واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: کتاب - رنگ رویش پریده بود. در طول مسیر حرف نزد. جواب سوال های من را کوتاه و مبهم می داد. خوشحالی زندانی تازه آزاد شده را نداشت...گفتم از قدیم گفتن، حبس برا مرده، دو سال زندون که کسی را نکشته. گفت: ولی منو کشت. به گزارش خبرآنلاین، «پسری که مرا دوست داشت» عنوان مجموعه داستان کوتاهی است که اسفند ۸۹ نشر ققنوس روانه بازار کرده است. این کتاب نوشته بلقیس سلیمانی است و با قیمت 2 هزار تومان به چاپ رسیده است. سلیمانی در این مجموعه داستان نگاهی سرد و در عین حال تاملبرانگیز به برخی موضوعات مورد نظرش که مسئله مرگ یکی از آنهاست، دارد. این کتاب که شامل داستانهای کوتاه این نویسنده و میتوان آن را به نوعی ادامه مجموعههای قبلی وی از جمله مجموعه «بازی عروس و داماد» محسوب کرد؛ داستانهایی موجز دربرگیرنده موضوعاتی با تم مرگ یا مسائل اجتماعی است. سلیمانی با تاکید بر اینکه در مجموعه «پسری که مرا دوست داشت» یک نگاه طنز و تراژدی توامان با هم همراه شده است به خبرآنلاین گفت: مضامینی چون عشق، مرگ، ارتباط آدم ها و نگاه طنز به جهان دستمایه داستانهای این کتاب است. بنابر این گزارش، در داستان «من، نجدی و بلقیس سلیمانی» آمده است: «در تمام مدت احساس میکردم زنی به شکل و شمایل خودم آن سوتر ایستاده و با تمسخر و تهدید نگاهم میکند. درست همان جایی که شبح ایستاده بود، قبر بلقیس سلیمانی را دیدم. کنار سنگ گرانیت سیاه زانو زدم و دستم را مماس با دست بلقیس سلیمانی خفته در خاک روی سنگ گذاشتم و شروع به خواندن فاتحه کردم. نمیتوانستم آیات را دنبال کنم. به نظرم آمد آن بلقیس سلیمانی خفته در زیر سنگ بازیگوشانه با من رفتار میکند. لحظهای احساس کردم دستش را از زیر دستم کشید. بلند شدم، پایین قبر ایستادم و گفتم: «چطوری بلقیس جون؟» در بخشی از داستان «یک سورپرایز ملی» نیز آمده است: «کمتر اتفاق میافتاد همه موقع سال نو خانه پدر جمع بشوند. گاهی دامادی عید را خانه پدریاش تحویل میگرفت و عروسی این شب عید را نوبت مادرش میدانست. آن سال اتفاقی هر هشت نفرشان از شهرها و شهرکهای دور و نزدیک جمع شده بودند خانه پدر که حالا هشتاد و هفت سالش بود، و مثل مادر گوشش سنگین و حافظهاش کم و بیش پریشان بود. نوهها و نتیجهها همه آمده بودند. خانه پر و پیمان بود و بریز و بپاش حسابی راه انداخته بودند. بزرگترها اول متوجه کنایهها و ادا و اطوار نوهها نشدند اما وقتی شناسنامهها دست به دست چرخید، از وضعی که به وجود آمده بود حیرت کردند....» بلقیس سلیمانی متولد سال ۱۳۴۲ و اهل کرمان است. آثاری که تاکنون از او منتشر شده عبارتاند از: «بازی آخر بانو»، «بازی عروس و داماد»، «خالهبازی»، «به هادس خوش آمدید». در برخی از داستانهای این مجموعه نیز چون برخی از کارهای نویسنده، ردپای جنگ به چشم میخورد. اینکتاب که ۴۳ داستان کوتاهکوتاه را در کنار هم قرار داده، به خوبی ذهن مخاطب خود را درگیر میکند. در یکی از داستان های این مجموعه با عنوان «حبس و مرد» می خوانیم: «رنگ رویش پریده بود. در طول مسیر حرف نزد. جواب سوال های من را کوتاه و مبهم می داد. خوشحالی زندانی تازه آزاد شده را نداشت. زن داداش سنگ تمام گذاشته بود. مثل نگین می درخشید. به این خواهرشوهر میوه تعارف می کرد به آن یکی شیرینی. بچه این یکی را ناز می کرد، احوال عروس آن یکی را می پرسید. موهایش را مش کرده بود و لباس آبی کم رنگی پوشیده بود که همه می دانستند به رنگ چشم هایش می آید. داداش با همه سرد برخورد کرد. گوسفند که قربانی شد، دود اسپند که تمام شد، هلهله و شادی هم تمام شد. همه نشسته بودند توی هال بزرگ و در سکوت فیلم مستندی را درباره پرنده ها تماشا می کردند. دو پرنده دم باریک آنقدر برای هم ناز و عشوه آمدند که پوریای چهارساله هم فهمید زن و شوهر هستند. و او بود که وقتی دو پرنده دریایی نوک هایشان را به هم می ساییدند، گفت: «دارند همدیگر را می بوسند.» داداش کمتر از همه زن و بچه خودش را تحویل گرفت. هربار پوریا به طرفش می رفت با تشر او را از خود دور می کرد. زن داداش دو سه باری با نگاه و اندکی اخم از من پرسید: «چش شده، چرا اینجوری می کنه؟» من هم به شیوه خودش شانه هایم را بالا انداختم. شام که تمام شد و مهمان ها که رفتند داداش خواست بیرون قدمی بزند. شب گرم و دم کرده ای بود. از در که بیرون آمدیم داداش گفت: «با ماشین برویم.» داخل ماشین هم تا مدتی حرف نزد. عاقبت گفت: «منو برسون به یک مسافرخانه ای، چیزی.» روی ترمز نکوبیدم ولی حسابی جا خوردم. گفتم: «چرا؟» گفت: «گفتن نداره.»گفتم: «داداش!»گفت: «داداش مُرد.»گفتم: «خدا نکنه.»گفت: «خدا بکنه.»گفتم: «حرف بزن.»گفت: «چی بگم، از کجا بگم؟»گفتم: «از قدیم گفتن، حبس برا مرده، دو سال زندون که کسی را نکشته.»گفت: «ولی منو کشت.»گفتم: «خرابش نکن، بنده خدا زن داداش برا آزادیت لحظه شماری می کرد، به پسرت فکر کن.»گفت: «اتفاقا به اون ها فکر می کنم.»گفتم: «جریان چیه داداش؟»گفت: «خراب کردم احمد، همه چیرو خراب کردم.»گفتم: «موضوع چیه؟»گفت: «زندون جای نکبتیه.»گفتم: «اسمش روشه.»گفت: «نمی تونستم تحمل کنم.»گفتم: «حق داشتی.»گفت: «فقط برا اینکه تحمل کنم...»گفتم: «خب؟!»گفت: «داخل زندان مواد مخدر از بیرون هم زیادتره.»گفتم: «داداش معتاد شدی؟»گفت: «کاش فقط معتاد می شدم.»گفتم: «مگه چیزی بالاتر از این هم هست؟»گفت: «آره.»گفتم: «چی؟»گفت: «ایدز.» 191/60
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 122]