واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: جواب مسابقه پنجره
اشاره
در اين شماره مطلب اصلي مان جواب هاي رسيده به مسابقه شماره يك پنجره است .
مسابقه پنجره بهانه خوبي است براي دوستان صفحه مدرسه تا قلم بردارند و گل بكارند.
به لطف خدا آثار خوبي به دست ما رسيد.
هر كدام از دوستانمان از پنجره خودشان به تصوير نگاه كرده بودند.
اين مسابقه جايزه و برنده ندارد !
شايد بعضي از دوستان بگويند : پس چرا نامش را مسابقه گذاشته ايد؟
راستش هدف ما درست كردن ميدان نوشتن است .
شايد برندگان اين ميدان دوستاني هستند كه در آن شركت مي كنند و آثارشان به چاپ مي رسد.
مسابقه دوم پنجره در اين شماره به چاپ رسيده است .
مادر انتظار آثار جديد و جالبتان هستيم .
با تشكر مسئول صفحه مدرسه
يادگاري
- ببين پسرم اين منم.
- اين بابا؟
-نه. اين كه انگشتهايش را بين حصار قفل كرده.
- پس اين كيه؟
- اي بابا؛ اين كه سيروسه؛ دوستم.
- ا، همين آقا سيروس نجار؟
- آره باباجان.
- به چي داريد نگاه مي كنيد بابا؟
- به قطار؛ قطار رزمنده ها؛ هفته اي يك بار از كنار روستاي ما رد مي شد؛ ما هم مي رفتيم و از پشت حصار منتظر مي شديم تا بيايند.
- شما جنگ نرفتي؟
- نه بابا چون سنم قد نداد؛ ولي چه قدر كلك سوار كرديم تا خودمان را توي يكي از گروههاي اعزامي جا كنيم، كه نشد. به قول سيروس مچمان را گرفتند!
عطيه كمالي خوش انصاف. تهران
(عضو تيم ادبي. هنري مدرسه)
ما پرواز مي كنيم
سلام دوست نوجوان من!
حالت را نمي پرسم چرا كه مي بينم نگاهت نگران است. مي دانم، خوب تو را درك مي كنم. آخر من هم نوجوانم؛ درست مثل تو. من مي فهمم كه انتظار در چشمهاي بي گناه تو چقدر معني مي دهد. از پشت حصارهاي زندگي، اين طور نگاه پر فروغ ات را نشكن! مي دانم كه نگراني؛ نگران آينده ات و از چشمهاي نوجوان ات به آينده نگاه مي كني. مي دانم براي تو هم سخت است تحمل چيزي كه مي بيني. من هم اين تصوير را بارها و بارها ديده ام: آدم بزرگهايي كه براي زندگي، قلب هايشان را زمين انداخته اند و هركس كه مي گذرد، قلب ديگري را لگد مي كند!
دوست هميشگي من!
نگران نباش. ما كه نوجوانيم، چه غمي داريم؟ ما هيچ وقت وارد زندگي آنها نمي شويم كه دور تا دور خود را حصار كشيده اند. ما نوجوانيم... شايد بهتر است بگويم ما پرنده ايم. آخر نوجوان همان پرنده است! ما پرواز مي كنيم قبل از اينكه درهاي حصار را باز كنند و بگويند: «بايد برويد داخل!»
چرا هنوز نگراني؟ اجازه نده نگراني در نگاهت خانه بسازد. نگاه تو با ارزش است آن را به قيمت تمام قاصدكهاي جهان هم نفروش!
به قول سهراب: ... و همين!
ياسمن رضاييان. 16ساله. تهران
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)
در آن سوي قفس
اسارت، تنها چيزي بود كه به ذهنم خطور كرد. فرهنگ لغات فارسي را از كتابخانه برداشتم تا بيشتر در مورد اين كلمه، بدانم. در آن كتاب در مورد اين كلمه نوشته شده بود اسارت يعني برده كردن، راندن و بستن، اسيرشدن، كسي را برده و اسيركردن يا كسي را به اسيري و بردگي درآوردن.
اسارت واژه اي زشت است كه مرا به ياد جمله عارفانه آقاي بهجت انداخت كه گفته بود: «الهي شكرت كه پرنده اي را در قفس زنداني نكردم، توفيقم ده تا در قفس شدگان را آزاد كنم.» چه كسي به خود حق مي دهد انسانهايي ر ا كه خداوند آزاد آفريده و حق ديدن رنگ آسمان آبي و درك وزش نسيم چهارفصل را دارند، از آنها بگيرد. به راستي ميدان قلب اين نونهالان چه مقدار تاب تحمل دارد.
سايه اندوهگين سيم هاي فلزي بر روي كودكان و نوجواناني كه هنوز خاطرات صبحگاهان زندگي را در سر دارند، چيست؟ آنها در آن سو به چه فكر مي كنند؟
علي رضا رويوران. اول دبيرستان. تهران
رويا
بازيكنان نوجوان وارد زمين فوتبال شدند. تماشاگران آنها را تشويق مي كردند. تماشاگرهايي كه بعضي از آنها پدر و برادر بازيكنان نوجوان بودند.
داور همراه كاپيتان هاي دو تيم سبز و نارنجي پوش به دايره اي زمين مستطيلي شكل سبز چمن مصنوعي آمدند. بعد از تعيين توپ و زمين با سوت داور، بازي شروع شد. بازي در ورزشگاه تازه ساخت در جنوب شهر، منطقه 12 در ميان تماشاگران چهار نفر بودند كه با بقيه تماشاگران تفاوت داشتند آنها روياهايي در ذهن داشتند كه با بقيه روياها كمي متفاوت بود. روياهاي آنها شيرين و بامزه بود. روياهايي كه از ته قلب است. اولي دست روي سينه اش گذاشته بود. در عالم رويا به اين فكر مي كرد: «اي كاش من هم در زمين فوتبال بودم، واي چه كارها كه مي كردم، همه شون رو دربيل مي زدم، بعد هم توي دروازه، تماشاگران هم به شدت تشويق ام مي كردند. من هم به آنها ابراز علاقه مي كردم. شايد هم، پيشنهاد بازي در ليگ دسته يك هم به من مي شد. اون موقع معروف مي شدم اي واي...» نفر دومي دو دستش را روي تورهاي سيمي ورزشگاه گذاشته بود. مثل اينكه مي خواهد از آن ها بالا برود، در عالم رويا پيش خودش مي گويد: «اگر مي شد از اين نرده ها رد مي شدم، مي پريدم در زمين فوتبال. با يك جهش توپ را از بازيكنان مي گرفتم، رو پايي مي زدم، برگردون (قيچي)، چكشي، دريبل زيداني و... تماشاگران هم كيف مي كردند، موبايل شان را در مي آوردند و فيلم برداري مي كردند، چي مي شد...»
وي كه با تعجب زمين فوتبال را نگاه مي كرد، توي تخيل اش، خودش را جاي رونالدينهو جا زده بود، فكر مي كرد كه در شهر بارسلون است. و در جايگاه تماشاگران، حيف كه مصدوم شده و نتوانسته به بازي حساس تيم اش با رئال مادريد برسد!
آخرين نفر كه چهارمين نفر باشد، دست در دهان، تعجب مي كرد، تعجب از اينكه، بازيكنان چطور هماهنگ كار مي كنند، پاس مي دهند، شوت مي زنند، سانتر مي كنند و... داشت فكر مي كرد، چگونه مانند آنها باشد، تمرين هايش چگونه باشد، در چه باشگاهي اسم بنويسد و...
وحيد بلندي روشن. 17 ساله. تهران
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)
دريچه
گاهي اوقات مي شود حتي از دريچه كوچك و باريكي دنياي بزرگ و پهناور را ديد و گاهي هم ممكن است، در بالاترين نقطه باشي و جز يك دريچه كوچك هيچ نبيني.
شايد اينان به دنيايي مي نگرند به دنيايي كه بي رحمانه به اهالي اش پشت مي كند. شايد اين كودك از ديدن اين همه نا آرامي چين و چروك به پيشاني اش راه داده است. شايد دنياي پيش رويش لج بازي هاي روزگار با آدم ها چشم هايش را اين گونه جست وجوگر نشان مي دهد، خوشا به حالش كه دنياي واقعي را از دريچه اي نگاه مي كند و دستانش هنوز نبرد با روزگار را تجربه نكرده است.
فانوس
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)
شنبه 2 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 137]