیر سرش می گذاشت که نمی فهمیدم چطور با وجود آن همه متکا خوابش می برد.

در خانه به جز شاباجی خدمتکار دیگری داشتیم به نام کرامت که مثل آستر پوستین همیشه همراه پدرم بود و من عمو صدایش می زدم. در خانه ما به جزعمو کرامت کسی حق نداشت پا به عمارت بیرونی بگذارد، حتی نامادری ام، تاجماه خانم، نیز حق ورود به آنجا را نداشت. فقط گاهی با اجازه پدرم برای نظافت به آنجا می رفت. هر روز همین که پدرم از خواب بیدار می شد عمو کرامت سینی بساط پدرم را با عجله آماده می کرد و می برد به عمارت بیرونی. سینی پدرم بیشتر روزها شامل کله پاچه بود و دو سه جور ترشی و یک دوری نیمرو که همیشه یک بند انگشت روغن کرمانشاهی رویش بود و پای اصلی این بساط یک تنگ سرنیزه ای عرق.. از وقتی خودم را شناختم یادم نمی آید حتی یک بار هم او را در حالت طبیعی دیده باشم . همیشه وقت راه رفتن از مستی سکندری می خورد. به خاطر همین هم اکثر اهالی محله وزیر که مردمان دیندار و متدینی بودند وقتی پدرم را در محل می دیدند، قدمهایشان را تند می کردند و به عمد رویشان را بر می گرداندند تا به او سلام نکنند. نه به او، بلکه با تاجماه خانم و من هم که منسوبین او بودیم همین طور برخورد می کردند. اهالی محل، حتی دخترانشان را از نزدیک شدن و بازی با من منع کرده بودند. برای همین هم تا پیش از رفتن به مدرسه هیچ دوستی نداشتم. برای سرگرم کردن خودم، هزار جور جانور و حشره داشتم که همه را توی جعبه نگه می داشتم.جوجه، پروانه،لاک پشت هم داشتم. جوجه هایم را با آب و صابون می شستم و پروانه هایم را با نخ می بستم و روی آب بازی می دادم.گاهی که خودم هم هوس آب تنی به سرم می زد می پریدم توی حوض سنگی که وسط باغ بود و شنا می کردم. شنا کردن را ازعمو کرامت یاد گرفته بودم. اوایل که خیلی کوچک بودم از آب می ترسیدم. عمو کرامت برای آنکه ترسم از آب بریزد یک روز طنابی به کمرم بست و مرا پرت کرد وسط آب. همین اجبار به دست و پا زدن بود که باعث شد ترسم بریزد و خیلی زود آب تنی را فرا بگیرم. گاهی اوقات که حوصله آب تنی نداشتم می رفتم زیر کاجهای آخر باغ و در آن خلوت از برگهای سوزنی کاجها که روی زمین ریخته بود برای خودم گردنبند درست می کردم. بعضی از برگهای سوزنی کاج را که به هم چسبیده بودند و ته شان در غلاف کوتاه مشترکی فرو رفته بود برمی داشتم. یکی ازبرگهای سوزنی را از غلاف جدا می کردم وبعد سر برگ دیگررا که هم چنان درغلاف بود خیلی ملایم، جوری که نشکند برمی گرداندم و نوک تیزش را در جای خالی شده برگ دیگر فرو می بردم و حلقه ای سبز درست می کردم. حلقه های دیگر را هم با دقت و علاقه، طوری که از هم نگسلد به هم متصل می کردم تا گردنبندی سبز از برگهای سوزنی کاج درست می شد.گاهی گلهای شاه پسند باغچه های عمارت را به نخ می کشیدم و برای خودم دستبند و تاج سر درست می کردم وگاهی از فرط دلتنگی با گلهای میمون که با حرکت دستهای کوچک من به نظر می آمد دهانشان را باز و بسته می کنند هم صحبت می شدم و این چنین خلوت تنهایی خودم را پر می کردم. ‏زمستانی را به یاد می آورم که شاید پنج سال بیشتر نداشتم. شبی سرد بود و برف می آمد . آن شب پدرم مهمان داشت و تاجماه خانم خانه نبود. پس از چند ماه رفته بود ده خودش تا از مادر بیمارش عیادت کند. آن شب چون پدرم راه دستش نبود این آقایانی که به دیدنش می آیند دم و دستگاه عمارت بیرونی را ببینند به عمو کرامت حکم کرد که هرچه زودتر دست به کار شود و یکی از اتاقهای عمارت اندرونی را فرش کند . آن بیچاره هم فوری اطاعت کرد و قالیچه خرسکی را از عمارت بیرونی آورد و قسمتی از شاه نشین را فرش کرد. ‏خلاصه مهمانها آمدند و نشستند. انگار همین دیروز بود. شاباجی قلیانهایی را که برای آقایان چاق کرده بود، یکی یکی به عمو کرامت می داد تا برای آنان ببرد. وقتی آقایان قلیانها راکشیدند باز پدرم شاباجی را صدا زد تا قلیانها را جمع کند. آن وقت شاباجی آنجا نبود و من جای او رفتم. همان طور که یکی از قلیانها را از دست عمو می گرفتم بی هوا پایم به قلیانی که پشتم بود خورد و قلیان افتاد روی قالی. البته چون دیگرزغال سرقلیان خاکستر و سرد شده بود قالی طوری نشد. آن موقع پدرم چیزی نگفت. فقط نگاه سختی به من اند اخت که توی دلم خالی شد. عمو کرامت با عجله آمد و آنجا را تمیز کرد. من هم به خیال آنکه اتفاقی نیفتاده و پدرم از این خطا چشم پوشیده بی خیال رفتم توی باغ و سرم به بازی گرم شد تا آنکه مهمانهای پدرم رفتند. هنوزگمان نمی کنم پای آنان به سرکوچه رسیده بود که پنجره بزرگ اُرسی شاه نشین بالا رفت و هیکل تنومند پدرم در چهارچوب آن ظاهر شد. پدرم غضب آلود مرا صدا زد و خواست نزدش بروم. با آنکه ازهیبت پدرم متوجه بودم که واقعه بدی در انتظارم است، اما چاره ای جز اطاعت نداشتم. درحالی که قلبم در سینه به مانند گنجشکی اسیرمی تپید نردههای طارمی را گرفتم و از پله های عمارت بالا رفتم. حقیقتش وقتی به آنجا رسیدم از هیبت غضب آلود پدرم که دستانش را ازپشت در هم قلاب کرده بود و خیره نگاهم می کرد جرات نکردم جلوتر بروم و همان جا سرپله ها ایستادم. این بار پدرم خودش جلو آمد و از من خواست تا کف هر دستم را پیش روی او بگیرم وسرم را پایین بیندازم. من بیچاره هم غافل از آنکه چه مصیبتی در انتظارم است، به خیال آنکه پدرم ترکه ای پشت خود پنهان کرده و می خواهد کف دستم بزند، با ترس و لرز سرم را پایین انداختم و دستانم را پیش روی اوگرفتم. پدرم در یک آن انبری را که درمنقل تریاکش مثل آ تش قرمز شده بود و تا آن لحظه در پشت خود مخفی کرده بود به کف دستانم چسباند و همان دم با ضربه لگدی از بالای پله ها پرتم کرد توی باغ. از صدای فریاد سوزناک من شاباجی شتابان آمد. وقتی به من رسید که پایین پله ها نقش بر زمین شده بودم و نفسم بالا نمی آمد. شاباجی وقتی مرا از زمین بلند کرد و دید گوشه پیشانی ام بر اثر اصابت به سنگ پله شکسته و دستانم به چه روزی افتاده به گریه و شیون افتاد و برای نخستین باربه پدرم اعتراض کرد. هنوز صدای شاباجی در گوشم است که گفت: «این طفل معصوم مادرکه ندارد، آخر چطور دلت آمد؟» ‏نور به قبرش ببارد. آن روز وقتی دید پدرم اهمیتی به حرفش نمی دهد جلدی مرا روی کولش انداخت و با عجله رساند به دواخانه أدیب. دکتری که در دواخانه أدیب کار می کرد اول پیشانیم را بست و بعد با دقت تاولهای دستم را چید و دوایی گذاشت و پانسمان کرد. وقتی با شاباجی به خانه برگشتیم پدرم جلوی در به انتظار بود. همین که خواستیم ازدر وارد شویم پدرم از شاباجی که مرا در بغل گرفته بود خواست مرا زمین بگذارد. آن بنده خدا هم بی خبر از همه جا اطاعت کردم. پدرم همان دم دست پانسمان شده مرا گرفت و با قساوت کشید داخل و شاباجی را هل داد بیرون و محکم در را پشت سرمان بست. خدا از سر تقصیراتش بگذرد، انگار که رحم در دلش نبود.

آن طور که بعدها از زبان همسایه ها شنیدیم گویا آن شب شاباجی تا خود سحر کنار در خانه نشسته بوده تا بلکه تاجماه خانم از راه برسد و وساطت اورا نزد پدرم بکند، اما از بخت بد، تاجماه خانم نه آن شب به خانه آمد و نه چند شب بعد. من از درد و سوزش آه و ناله می کردم. باز هم گلی به جمال عمو کرامت که در این چند روزه هوای مرا داشت، والا هیچ معلوم نبود که در آن مدت چه بر سر من می آمد، تا اینکه تاجماه خانم از ده برگشت. پدرم بی هیچ توضیحی به او حکم کرد که من بعد باید همه کارهای خانه را خودش انجام دهد. او هم چون نمی توانست روی حرف پدرم حرف بزند تا می توانست از من کار می کشید.
‏همان موقعها بودکه تاجماه خانم حامله شد. خیلی هم چاق و تنبل شده بود. حالا دیگر بیشترکارهای خانه را انداخته بود گردن من. خودش فقط پخت وپز می کرد. شاید هم این از بخت بد من بود که هرگز این فرصت را نداشتم که مثل هم سن و سالهای خودم زندگی کنم. در آن سن و سال کم باید کارهایی را انجام می دادم که درست از پس آنها برنمی آمدم. با آنکه هنوز شش سالم تمام نشده بود باید همه ظرفها را می شستم و همه جا را جارو می زدم. خوب یادم است که آب حوض خیلی سرد بود و چربی دیگهایی که روی هیزم بار می گذاشتند به راحتی پاک نمی شد به همین علت بیشترروزها از تاجماه خانم کتک می خوردم. آن زمان موهای بلند و زیبایی داشتم که تا کمرم می رسید. تاجماه خانم هروقت می دید پشت دیگهاا خوب شسته نشده عصبانی می شد، موهایم را می کشید و می گفت بی عرضه هستم. بعد مرا اجبار می کرد که دوباره پشت دیگها را با گرد آجر و چوبک بسابم. به همین خاطر همیشه پشت دستانم ترک خورده بود و از آن خون می آمد.
‏مدتی بعد تاجماه خانم دختر بسیارزییا وملوسی به دنیا آورد که اسمش را گذاشتند پری سیما. پری سیما را خیلی دوست داشتم و از او نگهداری می کردم. برای من مثل یک عروسک بود. با تمایل خودم کهنه هایش را می شستم و برایش قنداغ درست می کردم. برخلاف من تاجماه خانم چندان توجهی به او نداشت. شبها برای آنکه از سر و صدای پری سیما بدخواب نشود، او را پهلوی من می خواباند. وقتی پری سیما به گریه می افتاد من با قنداغ ساکتش می کردم و برایش لالایی می خواندم. پری سیما روز به روز بزرگ تر و شیطان تر می شد. او نیز رفته رفته به من وابسته شده بود. هر طرفی که می رفتم با چشمان درشتش که شبیه چشمان آهو بود مرا دنبال می کرد. برای آنکه بیشتر به او برسم اکثر کارهای خانه را سرهم بندی و ناقص انجام می دادم. آن وقت تاجماه خانم از دستم ناراحت می شد و باز کتکم می زد و از من می خواست همان کارها را درست انجام دهم. برای همین هم بازی کردن با خواهر نازنینم برای من عقده شده بود.
‏حالا دیگر هفت ساله شده بودم و باید به مدرسه می رفتم، اما نامادریم مخالفت کرد. می گفت مدرسه برای دخترها لازم نیست. تو باید در خانه بمانی و به من کمک کنی. من خیلی درس خواندن را دوست داشتم. خوشبختانه با گریه و التماس توانستم عمو کرامت را راضی کنم تا با پدرم صحبت کند و اسم مرا در مدرسه بنویسد. خدا رحمت کند عمو کرامت را. همین کوره سوادم را از او دارم. او بود که اسم مرا در مدرسه نوشت.
‏با شروع مدرسه ها باید صبح خیلی زود از خواب بیدار می شدم و سماور زغالی را روشن می کردم، حتی بساط صبحانه را خودم آماده می کردم. عصرها هم وقتی از مدرسه برمی گشتم باید ظرفها وکهنه های خواهرم پری سیما را می شستم و تازه اغلب روزها طبق معمول از تاجماه خانم کتک می خوردم.
‏بدین ترتیب سه سالی گذشت. در این سه سال من شاگرد موفق و با انضباطی بودم. هربار خانم ناظم برای بازدید سر صف می آمد ‏به بچه هایی که ناخنهایشان بلند یا یقه روپوشی اُرمکشان چرک بود پس گردنی می زد و آنها را مجبور می کرد روی یک پا بایستند و دستهایشان را بالای سرشان نگه دارند، اما مرا به خاطر تمیز بودن و شاگرد اول بودنم همیشه تشویق می کرد. در مدرسه دوستی داشتم که دختر خیلی مهربانی بود. ولی مسلمان نبود. اسمش کارولین بود. او تنها دوستی بود که در مدرسه داشتم با آنکه از نظر درسی شاگرد موفقی بودم، اما دخترها مثل آنکه از طرف پدر ومادرهایشان منع شده باشند با من دوستی نمی کردند. با کارولین هم به خاطر آنکه مسلمان نبود دوست نمی شدند. ما دو نفر به خاطر موقعیت خاصی که در مدرسه داشتیم خیلی زود با هم صمیمی شدیم.
‏پدرکارولین سر چهار راه مختاری مغازه دو دهنه آبجوفروشی داشت. علاوه برآن یک گاراژ بزرگ هم داشت. روی هم رفته وضع مالیشان خوب بود. اوایل فکر می کردم او از من خوشبخت تر است، اما بعدها که با هم صمیمی تر شدیم فهمیدم آن طورها هم که فکر می کردم نیست. آخر یک روز خود کارولین همه چیز را برایم تعریف می کرد. او هم مثل من وقتی خیلی کوچک بوده مادرش را از دست داده و پدرش با زن دیگری ازدواج کرده بود. نامادری کارولین زن بد اخلاق و حسودی بود که او را اذیت می کرد. من هم کم وبیش از زندگی خودم برای کارولین گفته بودم و همین باعث محکم تر شدن دوستی ما شده بود. حالا آن قدر با هم صمیمی شده بودیم که اغلب بچه ها با آنکه حاضر به دوستی با ما نبودند، اما به دوستی ما حسودیشان می شد. این دوستی تا کلاس چهارم هم ادامه داشت. تا اینکه یک روز بهانه ای سبب شد تا رابطه این دوستی گسسته و من بخت برگشته از درس و مدرسه محروم شوم.
خوب یادم است آن روزکارولین به خاطر کتک سختی که از نامادریش خورده شاکی بود. آن روزکارولین بعدازمشورت با من تصمیم گرفت دو نفری با هم به گاراژ پدرش برویم و از دست نامادریش به او شکایت کنیم. من هم ازبس که دلم به حال اوسوخته بود این کاررا کردم.گاراژی که متعلق به پدرکارولین بود خیلی دور از مدرسه بود. یک تعمیر گاه بزرگ بود که در آن انواع و اقسام مغازه وجود داشت. از مکانیکی گرفته تا تراشکاری و صافکاری و رنگ کاری. خوب یادم است آن روز از بخت بد کارولین پدرش درگاراژنبود. تا از آنجا به خانه برگردم خیلی دیر شد و سر بند همین قضیه دیر آمدن از پدرم کتک سختی خوردم. آن روز پدرم درحالی که به مادر بیچاره ام که دیگر دستش از دنیا کوتاه بود بد و بیراه می گفت، با هرچه دم دستش بود آن قدر مرا زد تا اینکه عاقبت عمو کرامت آمد و خودش را میان انداخت و مرا از زیر مشت و لگد او خلاص کرد . از فردای آن روز دیگر رفتن به مدرسه برای من غدغن شد. بعد از آن هرچه به پدرم التماس کردم که اجازه بدهد به مدرسه بروم فایده نداشت.گفت که دیگر اجازه نخواهد داد و همین سه چهار سالی هم که درس خواندی از سرت زیادی است.



ناچار در خانه نشستم وکارهای سنگین را انجام دادم. در آن روزها تنها دلخوشی من خواهرم پری سیما بود که بی نهایت دوستش داشتم. هرروز لباسهایش را عوض می کردم و موهای نرم و لطیفش را که پیچ و تاب قشنگی داشت برایش شانه می زدم. از بس به او رسیده بودم حسابی تپل مپل شده بود. در باغچه حیاط اندرونی چند گلدان بزرگ شاه پسند و یاس و سوسن داشتیم .گلها را می چیدم و نخ می کردم و مثل تاج روی سر پری سیما می گذاشتم.گاهی هم گلبرگهای گل شمعدانی را روی لبهایش می چسباندم و با همین گلها برایش گردنبند و النگو درست می کردم. درست مثل فرشته ها زیبا می شد. آن وقت درحالی که از دیدنش حظ می کردم برایش دست می زدم و می خواندم : «نازپَری، وَر نپری.»
انگار همین دیروز بود. پری سیما همان طور که مرا در این حالت نگاه می کرد ذوق زده می شد و خودش را می انداخت تو بغلم و من محکم می بوسیدمش. پری سیما دوست داشتنی ترین کسی بود که در این دنیا داشتم. پدرم هیچ توجهی به من و پری سیما نداشت. اکثر شبها دست چند نفر از یار غارهای خودش را می گرفت و می آورد به عمارت بیرونی و تا صبح به خوشگذرانی سرگرم می شد. بعضی شبها صدای خنده های مستانه پدرم را با مهمانانش می شنیدم. یک نفر بود به نام یاری خان که بند و بساط خوش گذرانی پدرم را او جور می کرد. صدای خوشی هم داشت . شبهایی که او می آمد مجلس بزم پدرم گرم تر می شد.گاهی که او می خواند بقیه هم با او دم می گرفتند . از بس آن ترانه ها را شنیده بودم دیگر ملکه ذهنم شده بود و گاهی که تنها بودم و دلم می گرفت زیر لب با خودم زمزمه می کردم . تاجماه خانم اگر آن دور وبر بود و صدای مرا می شنید می زد توی ذوقم. هنوز صدایش درگوشم است که می گفت: «‏والله قباحت دارد.»
‏باز صد رحمت به اوکه همین اندازه توجه را داشت، والا اگر به پدرم بود که انگار نه انگار من و پری سیما پاره های تنش هستیم . دریغ از یک دست نوازشی، دریغ از یک کلام حرف محبت آمیز، حتی به اندازه یکی از هفتاد هشتاد کبوتری که نگه می داشت هم به من و پری سیما توجه نداشت.
‏پدرم کبوترهایش را در قفسی روی بام عمارت بیرونی نگه می داشت. غروب که می شد می رفت روی پشت بام و پَرشان می داد. شاید باورتان نشود، اما از بس که از پدرم بی محبتی دیده بودم به خاطر توجهی که به کبوترها داشت به آنها حسودیم می شد. پدرم تک تک کبوترهایش را به اسم صدا می زد و باهاشان حرف می زد وگاهی می کردشان توی یقه لباده اش . نه من ، تاجماه خانم هم نسبت به این کبوترها حساسیت پیدا کرده بود . می گفت کبوتر های آقات هم مثل خودش تریاکی هستند.
‏پری سیما دیگر شش ساله شده بود که باز تاجماه خانم حامله شد. یادم می آید که هفت ماهش داشت تمام می شد که یک روز عصر پدرم عمو کرامت را فرستاد به عمارت اندرونی. عمو کرامت از طرف پدرم برای تاجماه خانم پیغام آورد که امشب شام میهمان داریم. پدرم اکثر شبها زود تر از نیمه شب به خانه نمی آمد، اما آن شب سر شب بودکه به خانه برگشته بود. یک دختر خیلی جوان هم که شاید سه چهار سالی بزرگ تر از من بود و لباس و چارقد گلی اش نشان می داد باید از دهات آمده باشد همراهش بود. با آن سن کم و با آنکه می توانستم رابطه بین پدرم و آن دختر سفید و خوشگل را حدس بزنم، اما باز از دیدن او که جای دختر پدرم بود خیلی تعجب کردم. پدرم هنوز از راه نرسیده من و پری سیما را که در باغ مشغول بازی بودیم به صدای بلند صدا زد و با اشاره دست از ما خواست جلو برویم. من هم دست پری سیما را که مثل همیشه دنبالم ریسه بود گرفتم و با کنجکاوی جلو رفتم. پدرم وقتی دید هر دوی ما با تعجب به او و آن دختر جوان نگاه می کنیم به آن دختر جوان اشاره کرد وگفت: «این نازآفرین، مادر جدید شماست.»
‏بعد پدرم با صدای بلند تاجماه خانم را صدا زد. آن بیچاره هم بی خبرازهمه جا دوان دوان خودش را رساند. با اشاره پدرم، نازآفرین جلو آمد و به تاجماه خانم سلام کرد. تاجماه خانم بی آنکه جواب سلام او را بدهد درحالی که با تعجب سرتا پای او را براندازمی کرد گفت: «خانم کی باشند؟»
‏پدرم مثل آنکه حرف نا بجایی شنیده باشد با اَخم به نازآفرین اشاره کرد وگفت: «مِن بعد خانم اینه.»
‏تاجماه خانم که تا آن لحظه مات وگیج نازآفرین را نگاه می کرد با شنیدن این حرف حسابی جا خورد، اما از آنجایی که جرات نداشت به پدرم چیزی بگوید نشست روی زمین و شروع کرد به گریه کردن. من و خواهرم پری سیما همان طور که گوشه ای ایستاده بودیم و تماشا می کردیم ازگریه تاجماه خانم اشک به چشمانمان آمد. طفلک خواهرم پری سیما که مثل من بغض کرده بود. برای آنکه مادرش را آرام کند به طرف او رفت تا بغلش کند. تاجماه خانم در آن لحظه به قدری از دست پدرم عصبی بود که نتوانست خودش را آرام کند و پری سیما را هل داد عقب و او نقش زمین شد. من که دلم برای پری سیما سوخته بود رفتم جلو و بلندش کردم. داشتم نوازشش می کردم که یک مرتبه صدای نعره پدرم بلند شد. شلاق را کشید و افتاد به جان تاجماه خانم. آن چنان او را زد که صدای ضجه اش تا هفت خانه آن طرف تر هم می رفت. شاید پدرم به این طریق می خواست از نازآفرین هم زهرچشم بگیرد. آن روز پدرم آن چنان تاجماه خانم را زیر مشت و لگد و شلاق گرفت که خون از سر و رویشی جاری شد. من و پری سیما هم که سعی داشتیم خودمان را به نحوی سپر بلای تاجماه خانم کنیم از ضربه هایی که پدرم به آن بیچاره می زد بی نصیب نماندیم تا اینکه عمو کرامت با شنیدن این سر و صداها دوان دوان خودش را رساند آنجا و جلوی دست پدرم را گرفت. با رفتن پدرم و نازآفرین من و پری سیما بالای سر تاجماه خانم نشستیم و با او اشک ریختیم. تاجماه خانم از درد آن چنان گریه می کرد که دل سنگ به حالش آب می شد. عمو کرامت که وخامت حال او را دید ‏همان شبانه قابله پیری را که می شناخت بالای سرش آورد. نیمه های همان شب بود که تاجماه خانم بر اثر ضربه های مشت و لگدی که خورده بود بچه اش را سقط کرد و تا آخر عمر هم دیگر بچه دار نشد.
‏بچه تاجماه خانم یک پسر بود، یک پسرکامل. وقتی عصر کرامت جنازه `او را نشان پدرم داد بی آنکه حتی نیم نگاهی به آن طفل معصوم بیندارد از عموکرامت خواست درانتهای باغ چالش کند. نمی دانم در دلش عاطفه ای بود یا نه . از همان روز تا کنون خیلی به این موضوع فکر کرده ام که او چه جور آدمی بود. عاقبت هم نفهمیدم . بیچاره تاجماه خانم تا چند روز بی هوش و گوش در رختخواب افتاده بود و از فرط غصه درست حسابی لب به غذا نیم زد. در آن چند روز آشپزی هم افتاده بود گردن من. عاقبت پس از چند روز تاجماه خانم با اصرار من شروع به غذا خوردن کرد. ‏چند روزی گذشت که دوباره سروکله پدرم پیدا شد. مطابق معمول آن روز هم مست بود. همین که چشمش به تاجماه خانم افتاد لگد محکمی به او زد وگفت: «تا چند وقت می خوای عین جنازه توی رختخواب بیفتی؟ پاشو جمع کن ببینم.»



آن روز تاجماه خانم بی اهمیت به لگدی که خورده بود فقط او را نگاه کرد، اما وقتی پدرم رفت، لحاف را کشید روی صورتش و زد زیر گریه. فردای آن روز همین که سر وکله پدرم پیدا شد، تاجماه خانم با وجود ضعفی که داشت از ترس پدرم ناچار از جا بلند شد و باز روز از نو و روزی از نو.
‏یک سال دیگرگذشت. یک سالی که سراسر درد و رنج و بدبختی بود. هنوز مدت زمان زیادی از آمدن نازآفرین به آنجا نگذشته بود که او هم تازگی اش را برای پدرم از دست داد و به جمع از نظر افتاده های عمارت اندرونی ملحق شد. به دستور پدرم عمو کرامت یکی از اتاقهای دم دستی عمارت را برای او با گلیمی فرش کرد و فقط یک دست رختخواب برای خوابیدن به او داد. با ورود نازآفرین به عمارت اندرونی جنگ پنهانی بین تاجماه خانم و او شروع شد. البته از حق نگذرم نازآفرین فقط از خودش دفاع می کرد، ولی بدبختی آن بود که قربانی این جنگ اکثر اوقات من بودم . تاجماه خانم یک دستورمی داد و نازآفرین یک دستور دیگر. شده بود لج و لجبازی، به خصوص تاجماه خانم که مقصود اصلی اش از امر و نهی کردن به من نشان دادن حضور پرقدرتش به رقیب بود. خلاصه همه در آن خانه شده بودند بلای جان من، جز پری سیما که دلم فقط به او خوش بود و دیگر مدرسه می رفت. آن روزها خودم او را به مدرسه می بردم و می آوردم. هر روز صبح خودم موهایش را برایش شانه می زدم و می بافتم. رسیدگی به درس و مشقش را هم خودم انجام می دادم. انگار که دختر خودم باشد همه کارهایش با من بود.

روزها از پی هم می گذشتند. حالا دیگر برای خودم دوشیزه خانمی چهارده ساله شده بودم. بلندی قامت و تناسب اندامم شانزده ساله نشانم می داد. هر بارکه خودم را در آینه تماشا می کردم از دیدن زیبایی ام خودم حظ می کردم. صورتم به شادابی و طراوت غنچه های گل حیاط اندرونیمان بود و چشمان درشت و آبی رنگم هم رنگ آسمان. چشمانی که دل ازدیدن آن مسحور می شد. صورتی گرد داشتم و ابروهایی کمانی، همین طور گیسوانی انبوه و لخت به رنگ شبق. بلندی قد واندام موزونم را ازپدرم به ارث برده بودم و خوشگلی ام را از مادرم . دستانم به قدری قشنگ بود که حتی پدرم که اغلب به من توجه نداشت، دستانم را در دست می گرفت و در حالی که با نگاه تحسینگری به آنها خیره می شد خطاب به نامادری ام می گفت من این همه دست زن دیده ام، اما به این زیبایی ندیده ام. این دستها نهایت هنرپروردگاراست. هربار که پدرم با تمام اخلاقهای بدش از من تعریف می کرد حس نخوت و رضایتی به من دست می داد که بی اختیارتا آخر آن روز چندبار می رفتم جلوی آینه و خودم را تماشا می کردم.
‏وظیفه بردن و آوردن پری سیما از مدرسه با من بود. خوب به یاد دارم اواسط همان سال دختری را در آن مدرسه ثبت نام کردند که گفته می شد تنها نوه شازده والامقام است. در آن زمان شازده والامقام تنها شخصی بود که در محله وزیر برای خودش اتومبیل شخصی و شوفر و دم و دستگاه داشت. هرروز صبح نوه اش، شعله، را نوکری که در خانه شان خدمت می کرد می برد و می آورد. نوه شازده والامقام با آنکه دو سالی از پری سیما کوچک تر بود، اما او خیلی حسرتش را می خورد و همیشه ازاو برای من می گفت. از اینکه پدرش عالیجناب سالارخان والامقام سرهنگ است، ازاینکه خودش را تافته جدا بافته می داند، ازاینکه از مدیر تا فراش مدرسه چطور قربان و صدقه اش می روند، از روپوش آهار خورده اش که بوی نشاسته می داد و همین طورازکفشهای ورنی اش که جرق جرق صدا می کرد و ازکیفش که پراز کتابچه های نو و مدادهای رنگی بود همیشه تعریف می کرد. هربارکه پری سیما با حسرت از او برایم تعریف می کرد برای آنکه مبادا غصه بخورد درحالی که گونه های رنگ پریده اش را با دست نوازش می کردم به او می گفتم خوب درس خواندن به این چیزها نیست. آن طفلک هم همیشه سعی خودش را می کرد و برای همین همیشه شاگرد اول بود.
‏یکی از همان روزها که منتظر پری سیما مقابل درمدرسه ایستاده بودم ،اتومبیل اشرافی شازده والامقام که آن طرف خیابان توقف کرده بود توجه مرا به خود جلب کرد. مرد جوانی جلوی اتومبیل لم داده بود وکلاه پهلوی بر سر داشت. مثل آن بود که کلافه چیزی باشد با انگشتان دستش به فرمان ضرب گرفته بود. چند روزی بود که او را دم مدرسه می دیدم. همیشه سر ساعت مقرر با اتومبیل دنبال نوه شازده والامقام می آمد. در آن چند روز تا زمانی که منتظر بود تا زنگ مدرسه به صدا درآید گاهی بر       می گشت و به من نگاه می کرد. نگاهش مثل نسیم صبح روی پوستم می ماند. هربارکه درگیر نگاهش می شدم فوری رویم را برمی گرداندم. آن روزهم همین طور بود. با آنکه به ظاهر توجه اش به نقطه دیگری بود، اما زیرچشمی مرا زیر نظرداشت.همان طور که با کنجکاوی او را می پاییدم دیدم که از اتومبیل پیاده شد وبه این طرف خیابان آمد. تا رسید مقابل من با صدای رسایی پرسید:«سر کارخانم، شما می دانید مدرسه کی تعطیل می شود؟»
‏تحت تاثیر لحن رسمی وگیرایی کلام او که مرا سرکار خانم خطاب کرده بود بی اختیار سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. در یک آن نگاه خیره و تحسین گر او نگاه مرا بی اختیار ثابت نگه داشت. هیکلی مردانه و چشمانی سیاه و مهربان داشت. درحالی که کمی دستپاچه شده بودم سرم را پایین انداختم و با تردید برسیدم: «با من هستید؟»
‏مثل آنکه از پرسش من خنده اش گرفته باشد با لبخند پاسخ داد: «بله، مگر به جز شما کس دیگری هم اینجا هست؟»
‏درحالی که از پرسش خود شرمنده شده بودم خودم را جمع و جور کردم وگفتم: «سه چهار دقیقه بیشتر نمانده است. همیشه سرساعت دوازده و نیم مدرسه تعطیل می شود»
‏هنوز این حرف از دهان من خارج نشده بود که زنگ مدرسه به صدا درآمد و در یک آن جلوی در مدرسه شلوغ شد. مرد جوان هم چنان که به انتظار نوه شازده والامقام ایستاده بود، با چشمان درشت و سیاهش به من خیره شد.بیش از این طاقت ایستادن مقابل او را نداشتم که خریدرانه مرا برانداز می کرد. به محض آنکه پری سیما آمد دست او را گرفتم و با عجله به خانه برگشتم.
آن روز هم هنوز پای من و خواهرم به خانه نرسیده بود که با جار و جنجال تازه ای مواجه شدیم. این بار پدرم شلاق را کشیده بود به تن نازآفرین و آن بدبخت را طوری کتک می زد که صدای ضجه اش تا هفت خانه آن طرف تر هم شنیده می شد.




نه من، نه پری سیما که وحشتزده به من چسبیده بود و نه حتی تاجماه خانم جرات نداشتیم به قصد پا درمیانی جلو برویم. تا اینکه بازعمو کرامت از راه رسید و جلو دست پدرم را گرفت و او را از آنجا دور کرد. آن وقت تاجماه خانم و من که تا آن لحظه درمانده و مستاصل ایستاده بودیم سراغ نازآفرین رفتیم و او را کشان کشان به عمارت بردیم و برایش رختخواب پهن کردیم. بیچاره نازآفرین از ظهر تا خود شب بی هوش و گوش در رختخواب افتاد و همه اش از درد ناله می کرد.
‏آن شب، پس از آنکه به زحمت چشمهایش را بازکرد و ما را دید که بالای سرش نشسته بوایم زد زیر گریه. بعد کم کم شروع کرد و داستان زندگی خودش را برای ما تعریف کرد. آن بیچاره هم مثل من مادر نداشت، اما هفت خواهر و برادر قد و نیم قد کوچک تر از خودش داشت که با پدرش در ده زندگی می کردند. آن طور که خودش می گفت پدرم او را پای طلب برداشته بود. به چند؟ به صد و پنجاه تومان پول سفته ای که پدرش نتوانسته بود از پس پرداخت آن برآید. آن روز وقتی نازآفرین برای ما گفت که در این یک سال و اندی که به آنجا آمده بود پدرم او را وادار می کرده کنارش بنشیند و وافور دهانش بگذارد، از اینکه دختر چنین پدری هستم هم از او





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1572]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن