واضح آرشیو وب فارسی:خبرگزاري قرآني ايران: آشنايي با انديشمندان جهان اسلام/ ابنسيناتفسير آيه نور از معدود رويكردهاي تفسيري فلسفه مشاء است
گروه انديشه: در تفكر مشائيان نسبت به حكماي اشراقي و صدرايي (متعاليه) رويكرد تفسيري بسيار كمتر مشاهده ميشود، اما در «اشارات و تنبيهات»، ابنسينا تا حدي به تفكر عرفاني نزديك ميشود، چنان كه به تفسير آيه نور، پرداخته است.
به گزارش خبرگزاري قرآني ايران (ايكنا)، اول شهريورماه، برابر است با سالروز بزرگداشت شيخالرئيس ابوعلي سينا، از بزرگترين حكماي اسلامي ايران.
حكماي مشاي اسلامي، آثار تفسيري و قرآني، بدانگونه كه حكماي صدرايي دارا هستند، از خود ندارند. علت آن هم به روشهاي متفاوت آنها باز ميگردد. تفسير آيه نور، از معدود رويكردهاي تفسيري مشايي است. بديهي است كه در تفكر مشائيان كه ابنسينا نماينده كامل آنان است، رويكرد تفسيري بسيار كمتر مشاهده ميشود و تفسير آيات و روايات، چنان كه در ميان اشراقيان بسيار شايع است، در ميان پيروان مسلمان ارسطو بسيار كمرنگتر است.
با اين حال، در كتبي مانند «الاشارات و التنبيهات» كه از آخرين كتب نگاشته شده رييس حكماي مشاست، برخي نكات تفسيري از بعضي آيات، مانند آيه نور مشاهده ميشود، البته بايد خاطرنشان ساخت كه در اشارات و تنبيهات، ابنسينا تا حدي به تفكر عرفاني نزديك ميشود، چنان كه نمط نهم را به مقامات عارفان و نمط دهم را به اسرار آيات اختصاص ميدهد. در اين نوشتار هستيشناسي ابنسينا مورد توجه قرار گرفته است.
ابنسينا موجودات را در دو رده جوهرها و عرضها قرار مىدهد. جوهرها به خود ايستادهاند يا قائم به خودند و عرضها وابسته به آنها هستند. وي درباره اين معنا مىگويد: «هستى براي شى يا به خودي خود است، مانند انسان بودن انسان، يا بالعرض است مانند سفيد بودن زيد. چيزهايى كه بالعرضند حد ندارند.
نخستين اقسام موجودات به خودي خود بالذات واژهاي است كه مترجمان عرب در برابر واژه يونانى به خودي خود برگزيدهاند جوهر است؛ زيرا موجود بر دو قسم است: يكى موجود در چيزي ديگر است كه آن چيز در خودش داراي تحقق هستى و نوع است، اما اين وجود نه مانند وجود جزئى از آن چيز است بىآنكه جداييش از آن چيز روا باشد اين همانا موجود در موضوع است. دوم موجودي كه در هيچ يك از اشيا به اين صفت نيست و به هيچ روي در موضوعى نيست اين همانا جوهر است.»
ابنسينا درباره موضوع و فرق آن با محل مىگويد: «موضوع آن است كه به خود و نوعيت خود ايستاده باشد و سپس سبب شود كه چيزي به وسيلة آن در آن قائم شود، اما نه مانند جزئى از آن.» وي مىگويد: «هر موجودي، اگر از لحاظ ذاتش به آن بنگري بدون ملاحظه غير آن، يا چنان است كه وجود براي آن، در خودش واجب است، يا چنين نيست، اگر واجب است پس آن حقيقت در خود است، آنكه وجودش از خودش واجب است و قيوم است؛ اما اگر واجب نيست نشايد گفت كه آن به خودي خود ممتنع است، پس از آنكه فرض شد كه موجود است؛ بلكه اگر به اعتبار ذاتش شرطى همراه آن شود مانند شرط نبود علتش ممتنع مىشود يا مانند شرط وجود علتش كه آنگاه واجب مىشود؛ اما اگر هيچ گونه شرطى همراه آن نشود آنگاه امر سومى براي آن باقى مىماند كه همانا امكان است.
بدينسان نظر به ذاتش چيزي است كه نه واجب است نه ممتنع پس هر موجودي يا واجب الوجود به خود است يا ممكنالوجود به خود آنچه در خودش امكان است از خودش موجود نمىشود، زيرا وجودش از خودش از آن حيث كه ممكن است بر عدمش برتري ندارد، اما اگر يكى از آن دو برتري يابد به سبب حضور يا غيبت چيز ديگري است پس هستى هر ممكنى از ديگري مىآيد.»
خداشناسى ابنسينا بر پايه هستىشناسانه واجب و ممكن به شكلهاي گوناگون در «شفا»، «نجات»، «اشارات» و نيز نوشتههاي كوچكتر وي عرضه مىشود. در يكى از اين نوشتههاي كوچك گفته مىشود كه پس موجودات يا واجبالوجودند يا ممكنالوجود و واجبالوجود نيز يا به خود است يا به غير خود. آنكه به خود واجبالوجود است خداست و آنكه به غير خود است علتش واجبالوجود به خود است و در ذات خود ممكنالوجود و به غير خود واجبالوجود است و تواند كه به غير خود ممكنالوجود باشد، اگر علتش آن را ايجاد نكند و اگر آن را ايجاد كرد، به وسيله آن واجبالوجود مىشود و امكان وجودش از سوي آن ديگري از ميان برداشته مىشود، جز اينكه امكان وجودش به خود، همچنان از اوست چون اين امكان حقيقت و جوهر آن است و جوهريت هرگز از ميان برداشته نمىشود.»
در پيوند با خداشناسى ابنسينا ما به گفته ژرف و شگفت انگيزي از او برمىخوريم كه مىگويد: «عقل انسانها كنه و حقيقت نخستين؛ يعنى خدا را ادراك نمىكنند. او را حقيقتى است كه نزد ما نامى براي آن نيست بايستگى هستى يا شرح اسم آن حقيقت است يا لازمى از لازمهاي آن و اين البته ويژهترين و نخستين لازمهاي آن است، زيرا در او بدون ميانجى لازم ديگري، يافت مىشود و همچنين يكتايى نيز از ويژهترين لازمهاي اوست؛ زيرا وحدت حقيقى از آن اوست و آنچه جز اوست داراي چيستى و هستى است.»
با وجود اين ابنسينا مفهوم واجبالوجود را سنگ زيربناي خداشناسى خود قرار مىدهد هستى در واجب الوجود از لوازم ذات و او موجب آن است ذات او واجبيت است و خود او علت هستى است در حالى كه هستى در هر چيز ديگري داخل در ماهيت آن نيست، بلكه از بيرون بر آن روي مىدهد و از لوازم آن به شمار نمىرود ذات او واجبيت است يعنى وجود بالفعل نه مطلق وجود، بلكه آن از لازمهاي اوست حق آن است كه وجودش از خودش است. بنابراين خدا حق است و هر آنچه جز اوست باطل است. همچنانكه براي واجبالوجود برهانى نيست و جز از راه خودش شناختنى نيست. چنانكه خودش مىگويد: «الله گواهى مىدهد كه الهى جز او نيست او را چيستى نيست، بلكه داراي هستى است؛ زيرا هر هستي داراي ماهيتى معلول است، چون وجودش از خودش نيست، بلكه از ديگري است و وجود مطلقى كه بالذات است، البته معلول نيست. پس وجوب وجود، ماهيتى جز هستى ندارد.»
ابنسينا همواره بر اين نكته تأكيد مىكند كه واجبالوجود، هستى محض است و داراي چيستى ماهيت نيست. وي اين نكته را به روشنى تمام در «دانشنامه علائى» بررسى مىكند و مىگويد: «آنچه وراي ماهيت جزو هستى است نه واجبالوجود است و پيدا شده است كه هر چه وراي ماهيت جزو انيت بود آنيت ورا معني عرضى بود و پيدا شده است كه هر چه ورا معنى عرضى بود، ورا علت بود يا ذات آن چيز كه وي عرض اندر وي است يا چيزي ديگر و نشايد كه ماهيتى بود مر واجبالوجود را كه علت انيت بود؛ زيرا كه اگر آن ماهيت را هستى بود تا از وي انيت آمده بود پس اين هستى دوم به كار نبود، و سؤال اندر هستى پيشين قائم است و اگر ورا هستى نبود، نشايد كه وي علت هيچ چيز بود كه هر چه ورا هستى نيست وي علت نبود و هر چه علت نبود علت هستى نبود، پس ماهيت واجبالوجود علت انيت واجبالوجود نبود. پس علت وي چيزي ديگر بود، پس انيت واجبالوجود را علت بود پس واجبالوجود به چيزي ديگر هست بود و اين محال است.»
ابنسينا در جاي ديگري نتيجه مىگيرد كه «پس پديد آمد كه مرعالم را اولى است كه به عالم نماند و هستى عالم از وي است و وجود وي واجب است و وجود محض است و همه چيزها را وجود از وي است» و خلاصه واجبالوجود را وجود، ماهيت است از صفات ديگر واجبالوجود، يكتايى يا وحدت اوست، زيرا واجبالوجود به حسب تعين ذاتش يكتاست و به هيچ روي مفهوم واجبالوجود را درباره بسياري نمىتوان به كار برد؛ زيرا اگر ذات واجبالوجود بر هم نهاده از دو چيز يا چيزهاي به هم گرد آمده بود، آنگاه وي به وسيله آنها واجب مىشد و يكى از آنها، يا هر يك از آنها، پيش از واجبالوجود و مقوم او مىبود. بنابراين واجبالوجود نه در معنى و نه در كميت منقسم نمىشود.
صفت ديگر واجبالوجود اين است كه در هيچ چيزي مشارِك ماهيت آن چيز نيست؛ زيرا ماهيت متعلق به هر چيزي جز او مقتضىِ امكان وجود است در حالى كه وجود ماهيت چيزي نيست يعنى چيزهايى كه داراي ماهيتند وجود داخلِ در مفهوم آنها نيست، بلكه از بيرون بر آنها روي مىدهد. بنابراين واجبالوجود در هيچ يك از چيزها در معناي جنسى يا نوعى، شركت ندارد و بدينسان نيازي ندارد كه از آنها به معناي فصلى يا عرضى جدا باشد، بلكه به خودي خود جداست پس ذات وي را تعريفى نيست چون جنس و فصل ندارد و سرانجام واجبالوجود نه همانند دارد نه ضد و نه جنس است نه فصل و تعريف نيز ندارد و هيچ اشارهاي به او جز از راه عرفان ناب عقلى ممكن نيست.
واجبالوجود همچنين تامالوجود است؛ زيرا هيچ چيزي را از هستى خود و كمالهاي هستى خود كم ندارد و هيچ چيزي از جنس هستى او بيرون از هستى او نيست كه براي غير او يافت شود. چنانكه در مورد غير او روي مىدهد، بلكه بايد گفت كه واجب الوجود فوق تمام است؛ زيرا نه تنها داراي وجودي است كه او راست بلكه همچنين هر وجودي فضل وجود او يعنى تبعى وجود اوست و در مرتبه وجود او نيست و براي او و صادر شده از اوست.
واجبالوجود به خود خير محض است؛ زيرا خير آن است كه هر چيزي مشتاق آن است و آنچه هر چيزي مشتاق آن است هستى يا كمال هستى درقلمرو هستى است. هيچ كس مشتاق عدم چونان عدم نيست، بلكه مشتاق عدمى است كه يك هستى يا كمال هستى را همراه دارد. پس آنچه كه در حقيقت موضوعه شوق است هستى است. بنابراين هستى خير محض و كمال محض است. شر ذات ندارد، بلكه يا عدم جوهر است يا عدم صلاحى براي آن جوهر است، پس هستى خيريت است و كمال هستى خييت هستى است و وجودي كه عدم همراه آن نيست نه عدم جوهر، نه عدم چيزي براي جوهر بلكه هميشه بالفعل است، او خير محض است. هر واجب الوجودي همچنين حق است زيرا حقيت و حقيقت هر چيزي ويژگى وجود اوست كه در او متحقق است. بنابراين حقتر از واجبالوجود يافت نمىشود.
واجبالوجود همچنين عقل محض است؛ زيرا ذاتى از هر لحاظ جدا از ماده است سبب آنكه چيزي معقول نشود ماده و علايق ماده است در حالىكه وجود صوري، همان وجود عقلى است؛ يعنى صورت شى است كه معقول است و اين وجودي است كه چون در چيزي تحقق يافت آن چيز بهوسيله او داراي عقل مىشود؛ زيرا آنچه كه از معقول شدن چيزي مانع مىشود ماده و علايق آن است همانگونه كه مانع عقل شدن آن است.
آنچه كه دور از ماده و علايق آن باشد و متحقق به هستى جدا از ماده باشد، معقول ذات خويش است و چون بذاته عقل است و نيز بذاته معقول، پس معقول ذات خويش است و بدينسان ذات او عقل و عاقل و معقول است و اين نه از آن روست كه در ذات او كثرتى يافت مىشود؛ زيرا وي از آن رو كه هويت مجردي است عقل است و از آنرو كه گفته مىشود كه هويت مجرد آن براي خودش است. پس معقول خويش است و از آنرو كه گفته مىشود كه ذاتش داراي هويتى مجرد است، پس عاقل ذات خويش است؛، زيرا معقول آن است كه ماهيت مجرد آن براي چيزي باشد و عاقل آن است كه داراي ماهيت مجردي براي چيزي باشد.
بنابراين نخستين اول؛ يعنى خدا، واجبالوجود به اعتبار آنكه داراي ماهيتى مجرد براي چيزي است عاقل است و به اعتبار آنكه ماهيت مجرد او براي چيزي است معقول است و اين چيز ذات اوست. به ديگر سخن عاقل است چون كه داراي ماهيت مجردي است براي چيزي كه آن چيز ذات اوست.*
منابع: دائرةالمعارف بزرگ اسلامي، جلد چهارم، مقاله شماره 1356؛ بزرگان فلسفه؛ تاريخ فلسفه در اسلام.
شنبه 2 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبرگزاري قرآني ايران]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 125]