تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 15 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هرگاه (مردم) امر به معروف و نهى از منكر نكنند، و از نيكان خاندان من پيروى ننمايند،...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826014826




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

حاکم کیست ؟؟ حاکم چیست ؟؟ : داستانهای ایرانی و خارجی


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: با سلام خدمت دوستان عزیز از امروز رمان زیبای حاکم کیست ؟؟ حاکم چیست ؟؟ نوشته خانم نسرین قدیری رو می خوام شروع کنم طبق معمول هر دفعه اول چند قسمت می زارم اگر خواهان داشت دامه می دم

در طبقه بیستم یکی از برجهای بزرگ و گرانقیمت تهران ، شرکت بسیار معظم و وسیعی قرار دارد که بیش از سی مهندس و کارمند و منشی در آن مشغول به کار هستند . در صدر این شرکت شخص با نفوذی اداره تمام امور را در دست دارد . این شخص رئیس هیئت مدیره و سهامدار عمده شرکت است . او در دفتر کارش در اتاقی بسیار بزرگ و دارای مجهزترین وسایل ممکنه ، پشت میز کاری بسیار گرانبها و لوکس ، روی صندلی گردان نشسته و به قاب عکس بزرگی که روی میزش قرار دارد چشم دوخته است .
او بسیار خوش لباس ، سیه چرده و بلند قامت می نماید . در چشمهای سیاه و نافذش برق قدرت و برندگی هویداست و دستهای قوی و بزرگش نشانگر اراده و تصمیم در وجود او است .
نامش ایراندخت پیر نیا است .
او هم اکنون از جلسه بسیار مهمی برگشته و بسیار خسته و نگران به نظر میرسد ، اما خستگی و نگرانیش به خاطر کار و جلسه نیست بلکه به خاطر صحبتهایی است که امروز صبح به گوشش رسیده و چندان برایش خوشایند و دلچسب نبوده است .
در چشمهای سیاه و نافذش ؛ غمی بزرگ و اندوهبار به چشم میخورد . ناباورانه به آنچه که آن روز صبح شنیده بود فکر میکرد . برای اولین بار در زندگیش احساس ناتوانی و تردید به او دست داده بود . همانطوری که نشسته بود ، صندلی اش را برگرداند ، چشمش به منظره بیرون افتاد . اتاقش دارای چشم انداز بسیار زیبایی بود و سرسبزیهای شمیران زیر نگاهش قرار داشت .
بی اختیار به یاد کرمان افتاد . شهری که در آن به دنیا آمده بود . شهری که گرمی هوا و گرمی خلق و خوی مردم آنجا هرگز از خاطرش محو نمیشد . کرمان زادگاهش ، شهرش را ، همراه با تمامی خاطرات تلخ و شیرینش دوست داشت و ارج مینهاد . بی اختیار به یاد سالهای دور افتاد . سالهای کودکی و جوانی اش ، سالهای شیرین بی خبری و خوشبختی .
ایراندخت اولین فرزند خانواده بود . پدرش جمشید پیرنیا ، یکی از ثروتمندترین و با نفوذترین مردم شهر محسوب میشد . او ده ها هکتار زمین های سرسبز و مزروعی در اطراف کرمان داشت . خانه شیک و بزرگی داشت که کمتر در آن پیدایش میشد . تمام وقتش را در خارج شهر ، بین دشت و صحرا میگذرانید . چهره اش آفتاب سوخته بود و بیشتر اوقاتش به اسب سواری و سرکشی به اموالش سپری میشد . برای نگهداری اسبهایش که هر روز بر تعداد آنها اضافه میگشت ، دم و دستگاه عریض و طویلی درست کرده بود . عاشق اسبهایش بود و عشق و علاقه بیش از حد او به این حیوانات زبان بسته ، باعث دلخوری و ناراحتی همسرش میشد .



جمشید پیرنیا چندان پای بند خانه و خانواده اش نبود و با وجود داشتن پنج فرزند سرگرمی های دوران جوانی اش را هنوز از یاد نبرده و به آنها عشق میورزید . در میان زمینهای مزروعی و غیر مزروعی اش ، خانه ای بنا کرده بود که میتوانست پذیرای مهمانان بیشماری باشد . پنج شش کارگر و خدمتکار ، تنها در خانه اربابی کار میکردند . ایراندخت از کوچکی احساس کرده و فهمیده بود که چه تفاوت فاحشی بین پدر و مادرش وجود دارد .
مادر او ، سلطان بانو ، دختر یکی یک دانه و ته تغاری خانواده مشیری محسوب میشد و بسیار حساس و نازک نارنجی بود . او برخلاف فرزندانش که بیشتر سبزه رو و سیه مو بودند ، رنگ و روی سفید و چشمهای روشنی داشت . هنگامی که پانزده ساله بود ، با پسر دوم خانواده پیرنیا یعنی جمشید ازدواج کرد . عاشق شوهرش بود و صمیمانه او را دوست داشت . ما حصل زندگی مشترک آنها پنج فرزندی بود که همه آنها دختر از آب در آمدند .
انتظار جمشید پیرنیا برای بدنیا آمدن پسر بیهوده بود .
سلطنت بانو با تمام ظرافت و شکسته گی اش ، در برابر رفتار و حرکات شوهرش که مطلوب و محبوب نبود ، مقاومت میکرد و خم به ابرو نمی آورد . او که آرزوی همسری مهربان و وفادار را داشت که اغلب اوقاتش را با او سر کند و تفریحاتشان با هم انجام گیرد ، بر عکس ، شوهری نصیبش شده بود که بسیار رفیق باز و سربهوا بود . کمتر در بند زن و فرزندانش بود . بیشتر دوست داشت ساعاتش را همراه با دوستان دوران تجردش در ده ، در بین اسبها و درختهای پربارش بگذراند . بزرگترین سرگرمی او که باعث دلخونی همسرش نیز بود ، بساط منقل و تریاکش بود و بس . بعد از آن ساعتهای متمادی اسب سواری میکرد و از برخورد نسیم تابستانی و یا سوز سرمای خشک زمستان به صورتش لذت میبرد .
ایراندخت ، اشکهای پنهانی مادرش را میدید و زجر میکشید . بارها در مشاجرات خانوادگی شنیده بود که مادرش را به جرم نزاییدن پسر ، بی عرضه و بی دست و پا میخواندند و بخصوص پدرش دستاویزی پیدا کرده بود که در مقابل نارضائیها و گله های همسرش او را تحقیر کند . تعطیلات و یا مواقع بی کاری ، تمام خانواده پیرنیا ، با فامیل و دوستان بسیار راهی ده میشدند . برای ایراندخت این تفریحات دسته جمعی دلچسب و سرگرم کننده بود . او دو عمو و چندین عمه و دائی داشت . همگی آنها جمع شده و راهی خانه ییلاقی پدر ایراندخت میشدند . هر چند عموها و شوهر عمه های او هم ملاک و دارای املاک بسیار بودند ، اما گویی رسم بر این بود که اکثر اوقات در خانه پدر ایراندخت میهمان باشند و خوش بگذرانند .
دست و دلبازیهای جمشید پیرنیا بی حد و اندازه و میهمان نوازی اش بینظیر بود . ایراندخت که از کودکی اسب سواری میکرد و آن را از پدرش آموخته بود ، همراه با دیگران از کودک و بزرگ ، ساعتها اسب میتاخت و از این کار ... لذت میبرد . هر چند مادرش مخالف بود اما از پس دخترش بر نمی آمد ، بخصوص که ایراندخت پشتیبانی مثل پدرش داشت که از اینکه دخترش حتی از تمام پسرهای فامیل بهتر اسب میتازد ، به خود میبالید و به او افتخار میکرد . ایراندخت همانند پدرش بلند قد و چهارشانه بود . اکثر اوقات لباس پسرانه میپوشید و موهای مشکی و پر پشتش را در پشت سر جمع میکرد . با تمام عشقی که به پدرش داشت و حتی او را بیش از مادرش دوست داشت ، آنقدر منصف بود که در مشاجرات بین آنها جانب مادرش را بگیرد . اما بقیه اوقات همانند دوستی قدیمی و یاری صمیمی با پدرش رابطه برقرار میکرد و از وجود او لذت میبرد . هر چه زمان میگذشت و بچه های فامیل بزرگتر میشدند ، جمع آنها پراکنده تر میگردید . پسرهای فامیل یکی پس از دیگری برای تحصیل به خارج میرفتند و دخترها شوهر میکردند . ایراندخت از این دوریها دلش میگرفت ، اما به هیچ وجه در بند این نبود که او هم شوهر کند و به جمع بقیه دخترهای دوست و فامیل بپیوندد . اهمیتی نمیداد که برایش خواستگاری پیدا میشود یا خیر یا مورد توجه واقع میشود یا نه . متکبر و از خود راضی نبود ، اما دارای اعتماد به نفس بسیار ، و از وجود خود خوشنود بود . عاشقانه خودش را میپرستید و دوست داشت و روی تک تک خصوصیات ظاهری و دورنی خودش امتیاز میگذاشت . با آن که چندان زیبا نبود ، اما جذابیت خاصی داشت و لبخندش شیرین و پر معنا بود . آنچه او را به تدریج دچار ناراحتی و حتی وحشت میکرد ، این بود که پدرش روز به روز بی اراده تر و سست تر ساعتها گوشه ای مینشست و به فکر فرو میرفت .

ایراندخت با تمام جوانی و بی تجربگی اش احساس میکرد پدرش رو به فنا میرود و اندک اندک از زندگی و هست و نیستش غافل میشود . اطرافش مثل همیشه پر بود از دوستان فرصت طلب و خوش گذران ، و پدرش بدون کوچکترین مضایقه ای شادمانه از آنان پذیرایی میکرد و از وجودشان لذت میبرد . ایراندخت هنگامی زنگ خطر واقعی را شنید که پدرش زمینی را که سالهای سال سر آن با برادر بزرگش اختلاف داشت و حق خود میدانست ، یک روز در کمال گیجی و بی تفاوتی ، مفت و مسلم واگذار کرد و خم به ابرو نیاورد .
ایراندخت به خاطر می آورد که از کودکی تنها مورد اختلاف در بین فامیل آنها ، همین قطعه زمین بود و بس . جمشید پیرنیا مدعی بود که در زمان حیات پدرش آن را از او خریده و تمام و کمال قیمتش را پرداخت کرده است ، اما جهانگیر عموی بزرگ ایراندخت ، حرف برادرش را باور نداشت و خود را محق میدانست که حداقل یک سوم آن زمین را که بسیار حاصلخیز و در منطقه خوبی قرار داشت ، به تملک خود درآورد . هنگامی که ایراندخت سال آخر دبیرستان را میگذرانید در کمال ناباوری شنید که پدرش تمامی زمین را به قیمت ناچیزی به برادر بزرگش واگذار کرده است .
یک روز که در کنار پدرش اسب میتاخت ، رو به او کرد و گفت : « بابا جان خواهشی ازت داشتم . »
پدرش که سرحال و کیفور بود لبخندی زد و گفت :« عزیز دلم بذار کنار آب برسیم ، موقع استراحت ، حرفتو بزن . »
ایراندخت سکوت کرد . هنگامی که هر دو خسته و کوفته ، از اسبهایشان پیاده شدند ، ایراندخت گونه پدرش را بوسید و در حالیکه پتویی زیر او پهن میکرد گفت :« بابا جان صحبتی خصوصی باهات داشتم ، دلم میخواد قول بدی بین خودمون بمونه . »
پدرش که علاقه خاصی به او داشت و بین او و دیگر دخترانش تفاوتی احساس میکرد خندید و گفت :« باشه بابا جان ، چه میخواهی ؟ جانم را یا مالم را ؟ » و از این شوخی خودش دوباره خندید .
اما ایراندخت نخندید و خیلی جدی گفت :« مالت را بابا جان ، مالت را میخواهم ! »
خنده بر لبهای پدرش ماسید و بی رنگ شد . ناباورانه نگاهی به او انداخت و گفت :« چه میخواهی ؟ مگر من تا به حال از تو چیزی دریغ کردم ؟ »
طنین صدایش گرفته و مهربان بود و هنگامی که صحبت میکرد ، زنگ صدایش همراه با لهجه شیرینی که داشت به دل ایراندخت مینشست . دختر جوان متاثر شد ، اشک در چشمهایش حلقه زد و گفت :« چقدر دوستم داری ؟ چقدر به من اعتماد داری ؟ »
جمشید پیرنیا که طاقت دیدن اشکهای دخترش را نداشت جواب داد : « به اندازه تمام دنیا ، خودت میدانی ، حاضرم جانم را هم برایت بدهم . ترا به خدا گریه نکن . »
ایراندخت که فرصت را مناسب میدید گفت :« ببین بابا جان ، باید به قرآن قسم بخوری که حرفهایمان همین جا میماند و جایی درز نمیکند » و بلافاصله قرآن کوچکی از جیبش درآورد و آن را روبروی پدرش نگاه داشت . پدرش بی درنگ قسم یاد کرد و قول مساعد داد .
ایراندخت بدون کوچکترین درنگی گفت :« پدر جان خودت میدانی که پسری نداری و مثل عموهایم احساس پشت گرمی و غرور نمیکنی که در مواقع لازم ، پسرهایت دور و برت را بگیرند و یا به کمکت بیایند . »
جمشید سری از روی تاسف تکان داد و گفت :« کاملا درسته ، من همیشه از اینکه مادرت نتوانسته برایم پسری بیاره ، احساس کوچکی و زبونی میکنم . »
ایراندخت ادامه داد :« اما بابا جان ، خاطرت جمع ، من به تو قول میدهم که مثل یک پسر حامی و پشتیبان تو باشم . » پدرش به میان حرف او دوید و گفت : « نه بابا جان ، این چه حرفیه که میزنی ؟ دختر هیچ وقت نمیتونه قدرت و عرضه پسر رو داشته باشه ! »
ایراندخت سری از روی تاسف تکان داد و گفت :« ولی بابا اگه تو کمکم کنی ، اگه تو به من اعتماد داشته باشی ، قول میدهم کاری کنم که کمتر از پسرت نباشم . »



پدرش با نگاهی پرسش آمیز ، او را نگریست و ایراندخت گفت : « بابا جان تو میدانی که من و شکوفه چقدر با هم صمیمی و دوست هستیم ؟ تازه بابا جان این را هم میدانی که من بین تمام دختر عموها و پسر عموهایم ، اونو بیشتر از همه دوست دارم و بیشتر از همه با اون صمیمی هستم . » پدرش سری به علامت تایید تکان داد و ایراندخت ادامه داد :
« شکوفه تمام حرفهای خونه شون و تمام اسرار زندگیشون را برای من میگه و منهم مثل همیشه رازدار اون هستم و چیزی بروز نمیدهم . اما بابا جان تازگی حرفهایی شنیدم که دیدم اگر بخواهم سکوت کنم و چیزی نگم ، سر همه مون تا خر خره کلاه ... میره ! » در این هنگام جمشید پیرنیا ، نیم خیز شد رگ گردنش برجسته شد و با کنجکاوی پرسید :« چی شنیدی بابا جان ؟ مگه چی شنیدی ؟ »
ایراندخت آب دهانش را قورت داد ، نمیدانست از کجا شروع کند ، بالاخره به حرف آمد و گفت : « بابا جان یادت هست ماه پیش زمین بالایی را مفت و مسلم به عمو جهانگیر بخشیدی ؟ » پدرش رو کرد به او گفت :« این چه حرفیه میزنی ؟ چه مفت و مسلمی ؟ پولشو گرفتم ، مفت که ندادم . » ایراندخت بی درنگ پاسخ داد : « اگر مفت نمیدادی ، عمو جهانگیر پشت سرت نمیگفت که جمشید رو توی عالم هپروت گیرش آوردم و سرش را کلاه گذاشتم و زمین ده بالا را به یک سوم قیمت از چنگش درآوردم . »
آه از نهاد جمشید بر آمد و با سادگی پرسید :« ایراندخت راست میگی ؟ » ایراندخت بلافاصله جواب داد : « جان بابا راست میگم . دروغم چیه ؟ خب بابا جان مگه خودت قبول نداری بهش ارزان فروختی ؟ »
پدرش با صداقت جواب داد : « چرا ، ولی خب ، اون اول تو رو از من خواستگاری کرد ، و بعدش هم به من قول داد که یک جوری قیمت زمین را تلافی کند ! »
ایراندخت از این موضوع اطلاع داشت اما اینطور وانمود کرد که چیزی از ان نمیداند . با قیافه متعجب و ناراحت رو به پدرش کرد و گفت : « به به ، خوشم باشه بابا جان ، پس هم زمین را ارزانی شان کردی و هم دخترت را ! »
رنگ از روی جمشید پیرنیا پرید و گفت : « این چه حرفیه میزنی ؟ من غلط بکنم ترا ارزانی کسی کنم . باید بیایند و منت ترا بکسند . » ایراندخت با عصبانیت گفت :« چه منتی ؟ فعلا که تو بابا جان خرج عروسی را هم جلو جلو بهشان بخشیدی ! »
پدرش به فکر فرو رفت . بخاطر آورد که روز معامله چگونه او را دوره کرده و با وعده و وعید و قول و قرار ، زمین را از چنگش درآوردند . ایراندخت راست میگفت ، حق با او بود . دخترش با تمام خامی و بی تجربگی دست عموها را بهتر خوانده بود . »
ایراندخت که پدرش را ساکت دید گفت :« بابا جان دو راه بیشتر نداره ، یا اینکه دوباره باید به این قرآن قسم بخوری که دور اون زهرماری رو خط میکشی و بساط را برای همیشه جمع میکنی و یا ... »
اما در این هنگام سکوت کرد ، حرفی نزد ، به طوریکه پدرش با کنجکاوی پرسید :« و یا چی دختر جان ؟ بگو ، هر چی توی دلت هست بگو . » ایراندخت که جراتی پیدا کرده بود جواب داد : « و یا هر چی داری تا دیر نشده به اسم من و خواهرهام بکن . »
پدرش بر آشفت و با عصبانیت گفت :« چی فکر کردی ، فکر کردی من چند سالمه ؟ فکر کردی یک پیرمرد تریاکی از کار افتاده ام ؟ که عقلک کار نکنه ؟ و از خودم اراده ای نداشته باشم ؟ تو با چه عقلی این حرف رو میزنی ؟ که پس فردا دستم را جلوی دامادهایم دراز کنم و پول خودم را ازشون گدایی کنم ؟ »
ایراندخت بغضش را قورت داد ، کمی ترسیده بود ولی میدانست که اگر جا بزند برای همیشه باخته است . از جایش بلند شد ، دستها را به کمر زد و گفت :« بابا جان بهتره رک و پوست کنده حرفهایم را بزنم . اگر از خودت اراده داشتی اون معامله مسخره رو انجام نمیدادی . کجای کاری بابا جان ؟ همه دارن پشت سرت حرف میزنن و به ساده لوحی تو میخندن . پس فردا تمام این خدمه و حشمه ای که زیر دستت کار میکنن ، دیگه برات تره هم خرد نمیکنن ، چرا نمیفهمی ؟ تو داری از بین میری ، نابود میشی . بابا جان تا به حال توی آینه به خودت نگاه کردی ؟ اون رنگ و روی سرخ و شادابت ، سیاه و زرد شده ، لبهایت کبود شده ، زیر چشمهات گودی افتاده ، و مهمتر از همه بابا جان ، تو پنج تا دختر داری ، و اصلا به فکر آبروی آنها نیستی . تازه از کجا میدونی بقیه دخترهات هم مثل من حرف گوش کن و سر به زیر باشن ؟ تو اصلا به فکر تربیت اونها هستی ؟ »
پدرش به این سادگی ها نمیخواست تسلیم شود . عصبانی شده بود و گفت :« تو بچه ای ، نمیفهمی ، تو حق نداری با من اینطوری صحبت کنی ، من تکلیف خودم را بهتر میدونم ، تو لازم نیست برای من تکلیف تعیین کنی . »
ایراندخت جا نزد ، همانطور که ایستاده بود گفت : « پس بهتره یک چیزی رو بدونی بابا جان ، من با چنگیز ازدواج نمیکنم ، و در اولین فرصت با اولین کسی که به خواستگاریم بیاید عروسی میکنم و برای همیشه از این شهر میروم . »
پدرش دستپاچه از جا بلند شد و گفت :« چه غلطا ، دیگه چی ؟ » ایراندخت رو در روی پدرش ایستاد و گفت :« همین که گفتم اگه میخوای منو بزنی ، بزن . اگه میخوای با شلاق سیاهم کنی ، عیبی نداره ، بکن ، ولی من زیر بار این زندگی ، که فردای روشنی نداره و بزودی به دست عموهام از هم پاشیده میشه و ما رو به خاک سیاه مینشونه ، نمیرم . همین که گفتم . »
جمشید پیرنیا سکوت کرد ، کمی قدم زد و گفت :« تو مطمئنی شکوفه راست میگه ؟ اون با گوشهای خودش شنیده ؟ »
ایراندخت بدون کوچکترین تردیدی گفت :« بخدا به جان بابا ، تازه خیلی حرفهای دیگه هست که نشنیده اما میگه تمام نقشه پدرم اینه که ملک و املاک عمو جمشید را تصاحب کنه ، چون میگه اون عرضه نگهداری اموال پدرم را نداره و عاقیبت اونها را به دست غریبه ها میده که لیاقتش را ندارن ! »
پدرش گفت : « دختر جانم تو هیجده سال بیشتر نداری ، من چگونه میتونم به تو اعتماد کنم ؟ »

ایراندخت به سرعت جلو رفت ، دستهای پدرش را گرفت و آنها را بوسید ، با مهر و محبت در چشمان او خیره شد و گفت :« بابا جان ، به من اعتماد کن ، منم ایراندخت دخترت ، دختر تو که روزی قوی ترین و بهترین پسر پدرت بودی . یادت میاد ؟ پدر بزرگ طور دیگری روی تو حساب میکرد . با تو صمیمی تر و مهربان تر بود . با اینکه پسری بزرگتر از تو داشت ، به تو اطمینان و اعتماد بیشتری داشت ، هر چه داشت دلش میخواست پنهانی در اختیار تو بگذارد . یادت میاد بابا جان ؟ هان ؟ »
دستهای او را تکان داد و با اشتیاق در چشمانش نگریست .
اشک در دیدگان جمشید پدیدار گشت . لبهایش میلرزید .
یاد خاطرات جوانی و حیات پدرش افتاد . یاد روزگاری افتاد که تمام روز را دوش به دوش پدرش اسب میتاخت ، فعالیت میکرد ، کار میکرد و یار و همدم پدرش بود . یاد روزگاری افتاد که حساب تک تک درختها ، ذرع ذرع زمینها و دانه دانه میوه هایش را میدانست . حساب یکی یکی کارگرها و رعیتها و حتی تعداد بچه ها و نوه های آنها را در خاطر داشت .
روزگاری که جسمش سالم بود و روحش آزاد . ایراندخت ... راست میگفت ، پدرش اعتماد عجیبی به او داشت و علاقه اش به او بیش از دیگران بود و همین همیشه موجب حسادت دیگر خواهرها و برادران میشد . میدانست تا گریبان در دام افتاده است . برایش امکان رهایی نبود ، میخواست رها شود ، اما اراده ای نداشت و قدرت و توانی برایش باقی نمانده بود . هنوز به پنجاه سالگی نرسیده بود ، اما احساس فرتوتی و پیری میکرد .
ایراندخت احساس میکرد که اگر این موقعیت را از دست بدهد ، باخته است . پس با محبت پرسید :« خب بابا جان ، بالاخره تصمیمت چیه ؟ یا خودت را نجات بده یا من و خواهرهایم را . »
پدرش جواب داد : « اولا به هیچ کس جز خودت اعتماد ندارم . اسم خواهرهایت را نیاور ، دوم اینکه گیرم من چیزی به اسم تو کردم ، پس فردا که شوهر کردی و رفتی صاحب اختیار تو شوهرته نه من ، اون وقت فکر نمیکنی وضع من از این بدتر بشه ؟ »
ایراندخت بی درنگ پاسخ داد : « نه ، اصلا اینطور نیست ، شوهر من غلط کرده که اختیار دار من باشه ، شما فکر کردین که من مثل مادرم هستم که هر بلایی سرم بیارن و هر طور با من رفتار کنن ، چیزی نگم و به روی خودم نیارم ؟ نه بابا جان ، اشتباه میکنی ، من مادرم نیستم ، من تو هستم ، پدرم ، پدری که زمانی با اراده و جنگجو بوده . نه مثل حالا ... » حرفش را قورت داد و با ترس زیر چشمی پدرش را نگاه کرد .
اما جمشید پیرنیا منصف تر از آن بود که بر دخترش خرده بگیرد و از او عصبانی شود . ایراندخت راست میگفت ، او دیگر جمشید سابق نبود . خودش بهتر از همه میدانست که مدتهاست رشته کار از دستش در رفته و چندان در بند ملک و املاک و کار و زندگیش نیست .
احساس کرده بود که چگونه رعیت هایش از زیر کار در میروند و مثل سابق به وظایفشان عمل نمیکنند . میدانست که از بی خبری و سهل انگاری او سوءاستفاده میکنند . و بدتر از همه ، بهتر از هر کسی میدانست که در معامله زمین ده بالا چه کلاهی سرش رفته است . همه را میدانست اما نمیخواست به آن اعتراف کند . به تمام نقاط ضعفش آشنایی داشت اما غرورش اجازه نمیداد چیزی بر زبان بیاورد .
دنیایش در اتاق قشنگ و رو به باغی محدود میشد که با فرشهای زیبا و ریزبافت کرمان و با مخده های ابریشمی تزئین شده و وسط آن همیشه منقلی نقره ای با گل های آتش افروخته و سوزان او را به خود میخواند .
ساعات بی شماری در آن اتاق گرم و مانوس ، درحالیکه به مخده لم میداد ، با وسواس خاصی کیمیای مورد علاقه اش را قطعه قطعه میکرد ، بر سر بافور میچسباند و از صدای جلز و ولز و بوی مطبوع آن به دنیای قشنگی سفر میکرد . دنیایی که در آن به تمام آرزوهای دست نیافتنی و امیدهای برباد رفته اش میرسید و آنها را لمس میکرد . دنیایی که در آن به پرواز در می آمد ، آواز میخواند ، در شور و شعف بود ، حکومت میکرد ، فرمان میداد ، و برنده و پیروز میگشت .
اما چه حیف که دوران زیبایی زندگی اش محدود به چند ساعتی بود و بس . ساعات قدرت و برندگی اش ناپایدار و کوتاه مدت بود و دیری نمی پایید که به عالم یاس و سرخوردگی باز میگشت و بر بیهودگی زندگی اش افسوس میخورد .
نگاه مات و مستاصل خود را به دخترش دوخت . چگونه میتوانست به او اعتماد کند ؟ چگونه میتوانست به او اتکا داشته باشد ؟ او یک زن بود و هرگز نمیتوانست اعتماد پدرش را همانند مردی قوی و محکم ، جلب کند . در این هنگام ایراندخت نزدیک آمد ، درحالیکه روبروی پدرش مینشست ، دستهای او را در دست گرفت و گفت :
« بابا جان توی این فامیل بزرگی که داری کدام یک از بچه های آنها ، درس خوان تر و باهوش ترند ؟ » پدرش جواب داد :« تو »
ایراندخت گفت :« کدامیک مطیع تر و فرمانبر ترند ؟ » جمشید تسلیم وار گفت : « تو »
دختر جوان ادامه داد :« کدامیک تیزتر و تندتر اسب میتازد ؟ در مسابقه ها اسب چه کسی برنده میشه ؟ توی تمام مسابقه ها و بازیهای دسته جمعی چه کسی رهبر و فرمانده میشه ؟ » و بدون اینکه دیگر فرصت جوابی به پدرش بدهد گفت : « من ، من همیشه فرمانده تمام دختر و پسرهای فامیل بودم ، حتی پسرهای بزرگتر و قوی تر از خودم . آنها هنوز هم که هنوزه از من اطاعت میکنن ، و حرف من برای آنها حجته ! خاطرت جمع بابا جان ، من بدون اجازه تو آب نمیخورم ، اما در عوض تو هم نمیتونی هر وقت هر کسی چیزی از تو خواست ، فوری دست به کار شوی و هست و نیستت را به باد بدهی . »
ایراندخت دوباره چشمهایش پر از اشک شد ، درحالیکه صدایش حزین و مهربان شده بود ادامه داد : « بابا جان مطمئن باش ، هیچکس ، هیچکس به اندازه من دوستت نداره و غمت را نمیخوره . تو جان منی ، به تو قول میدهم که کاری کنم هرگز از عملت پشیمان نشوی . »
جمشید پیرنیا تسلیم شد !



ایراندخت به سرعت جلو رفت ، دستهای پدرش را گرفت و آنها را بوسید ، با مهر و محبت در چشمان او خیره شد و گفت :« بابا جان ، به من اعتماد کن ، منم ایراندخت دخترت ، دختر تو که روزی قوی ترین و بهترین پسر پدرت بودی . یادت میاد ؟ پدر بزرگ طور دیگری روی تو حساب میکرد . با تو صمیمی تر و مهربان تر بود . با اینکه پسری بزرگتر از تو داشت ، به تو اطمینان و اعتماد بیشتری داشت ، هر چه داشت دلش میخواست پنهانی در اختیار تو بگذارد . یادت میاد بابا جان ؟ هان ؟ »
دستهای او را تکان داد و با اشتیاق در چشمانش نگریست .
اشک در دیدگان جمشید پدیدار گشت . لبهایش میلرزید .
یاد خاطرات جوانی و حیات پدرش افتاد . یاد روزگاری افتاد که تمام روز را دوش به دوش پدرش اسب میتاخت ، فعالیت میکرد ، کار میکرد و یار و همدم پدرش بود . یاد روزگاری افتاد که حساب تک تک درختها ، ذرع ذرع زمینها و دانه دانه میوه هایش را میدانست . حساب یکی یکی کارگرها و رعیتها و حتی تعداد بچه ها و نوه های آنها را در خاطر داشت .
روزگاری که جسمش سالم بود و روحش آزاد . ایراندخت ... راست میگفت ، پدرش اعتماد عجیبی به او داشت و علاقه اش به او بیش از دیگران بود و همین همیشه موجب حسادت دیگر خواهرها و برادران میشد . میدانست تا گریبان در دام افتاده است . برایش امکان رهایی نبود ، میخواست رها شود ، اما اراده ای نداشت و قدرت و توانی برایش باقی نمانده بود . هنوز به پنجاه سالگی نرسیده بود ، اما احساس فرتوتی و پیری میکرد .
ایراندخت احساس میکرد که اگر این موقعیت را از دست بدهد ، باخته است . پس با محبت پرسید :« خب بابا جان ، بالاخره تصمیمت چیه ؟ یا خودت را نجات بده یا من و خواهرهایم را . »
پدرش جواب داد : « اولا به هیچ کس جز خودت اعتماد ندارم . اسم خواهرهایت را نیاور ، دوم اینکه گیرم من چیزی به اسم تو کردم ، پس فردا که شوهر کردی و رفتی صاحب اختیار تو شوهرته نه من ، اون وقت فکر نمیکنی وضع من از این بدتر بشه ؟ »
ایراندخت بی درنگ پاسخ داد : « نه ، اصلا اینطور نیست ، شوهر من غلط کرده که اختیار دار من باشه ، شما فکر کردین که من مثل مادرم هستم که هر بلایی سرم بیارن و هر طور با من رفتار کنن ، چیزی نگم و به روی خودم نیارم ؟ نه بابا جان ، اشتباه میکنی ، من مادرم نیستم ، من تو هستم ، پدرم ، پدری که زمانی با اراده و جنگجو بوده . نه مثل حالا ... » حرفش را قورت داد و با ترس زیر چشمی پدرش را نگاه کرد .
اما جمشید پیرنیا منصف تر از آن بود که بر دخترش خرده بگیرد و از او عصبانی شود . ایراندخت راست میگفت ، او دیگر جمشید سابق نبود . خودش بهتر از همه میدانست که مدتهاست رشته کار از دستش در رفته و چندان در بند ملک و املاک و کار و زندگیش نیست .
احساس کرده بود که چگونه رعیت هایش از زیر کار در میروند و مثل سابق به وظایفشان عمل نمیکنند . میدانست که از بی خبری و سهل انگاری او سوءاستفاده میکنند . و بدتر از همه ، بهتر از هر کسی میدانست که در معامله زمین ده بالا چه کلاهی سرش رفته است . همه را میدانست اما نمیخواست به آن اعتراف کند . به تمام نقاط ضعفش آشنایی داشت اما غرورش اجازه نمیداد چیزی بر زبان بیاورد .
دنیایش در اتاق قشنگ و رو به باغی محدود میشد که با فرشهای زیبا و ریزبافت کرمان و با مخده های ابریشمی تزئین شده و وسط آن همیشه منقلی نقره ای با گل های آتش افروخته و سوزان او را به خود میخواند .
ساعات بی شماری در آن اتاق گرم و مانوس ، درحالیکه به مخده لم میداد ، با وسواس خاصی کیمیای مورد علاقه اش را قطعه قطعه میکرد ، بر سر بافور میچسباند و از صدای جلز و ولز و بوی مطبوع آن به دنیای قشنگی سفر میکرد . دنیایی که در آن به تمام آرزوهای دست نیافتنی و امیدهای برباد رفته اش میرسید و آنها را لمس میکرد . دنیایی که در آن به پرواز در می آمد ، آواز میخواند ، در شور و شعف بود ، حکومت میکرد ، فرمان میداد ، و برنده و پیروز میگشت .
اما چه حیف که دوران زیبایی زندگی اش محدود به چند ساعتی بود و بس . ساعات قدرت و برندگی اش ناپایدار و کوتاه مدت بود و دیری نمی پایید که به عالم یاس و سرخوردگی باز میگشت و بر بیهودگی زندگی اش افسوس میخورد .
نگاه مات و مستاصل خود را به دخترش دوخت . چگونه میتوانست به او اعتماد کند ؟ چگونه میتوانست به او اتکا داشته باشد ؟ او یک زن بود و هرگز نمیتوانست اعتماد پدرش را همانند مردی قوی و محکم ، جلب کند . در این هنگام ایراندخت نزدیک آمد ، درحالیکه روبروی پدرش مینشست ، دستهای او را در دست گرفت و گفت :
« بابا جان توی این فامیل بزرگی که داری کدام یک از بچه های آنها ، درس خوان تر و باهوش ترند ؟ » پدرش جواب داد :« تو »
ایراندخت گفت :« کدامیک مطیع تر و فرمانبر ترند ؟ » جمشید تسلیم وار گفت : « تو »
دختر جوان ادامه داد :« کدامیک تیزتر و تندتر اسب میتازد ؟ در مسابقه ها اسب چه کسی برنده میشه ؟ توی تمام مسابقه ها و بازیهای دسته جمعی چه کسی رهبر و فرمانده میشه ؟ » و بدون اینکه دیگر فرصت جوابی به پدرش بدهد گفت : « من ، من همیشه فرمانده تمام دختر و پسرهای فامیل بودم ، حتی پسرهای بزرگتر و قوی تر از خودم . آنها هنوز هم که هنوزه از من اطاعت میکنن ، و حرف من برای آنها حجته ! خاطرت جمع بابا جان ، من بدون اجازه تو آب نمیخورم ، اما در عوض تو هم نمیتونی هر وقت هر کسی چیزی از تو خواست ، فوری دست به کار شوی و هست و نیستت را به باد بدهی . »
ایراندخت دوباره چشمهایش پر از اشک شد ، درحالیکه صدایش حزین و مهربان شده بود ادامه داد : « بابا جان مطمئن باش ، هیچکس ، هیچکس به اندازه من دوستت نداره و غمت را نمیخوره . تو جان منی ، به تو قول میدهم که کاری کنم هرگز از عملت پشیمان نشوی . »
جمشید پیرنیا تسلیم شد !



ایراندخت ، دایی داشت که وکالت میکرد . خانواده مادری ... ‏ا یراندخت، برخلاف پدرش، همگی کارهای فرهنگی و دولتی ‏داشتند. یکی از دا یی های او وکیل پیروز و زبردستی بودکه در کرمان از نام و آ وازه خاصی برخورد ار بود.
‏تمام اتکای ایراندخت به او بود. دختر جوان درکمال زرنگی و زیرکی،باکمک دا یی اش که او نیزبسیارمورد اعتماد جمشیدپیرنیا بود، قسمت اعظم ما یملک پدرش را تصاحب کرد. اعتمادی سه جانبه بود.هیچکس خبردار نشد و آ ب از أ ب تکان نخورد. جمشید پیرنیا همچنان رئیس خانواده و سرپرست املاکش باقی ماند. چنئ ماه بعد از ا ین واقعه ایراندخت دیپلمه شد و تصمیم گرفت خودش را برای کنکور آ ماده کند. اما در همین ایام بود که عموی بزرگش دست به کار شد وبه طور رسمی به خواستگاری او آ مد. چنگیز پسرعموی ا یراندخت بیست و پنج شش ساه بود، به تارگی از امریکا برگشت و خواهان ازدواج با دخترعمویش شده بود.
هیچکس نمی دانست که او چه خوانده و چه مدرکی گرفته، اما همگی آ قای مهندس صدا یش می کردند. بلند بالا و چهارشانه بود و از هنگامی که بخاطر داشت، درگوشش خوانده بودند که ا یراندخت مناسب ترین زنی است که او می تواندداشته باشد.
‏پدرش بارها و بارها به اوگوشزدکرده بودکه دوردخترهای ‏بیگانه را خط بکشد و دخترعمویش، راکه از هر نظرمناسب و ا یده ال است، انتخاب کند. بخصوص که پدرش ثروتمند و مال دار است و ثروت او خواه ناخواه به دختر بزرگش هم می رسد.
‏چنکیز خوش رو و مهربان بود. از هنگامی که از امریکا برگشته بود، دوش به دوش پدرش کار می کرد وکمک بزرگی برای او محسوب می شد. پولدوست و حسابگر بود و روی ا یراندخت نه تنها به عنوان زن آ ینده بلکه به عنوان سرمایه کلانی برای آ پنده اش نیز، حساب می کرد. او بیشتر عمرش را غیر از چهار و پنج سالی که به امریکا رفته بود، در میان همان خاک وبوم وسان لطف وگرمای شهرش زندگی کرده بود و از برگشت به سرزمینش خوشحال و خشنود به نظر می رسید.
‏دو برادرو یک خواهردیگرداشت، اما پدرش بیشتر روی او حساب می کرد و ارزش بیشتری برا یش قائل بود. وقتی که ایراندخت از خواستگاری مطلع شه برخلاف آ نچه پدرش فکر می کرد، روی خوش نشان داد و چیزی نگغت.
‏روزی که قرار بود برای گفتگوی نهایی بیا یند، پدرش به او گفت: ا یراندخت جان اگر تو مایل به ازدواج با چنگیز هستی،‏با ید بدانی که د یگر نمی توانی درس بخوانی و دور دانشگاه را ‏با ید خط بکشی. ا یراندخت بدون کوچکترین ناراحتی جواب ‏داد: اما بابا جان، من فکر نمی کنم که چنگیز با درس خواندن من مخالف باشد. من می توانم هم ازدواج کنم و هم به درسم ادامه دهم.
‏حتی هنگامی که ا یراندخت فهمید که چنگیز با ادامه ‏تحصیل او مخالفت کرده،باز هم چیزی نگفت و عدم رضایتش را ابراز نکرد. ‏تمام حرفها زده شد و قول و قرار ها گذاشت شده بود. مهریه کلانی برای او تعیین کرده بودند که هم پدرش و هم مادرش را راضی می کرد. قرار عقد ، عروس هم گذاشته شد. ا یراندخت در تمام موارد سکوت کرد و وقتی که مقدار مهریه را از دهان پدرش شنید به آ رامی گفت: بابا جان من با تمام شرا یط آ نها موافقت کردم. اما مهریه را قبول ندارم.
‏پدرش که چشمانش از تعجب گرد شدع بودپرسید: چرا؟ دختر جان هم نقدینگی زیادی برا یت تعیین کردند و هم ملک خوبی پشت قباله ات انداختن، دیگر چه می خواهی؟
‏ا یرانذخت جواب داد: نه نقدینگی را می خواهم نه ملکشان را، هر دو پیشکش خودشان
‏پدرش با کنجکاه ی پرسید: پس چه می خواهی؟
- زمین ده بالا را. همانی را که پارسال مفت از چنگت در آ ودن!
‏پدرش رنگش پرید و دهانش خشک شد وگفت: پس بگو می خو اهم عروسی را بهم بزنم.
ا یراندخت در کمال صداقت جواب داد: نه، نه ء جان بابا، چرا بخواهم بهم بزنم ، من از همه دلبستگی هایم دست شستم و شرا یط شان را قبول کردم ، اگر آ نها واقعأ خواستار من باشند با ید این یک شرط را قبول کنن. أ خه بابا جان لااقل برای حفظ آ برو هم که شده ، سنگی جلوی پا یشان بینداز، تا مطمئن شوی صد در صد طالب هستن یا نه؟
‏وقتی که جمشید موضوع را به برادرش گفت با ا ینکه جواب موافقی نشنید اما از واکنش نه چندان مخالف برادرش تعجب کرد. جهانگیربعد ازکمی فکرو اندیشه و سبک سنگین کردن ارزان ، به ا ین نتیجه رسید که اگر مخالفت کند، کار احمقانه ای کرده است. زمین در اختیار او و پسرش بود، و موضوع اصلی هم معین بود و بس. حالا گیرم پشت قباله و یا مهر ایراندخت باشه. ا ین پسر دوست که تصمیم می گیرد وکار می کند نه زنش!
‏با موافقت خانواده داماد، د یگر مشکلی درکار نبو د. ازدواجی بودکه مورد توافق هر دو خانواده قرار گرفته و همگی از آ ن خشنود و راضی بودند.
‏اواسط تابستان بود. تاریخ عقد را اوایل شهریور تعیین کردند و قرار شد عروسی را هر چه زودتربعد آ ن، بر پا کنند جهانگیر دلش می خواست خانه ای را که ساخت آن را برای پسرش ‏شره ع کرده بود، به اتمام برساند و بعد عروسی را به راه بیندارد. تمام مقدمات عقد حاضر شد.
‏جمشید هرازگاهی ازکاری که کرده بود پشیمان می شد و خودش را سرزنش می کرد. اما برای دلداری خودش فکر می کرد که دخترش محرم و مونس دوست و پسر برادرش هم فرقی با پسر خودش ندارد. گرچه کسی از ا ین انتقال مال و دارا یی خبر نداشت،اما ‏اصل مرضوع به حال جمشید پیرنیا یکسان و ثابت بود. او غیر از اسبها و خانه بزرگ شهرو حساب بانکی اش تقریبأ چیز ديگري نداشت. اما هر چه می گزشت اعتماد جمشید به دخترش بیشتر می شد. ا یراندخت همان دختر مطیع و فرمانبر او باقی ماند و هیچ تفاوتی در زندگی جمشید پیرنیا بوجود نیامد.



مراسم عقد با شکوه فراوان در خانه بزرگ پدر عروس برپا شد. عروس و داماد هر دو جوان و بانشاط و بسیار برازنده یکد یگر به نظر می رسیدند. ا یراندخت با تغییرات کمی که به ابروان و موهایش داده و با آرایش ملایمی که کرده بود، زیبا ترو جذاب تر جلوه می کرد. همه چیز در حد خوب و دلخواه بود. بعد از آن ، چنگیز می توانست آزادانه برای د یدار همسرش بیا ید وبرود. اما این دیدارها در همان حد محبت وگفتگو ختم می شد. چنگیز از سردی و بی اعتنا یی ایراندخت عصبانی و ‏دلخور می شد. او ا یراندخت را زن رسمی وهمسر شرعی خود می دانست و از خشکی و عبوسی او رنج می برد.
‏یک روز فرنگیس، خواهر کوچک ا یراندخت که شا نزده ساله بود از او پرسید: ا یراندخت، وقتی که چنگیز به دیدنت می آ د چه حالی می شی؟ دلت شروع می کنه به تپش و اضطراب؟
‏ا یراندخت درکمال خونسردی گفت:نه ،اصلأ چنین چیزی ‏نیست.
فرنگیس با تعجب پرسید: اوا چرا دروغ می گی؟ مگه دوستش نداری؟
- نه خیلئ ازش خو شم نمی یاد.
‏فرنگیس که بسیار متعجب شده بود گفت:اوا پس چرا باهاش عروسی کردی؟
و ا یراندخت جواب داد: برای اینکه بابا بهم دستور دادن فهمیدی! بابا جان گفتن، من هم قبول کردم. تو هم باید این کار را بکنی و هرچه بابا جان می گن اطاعت کنی.
‏ا یراندخت با خودش فکر می کرد که آ خر و عاقبت زندگی اش به کجا می انجامد؟ خانه چنگیز چیزی به اتمامش نمانده بود.
‏مادرا یراندخت با سعی و جد یت تمام، در ی تکمیل جهاز دخترش بود. تابستان به پا یان رسید و پاییز چهره اش را نشان می داد. ا یراندخت که دیگر درس و تکلیفی نداشت، لحظه ای پدرش را تنها نمی گذا شت ، جز در مواقع بخصوصی ء تمام اوقات با او بود و همین همراهی ، دلگرمی و پشت گرمی عجیبی به جمشید می داد!ایراندخت به اوگفته بود بعد از ازدواجش هم روابطشان همینطورگرم و صمیمی باقی خوا هد ماند.
‏بالاخره خانه ی عروس و داماد تمام شد. تاریخ ازدواج را اوایل آ بان ما، تعیین کردند. ا یراندخت به فکر فرو رفت.
‏در خانه ییلاقی جمشید پیرنیا، مردی کار می کرد که تقریبأ همه کاره أ نجا محسوب می شه. به او پهلوان کمال میگفتند.مردی قوی هیکل و زحمتکش بود. تمام خرید را او انجام می داد. به تمام امور از نظافت گرفته تا أشپزی رسیدگی و سرکشی می کرد. اگر تعمیری لازم بود خودش انجام می داد. غذای اسب ها را می داد و باکمک چند نفر د یگر آ نر را تر و خشک می کرد. او چند سالی از جمشید پیرنیا بزرگتر بود، اما از ‏کودکی با همدیگر بزرگ شده و دوران جوانی را با یکدیگر گزرانده بودند. غیر ازا ینکه برای جمشیدکار می کرد=‏د همدم و مونس او نیز بود و روابط صمیمانه ای با یکد یگرداشتند. خانه اش در ده بو د. زمین کوچکی داشت که بچه ها یش روی أن کار می کردند و چرخ زندگی شان را می گرداندند. شش فرزند داشت که چهار تای آ نها پسر بودند. فرزند اولش که پسر تنومند و بلند بالایی بود دوش به دوش پدرش کار میکرد. از هیچ ‏کاری شانه خالی نمی کرد. غیرازروزها یی که زن وفرزنه ارباب در خانه بودند و یا میهمان خانوادگی داشتند، بقیه اوقات در خانه هم پیدا پس می شد و هرکاری که ممکن بود انجام می داد. کار اصلی اش در اصطبل و تیمار کردن اسبهابود.



او جلیل نام داشت و عاشق اسبهای پیرنیا بود. ساعتهای زیاد آ نها را تر و خشک می کرد و هی دواند. بدنشان را قشو می کرد، ماساژ می داد و از تماس با آ نها لذت می برد و بدون شک سوار کار ماهری نیز بود.
‏ا یراندخت بارها و بارها او را دیده بود. جلیل که همیشه مشغول انجار کاری بود همیشه با د یدن خانواده ارباب سلام می کرد و زود ناپدید می شد. تقریبأ همسن و سال چنگیز نامزد ا یراندخت بود. اما هر چه او فربه وکم تحرک بود بر عکس جلیل چهارشانه و ورزشکارمی نمود. سواد درست و حسابی نداشت و همان سالهای اول ابتدایی ترک تحصیل کرده بود.
‏به تازگی پدرش به فکرافتاده بودکه همسری برای او دست و پا کند. اخیرأ شیطنت ها یی از او د یده و شنیده بود که چندان باب میلشی نبود. ا ین موضوع را با جمشید نیز درمیان گذاشته و او به پهلوان کمال قول هرگونه کمک و مساعدتی را داده بود.
‏یک روزکه جمشید خود را برای رفتن به ده آ ماده می کرد ایراندخت خود را به او رساند وگفت:بابا جان کمی صبرکن ، ‏می خواهم امروز با تو به ده بیایم وکمی اسب سواری کنیم.
‏پدرش اخم کرد وگفت: نه، نه، امروز نه، اولأ هوا سرده و سوز خشکی میاد، نمی شه اسب سواری کرد. درثانی امروز ما می خواهیم مردانه برویم و جا یی برای تو نیست. تازه اگر بیا یی ممکنه سرما بخوری ، می دونی که عروسی ات نزدیکه با ید مواظب خودت باشی.
جمله آ خر را با محبت و مهربانی بیان کرد و نگاه عمیقی به دخترش انداخت. در صدایش حسرت و افسوس از دست دادن دخترش موج می زد. ایراندخت عشق بزرگ زندگی او و دلگرمی بزرگ او برای ادامه زندگی اش بود. او عاشقانه این چشمهای سیاه و مهربان را دوست دا شت، هر چند گاهی جرقه ای نه چندان آشنا در ا ین نگاه و در ا ین چشمان می د ید که قلب او را می لرزاند، اما هر چه بود می دانست که جانش به ا ین دختر جوان و قدرتمندش بسته و روحش با او پیوندی جاودانه دارد.
‏ا یراندخت نزدیک آ مد وگفت: 0خاطرت جمع بابا جان ،من طوریم نمی شه. من عامئق سوز و سرمای کرمان خستم. تازه با اونها یی که می خواهی بروی، همه شان را می شناسم ، آ نها هم مئل پدرم هستند، ترا به خدا اجازه بده باهات بیایم.
‏پدرش گفت: آ خه شاید چنگیز خوشش نیاید که...
‏ا یراندخت اجازه نداد پدرش حرفش را تمام کند، با ‏عصبانیت بسیاز حرف او دوید وگفت: چنگیز غلط کرده هنوزکه زنش نشدم!‏پدرش به تندی گفت: چی چی زنش نشدی ، اون تو روعقد کرده.
ا یراندخت جواب داد: خوب کرده که کرده، در هر حال اون حق نداره وقتی من با پدرم جا یی می روم مخالفت کنه ،همین.
‏بعد از دقایقی جر و بحث، ا یراندخت کنار دست پدرش در اتومبیل نشست و به سوی خانه ییلاقی شآن حرکت کردند.
هزار جور فکر در سر دختر جوان می آ مد و می رفت. هزار جور نقشه کشیده بود. اگر پدرش می دانست که چه قصدی دارد و چه می خواهد بکند، د یوانه می شد.
‏بعد از ساعتی به مقصد رسیدند. پهلو ان کمال از د یدن دختر ارباب تعجب کرد. میهما نان جمشید پیرنیا، دقا یقی قبل رسیده و همگی مشغول خوردن صبحانه بودند. ایراندخت یش دستی کرد وگفت: سلام پهلوان کمال ، چطوری؟
‏پهلوان با خوشرویی و با لهجه غلیظ و شیرینش گفت: سلام از ما خانوم خانوما، چه عجب ، چه شده که تنها تشریف آ وردین؟
‏ا یراندخت جواب داد: تنها نیامدم ، با پدرو آ مدم. و راهش را کج کرد و بدون ا ینکه علاقه ای به د یدن ئوستان پدرش نشاندهد، به سوی اصطبل به راه افتاد.



پدرش که رفتن او را مشاهده می کرد با صدای بلند فریاد زد: «ایراندخت جان، مواظب باش سرما نخوری، زود هم برگرد که چیزی بخوری.» و خودش با عجله به داخل خانه خزید.
ایراندخت جوابی نداد. سرعتش را زیاد کرد. دستهایش را درون جیب کتش فرو برده و با عجله راه می پیمود. بعد از دقایقی به محل نگهداری اسبها رسید. حدسش درست بود، در بین کارکنان آنجا، جلیل نیز در آمد و رفت بود. به دیدن او همگی کردند. جلیل نیز سلام کوتاهی کرد و به کارش مشغول شد. او از آن دسته جوانهایی بود که کاملا به وظایف خود واقف بود. از کودکی آموخته بود که اگر حد و حدود زندگی خودش را بداند، موفق تر و خوشبخت تر زندگی می کند.
ایراندخت به محض دیدن جلیل، خوشحال شد، خودش را به او رسانید و گفت: «آقا جلیل چطوری؟ خسته نباشی.»
جلیل بدون آنکه سرش را بلند کند، همانطور که مشغول مخلوط کردن نواله ها بود جواب داد: «به لطف شما بد نیستم. حال ارباب چطوره؟» ایراندخت بدون این که جواب او را بدهد پرسید: «راستی جلیل، اون مادیان سفید که حامله بود، فارغ شد؟» ایراندخت خودش می دانست که او فارغ شده و دو کرۀ نر قشنگ و زیبا به دنیا آورده است.
جلیل با تعجب سر بلند کرد و گفت: «مگه شما خبر ندارین؟ عجیبه، بله، دو تا اسب به اصطبل اضافه شد.»
ایراندخت تظاهر به شادی کرد و گفت: «راستی جلیل، اسب منو آماده کن، می خواهم کمی سواری کنم.»
جلیل بی درنگ گفت چشم و به راه افتاد. ایراندخت ادامه داد: «خودت هم سوار شو و بیا، می خواهم دو نفری اسب بتازیم.»
مرد جوان پشتش تیر کشید و ایستاد، فکر کرد شاید اشتباه شنیده، با دستپاچگی برگشت، نگاهش مات و سرگردان به ایراندخت خیره شد. جرأت سؤال نداشت. ایراندخت گفت: «مگه نشنیدی چی گفتم؟ من با بابا شرط بستم که از تو جلو می زنم و حالا می خواهم این را ثابت کنم. زود باش.»
جلیل مردد مانده بود و نمی توانست حرکتی کند. ایراندخت با تندی گفت: «چرا معطلی؟ زود باش دیگه، نکنه می ترسی ببازی؟»
جلیل آب دهانش را قورت داد و گفت: «اختیار دارین خانم، من کی باشم که بـِبَرم، فقط... فقط اگه اجازه بدین باشه یک روز دیگه، راستش من اجازۀ این کار را ندارم. باید قبلا از ارباب اجازه بگیرم.»
ایراندخت عصبانی شد و گفت: «این حرفها چیه می زنی؟ یعنی من دارم دروغ می گم؟ پدرم خودش به من اجازه داده که با تو مسابقه بگذارم، بهتره تو هم دیگه این پا و اون پا نکنی، زود باش، زود باش برو اسبها را آماده کن.»
جلیل نگاهی به اطراف انداخت، امیدوار بود شاید پدرش و یا پیرنیا را ببیند و کسب تکلیف کند و چون کسی را مشاهده نکرد، با تردید و دودلی به طرف اصطبل به راه افتاد.
ایراندخت از شادی سر از پا نمی شناخت. این مرد جوان را با تمام خصوصیاتش که بَدَوی و خشن بودند، دوست داشت. همیشه آرزو می کرد برادری مثل جلیل داشته باشد تا بتواند بر شانه های قوی او تکیه کند و آیندۀ زندگی شان را با کمک او پی ریزی نماید.
ترس از آینده، ترس از زیر دست ماندن، ترس از بی پناهی و بی کسی، وجود او را می لرزانید. می دانست با رویه ای که پدرش در پیش گرفته، بزودی هست و نیستش را از دست می دهد. هر چند ته دلش قرص بود، اما با چشماهی خودش می دید که عایدی زمینها و املاک پدرش روز به روز به کاهش و نقصان می رود. در این افکار بود که جلیل همراه دو اسب پدیدار شد. ایراندخت بدون کوچکترین معطلی بر روی اسبش پرید و فریاد زد: «عجله کن جلیل، زود باش، حرکت!»
دو سوارکار جوان در مقابل دیدگان مبهوت کارگران و رعیتها در حالی که به شتاب اسب می تاختند ناپدید شدند. گرد و خاک پشت سر آنها تا دقایقی به هوا بلند بود.





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2264]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن