محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1846623338
عشق و خرافات : داستانهای ایرانی و خارجی
واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: نام کتاب: عشق و خرافات
نویسنده: فهیمه رحیمی
فصل اول
محبوبه، محبوبه، اين صداي بانگ مادر عزيز و بزرگ خانواده الماسي است كه ترا مي خواند و من اينجا روي صندلي
چوبي در زير درخت سيب نشسته ام و ترا مي بينم كه آرام و متين از در اتاق خارج مي شوي و به سوي مادرم كه در حال
باغباني است به حركت درمي آيي و آرام بانگ ميزني آمدم زن عمو! تو پيراهني پليسه به رنگ مغز پسته اي به تن داري
و موهايت كه چندان زيبا نيستند از زير روسري ساده ات براي آنكه هوايي بخورند سرك كشيده و خود را به نمايش
گذاشتهاند. موهايي به رنگ شب پرچين و شكن كه گواهي ميدهند هرگز دست آرايشگري لمسشان نكرده و آنها را
آرايش نكرده. كفش بي بند كتاني سفيد رنگت پاهاي ظريف و كوچكت را پوشانده و هنگامي كه به سوي مادرم پيش
ميروي كوچكترين صدايي از گامهايت بر روي سنگفرش باغ به گوش نمي رسد. نميدانم چرا دوست دارم دزدانه به تو از
زير عينكي كه بر چشم دارم نگاه كنم و تو را و فقط تو را توصيف كنم.
به گمانم اين باغ متروك مانده يادگار اجداد تنها با بودن تو روح و نشاطي گرفته است. تو چند گلدان گل شمعداني را
روي لبهٔ سيماني هره به ترتيب كنار هم مينشاني و از آبپاش كه گمان داري خنكتر است بر برگهاي گل مي نشاني و
لحظاتي به تماشايشان مي ايستي و بعد متوجه حضور من در زير درخت ميشوي و سپس بدون هيچ واكنشي نگاه به بالاي
درخت و شايد هم آسمان مياندازي كه آبي و بدون ابر است. زمان در اين خانه متروك به جاي مانده از صد و شايد هم
بيش مرده و اجدادمان آن را در انتهاي باغ زير آن درخت نارون در تابوتي چوبي دفن كرده اند و نسلي پس از نسل
ديگر به نگهباني از اين گور پرداخته اند تا اينك كه به من و تو رسيده است. چرا كه ديگران توانستند به موقع و سر
بزنگاه از حصار اين خانه فرار كنند و خود را نجات دهند. آقا شمس باغبان معتقد است كه بيروحي اين باغ به علت
ديوارهاي خشت و گلي است و زنش گمان دارد كه با چند چراغ پايه بلند در ميان درختان خانه جان ميگيرد و عمه خانم
مطلقه تمام نفرينهاي دنيا و آخرت را بدرقهٔ راه اجدادمان ميكند كه اين ملك موروثي را كه هيچ كس حق فروش آن را
ندارد به عنوان ميراث از خود به يادگار گذاشته اند و مادر تو اين باغ را در باغ سبزي مي پندارد كه خواستگاران را
وسوسه ميكند تا سركي در آن بكشند و گاه آرزوهاي دست نيافتني خود را در وجود يكي از ساكنين اين باغ ببينند و
خيالات خام در سر بپرورانند كه اگر بتوانند ساكن اين باغ شوند به مال و مكنت رسيده و عمري را راحت زندگي كنند اما
افسوس كه از طلسم اين باغ بيخبرند.
راستي چرا الماسيها رنگ خوشبختي نمي بينند؟ پدرت ميگويد اين دودمان نفرين شده است و خون به ناحق ريخته شده
زني در اين باغ پاگير همه شده و تا هفت نسل اسير نفرين آن زن هستند. اما من گمان دارم كه هفتاد نسل به حقيقت
كتانزديكتر است، چه پيش از زايش پدر تو هفت نسل به پايان رسيده ولي هنوز اثر نفرين پابرجاست. مادرم از آنچه شنيده
و دهان به دهان و سينه به سينه به او رسيده حكايت ميكند كه آن زن جوان باردار بوده و به علت دسيسه چيني هووي
خود به درخت بسته شده و زير ضربات شلاق همسرش جان باخته و در جايي در همين باغ دفن شده و حكايت ديگر اين
است كه او به هنگام جان دادن دست بر شكم خود گذاشته و سر به آسمان بلند كرده و گفته است خداوندا به حق اين
طفل چشم باز نكرده قسمت ميدهم كه هيچ نسلي از اين دودمان رنگ خوشبختي و سعادت نبيند و سپس دنيا را وداع
ميكند. با فوت آن زن الماسيها در اوج تمول و مكنت رنگ سعادت و نيكبختي نديدند و نسلي پس از نسل ديگر اين
نفرين را بر شانه كشيدند و بدون لذت و كاميابي از جهان رخت بربستند. در طايفه الماسي آنچه به وفور يافت ميشود
بيوه زن مطلقه و مرد همسر از دست داده است. تنها دو برادر از اين قائله مستثني بوده اند كه يكي پدر من و ديگري پدر
توست كه فكر ميكنم مرگ زودهنگام پدرم و سانحه افتادنش از روي نردبان به وقت ميوه چيني بي ارتباط با نفرين آن
زن نبوده. پدر تو هم كه آنچنان اسير منقل وافور شده كه اگر از آن جدا شود ساعتي بعد جان خواهد داد. مادرم ميگويد
يند كه خارج از اين دايره نفرين شده است و بيچاره دختران اين طايفه خوشبخترند چرا كه به همسري مرداني درمي
دختراني كه براي خوشبخت شدن قدم در اين دايره مي گذارند و به همسري مردان اين خاندان درميايند كه چون زماني
بگذرد به اشتباه خود واقف ميشوند و فرار را بر قرار ترجيح ميدهند و در اين ميان نگونبختر از همه كودكاني هستند كه
بر جاي مي مانند و درد يتيمي را به همراه ارثيه شوم با خود همراه ميكنند و در تنهايي خود به نامهاي زيبايشان كه هيچ
گونه تناسبي با واقعيت زندگيشان ندارد ميخندند.
. من خود يكي از آنها هستم كه وقتي نامم را از دهان ديگران ميشنوم
در دل ميخندم، كامياب! شايد هم نام بيجايي نباشد چرا كه از تمام شرنگها كاميابم و نام شهد همان شرنگي است كه از
بامداد تا شامگاه به جانم سرريز است. متولي قومي بدبخت و نگونبخت كه تمام اوقاتم را پر ميكند و در آخر شب ميبينم
كه خود از همهٔ آنها درمانده ترم.
داشتم به تو فكر ميكردم محبوبه دوست داشتني، حال كه همه از اسرار اين دودمان باخبرند و از ما مثل مبتلايان به جذام
ميگريزند بد نيست كه گاهي خود را گول بزنيم و رول آدمهاي خوشبخت را بازي كنيم شايد اين زهر با تلخي كمتري از
گلويمان فرو رود. دل من بيش از همه براي تو ميسوزد كه نفرين زود دامنت را گرفت و لباس بخت بر تن نكرده جامه
اي سياه بر تنت و اسير اين خانه ات كرد. حالا باور كردي كه وصلت فاميلي تا چه حد ميتواند ناگوار باشد؟ گر چه هميشه
سعي كرده ام اين فكر را از ذهن تو پاك كنم و آن را به خرافه گويي نسبت دهم اما در ته دلم آن باور را دارم. كيارش
هشدار عمه را گوش نكرد و به خواستگاريت آمد و تو هم هشدار مادرت را نشنيدي و به او بله گفتي. وقتي خبر اين
خواستگاري به گوش اقوام رسيد همه را دچار بهت و حيرت كرد و قلبشان گواهي به وقوع حادثه اي ناگوار داد. دلم
آتش گرفت وقتي به من گفتي تو اولين فردي هستي كه به من تبريك گفتي و در چهره ات آثار ترس نديدم. حس كردم
كتاب
در ميان آتش نسيم خنكي روحم را نوازش داد و از اينكه توانسته بودم بر ترس قالب شوم و چهره اي اميدوار بگيرم
خوشحال گشتم. اما هيهات كه اين شادي ديري نپاييد و ماسك از چهره ام فرو افتاد و نفرين با مرگ كيارش به همهٔ ما
يكبار ديگر ثابت كرد كه هنوز پابرجاست و خاصيت خود را از دست نداده است. حادثه آنقدر عجيب مينمود كه جز باور
نفرين باور ديگري برايمان باقي نگذاشت.
. ميانجي ميان دو عابر در حال نزاع و اصابت مشت بر شقيقهٔ او به جاي صورت
حريف و مرگ در چشم بر هم زدني! خبر مرگ كيارش زلزله در خانواده نينداخت و شيون و واويلاي كسي به هوا
برنخاست، گويي همه به انتظار مرگ و آمدن او ثانيه شماري آغاز كرده بودند و چون از در بدرون آمد همه با آرامشي
ژرف به استقبالش رفتند و براي ورودش تنها تغيير لباس دادند.
اين باغ پاييز زده آذين شدن به لباس سياه را قبول دارد و گوشش به صداي گريه و آه و فغان عادت دارد تا خنده و
شادي. مپرس كه مگر خنده و شادي هم وجود دارد كه خواهم گفت برايت مثال نقيض آوردم. به گمانم تو دو سال جامهٔ
سياه بر تن داشتي تا اينكه مادرم وادارت ساخت تا لباس سياه را طلاق بدهي و رختي نگين بر تن بپوشاني و تو شدي
دختري بيوه كه اين تنها نسبت تو نبود. خودسر، لجباز و سنت شكن ديگر القابي بود كه به دنبال آن حادثه همچون
مهري سياه بر پيشانيت نشست و تو را وادار ساخت ساكن اين گورستان شوي و به صداي كلاغان به جاي نغمه بلبل و
قناري گوش كني. نميدانم حالا كه روي پله سيماني نشسته اي و زانوها را در بغل گرفته اي در چه انديشه اي هستي و
نگاهت كجا و چه چيز را كند و كاو ميكند. راستي تو ميداني امروز چند شنبه است؟ من كه تنها وقتي ننه مريم كتاب
دعايش را برميدارد و كنار درخت كاج خواندن سر ميدهد ميفهمم كه شب جمعه است و ننه مريم براي آمرزش روح
مردگان مخصوصاً زن بيگناهي كه در همين باغ دفن است دعا ميخواند و به دور باغ فوت ميكند تا شايد دل او را از كينه
پاك كند و براي بازماندگان آرامش وجدان آورد. من كه هرگز در اين باغ روح سرگرداني نيافتم اما آنهايي كه در خارج
از اين ملك متروك زندگي ميكنند چنان شايعه ساخته و به آن دامن زده اند كه هيچ رهگذري حتي از پشت ديوار باغ
عبور نميكند چه برسد به اينكه زنگ در آهني را بفشارد و سراغي از ما بگيرد.
محبوبه نگاهت را از افق برگير و به من نگاه كن كه انتظار نگاهت تمام اوراقم را سياه كرده است. گاه حضور نفر سومي
در خلوت چه بي مسماست، مثل آمدن مادرم در كنار تو و وادار ساختنت به اينكه گوش به حرفهايش دهي و با او همكلام
شوي. خدا كند تو را با خود همراه نكند و خود به تنهايي راهي شود، چه با رفتن تو من نيز ناگزير خواهم بود بلند شوم و
وهم اين باغ را به تاريكي باغ وابگذارم. امان از دست ننه مريم كه نميگذارد آسوده بنشينم و مرا با گفتن خرافه اينكه
شب خوب نيست در تاريكي و زير درخت باشيد وادارم ميكند بلند شوم و به راه خود بروم و در همان حال ورود بهراد به
خانه مان هرگز اينچنين مسرتبخش نبود. بهراد با روزنامه عصر در زير بغل وارد شد و يكسر به سوي هال رفت و در
جاي هميشگي اش نشست. به گمانم رسيد گرفته و غمگين است. گرچه او هيچ وقت صورتي بسام ندارد و از هنگامي كه
كتابخانه نودهشتيا عشق و خرافات
w W w . 9 8 i A . C o m 5
آزيتا از او طلاق گرفت و رفت ديگر كسي لبخند را بر روي لب او نديد اما نگاه امشبش گوياي غمي ديگر است كه سعي
در نهان كردنش دارد. روبرويش مينشينم و به نگاه ژرفناك او لبخند ميزنم و آرام ميپرسم خوبي؟ در جواب سوالم سر
به آسمان بلند ميكند و آه ميكشد، كاري كه آنقدر در اين طايفه تكرار شده كه كنجكاوي را بيرنگ ساخته و مرا با
حقيقت اينكه قصهٔ غم انگيز ديگري لايلاي امشبم خواهد بود در سكوت به او چشم ميدوزم تا چه هنگام لب به تعريف باز
كند. مادرم كه براي استقبال او بدرون آمد با يك نگاه به چهرهٔ بهراد فهميد كه با اخباري مثل خبرهاي گذشته روبرو
خواهد شد و او هم به احوالپرسي كوتاهي قناعت كرد و در كنار من روبروي او نشست. ننه مريم براي همگي چاي آورد و
تنها او بود كه با گرمي و بيشتر از ما از بهراد استقبال كرد و حالش را پرسيد و تا مطمئن نشد كه حالش خوب است حال
را ترك نكرد. من بر سر آن بودم كه تا خود او نخواهد هيچ پرسشي را مطرح نكنم اما مادر بيتاب شد و پرسيد:
- اتفاقي رخ داده؟ مصيبت تازه چيست؟
بهراد نگاه در نگاه مادر دوخت و زمزمه كرد:
- آزيتا ازدواج كرد و همهٔ اميدهايم بر باد رفت.
مادر ناباور آه كشيد و نگاه به سوي من گرداند تا من چيزي بگويم و من جاي حرف چايم را با قورتي صدادار نوشيدم و
در همان حال به اين فكر كردم كه او عاقلانه ترين كار را انجام داد و شايد اگر بهارمست را نيز با خود همراه ميكرد او
هم از دايرهٔ اين طلسم آزاد ميشد. مادر زمزمه كرد:
- بهارمست مي داند؟
بهراد به فنجان چايش چشم دوخت و گفت:
- خود او به من گفت كه مادرش ازدواج كرده. در تن صدايش شادي محسوسي وجود داشت كه تنم را لرزاند. باور نمي
كردم كه دختري از ازدواج مادرش خوشحال شود اما او هيجانزده اين خبر را به من داد.
گفتم: بهارمست تقصير ندارد، از بس كه خبرهاي ناخوش شنيده از يك خبر شاد به هيجان آمده، از او دلگير نشو.
بهراد نگاهش را به صورتم دوخت و گفت: حق با توست، در اين طايفه نفرين شده خبر ازدواج و طلاق يك مفهوم دارد.
شايد او هم اندوهش را اينگونه ابراز كرد. راستش دارم خودم را دلداري مي دهم كه بهار موافق اين ازدواج نبود و از كار
مادرش خشمگين است.
مادر پرسيد: همسر او كيست؟
بهراد جرعه اي نوشيد و زمزمه وار گفت:
- غريبه است.
مادر مطمئن جواب داد:
- اين را كه ميدانم، او عاقلتر از محبوبه است و خوب ميداند كه نبايد اشتباه او را تكرار كند. بهارمست با تو ميماند يا
اينكه......
بهراد نگاه نگرانش را به ديده مادر دوخت و گفت:
- هنوز معلوم نيست، هيچ چيز معلوم نيست. ميدوني زن عمو من اميدوار بودم كه آزيتا پشيمان شده و بخواهد كه
برگردد و يكسال انتظار بيهوده كشيدم و......
مادر با لحني قاطع گفت:
- عيب شما جوانها اينست كه حرف ما را قبول نداريد. زندگي تو و آزيتا زندگي نبود يك جهنم واقعي بود و بيچاره
بهارمست كه قرباني شما دو نفر شد. من عقيده دارم كه اگر آزيتا پيشنهاد كرد بهار با او زندگي كند قبول كني تا كمتر
آسيب ببيند. تو به او چه ميتواني بدهي؟ اما اگر با آزيتا باشد شايد سرنوشتش تغيير كند و روي سعادت ببيند.
بهراد لحظاتي به فكر فرو رفت و پس از آن پرسيد:
- محبوبه كجاست؟
مادر گفت: كجا بايد باشد، يا در اتاقش نشسته و زانوي غم بغل گرفته يا اينكه رفته پيش ننه مريم و آقا شمس نشسته و
گوش به قصه هاي آنها داده. خواهرت هنوز به كيارش فكر ميكنه و او را فراموش نكرده. او با لجبازيش هم خود را
بدبخت كرد و هم آن جوان را روانه قبرستان كرد.
من خود را داخل صحبت مادر كردم و گفتم:
- عشق مصلحت نمي شناسد.
مادر از تعبيرم برآشفت و پاسخ داد:
كتابخانه نودهشتيا عشق و خرافات
- اين عشق بود يا خودكشي؟ چقدر همه التماس كرديم كه اين كار را نكنيد چون پايان خوشي ندارد اما گوش نكردند و
در ميان نارضايتي همه خود را نامزد يكديگر ناميدند و بعد نتيجه اش را ديدند.
كلام مادر به پايان نرسيده بود كه اندام تو در قاب در پيدا شد و با شنيدن جملات آخر متوجه منظور مادر شدي و چهره
اي غريبانه گرفتي و سلامي كوتاه به بهراد كردي و گوشه مبل خزيدي. بهراد رو به تو كرد و پرسيد:
- بهارمست با تو تماس نگرفت؟
و تو نگاه بي خبرت را به او دوختي و پرسيدي:
- اتفاقي رخ داده؟
مادر به جاي بهراد گفت:
- آزيتا ازدواج كرده و برادرت ناراحت است، اما من ميگويم ناراحتي بي دليل است. خودخواهي است كه اگر بخواهيم
ديگران را در بند بدبختيهاي خود نگهداريم و وادارشان كنيم كه تحمل كنند.
تو از جايت بلند شدي و به روي مبلي نزديك بهراد نشستي و پرسيدي:
- مذاكره آخر هم نتيجه نداد؟
سرش را از روي تأسف تكان داد، تو آه سوزناكي كشيدي و دست روي دست او گذاشتي و بار ديگر پرسيدي:
- تكليف بهارمست چه ميشود؟ آيا با تو مي ماند؟
بهراد لبخندي تلخ بر لب آورد و پاسخ داد:
- نميدانم! شايد اگر جدايي ما مثل تمام متاركه ها با كينه و عداوت انجام گرفته بود تكليف بهارمست هم معلوم و
مشخص بود، اما تو كه مي داني اين فقط يك امتحان بود كه ميخواستيم سحر نفرين را باطل كنيم تا مگر ما هم رنگ
خوشبختي و سعادت را ببينيم.
مادرم گفت:
- خوشبختي او از اين پس شروع ميشود و بهتر است كه بهارمست هم با او باشد تا تو.
مي خواستم بگويم مادر اجازه بده خود بهراد تصميم بگيرد كه در همان آن تو گفتي:
- عقيدهٔ منم همين است. بهارمست فقط شش سال دارد و او نبايد در آتش ما بسوزد، بگذار با آزيتا زندگي كند.
وقتي بهراد به من نگاه كرد من هم بدون تفكر جملات تو را تكرار كردم و در فكر رنجي كه بهراد تحمل ميكرد نبودم. آه
كه گاهي آنچنان از خودم بيزار مي شوم كه دوست دارم سر بر ديوار بكوبم. همنشيني با زنان خوي و خصلت مردانه ام را
تغيير داده. شايد هم تاثير تنهايي و وهم اين باغ خزان زده است. آيا تو هم چهرهٔ بهراد را به وقت رفتن ديدي؟ چهره اي
كاملاً درهم تكيده گويي به آني از او يك مرد پير و فرتوت زاده شده. لرزان و بي ثبات با گامهايي كه به سختي وزن بدن
را تحمل ميكرد و پيش ميرفت. هيچ يك از ما سعي نكرد كه او را نگهدارد و حتي لب به تعارفي تو خالي هم باز نكرديم و
بهراد را با كوله بار غصه هاش روانه كرديم. صداي گامون كه آهنگي سوزناك مينواخت به گوشمان رسيد و تنها لحظه اي
هر دو كنار نرده هال ايستاديم و گوش كرديم و سپس هر يك به سوي اتاق خود به راه افتاديم. محبوبه من ميخواهم
پيشنهاد كنم كه كتاب قانوني براي خود بنويسيم و از آن پيروي كنيم. قانون مدني كه آن بيرون جريان دارد به درد ما
نميخورد. دوست دارم تو هم در نوشتن اين قانون كمكم كني. محبوبه هيچ فكر كردي آنچه كه دوست داريم و دلمان
ميخواهد و آرزو ميكنيم را ميتوانيم به عنوان يك حق قانونمندش كنيم و طايفه را وادار كنيم از آن پيروي كند. اولين
قانون اين خواهد بود، لباس سياه ممنوع. رنگ سياه يعني بي علاقگي به زندگي، نفي هر چيز، بدبيني، ناباوري و لجاجت.
حال كه اين خصلتها در وجود همگي ما وجود دارد چرا ديگر بخواهيم نماد آن را نشان دهيم، هان؟ آيا با پيشنهادم
موافقي؟ دومين پيشنهاد، توليد نسل براي پسران طايفه ممنوع، براي جلوگيري از مواليد بدبخت و سرگردان اين ماده
الزاميست. سومين پيشنهاد، هر ماه جلسه اي تشكيل داده و بدبختي خود را به مسابقه بگذاريم و آن كس كه از همه
درمانده تر بود را به عنوان آدم برتر انتخاب و به او جايزه اي بدهيم، با اين كار به ديگراني كه از بدبختي كمتري
برخوردارند اميدواري ميدهيم.
و اما چهارمين پيشنهاد آن كه تمام طايفه در يك روز خاص بايد در باغ جمع شوند و با بيل و كلنگ تمام صحن باغ را زير
و رو كنند تا زماني كه اسكلت آن مقتوله را پيدا كنند و با تشريفات خاص بار ديگر به خاك بسپارند. ميدانم كه خواهي
گفت نسلهاي پيش اين كار را كردند و نتيجه اي نيافتند، اما من بر اين كار اصرار دارم چرا كه به گمان من آنها در صحن
باغ به دنبال گنج و چاه نفت بودند نه اسكلت زني كه با هزاران اميد و آرزو در دل اين خاك خفته. هر كس براي خود از
اين رهگذر نصيبي برد و باطل كردن طلسم را به آيندگان سپرد. واقعا كه اين طايفه روي قاجار را سفيد كرده اند. بنچاق
سند كهنه و قديمي، قباله ملك) باغ را از صندوقچه مورثي كش رفتم و ساعتها به ورق زرد شده و پوسيده آن نگاه كردم
و هر چه سعي كردم دستخط نوشته شده با مركب آن را بخوانم و بفهمم موفق نشدم. به عقيدهٔ من خود بنچاق
بخانه نودهشتيا عشق و خرافات
ارزشمندتر از ملك باغ است و اگر به اهل فن نشان بدهيم جزء آثار آنتيك و ارزشمند است و جايش در موزه. البته من
آنقدر خل نشده ام كه اين سند ارزشمند را لو بدهم و طايفه را آواره كنم. پس تصميم گرفتم كه از سند زنده يعني آقا
شمس تحقيق كنم و از حكايات سينه به سينه رسيده به او استفاده كنم و چون مي دانم تو بيش از من پاي اين حكايات
نشسته اي و اطلاعاتت بيشتر از من است بايد دانسته ها را روي هم بگذاريم و دست به كار شويم. دوست دارم تو را در
هنگام كار ببينم و تماشاگر جستجويت باشم. حسي به من ميگويد كه تو ميتواني آن جسد را پيدا كني. نمي خواهم بگويم
كه تو از سر غيض خاك باغ را زير و رو مي كني بلكه دوست دارم بپندارم حس آن زن بينوا كه مي توانست مادري
مهربان و دلسوز براي فرزندش باشد و نشد تو را ترغيب به كندن زمين ميكند.
محبوبه آيا ميشود حس كينه را به آنهايي واگذاري كه عمري بيهوده زيستن و با رنج و محنت از تلخكامي زمانه ديده بر
هم گذاشتند و رفتند و يا به آنهايي كه بغضي گلوگير از تو راه نفسشان را بند آورده و قادر به نفس كشيدن نيستند
وابگذاري؟ من براي حفاري عينكم را برميدارم و تو نيز همين كار را بكن، وقتي ديد كمتري داشته باشيم رنج كمتري
خواهيم كشيد. نميدانم متوجه شده اي كه مادر دارد ريتم تازه اي تمرين ميكند يا نه؟ صداي گارمون به سبك نواهاي
هندي نواخته ميشد كه به گمانم دلنشينتر و سوزناكتر از نواهاي آذربايجاني است. وقتي اين نوا را شنيدم به ياد تو افتادم
و ياد آرزويت كه دوست داشتي از تاج محل ديدن كني و از كيارش خواسته بودي براي ماه عسلتان تو را ببرد به
هندوستان. آرزو كردم كه تو با شنيدن اين قطعه به ياد آرزويت نيفتي و تصويري از طوطيهاي سخنگو و طاووسهاي هزار
رنگ در انديشه و نگاهت بنشيند. محبوبه آيا ميداني امروز چند شنبه است؟
****
چقدر بد است كه در مقابل پيشنهادت صداي هيچ اعتراضي به گوشت نرسد. اين انجماد فكري است كه از انديشيدن و
راهكاري بهتر يافتن بازت ميدارد. وقتي در مقابل پيشنهادم هيچكس لب به اعتراض باز نكرد فكر كردم شده ام آن
شباني كه رمه اي را هدايت ميكنم. از ميان قوم تيره بخت دلم به تو خوش بود كه اگر همه سكوت كرده اند تو با سؤالي،
پرسشي از من توضيح بخواهي كه ديدم آنچنان مستغرق در انديشهٔ خود هستي كه ميتوانم قسم بخورم كه جملهٔ آخرم را
كه گفتم پس قرارمان شد چهارشنبه صبح نفهميدي. با رفتن مهمانها من تازه ياد بيل و كلنگ افتادم كه به تعداد همه
موجود نداريم و بايد به ديگران خبر بدهيم كه به همراه خود بياورند. فكر كن باغ چه هيبتي پيدا ميكند و اگر
جستجويمان بي نتيجه باشد با چه چهره هايي روبرو خواهيم شد. محبوبه وقتي در اتاقم را كوبيدي و گفتي تلفن با تو كار
دارد لحظه اي بر صندلي ميخ شدم و نتوانستم برخيزم. تو مرا تو ناميده بودي و نه شما! وقتي توانستم خود را بيابم و به
تلفن پاسخ دهم هيجانم از سخنم مشهود شد و عمه پرسيد:
كتابخانه نودهشتيا عشق و خرافات
- كامياب اتفاقي رخ داده؟ صدايت مي لرزد!
عمه مطلقه كه پس از متاركه با ديوان شعر ازدواج كرده بود و با گذشت هشت سال از وقت جدايي هنوز در بيت شاعر
گمشدهٔ خود را جستجو مي كند هنوز آن پختگي را بدست نياورده كه حس را احساس كند. محبوبه دارم باور گذشته را
با جاروب فراشي آقا شمس ميروبم و دور ميريزم. سي سال باور داشتم كه مستي جز با نوشيدن مي حاصل نميشود اما
آنشب من مست مست بودم بدون آنكه پيكي نوشيده باشم. ساغر هنوز از لرد شرابي كه اجدادمان نوشيدند اثر دارد و
جز در حكايت پدرت در نوجواني خود هيچكس در اين غمنامه آثاري از آن نديده است و در سرداب باغ به جاي خم
خانه بايد گفت ترشي خانه. محبوبه حال خوشي داشتم كه با نوشيدن هيچ شرابي گمان نكنم حاصل ميشد. پيش چشمم
ستارگان رقصان بودند و برگهاي زرد و قرمز درخت نارون لباس زر بافتي پوشيده بودند كه بر اندام درخت پوشيده شده
بود. در هواي سرد پياپي عرق ميريختم و پوست تنم آتش گرفته بود. دوست داشتم تا هنگامي كه صبح ميدمد كنار
آتش بخاري آقا شمس بنشينم و به حكايات او گوش كنم. واي چه لذتي داشت و چه حظي بردم وقتي كه آقا شمس از
اقتدار و ابهت آن زن حكايت كرد. آيا تو هم ميداني كه مادربزرگمان قاصد ميرزا را با چه تحفه اي روانه كرده و در
جواب درخواست او براي سوگلي حرمسرا شدن چه گفته؟ آه محبوبه اگر آن زن زنده ميماند و از او نسلي پاي ميگرفت
حالا روزگارمان اين نبود كه هست. يك كيسهٔ اشرفي تحفه شده را با كيسه اي خاك پس فرستادن و گفتن اين كه بهتر
است امير به جاي زياد كردن زن در حرمسرا، مردان شير دل دور خود گرد آورد كه مرزبان باشند و قطعه قطعه خاك را
به دشمن تسليم نكنند. من بر خودم لرزيدم و به وجودش افتخار كردم. با توصيفاتي كه آقا شمس كرد حقيقت ديگري
نيز برايم روشن شد و به خودم گفتم كه نياي ما مي بايست مرد مقتدري بوده باشد كه توانسته دل اين شيرزن را نرم و
آرام سازد و به وصل خود رضايت دهد. آقا شمس گفت كه نياي ما پيش از آن كه پيكي براي خواستگاري روانه كند زني
در خانه داشته كه نازا بوده و براي آنكه نام الماسي پايدار گردد مبادرت به ازدواج ديگري ميكند كه آنگونه از بين
ميرود. در باورم نميگنجد كه چنان زني با آن همه ابهت در زير ضربات شلاق آن هم به دست همسر خود كشته شود و
خون بيگناهش دامنگير نسلهاي آينده شود. آ
آقا شمس گفت كه اين طايفه از نسل همسر سوم نياست كه دختري وجيه از
خطه آذربايجان بوده است كه او نيز بعد از تولد فرزند سوم خود به طرز مشكوكي كشته ميشود كه در يك روايت او
مسموم و در روايت ديگر دچار تب زايمان شده و بدرود حيات ميگويد. از آقا شمس پرسيدم او در كجا دفن شده؟ كه
شانه بالا انداخت و گفت به درستي نميدانم شايد جنازه را به آذربايجان برگردانده و يا در همين باغ دفن است. محبوبه به
گمانم ما در كند و كاو خود به دو جنازه و يا شايد هم بيشتر برخورد خواهيم كرد كه با اين حساب باز هم نميدانيم و
نميتوانيم تشخيص بدهيم كه مقتوله كداميك از آن دو جنازه خواهد بود.
كتابخانه نودهشتيا عشق و خرافات
ديشب در خوابم زني آمد بلند قامت و سينه فراخ با دو چشم درشت مشكي و ابروان بهم پيوسته كه وقتي برويم لبخند
زد رشته مرواريد سفيد از ميان دو لب غنچه مانندش هويدا شد. او بر ترك اسبي سفيد نشسته بود و لگام اسب در
دستش بود و من در مقابل هيبت او اسكلتي بيش نبودم. ميانمان هيچ سخني رد و بدل نشد گويي فقط براي ديدن
يكديگر آمده بوديم و او لحظاتي بعد يورتمه وار اسب را پيش راند و گذشت. محبوبه من در زير درخت نارون ايستاده
بودم و به گمانم محيط برايم مملوس و آشنا بود اما هيچ حصار و ديواري وجود نداشت، يك دشت سرسبز و زيبا. وقتي از
خواب بيدار شدم بلند شدم و پشت پنجره به تماشا ايستادم، ديوار چينه اي باغ را ناديده گرفتم، محيط همان گسترهٔ سبز
خواب بود. به خودم گفتم كه آن زن ميبايست همان زني باشد كه ما قصد داريم جسدش را يافته و با تشريفات به خاك
بسپاريم. به دلم افتاد كه او كارمان را تأييد كرد و اگر چنين باشد ما زود جسد را خواهيم يافت. اميد ضعيفي قلبم را
روشن ميكند به اين كه ممكن است با دفن دوبارهٔ او طلسم بدبختيهايمان نيز شكسته شده و خورشيد براي اين طايفه هم
درخشش و گرمي آغاز كند.
محبوبه چشمانم از خستگي باز نميشود اما شوقي كودكانه وادارم ميكند كه با هر جان كندني هست شرح امروز را بنويسم
گر چه كار به پايان نرسيد و هنوز قسمتهاي زيادي از باغ زير و رو نشده اما سعي و تلاش اقوام براي پيش برد كار آنقدر
جالب و ديدني بود كه اي كاش از آن فيلمي گرفته بودم. به زعم من امروز از صبح تفاوتي فاحش با ديگر روزها و ديگر
صبحها داشت و شايد براي اولين بار وقتي طايفه الماسي دور هم گرد آمدند به روي يكديگر خنديدند و غم و غصه را
فراموش كردند. صحنه كميك از ورود آنها شروع شد در حالي كه سرنشينان در اتومبيلهاي آخرين سيستم نشسته بودند
به هنگام توقف و پياده شدن از اتومبيل با خود بيل و كلنگ خارج نمودند.اي كاش تو هم شاهد اين صحنه ميبودي. عمه
جان گلرخ با آن ناخنهاي مانيكور شده و روسري ايتالياييش وقتي بيل به دست از در ساختمان وارد شد من نتوانستم
نخندم و با صداي بلند قهقهه سر دادم و جالب اينكه او نيز به هيبت خود خنديد و پرسيد ارباب من بايد از كجا شروع
كنم؟ صورتش را بوسيدم و گفتم عمه جان تو زيباترين كارگر زني هستي كه من در عمر خود ديده ام. مادر تو و عمه
زيبا هم از چهره هاي ديدني بودند. اخم نكن و گمان مبر كه قصد توهين و اهانت دارم، چرا كه خود تو هم با ديدن آنها
خنديدي و پرسيدي اين چه قيافه اي است كه براي خود ساخته ايد؟ آنان شلواري به پا داشتند كه مسلماً مال خودشان
نبود و با كمربند دور كمر را سايز خود كرده بودند. عمه بهجت كه با لباس مهماني آمده بود وقتي ديگران را در لباس
كار ديد تصميم گرفت تغيير فرم بدهد و با پوشيدن شلوار تو و بلوز مادرم خود را آماده كار كند. همه فنجان چايشان را
سرپا نوشيدند و با پرسش اينكه حاضريد، همه به سوي ميدان كارزار حركت كرديم. آقا شمس با نوك بيل باغ را خط
كشي كرده بود و قطعات بزرگ را براي مردان و قطعات كوچكتر را به خانمها داد. فاصلهٔ من از تو زياد بود و براي اينكه
بتوانم تلاش تو را شاهد باشم ميبايست كلنگ را زمين گذاشته و از چهار قطعه عبور كنم كه اينكار موجب شد تا صداي
كتابخانه نودهشتيا عشق و خرافات
بهراد درآيد و مرا به تنبلي و از زير كار دررفتن متهم كند. كار براي شما زنان طاقت فرسا بود و ما مردان اين را خوب
ميدانستيم و بدون اختيار هر يك سعي داشتيم تا با كلامي تسلي بخش رنج خستگي را از وجودتان دور كنيم و به شما
روحيه اي اميدوار ببخشيم. ظهر نزديك ميشد كه به تماشاي كار ايستادم و پي بردم كه كار اينگونه خوب پيش نخواهد
رفت. وقتي براي رفع خستگي كار را موقتاً تعطيل كرديم ننه مريم با سيني چاي تازه دم خود باعث مسرت همگي شد و
حتي عمه گلرخ كه همه ميدانستيم علاقه اي به چاي ندارد فنجاني نوشيد و اقرار كرد كه از نوشيدن چاي لذت برده است.
آقا شمس با نگاهي گذرا به ماحصل كار گفت:
ما تازه فقط روي خاك را جابجا كرده ايم در صورتي كه بايد آن را گود كنيم.
كلام آقا شمس تمام نگاهها را متوجه من كرد و مادرم گفت:
- يعني بايد گور بكنيم؟ به جاي من باز هم آقا شمس بود كه گفت:
- جسد را كه همين طوري خاك نكرده اند، برايش گور كنده اند.
عمه بهجت دست خاك آلود خود را بر پيشاني كشيد و گفت:
- اين كار از من برنمي آيد.
با كلام او دو عمه ديگر هم نارضايتي خود را اعلان كردند و پدرت كه از منقل خود جدا مانده بود گفت:
- من از اول هم راضي به اين كار نبودم اما وقتي ديدم كسي چيزي نگفت من هم سكوت كردم. به عقيدهٔ من اينكار كار ما
نيست و بايد كارگر استخدام كنيم.
بهراد گفت:
- به كارگرها بگوييم زمين را بكنيد تا به جنازه برسيد و آنوقت پاي مأمور و بازجو را به اينجا باز كنيم؟ هر كس نميتواند
ادامه بدهد كنار بنشيند و آنهايي كه ميتوانند باقي بمانند، ديگر انتخاب با خودتان است. روح جده ناظر كار است و نفرين
را از كسي برميدارد كه براي يافتن او تلاش كرده باشد و هر كس به همين زندگي راضي است ميتواند دست و رويش را
بشويد و به تماشا بنشيند.
حرف بهراد كه تمام شد همه يكباره از جا بلند شدند و به سوي قطعه خود براه افتادند. سخن بهراد چه راست و چه دروغ
همه را تهيج كرد كه تلاش دوباره آغاز كنند و اين نشانگر آن بود كه هيچ كس از وضع زندگي كنوني خود راضي نيست.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 512]
-
گوناگون
پربازدیدترینها