واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: شير و مورچه
شير كه تازه غذا خورده بود و خودش را براي چرت بعدازظهر آماده ميكرد، صداي نازكي را شنيد كه ميگفت:«آقا شيره!... شير عزيز!»
شير پرسيد:«كي آنجاست؟» بعد سرش را بلند كرد و اطراف را نگاه كرد، اما كسي را نديد. فقط چند تا زرافه دورتر از او مشغول چرت زدن بودند.
دهان درهاي كرد و چشمهاي خواب آلودش را بست. اما دوباره همان صداي نازك گفت: «آقا شيره!.... شير عزيز!» شير دوباره چشمانش را باز كرد و غرشي كرد و گفت:«كي بود؟» و دوباره به اطرافش نگاه كرد ولي واقعاً كسي نبود. شير عصباني شد. چه كسي جرأت كرده بود مزاحم خواب بعدازظهر او بشود؟ دوباره پرسيد:«كي آنجاست؟»
صدا جواب داد:«من، يك مورچه.»
شير با تعجب گفت:«يك مورچه؟ كجايي؟ نميتوانم ببينمت!»
مورچه گفت:«در گوش چپت هستم!»
«چي؟ گوشم؟ تو آنجا چه كار ميكني؟»
ـ «آمدم اينجا تا صدايم را بهتر بشنوي!»
«چه ميخواهي؟»
«آه، شير عزيز، يك خواهش داشتم.»
«چه خواهشي؟»
ـ «ميتواني به اندازه نيممتر جابجا شوي؟»
«براي چه؟ من اينجا راحتم.»
ـ «آخر روي برادر من نشستهاي و ميترسم كه تا الان او را له كرده باشي. البته ميدانم كه منظوري نداشتهاي. ولي ميداني، من و برادرم داشتيم سعي ميكرديم دانهاي را كه پيدا كرده بوديم بكشيم و به لانه ببريم كه تو يك دفعه آمدي و اينجا نشستي و ما مأيوسانه تلاش كرديم تا فرار كنيم ولي ديگر دير شده بود. برادرم آن زير گير افتاد و من كه توانستم نجات پيدا كنم، راه افتادم تا به گوش تو برسم. در راه چند بار لابلاي موهاي بلندت گم شدم اما بالاخره رسيدم. شير عزيز، خواهش ميكنم، يك لطفي بكن و نيممتر جابجا شو، هر طرف كه خواستي فرقي نميكند، راست يا چپ، بايد فوراً برادرم را پيدا كنم.»
شير دهان درهكنان گفت:«اصلاً حرفش را هم نزن!»
مورچه پرسيد:«آخر چرا؟»
«چون من جايم راحت است.»
ـ «ولي برادرم چه؟»
«براي من مهم نيست كه سر برادرت چه آمده است!»
ـ «اما براي من كه مهم است، خواهش ميكنم، يك كم جابجا شو!»
«من از جايم تكان نميخورم.»
«لطفاً، آقاي شير عزيز، خواهش ميكنم!»
شير غرشكنان گفت:«ميتواني تا فردا صبح التماس كني، اما من به خاطر يك مورچه احمق جاي راحت خودم را عوض نميكنم.»
بعد دهان درهاي كرد و گفت:«حالا هم راه بيفت و برو، ميخواهم بخوابم.»
مورچه با صداي نازكش اين بار تهديدكنان گفت:«براي آخرين بار خواهش ميكنم، كمي جابجا شو!»
شير جوابي نداد و چشمانش را بست و خوابيد، اما هنوز يك ثانيه نگذشته بود كه انگار رتيل نيشش زده باشد، يك متر به هوا پريد. مورچه او را گاز گرفته بود.
شير با عصبانيت تمام غرشي كرد و با چنگال نيرومند خود ضربهاي به گوش چپش زد و گفت:«تو، مورچه نادان، جرأت كردي كه يك شير را گاز بگيري؟ خودت را مرده حساب كن! فوراً بيا بيرون!»
ـ «نميآيم!»
«فوراًٌ بيا بيرون، تو ديگر مردهاي!»
ـ «نميآيم!»
«به تو دستور ميدهم كه فوراً بيرون بيايي!»
ولي مورچه بيرون نيامد، او مدام شير را گاز ميگرفت و هر بار شير به هوا ميپريد. حالا ديگر وقت خواب بعدازظهرش هم گذشته بود و خيلي عصباني بود.
«ميدانم چطور تو را بكشم!»
بعد نعرهاي زد و گفت:«غرقت ميكنم! غرقت ميكنم!» و به سرعت به سمت رودخانه دويد.
حيوانات ديگر ترسان و لرزان راه را برايش باز ميكردند.
مورچه بار ديگر با صداي نازكش در گوش شير گفت:«خواهش ميكنم، صبر كن تا برادرم را پيدا كنم!»
شير گفت:«حرفش را هم نزن، تو ديگر مردهاي!»
ـ «من كه با تو دعوا ندارم!»
«ولي من دارم!... من دارم!»
مورچه گفت:«معذرت ميخواهم كه گازت گرفتم، با اين كار ميخواستم فقط كمي جابجا شوي.»
«ديگر خيلي دير شده است، ميخواهم غرقت ميكنم.»
و بعد گوش چپش را در آب فرو برد. اما مورچه كه سريعتر بود، فرار كرد و گوش راست او را گاز گرفت. شير فوراً گوش راستش را در آب فرو برد. ولي مورچه با سرعت تمام دويد و بالاي سرش را گاز گرفت. شير سرش را در آب فرو برد، ولي مورچه دويد و پشتش را گاز گرفت. شير بيچاره از آب بيرون پريد و ضربههاي محكمي به خودش زد، به هر جاي بدنش كه فكر ميكرد مورچه آنجاست.
حيوانات ديگر كه او را ميديدند، با خود ميگفتند:«شير ديوانه شده است، نگاه كنيد! او خودش را ميزند!»
بعد از يك ساعت شير خسته و ناتوان با لكههاي كبودي كه به خاطر گازهاي مورچه و كتكهايي كه خودش زده بود، به وجود آمده بودند، روي زمين افتاد. و بعد صداي مورچه را شنيد كه ميگفت:«حالا تسليم شدي؟»
شير نعره زنان گفت:«خندهدار است! من، سلطان جنگل، تسليم يك مورچه بشوم؟! نه! هرگز!»
مورچه گفت:«پس متأسفانه مجبورم تو را بخورم! از گوش راستت شروع ميكنم و اگر از دوستانم كمك بخواهم، آن وقت هزاران مورچه از راه ميرسند و همگي مرا كمك خواهند كرد!»
اسكلت شير بيچاره هنوز در همان جا كنار رودخانه افتاده است.
*ترجمه: فاطمه اتراكي
پنجشنبه 31 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 343]