تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 7 دی 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):تقواى الهى داشته باشيد و اصلاح كنيد ميان خودتان را زيرا خداوند در روز قيامت ميان م...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1845668775




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستان های قرآنی


واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: داستان های قرآنی

علاوه بر آن که در سفر تَبوک، گروهی از منافقین مدینه، و بهانه جویان اَعراب با رسول خدا (ص) همراهی نکردند و در مدینه ماندند سه نفر از مردان با ایمان هم بی هیچ شک و نفاقی و با نداشتن هیچ عذر و بهانه ای توفیق همراهی با رسول خدا را نداشتند و در مدینه ماندند: « کَعب بن مالک»، « مرارة بن ربیع» و « هلال بن امیه واقفی» که از نیکان صحابه رسول خدا بودند اما از همراهی با وی کناره گرفتند و در جنگ تبوک همراه مسلمانان بیرون نرفتند بلکه به انتظار بازگشت رسول خدا در مدینه ماندند، و کاری مانند کار منافقان مدینه و اعراب اطراف مدینه مرتکب شدند (همان کسانی که جان خود را از رسول خدا دریغ داشتند، و آسودگی را بر رنج و مشقت جهاد ترجیح دادند و از پیشامدهای جنگ به هراس افتادند. همانان که خدای متعال در آیه¬های سورۀ توبه آن¬ها را نکوهش می کند و به سختی مورد ملامت و سرزنش قرار می¬دهد پیامبرش را می فرماید که: اگر مردند بر آن¬ها نماز نگزارد و بر گورهاشان نایستد و پس از این هم همراهی آنان را قبول نکند)
خدا خوش نداشت که از این سه نفر مؤمن با إخلاص، کاری کم یا بیش شبیه کار منافقان سر زند و در پایان کار هم به صریح قرآن مجید توبۀ آنان را پذیرفت. یکی از این سه نفر «کعب بن مالک» شاعر رسول خدا است و او خود داستان تخلف از رسول خدا و مشکلاتی که د راین راه پیش آمد و تأدیبی که رسول خدا فرمود و سرانجام قبول توبه را مطابق آنچه مورخان و محدثان اسلامی از جمله:این اسحاق در سیره و بخاری و مسلم در دو کتاب خودشان روایت کرده¬اند، چنین شرح می دهد و می گوید: « در هیچ یک از جنگ های رسول اکرم جز در جنگ « تبوک» کناره گیری نکردم، چرا، در جنگ بدر هم همراه نبودم اما رسول خدا أحدی را در تخلف از بدر مورد ملامت قرار نداد زیرا که او فقط به قصد کاروان تجارت قریش بیرون رفته بود و خدای متعال را مسلمانان و مشرکان را بدون پیش بینی آنان در مقابل هم قرار داد.» من در شب عقبه هنگامی که پیمان اسلام می بستیم، در حضور رسول خدا بودم و هر چند آوازه و شهرت جنگ بدر در میان مردم بیشتر است ,لیکن من دوست ندارم که به جای شرکت در بیعت عقبه در جنگ بدر شرکت می کردم. داستان من در جنگ تبوک این بود که من هرگز نیرومندتر و توانگر تر از روز تبوک که همراه رسول خدا نرفتم – نبودم. به خدا سوگند هرگز پیش از آن روز نشده بود که من دو شترسواری داشته باشم، اما آن روز دو شتر آمادۀ سواری داشتم. رسول خدا هیچ گاه رهسپار جنگی نمی¬شد، مگر آن که به عنوان دیگری مقصد خود را نهفته می¬داشت تا آن که این غزوه پیش آمد و چون رسول خدا(ص) در گرمای شدید تابستان حرکت می کرد و راهی دور و بیابانی هولناک در پیش داشت و با دشمنی انبوه روبه¬رو می¬شد مقصد خود را آشکار برای مسلمانان بیان داشت تا چنان که باید آمادۀ جنگ شوند
مسلمانانی که همراه رسول خدا رفته بودند بسیار بودند و دفتری هم که نام آنان را ثبت کند در کار نبود و هر مردی می خواست کناره¬گیری کند گمان می داشت که تا وحی خدا دربارۀ او نازل نشود امر او بر رسول خدا پوشیده خواهد ماند. رسول خدا (ص) هنگامی رهسپار تبوک می شد که میوه¬ها و سایه¬ها دل پذیر بود. شخص رسول خدا ومسلمانان با توفیق خود را آمادۀ حرکت ساختند. من هم بامداد از خانه بیرون آمدم تا خود را آمادۀ سفر کنم اما بی آن که کاری انجام دهم به خانه بازگشتم و با خود می گفتم هنوز می توانم همراهی کنم, اما توفیق پیدا نمی کردم تا مردم سفری شدند, و پیغمبر و همراهانش روبه راه نهادند و هنوز من هیچ گونه آمادگی برای حرکت و همراهی نداشتم .با خود گفتم: یکی دو روز بعد آماده می شوم و خود را می رسانم.
با مدادی پس از حرکت رسول خدا از خانه بیرون آمدم تا خود را مجهز کنم اما کاری نکرده به خانه بازگشتم. بامداد فردا به همان قصد از خانه بیرون آمدم باز کاری نکرده به خانه بازگشتم. وضع من این بود تا لشگریان اسلامی با شتاب پیش رفتند، و هرچند می¬خواستم به هر وضعی شده حرکت کنم و خود را به آنان برسانم- و کاش رفته بودم- اما توفیق نیافتم. پس از رفتن رسول خدا(ص) هر گاه از خانه بیرون می رفتم و در میان مردم می گشتم، از این که جز منافقی بدنام، یا ناتوانی معذور، کسی را نمی¬دیدم افسرده خاطر می¬شدم.
رسول خدا (ص) تا تبوک نامی از من نبرده بود، اما هنگامی که در تبوک در میان اصحاب نشسته بود پرسیده بود کعب چه کرد؟ مردی از « بنی سلمه » پاسخ داده بود: ای رسول خدا، جامه¬های فاخر و کبر فروشی او را در مدینه نگه داشته است.« مُعاذ بن جبل» گفته بود: چه بد گفتی، به خدا سوگند ای رسول خدا ما از کعب جز خوبی ندیده¬ایم و رسول خدا دیگر سخن نگفته بود. چون خبر را یافتم که رسول خدا (ص) به مدینه باز می گردد، اندوه من تازه شد. در فکر بهانه جویی و دروغ گفتن بر آمدم. با خود گفتم که با خشم رسول خدا چه خواهم کرد؟ و از هر خردمندی که در خاندانم بود کمک می خواستم. پس چون گفتند که ورود رسول خدا نزدیک شده، اندیشۀ باطل از من دور شد و دانستم که هرگز با دروغ پردازی از خشم او رهایی نخواهم داشت، و تصمیم گرفتم که نزد وی راست بگویم. رسول خدا (ص) از راه رسید، و به عادت معمول خویش ابتدا به مسجد رفت و دو رکعت نماز خواند، و سپس برای ملاقات با مردم نشست، و چون این کار به انجام رسید، بازماندگان از جهاد که هشتاد و چند نفر بودند، شرفیاب می شدند، و نزد آن حضرت به عذر خواهی و قسم خوردن می پرداختند. رسول خدا هم اظهارات آنان را می پذیرفت و با آنان بیعت می کرد و بر ایشان از خدا مغفرت می خواست، و باطنشان را به خدا وامی گذاشت.
من هم شرفیاب شدم. چون سلام کردم تبسّمی کرد که نشانی از خشم داشت. سپس گفت: پیش بیا. جلو رفتم و در پیش روی او نشستم آن گاه به من گفت: چرا عقب ماندی؟ مگر شتر سواری خود را نخریده بودی؟ گفتم: چرا، به خدا سوگند ای رسول خدا اگر نزد شخص دیگری از مردم دنیا نشسته بودم تصوّر می کردم که با معذرت خواهی از خشم وی در امان خواهم ماند، اما اکنون به خدا سوگند یقین دارم که اگر امروز با سخنی دروغ، تورا از خود خشنود سازم، به زودی خدا تورا از راه وحی بر من به خشم خواهد آورد. اما اگر راست بگویم و از آن در خشم شوی امیدوارم در نتیجه آن راستی خدا از من بگذرد. نه به خدا سوگند عذری نداشتم، به خدا سوگند هرگز نیرومندتر و توانگرتر از روزی که با تو همراهی نکردم، نبوده ام .رسول خدا گفت: راست گفتی، برخیز تا خدا درباره ات چه فرماید. برخاستم و می رفتم که مردانی از «بَنی سَلِمَه»نیز برخاستند و به دنبال من آمدندو گفتند: به خدا سوگند پیش از این از تو گناهی ندیده ایم اما امروز تو را درمانده یافتیم
چرا تو هم مانند دیگران نزد رسول خدا عذر نیاوردی تا برای توهم استغفار کند و گناه تو هم آمرزیده شود؟به خدا سوگند به قدری اصرار ورزیدند که خواستم برگردم و خود را در آنچه گفته بودم، نزد رسول خدا تکذیب کنم. اما از آنان پرسیدم که آیا شخص دیگری نیز مانند من گرفتار شده است؟ گفتند: آری. دو مرد دیگر هم مانند تو اعتراف کردند و همان پاسخی را که رسول خدا به تو گفت شنیدند. گفتم: آن دو مرد کیستند؟ گفتند:«مُرارة بن رَبیع امری» و«هِلال بن أُمَیَّۀ واقفی». بدین ترتیب دو مرد شایسته از اهل بدر را نام بردند که شایستگی پیروی داشتند، و با شنیدن نام آن دو از تردید بیرون آمدم. رسول خدا(ص) از میان همه کسانی که همراه او نرفته بودند تنها مسلمانان را از سخن گفتن با ما سه نفر بازداشت کرد، و ناچار از مردم کناره گرفتیم و آنها هم از ما رمیدند و کار ما به آنجا کشید که من حتی خودم را هم نمی شناختم و زمین در نظرم بیگانه و جز آن زمینی بود که می شناختم، و پنجاه شب و روز وضع ما به این ترتیب برگزار شد. مُرارَه و هِلال بیچاره خانه نشین شدند و کار آن دو نفر گریه بود. لیکن من که از آن دو جوانتر و شکیباتر بودم از خانه بیرون می رفتم و به نماز جماعت مسلمانان حاضر می شدم و در بازار ها رفت و آمد می کردم، اما هیچ کس با من سخن نمی گفت.
هنگامی که رسول خدا (ص) بعد از نماز می نشست نزد وی می رفتم و سلام می کردم و با خود می گفتم: آیا جواب سلام مرا هر چند آهسته هم باشد داد، یا نه! سپس نزدیک او به نماز می ایستادم و زیر چشمی به او می نگریستم. هر گاه سرگرم نماز خود بودم به من می نگریست اما چون به او متوجه می شدم از من روی گردان می شد. چون از بی مهری مردم به ستوه آمدم، به راه افتادم و از دیوار باغ پسر عموی خود «اَبو قَتاده» که او را بیش از هم کس دوست می داشتم بالا رفتم و بر او سلام کردم، اما به خدا سوگند که جواب سلام مرا نداد. گفتم: ای «ابو قتاده» تو را به خدا سوگند، می دانی که من خدا و رسولش را دوست می دارم؟ جوابی نداد. دیگر بار او را سوگند دادم باز خاموش ماند، سومین بار که سخن خود را تکرار کردم و او را سوگند دادم گفت: خدا و رسولش بهتر می دانند. پس اشک من فرو ریخت و از همان راهی که آمده بودم باز گشتم وسپس روانه بازار شدم.
در بازار مدینه راه می رفتم که ناگاه یکی از « نََبَطیان » شام که برای فروش خواروبار به مدینه آمده بود از من سراغ می گرفت و می¬گفت: « کعب بن مالک » را که به من نشان می دهد؟ مردم مرا به او نشان دادند تا نزد من آمد، و نوشته ای از پادشاه «غسّانی» (جبلة بن أیهم، یا حارث بن ابی شمر غسانی) به من داد که در آن نوشته بود:« اما بعد، خبر یافته ام که سرورت بر تو جفا کرده است. با آن که تحمل خواری و زبونی را خدا بر تو واجب نکرده است، نزد ما بیا تا با تو همراهی کنیم». چون نامه را خواندم گفتم: این هم جزء گرفتاری است، راستی کار من بجای کشیده است که مردی مشرک در من طمع ورزد. آنگاه بر سر تنور آتش رفتم و نامه را در تنور افکندم.
چهل روز از گرفتاری ما گذشته بود که ناگاه، «خُزَیمَة بن ثابت» فرستادۀ رسول خدا (ص) نزد من آمد و گفت: رسول خدا (ص) می فرماید: که از همسرت کناره¬گیری کنید. گفتم: طلاقش دهم؟ وگرنه باید چه کنم؟ گفت: نه، بلکه از او کناره گیری کن و نزدیکش مرو رسول خدا نزد هِلال و مُراره کس فرستاد تا از زنان خود کناره گیری کنند. پس به همسرم گفتم: پیش پدر و مادرت برو و نزد آنان بمان تا خدا تکلیف مارا روشن سازد. زن «هلال بن اُمیه» (خَوله دختر عاصم) نزد رسول خدا رفت و گفت: ای رسول خدا، « هلال بن امیه» پیری از کار افتاده است، و خدمت گذاری ندارد، اجازه می دهی اورا خدمت کنم؟ فرمود: عیبی ندارد، اما به تو نزدیک نشود. زن هلال گفت: به خدا سوگند که اورا به من رغبتی نیست، و از روزی که این پیشامد شده است تا امروز کار او گریه است و چشم او در خطر است.
یکی از بستگانم به من گفت: اکنون که رسول خدا (ص) زن هلال را اجازه دادتا نزد شوهرش بماند و او را خدمت کند، کاش تو هم برای زنت اجازه می گرفتی. گفتم: به خدا سوگند در این موضوع از رسول خدا چیزی نمی خواهم، چه من مرد جوانی هستم و نمی دانم که هر گاه با وی صحبت کنم به من چه پاسخ خواهد داد. ده روز دیگر هم بدین وضع سپری شد،و مدتی که مردم به فرمان رسول خدا (ص) با ما سخن نمی گفتند به پنجاه روز رسید. بامداد شب پنجاهم بود که روی بام یکی از اطاق های خانۀ خود نماز صبح را خواندم و در حالی که از جان خود به تنگ آمده بودم، و زمین فراخ پهناور به من تنگ آمده بود (چنان که خدای متعال در قرآن مجید یادآور شده است )، ناگهان آواز فریاد کننده ای از بالای کوه «سَلع» به گوشم رسید که با صدای بلند فریاد می کرد:ای«کَعب بن مالک» مژده باد تورا. پس به سجده افتادم و دانستم گشایشی پیش آمده است.رسول خدا (ص) بعد از نماز صبح، قول توبه ما را نزد پروردگار اعلام کرده بود، و مردم برا ی بشارت دادن به ما به راه افتاده بودند.
کسانی برای مژده رساندن نزد هلال و مراره رفتند، و اسب سواری (زُبَیر بن عَوّام) هم برای بشارت دادن به من بتاخت می آمد. در این میان مردی از قبیلۀ «أسلَم»(حمزة بن عَمرو أسلمی) بر کوه سلع بالا رفت و فریاد کرد: و صدای او تندروتر از اسب بود و زودتر رسید، و بدین جهت هنگامی که خودش برای بشارت دادن نزد من آمد، دو جامۀ خود را از تن بیرون آوردم و به مژدگانی بر تن او پوشاندم، با آنکه به خدا سوگند در آن روز، جز همان دو جامه لباسی نداشتم و دو جامۀ دیگر عاریه گرفتم و پوشیدم. آنگاه نزد رسول خدا رهسپار شدم. در بین راه مردم دسته دسته، به من می رسیدند و به عنوان تهنیت می گفتند: مبارک باد تو را که خدا توبه ات را پذیرفت. وارد مسجد شدم و دیدم که رسول خدا (ص) در میان مردم نشسته است
1- سورۀ توبه، آیۀ 118.

ايثار مولا امير المؤمنين (ع)

و من الناس من يشري نفسه ابتغاء مرضات الله و الله رئوف بالعباد
بعضي از مردم جان خود را در برابر خشنودي خدا مي فروشند و خداوند نسبت به بندگانش مهربان است
سوره بقره 207
ليلة المبيت به عقيده اهل تسنن
مفسر معروف اهل تسنن ثعلبي مي گويد: هنگامي كه پيغمبر اسلام تصميم گرفت مهاجرت كند، براي اداي دين هاي خود و تحويل دادن امانت هايي كه نزد او بود علي عليه السلام را به جاي خويش قرار داد و شب هنگام كه مي خواست به سوي غار ثور برود و مشركان اطراف خانه را براي حمله به او محاصره كرده بودند، از علي عليه السلام خواست تا در بستر او بخوابد و پارچه ي سبز رنگي (برد حضرمي ) كه مخصوص خود پيامبر صلي الله و عليه و آله بود روي خويش بكشد، در اين هنگام خداوند به جبرئيل و ميكائيل وحي فرستاد كه من بين شما برادري ايجاد كردم و عمر يكي از شما را طولاني تر قرار دادم،كدام يك از شما حاضر است ايثار به نفس كند و زندگي ديگري را بر خود مقدم دارد؟ هيچكدام حاضر نشدند، به آنها وحي شد اكنون علي عليه السلام در بستر پيامبر من خوابيده و آماده شده جان خويش را فداي او سازد، به زمين برويد و حافظ و نگهبان او باشيد
هنگامي كه جبرئيل بالا سر و ميكائيل پايين پاي علي عليه السلام نشسته بودند جبرئيل مي گفت: به به!! آفرين به تو اي علي خداوند به واسطه ي تو بر فرشتگان مباهات مي كند. در اين هنگام آيه ي فوق نازل گرديد و به همين دليل آن شب تاريخي به نام ليلة المبيت ناميده شده است
ابو جعفر اسكافي مي گويد: همان طور كه ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه ج3 ص270 ذكر كرده است ،جريان خوابيدن علي عليه السلام در بستر پيغمبر به تواتر ثابت شده است و غير از كساني كه مسلمان نيستند و افراد سبك مغز آن را انكار نمي كنند

و اما مشروح ماجرا


در سال سيزدهم بعثت سران كفر كه در مكه بودند، به شدت از ناحيه ي مسلمانان احساس خطر مي كردند، به دليل اين كه پيامبر صلي الله عليه و آله در شهر يثرب (كه بعدها مدينة النبي نام گرفت) پايگاه نسبتا قوي و مناسبي پيدا كرده بود و آنها قبول كرده بودند كه از جان پيامبر محافظت كنند، به همين خاطر جلسه مشورتي سران قريش در دارالندوه (كه محل شور و مشورت سران كفر بود) تشكيل شد، موضوع جلسه هم چگونگي از ميان برداشتن و قتل پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله بود. ابتدا شخصي پيشنهاد داد كه يكي داوطلب شود و محمد را بكشد و اگر بني هاشم هم قصد كشمكش و نزاع داشت خون بهايش را مي پردازيم. پير مرد ناشناسي در آن جلسه بود كه خود را نجدي معرفي مي كرد، اين نظر را رد كرد و گفت: هرگز بني هاشم به خون بها راضي نمي شوند و تقاضاي استرداد قاتل را مي كنند. پس اگر كسي مي خواهد اين كار را بكند ابتدا بايد خود دست از زندگي بشويد كه در ميان شما چنين كسي وجود ندارد
ديگري كه نامش ابو البختري بود، گفت: او را زنداني كرده تا جلوي نشر افكارش را بگيريم. باز هم پير مرد نجدي مخالفت كرد. شخص سوم پيشنهاد داد كه او را بر شتري چموش و سركش ببنديم و در بيابان ها رهايش كنيم تا از گرسنگي و تشنگي تلف شود و اگر هم زنده بماند و در قبيله اي ديگر فرود آيد با گفتن حرف هايش عليه بت ها آنها او را خواهند كشت. باز هم پير مرد نجدي با آنها مخالفت كرد .
بهت و سكوت بر جلسه حكم فرما بود كه ناگهان ابو جهل (و بنا به قولي خود پير مرد نجدي) گفت: بهتر است از هر قبيله اي شخصي را براي كشتن او انتخاب كنيم و آنها شبانه و به صورت دسته جمعي بر او هجوم آورند و او را قطعه قطعه كنند تا خون او در ميان تمام قبايل پخش گردد، در اين صورت ديگر بني هاشم قدرت نبرد با تمام قبايل را ندارد اين فكر را همه پسنديدند و به اتفاق آرا تصويب شد .
و إذ يمکر بک الذين کفروا ليثبتوک أو يقتلوک أو يخرجوک و يمکرون و يمکرالله والله خيرالماکرين
سوره انفال 30
تروريست ها انتخاب شده و قرار شد كه شبانه ماموريت خود را انجام دهند، بنا به نقل مفسران فرشته ي وحي نازل گرديد و پيامبر را از نقشه شوم مشركان آگاه ساخت. رسول اكرم صلي الله و عليه و آله از طرف خدا مامور شد، آهنگ سفر كند و به سوي يثرب برود، ولي رهايي از دست ماموران بي رحم حكومت بت پرست آنهم با مراقبت كامل دشمن كار آساني نبود، بالاخص كه فاصله ي مكه و مدينه زياد بود و احتمال داشت كه مكيان از پشت سر به پيامبر برسند، در نتيجه رسول گرامي اسلام از حضرت علي عليه السلام خواست كه در بستر وي بخوابد و جان خود را فداي بقاي اسلام سازد تا مشركان تصور كنند كه پيامبر بيرون نرفته و در خانه است و در نتيجه تنها به فكر محاصره ي خانه ي او باشند و عبور و مرور را در كوچه ها و اطراف مكه آزاد بگذارند
پيامبر صلي الله و عليه و آله رو به علي كرد و فرمود: امشب در جای من بخواب و آن برد سبز رنگي را كه من هنگام خواب به روي خود مي كشيدم بر روي خود بكش، زيرا از طرف مخالفان توطئه اي براي قتل من چيده شده و من بايد به يثرب (مدينه) مهاجرت كنم
علي عليه السلام از آغاز شب در بستر پيامبر خوابيد. كم كم صبحگاهان از راه مي رسيد كه فرمان حمله صادر شد
آنها به خانه ي پيامبر يورش بردند در حالي كه دست ها به قبضه ي شمشير بود. با شوري وارد حجره ي پيامبر شدند مقارن اين حال علي سر از بالش برداشت و برد سبز رنگ را كنار زد و با كمال خونسردي فرمود: چه مي گوييد؟ گفتند: محمد را مي خواهيم او كجاست؟ اميرالمؤمنين فرمود: مگر او را به من سپرده بوديد تا از من تحويل بگيريد، او اكنون در خانه نيست
ابو جهل كه به هدف خود نرسيده بود رو به يارانش كرد و گفت: با علي كاري نداشته باشيد كه اگر به مبارزه براي كشتن او مشغول شويم محمد از دست ما نجات پيدا خواهد كرد. حضرت علي عليه السلام فرمود: اي ابو جهل آيا درباره ي من چنين حرفي مي زني؟ و آنگاه چنين ادامه داد: اي ابو جهل خداوند عقلي به من (علي) عطا كرده است كه اگر ميان تمامي احمق ها و كم عقلان و ديوانگان دنيا تقسيم شود همه ي آنها عاقل خواهند شد و نيرويي به من بخشيده است كه اگر بر تمامي ناتوانان دنيا تقسيم شود همه نيرومند خواهند شد و شجاعتي به من داده است كه اگر بر تمامي ترسو هاي دنيا تقسيم شود همه ي آنها شجاع خواهند شد و خردي در وجود من نهاده است كه اگر بر تمامي بي خردان دنيا تقسيم گردد همه ي آنها خردمند خواهند شد
مشركان با شنيدن اين سخنان چهره ي آنان از شدت غضب بر افروخته شد و خشم گلوي آنها را مي فشرد و از اينكه تا صبحگاهان صبر كردند پشيمان بودند و تقصير را گردن ابو لهب مي گذاردند، زيرا كه او پيشنهاد كرده بود تا صبح صبر كرده و بعد حمله كنند
در هر صورت آن شب تاريخي يكي از نمونه هاي كم نظير فداكاري و از جان گذشتگي براي اسلام بود كه توسط مولي الموحدين اميرالمؤمنين علي عليه السلام انجام شد .
تفسير نمونه ص46 و 47
فروغ ابديت-جعفر سبحاني ج1ص343-348

لقمان حكيم، غلام سياهي بود كه در سرزمين سودان چشم به جهان گشود. گرچه او چهره اي سياه و نازيبا داشت، ولي از دلي روشن، فكري باز و ايماني استوار برخوردار بود. او كه در آغاز جواني برده اي مملوك بود، به دليل نبوغ عجيب و حكمت وسيعش آزاد شد و هر روز مقامش اوج گرفت تا شهره ي آفاق شد. او مردي امين بود، چشم از حرام فرو مي بست، از اداي حرف ناسزا و بي مورد پرهيز مي كرد و هيچگاه دامن خود را به گناه نيالود و همواره در امور زندگي شرط عفت و اخلاص را رعايت مي كرد. اوقات فراغت خود را به سكوت و تفكر در امور جهان و معرفت حق تعالي مي گذراند و براي گذراندن امور زندگي به حرفه خياطي و يا درودگري مشغول بود. (بعضي گويند لقمان بنده اي بود حبشي كه از راه شباني معيشت خود را مي گذراند.) لقمان از خنده بي مورد و استهزاء ديگران پرهيز مي كرد و هيچگاه اراده خود را تسليم خشم و هواي نفس نمي كرد. از كاميابي در دنيا مغرور و از ناكامي اندوهگين نمي شد و صبر و شكيبايي او به حدي بود كه با از دست دادن چند فرزند، از سر زبوني ديدگان خود را به سرشك غم نيالود. در اصلاح امور مردم و حل نزاع و مرافعه آنها سعي وافر داشت و هرگز به دو كس كه با يكديگر مخاصمه و منازعه يا مقاتله داشتند نگذشت، مگر آن كه در ميان ايشان اصلاح كرد. بيشتر وقت خود را در همنشيني با فقها و دانشمندان و پادشاهان مي گذراند و مسئوليت خطير آنها را گوشزد مي كرد و آنها را از كبر و غرور برحذر مي داشت و خود نيز از احوال ايشان عبرت مي گرفت. در اين شرايط بود كه لقمان شايسته پوشيدن جامه حكمت شد و سپس در نيمروزي گرم كه مردم در خواب قيلوله بودند جمعي از فرشتگان كه لقمان قادر به رؤيت آنها نبود، نظر لقمان را در مورد خلافت و پيغمبري خدا جويا شدند. لقمان در پاسخ فرشتگان گفت: اگر خداي متعال مرا به قبول اين امر خطير امر كند، فرمان او را با ديده منت خواهم پذيرفت و اميد و يقين دارم كه در آن صورت او مرا در اين كار ياري خواهد كرد و علم و حكمتي كه لازمه اين وظيفه باشد به من عطا خواهد كرد و مرا از خطا و اشتباه حفظ مي كند، ولي اگر اختيار رد يا قبول اين امر با من باشد، از پذيرش اين مسئوليت بزرگ عذر خواهم خواست و عافيت را اختيار مي كنم. چون فرشتگان علت امتناع لقمان از پذيرش اين مسئوليت را جويا شدند، لقمان گفت: حكومت بر مردم اگر چه منزلتي عظيم دارد، ولي كاري بس دشوار است و در جوانب آن فتنه ها و بلاها و لغزشها و تاريكي هاي بيكراني وجود دارد كه هر كس را خدا به خود واگذارد گرفتار آن شود و از صراط مستقيم و راه رستگاري منحرف گردد و هر كس از آنها برهد به فلاح و رستگاري نائل خواهد شد. خواري و گمنامي دنيا در برابر عزت و بزرگواري آخرت گوارا است ولي اگر هدف كسي جاه و جلال دنيوي باشد، دنيا و آخرت هر دو را از كف خواهد داد، زيرا عزت و نعمت دنيا موقت و عاريه است و چنين كسي به نعمت و عزت جاودان اخروي نيز دست نخواهد يافت. فرشتگان كه به عقل سرشار لقمان پي بردند او را تحسين كردند و خداي تعالي او را مورد لطف و عنايت قرار داد و سرچشمه حكمت خود را بر لقمان روان ساخت تا سيل حكمت و نور معرفت بر زبان و بيان لقمان جاري گردد و تشنگان حقيقت را در خور استعدادشان از زلال معرفت و حكمت خود سيراب سازد و در اين ميان فرزند برومند لقمان كه نظر پدر را به خود معطوف داشته بود، بيشتر مورد خطاب او قرار مي گرفت گرچه نصايح لقمان بيشتر جنبه عمومي داشت.
نصايح لقمان به فرزندش

سعي لقمان بر اين بود كه در مناسبت هاي مختلف فرزندش و همچنين ساير مردم را پند و اندرز دهد. لقمان فرزندش ناتان را خطاب قرار داد و گفت: فرزندم هميشه شكر خدا را به جاي آور، براي خدا شريك قائل مشو، زيرا مخلوقي ضعيف و محتاج را با خالقي عظيم و بي نياز برابر نهادن، ظلمي بزرگ است. فرزندم: اگر عمل تو از خردي چون ذره اي از خردل در صخره هاي بلند كوه يا آسمانها و يا در قعر زمين مخفي باشد از نظر خدا پنهان نخواهد بود و در روز رستاخيز در حساب اعمال تو منظور خواهد شد و به پاداش و كيفر آن خواهي رسيد. فرزندم: نماز را به پاي دار! تا ارتباط تو با خدا محكم گردد و از ارتكاب فحشا و منكر مصون باشي و چون به حد كمال رسيدي، ديگران را به معروف و تهذيب نفس و تزكيه روح دعوت و رهبري كن و در اين راه در مقابل سختي ها، صبور و شكيبا باش. فرزندم: نسبت به مردم تكبر مكن و به ديگران فخر مفروش كه خدا مردم خودخواه و متكبر را دوست ندارد. خود را در برابر ايشان زبون مساز كه در تحقيرت خواهند كوشيد، نه آنقدر شيرين باش كه ترا بخورند و نه چندان تلخ باش كه به دورت افكنند. فرزندم: در راه رفتن نه به شيوه ستمگران گام بردار و نه مانند مردم خوار و ذليل، و به هنگام سخن گفتن آهسته و ملايم سخن بگو زيرا صداي بلند، بيرون از حد ادب و تشبه به ستوران - ستوران- است. فرزندم: از دنيا پند بگير و آن را ترك نكن كه جيره خوار مردم شوي و به فقر مبتلا گردي و تا آنجا خود را در بند و گرفتار دنيا نكن و در انديشه سود و زيان آن فرو مرو كه زياني به آخرت تو برسد و از سعادت جاودان بازماني! فرزندم: دنيا درياي ژرف و عميقي است كه دانشمندان فراواني را در خود غرق كرده است پس براي عبور از اين دريا، كشتي از ايمان و بادباني از توكل فراهم كن و براي اين سفر توشه اي از تقوي بيندوز، و بدان و آگاه باش كه اگر از اين راه پر خطر برهي، مشمول رحمت شده اي و اگر در آن دچار هلاك شوي به غرقاب گناهانت گرفتار گشته اي. فرزندم: در زندان شب و روز زماني را براي كسب علم و دانش منظور كن و در اين راه با دانشمندان همدم و همراه شو و در معاشرت با آنها شرط ادب را رعايت كن و از مجادله و لجاج بپرهيز تا تو را از فروغ دانش خود محروم نسازند. فرزندم: هزار دوست اختيار كن و بدان كه هزار رفيق كم است و يك دشمن ميندوز و بدان كه يك دشمن هم زياد است. فرزندم: دين مانند درخت است. ايمان به خدا آبي است كه آن را مي روياند. نماز ريشه آن، زكات ساقه آن، دوستي در راه خدا شاخه هاي آن، اخلاق خوب برگ هاي آن و دوري از محرمات، ميوه آن است. همانطور كه درخت با ميوه ي خوب كامل مي گردد، دين هم با دوري از اعمال حرام تكميل مي شود.
لقمان از ديدگاه امام صادق عليه السلام

از امام صادق عليه السلام سؤال كردند خدا چه حكمتي به لقمان داد كه از او در قرآن ياد شده است؟ حضرت فرمود: به خدا سوگند حكمتي كه به لقمان داده شده بود نه مال بود و نه مقام و طايفه و نه هيكل و زيبايي، بلكه او مردي بود در كار خدا نيرومند، در راه او پرهيزكار، ساكت، با وقار، دقيق، آينده نگر، تيزبين و پند آموز. او روزها نمي خوابيد و هميشه بر اعمال خود كنترل و نظارت دقيق داشت. از ترس گناه هيچگاه نمي خنديد، غضب و شوخي نمي نمود، خداوند به او اولاد زيادي بخشيد و در حالي كه همه آنها قبل از وي جان سپردند با صبر و شكيبايي مصائب را تحمل كرد و به رضاي خدا راضي بود و براي هيچ يك اشك بر ديدگان جاري نكرد. هر گاه به دو نفر كه اختلاف و يا نزاع داشتند برخورد مي كرد ميان آنان صلح و صفا برقرار مي ساخت و آتش كينه و عداوت را در آنها خاموش مي ساخت.
لقمان از ديدگاه مفسرين

دسته اي از مفسرين معتقدند او پيامبر بوده ولي اغلب او را حكيمي فرزانه دانسته اند. در سياهي چهره او ترديدي نيست ولي حكمت بي نظيرش، سيرت او را بسيار منور كرده بود. كسي از او پرسيد مگر تو همدوش ما گوسفند چراني نمي كردي چه شد كه به اين مقام و منزلت رسيدي؟ لقمان پاسخ داد: خدا را شناختم، امانت را حفظ كردم، راست گفتم و از حرف بي فايده و بي مورد پرهيز كردم. بعضي گفته اند او پسر خواهر ايوب بوده و بعضي ديگر او را پسر خاله ايوب معرفي كرده اند و عده اي ديگر او را از عمو زادگان ابراهيم عليه السلام دانسته اند.
نمونه هايي از حكمت لقمان

لقمان در آغاز، برده خواجه اي توانگر و خوش قلب بود. ارباب او در عين جاه و جلال و ثروت و مكنت دچار شخصيتي ضعيف و در برابر ناملايمات زندگي بسيار رنجور بود و با اندك سختي زبان به ناله و گلايه مي گشود، اين امر لقمان را مي آزرد اما راه چاره اي به نظر او نمي رسيد، زيرا بيم آن داشت كه با اظهار اين معني، غرور خواجه جريحه دار شود و با او راه عناد پيش گيرد. روزگاري دراز وضع بدين منوال گذشت تا روزي يكي از دوستان خواجه خربزه اي به رسم هديه و نوبر براي او فرستاد. خواجه تحت تأثير خصائل ويژه لقمان، خربزه را قطعه قطعه نمود به لقمان تعارف كرد و لقمان با روي گشاده و اظهار تشكر آنها را تناول كرد تا به قطعه آخر رسيد، در اين هنگام خواجه قطعه آخر را خود به دهان برد و متوجه شد كه خربزه به شدت تلخ است. سپس با تعجب زياد رو به لقمان كرد و گفت: چگونه چنين خربزه تلخي را خوردي و لب به اعتراض نگشودي؟ لقمان كه دريافت زمان تهذيب و تأديب خواجه فرا رسيده است، به آرامي و با احتياط گفت: واضح است كه من تلخي و ناگواري اين ميوه را به خوبي احساس كردم اما سالهاي متمادي من از دست پر بركت شما، لقمه هاي شيرين و گوارا را گرفته ام، سزاوار نبود كه با دريافت اولين لقمه ناگوار، شكوه و شكايت آغاز كنم. خواجه از اين برخورد، درس عبرت گرفت و به ضعف و زبوني خود در برابر ناملايمات پي برد و در اصلاح نفس و تهذيب و تقويت روح خود همت گماشت و خود را به صبر و شكيبايي بياراست. روزي ديگر خواجه لقمان در سرايي، سفره اي گسترده بود و ميهمانان خود را در سايه جود و كرمش پذيرايي مي كرد. لقمان كه در خدمت ميهمانان و تهيه وسايل رفاه ايشان سعي وافر داشت از شنيدن سخنان بيهوده آنها سخت در عذاب بود و همواره مترصد فرصتي بود تا عادت زشت آنها را گوشزد كند و در اصلاح و تهذيب آنها گامي بردارد. در اين هنگام گروهي از ميهمانان خواجه، وارد سرا شدند و خواجه به لقمان فرمان داد تا گوسفندي ذبح كند و غذايي از بهترين اعضاءِ گوسفند مهيا سازد. لقمان غذايي لذيذ از دل و زبان گوسفند، فراهم نمود و نزد ميهمانان آورد. روزي ديگر خواجه امر كرد، از بدترين اعضاءِ گوسفند، غذايي آماده سازد، لقمان بار ديگر غذا را از دل و زبان گوسفند مهيا كرد. خواجه با تعجب پرسيد: چگونه است كه اين دو عضو گوسفند هم بهترين و هم بدترين هستند؟ لقمان پاسخ داد: اين دو عضو مهمترين اعضا در سعادت و شقاوتند، چنانكه اگر دل سرشار از نيت خير و زبان گوياي حكمت و معرفت و حلاّل مشكلات و مسايل مردم باشد، اين دو عضو بهترين اعضاء هستند و هر گاه دل بدانديش و پست نيت باشد، زبان گوياي غيبت و تهمت و محرك فتنه و فساد، هيچيك از اعضا، بدتر و زيان بارتر از اين دو عضو نخواهد بود. لقمان نيك و بد هر كاري را مشروط به رضاي وجدان و خشنودي خداوند مي دانست و تمجيد و تحسين خلق را هدف خود قرار نمي داد و از خرده گيري و عيبجويي آنها نيز هراسي نداشت و اين موضوع را نيز همواره به فرزند خود گوشزد مي نمود، تا روزي به جهت اطمينان خاطر، تصميم گرفت اين حقيقت را نزد پسر خود مصور سازد. لقمان به فرزند خود گفت: مركب را آماده ساز و مهياي سفر شو. چون مركب آماده شد، لقمان خود سوار شد و پسرش را پياده دنبال خود روان كرد. در اين حال گروهي كه در مزارع خود مشغول كار بودند آنها را نظاره كردند و به زبان اعتراض گفتند: عجب مرد سنگدلي، خود سواره است و كودك معصوم را پياده به دنبال مي كشد. سپس لقمان خود از مركب پياده شد و پسر را سوار بر مركب كرد تا به گروهي ديگر از مردم رسيد، اين بار مردم با نظاره آنها گفتند: عجب پسر بي ادب و بي تربيتي، پدر پير و ضعيف خود را پياده گذاشته و خود با نيروي جواني و تنومندي بر مركب سوار است. حقا كه در تربيت او غفلت شده است. در اين حال لقمان نيز همراه فرزند خود سوار مركب شد و هر دو سواره راه را ادامه دادند تا به گروه سوم رسيدند، مردم اين قوم چون آنها را ديدند گفتند: عجب مردم بي رحمي، هر دو چنين بار سنگيني را بر حيوان ناتوان تحميل كرده اند و هيچ يك زحمت پياده روي را به خود نمي دهند. در اين هنگام لقمان و پسر هر دو از مركب پياده شدند و راه را پياده ادامه دادند تا به دهكده ي ديگري رسيدند، مردم با مشاهده آنها، زبان به نكوهش گشودند و گفتند: آن دو را بنگريد، پير سالخورده و جوان خردسال هر دو پياده در پي مركب مي روند و جان حيوان را از سلامت خود بيشتر دوست دارند. چون اين مرحله از سفر نيز تمام شد لقمان با تبسمي معني دار به فرزند خود گفت: حقيقت را در عمل ديدي، اكنون بدان كه هيچگاه خشنودي تمام مردم و بستن زبان آنها امكان پذير نيست؛ پس خشنودي خداوند و رضاي وجدان را مد نظر قرار ده و به تحسين و تمجيد يا توبيخ و نكوهش ديگران توجهي نكن. لقمان همواره رعايت اعتدال و ميانه روي را از شروط كاميابي و موفقيت در امور زندگي مي دانست و رعايت اين اصل را در كليه شئون زندگي لازم و ضروري مي شمرد و معتقد بود افراط و تندروي مي تواند لذت ها را به آلام و عادت ها را به آلودگي تبديل كند. لقمان براي درك صحيح اين موضوع، با بياني جالب و منطقي، فرزند خود را چنين نصيحت كرد: فرزندم اين نصيحت پدر را همواره آويزه گوش خود كن و در زندگي همواره لذيذترين غذاها را ميل كن و فاخرترين جامه ها را بپوش و در بهترين بستر بيارام و از زيباترين زنان ، انتخاب كن . فرزند لقمان از نصايح پدر سخت متعجب شد، زيرا پدر كه همواره او را به اعتدال و اقتصاد در امور زندگي تشويق مي كرد، اين بار او را به افراط و تن پروري ترغيب مي نمود. لذا علت را از پدر خويش جويا شد. لقمان گفت: منظور من از اين سخن آن بود كه اگر زماني براي برآوردن حاجت خود اقدام كني كه ضرورت و شدت آن به اوج خود رسيده باشد، از ساده ترين آنها عالي ترين مراتب لذت را خواهي برد. اگر هنگامي براي خواب و استراحت اقدام كني كه بي خوابي حواس و قواي تو را تحت تأثير و تسخير خود قرار داده باشد، در اين حال پاره خشتي بهتر از بالش پَر و بستري زبر و خشن خوشآيندتر از ملايمترين آنها خواهد بود. فرزندم اگر زماني بر سر سفره بنشيني كه گرسنگي، صبر و طاقت از تو بريده باشد، ساده ترين غذاها براي تو لذيذتر از طعام پادشاهان خواهد بود. اگر نياز تو به جامه تازه مبرم باشد و لباس پيشين قابل استفاده نباشد، جامه كرباس از خلعت شاهانه براي تو برازنده تر خواهد بود... مريدي خلاصه معرفت و روح حكمت لقمان را جويا شد وي گفت: خلاصه معرفت و روح حكمت من آن است كه از امور زندگي آنچه به عهده خالق است، تكلف و زحمتي بر خود روا نمي دارم و آنچه به عهده من است در آن سستي و كوتاهي نمي كنم.






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[مشاهده در: www.p30city.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 438]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن