تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1833341664
آئین من 2 : داستانهای ایرانی و خارجی
واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: پاهام می لرزید...یه حسی داشتم که خیلی وقت بود تجربه ش نکرده بودم...یه حس مثل ریختن یه
آبشار توي دلت....لبام زود زود خشک می شد....چه قدر دلم براي تموم درو پیکر این بیمارستان تنگ شده
بود...یاد لحظه لحظه هایی که توي بیمارستان سپري کرده بودم رهام نمی کرد....یاد درد دلایی که توي
محوطه با مهرداد می کردم...یاد مواقعی که با شادي از زیر مورنینگا در می رفتیم...یاد....
از شادي شنیده بودم آقاي دکتر شده رئیس بیمارستان....و امروز هم احتمالا باید براي ثبت نام باهاش برخورد می
کردم....یه چهره ي آشنارو از دور دیدم...هرچی نزدیکتر می شدم قلبم بیشتر می تپید...مهرداد
بود...باورم نمی شد بعد از سه سال و خورده اي دارم می بینمش...متوجهم نشده بود و مثل همیشه سربه زیرو غرق
فکر و خیال ازکنارم رد شد....با گذشتنش ایستادم.. هنوز دوقدم نرفته بود که
ایستاد...قلبم تندتند می زد بعد از مدت ها یه لبخند واقعی زدم....توچشام خیره شد و آروم
گفت:سمانه....این...اینجا چه کار می کنی؟
رفتم و یه قدمیش ایستادم:...سلام...
_سلامو کوفت...سلام و سنان...سلام و مرض....
باورم نمی شد...این مهرداد بود که داشت اینارو می گفت....چندقدم رفتم عقب...چشمام گرد شده
بود....
اما با همون عصبانیت قبلیش اومد جلو...انگار براش مهم نبود توي راهروي بیمارستانیم....
_دختره ي احمق...بعداز سه سال برگشتی و تازه می گی سلام....این سه سال کدوم گوري بودي؟هان؟....نگفتی
مامان بابات چی کار می کنن؟....یعنی انقدر مغزت تهی شده؟توي این مدت فکر نکردي؟حتی واسه یه ساعتم شده
بود بشینی فکر کنی...اصلا همه به کنار....به اون شوهرت....حتی واسه طلاقم اقدام نکردي؟تو...تو....
هیچی دیگه نگفت با عجله رفت....همون طور زل زده بودم به جایی که دیگه مهردادد نبود...دوباره یاد شوهرم...یاد
همه ي بدبختیام...کاش برنمی گشتم...پشیمان شدم مثل بیشتر مواقع...
با پریشونی سوار آسانشور شدم...کاش اصلا واسه انتخاب رشته تهرانو نمی زدم...کاش همون شیراز می
موندم...همش تقصیر آقاي دکتر بود که می گفت بالاخره که واسه یه همیشه نمی تونم توي خفا زندگی کنم...ازش
قول گرفته بودم به کسی نگه من برگشتم...به هیچ کس...هنوز تکلیفم با خودمم مشخص نبود....یه انترن کنارم توي
آسانسور بود هرچی نگاهش کردم نشناختمش...بایدم نمی شناختمش!
هرکاري کردم یادم نیومد بخش نورولوژي طبقه ي چندم بود.
_ببخشید خانوم دکتر بخش اعصاب طبقه ي چندمه...؟
دختر سرشو به سمتم گرفت..خستگی از سروصورتش می بارید.
_طبقه ي سوم
_واسه ثبت نام باید بریم کجا؟
چندلحظه موشکافانه صورتمو کاوش کرد:رزیدنت جدید هستین؟
لبخندي زدم و گفتم:آره...تازه رزیدنتی قبول شدم...البته خودمم دانشجوي اینجا بودم اما واسه مدتی رفتم
شیراز...
چاپلوسانه لبخندي زدوگفت:واي...پس ماه بعد شما میشید رزیدنتم...از دیدنتون واقعا خوشحالم...شما اول برید
پیش رئیس گروه... راستش خودم دقیقا نمی دونم واسه ثبت نام رزیدنتی کجا باید برین....
_ممنون عزیزم...
شاید دو،سه سال ازش بزرگتر بودم با این همه احساس بزرگی نسبت بهش داشتم.
چند ضربه به در اتاق زدم و درو باز کردم.منشی همون منشی رئیس قبلی بود...خانوم عزیزي...چندلحظه خیره نگام
کرد انگار به نظرش آشنا میومدم....اما چیزي نگفت:بفرمایید؟
_واسه ثبت نام اومدم گفتن بیام پیش دکتر آزادي..
_بله...فعلا یکی دیگه از رزیدنت هاي جدید پیششونه..صبرکنید بعداز ایشون شما برید داخل...
_ممنون..
روي یکی از صندلی ها نشستم و به زمین خیره شدم...نمی دونستم چی پیش میاد...
_ببخشید من شمارو جایی دیدم؟خیلی چهرتون تون آشناست
به صورت منشی خیره شدم لبخند تلخی زدم و گفتم:دانشجوي همین جا بودم...دوره ي استاژریمو اینجا
بودم...
_گفتم خیلی آشنا به نظر می رسین...
در اتاق دکتر باز شد و رزیدنت جدید اومد بیرون.خانوم عزیزي روبه من گفت:می تونی بري داخل
سري به معناي تشکر تکون دادم و رفتم داخل.آقاي دکتر سرشو خم کرده بود و تند و تند داشت یه چیزایی
می نوشت.تا صداي پامو شنید سرشو بالا گرفت...چندلحظه خیره خیره نگام کرد....توي این مدت فقط ارتباط تلفنی
داشتیم.
_سلام آقاي دکتر...
ازجاش بلند شد و یه لبخند زد و اومد سمتم:به به...خانوم دکتر...علیک سلام....
دستمو گرفت، فشرد و گفت:نگفته بودي امروز میاي فکر کردم لا اقل هفته ي بعد بر می گردي.
همه چی یه دفعه اي شد...ببخشید که اطلاع ندادم...
_خواهش می کنم عزیز دلم...پس سها کو؟میاوردیش....
_خوابیده بود...نیاوردمش....
_تنها تو خونه خطرناك نیست؟
_نه...بچه ي عاقلیه...خیلی هم باهوشه...واقعا مطمئنه....
لبخندي زدوگفت:راحت باش بشین...
روي کاناپه اي نشستم آقاي دکترهم کنارم نشست و گفت:حالت چه طوره؟
_بدنیستم...مثل همیشه...
_حتما بیشتر واسه کاراي طلاقت زدي تهران...
چندلحظه مکث کردم:آره دیگه...نمی شه همیشه توي این حال بمونم...باید طلاقمو بگیرم...
مثل همیشه نه درمورد آئین حرفی زد و نه من چیزي پرسیدم.
_خب...توافقی می خواي باشه دیگه؟نه؟
_آره...اونطوري بهتره...
چندلحظه رفت تو فکر:نمی دونم اون چی کار کنه...فکر می کنه خودتو گم و گور کردي...من به هیچ کس
در مورد تو چیزي نگفتم...به نظرم...ببین...سمانه جان بهتره خودت باهاش درمورد طلاق حرف بزنی....
برق از سرم پرید:چی؟نه آقاي دکتر....
_عزیز من اون موقع همه فکر می کنن من می دونستم تو کجایی ولی بهشون چیزي نگفتم...این خیلی بده...
_اما من نمی....
_سمانه جان...یعنی چی که نمی تونی...تو باید بتونی باهاش برخورد کنی...بالاخره که همدیگه رو توي بیمارستان می
بینید...
سرمو انداختم پائین...
_نگران روبه رو شدن با آتوسا هم نباش...اونم آئینو ول کرد و رفت خارج...
اولش منظورشو درك نکردم اما بعدش تازه جمله شدم فهمیدم.باورم نمی شد... یعنی آتوسا آئینو ول کرده بود؟ هیچ
عکس العملی نشون ندادم.
_برو خونه ش....توي بیمارستان باهاش صحبت نکن....چون...چون آئین اوضاع روحی روانیش وحشتناکه.خیلی
اوضاعش خرابه.فقط باهاش آروم حرف بزن و زیاد گیر نده.باهاش تند برخورد نکن...اگه...اگه چیزي گفت یا حتی
فحشتم داد جوابشو نده...چون داغونه....خیلی داغون...
باورم نمی شد....پس اونم اوضاعش بهتر از من نبود....چشمام خیس شد اما همون بی تفاوتیو حفظ
کردم:باشه...سعیمو می کنم...عصر خونه ست؟
_آره....خیلی وقته هیچ جایی جز بیمارستان نمیره....
دلم واسش سوخت...چرا ما دوتا انقدر نحس بودیم....؟
براي آخرین بار توي آینه خودمو نگاه کردم...مانتو مشکی با شلوار جین لوله اي مشکی پوشیده بودم با یه شال
طوسی و سفید....خیلی وقت بود آرایشم شده بود فقط یه رژلب کم رنگ....دیگه از اون دختر شاد هیچ خبري
نبود....حالا یه زن 28 ساله ي زجر کشیده ي بدبخت بودم....فقط همین... دست سها رو گرفتم....باید تکلیف سها
رو هم مشخص می کردم...سها که واسه همیشه نمی تونست بی شناسنامه بمونه...
_مامان کجا می ریم ؟
_می ریم...می ریم پیش بابات...
حس کردم هیچ درك خاصی از بابا داشتن نداره چون هیچ عکس العملی نشون نداد.
_مامان بعدش بریم شهربازي؟می خوام واسم اونجا پشمک بخري...میریم؟
_اگه شد آره...
_قول بده!
نگاهی بهش انداختم بهم خیره شده بود تو چشماش تمنا موج میزد،نمی خواستم الکی بهش دروغ بگم:قول میدم اگه
تونستم ببرمت....
جواب دلخواهشو نگرفته بود واسه همین بی حوصله نگام کرد.
با هم وارد کوچه شدیم...ازاین محله هیچ شناختی نداشتم زمانی هم که تهران بودم زیاد از این محله رد
نمی شدم:خب از کجااا بریم؟
دست سها رو گرفتم وبا هم راه افتادیم.
چقدر ذهنم درگیر بود، توانایی رویارویی با آئین رو نداشتم اما چاره هم نداشتم، منظور دکتر چی بود که آتوسا ولش
کرده؟ اصلا چرا ولش کرده؟خدا چقدر سوال داشتم...اصلا چی شد؟هرچی به خودم فشار آوردم نفهمیدم که چی شد،
کاشکی حداقل همون موقع می موندم و جواب سوال هامو میگرفتم...
تما طول راه این چند سال تنهایی مثل فیلم از جلوي چشمم رد میشد، روزي که برگشتم شیراز، چقدر
داغون بودم، بیچاره خاله زهره چقدر ترسیده بود، تا چند مدت توي خونه می موندم و هیچ کاري نمیکردم،
چه سختی هایی که سها نکشید، واقعا اگه خاله زهره و عمو علی نبودن من چی کار میکردم؟احساس تنفر
از آئین بعد از چند سال دوباره توي خودم حس کردم، خیلی وقت بود همچین حسی نداشتم از وقتی
برگشتم شیراز ازهمون روزي که تصمیم گرفتم روي پاي خودم بایستم و با کمک سهند دوباره برگردم
سر درسم، با یاد آوري اسم سهند لبخندي روي لبم اومد.
چقدر توي این مدت به من کمک کرده بود، اگه این خانواده نبودن نمی دونستم باید چکار کنم، هیچ وقت
یادم نمیره که هیچ چیز به روم نیاوردن و حتا سؤالی نکردن، خوب شاید دکتر آزادي براي عمو علی گفته
بود .مسبب همهٔ این سختی ها آئین بود، واقعا چرا باید میرفتم و باهاش صحبت میکردم بازم من باید میرفتم
سراغ اون من حتا حالا براي طلاق هم باید التماس میکردم.
-آقا نگهدارید لطفا
- اما هنوز نرسیدیم خانوم
-ممنون همینجا پیاده میشم.
-چشم
چه مرگم شده بود، خیلی وقت بود از این حس ها نداشتم، دیوونه تو که خودت رو پیدا کرده بودي، فکر می
کردم توي این مدت از این سختر شده باشی، هنوزم مثل دختر بچه ها مثل اون موقع ها که تجربه نداشتی دست و
پات میلرزه...نه این حرف ها نیست احساس میکنم بی پشت و پناهم، چقدر دلم واسه مامان اینا تنگ شده بود، اما با
چه رویی میرفتم اونجا..ولی باید بري، آخرش که چی، توي این مدت فقط تماس هاي تلفنی کوتاه داشتم،
چقدر مامان رو عذاب داده بودم، جراتش رو نداشتم..آهان بذار برم پیش سامان، اون می تونه پا در میونی کنه مامان
و بابا سخت نگیرن.
یادم به آخرین تماس مامان افتاد
مامان:سمانه اگه اومدي که اومدي نیومدي دیگه اسم ما رو هم نیار
-ولی مامان، صداي بابا از اون پشت آمد(خانوم این حرفا چیه چرا به این بچه سخت میگیري بذار راحت باشه، اون
الان توي فشاره)
- چه فشاري، پسره الان راست راست داره زندگیش رو می کنه اون وقت این بچه باید توي شهر غربت ،گریه امونش
نداد، و گوشی رو ول کرد.
سامان:سمانه جان میدونم که میدونی خیلی دوست دارم که باشی اما توي فشارت نمیذاریم، حرف هاي مامانم بذار
پاي حس مادري، نگران نباش.
اما من نگران بودم، از اون به بعد دیگه مامان با من حرف نزد، فقط بابا و سامان با من تماس داشتن، ساسان هم فقط
چند بار تماس داشت می گفت گرفتارم اما می دونستم اینطوري نیست، اون از من خوشش نمیاد از اولش با ازدواج
من و آئین مخالف بود، نمیدونم چرا اما بود.از مامان خرده نمی گیرم چون خودمم از دست خودم عصابی بودم.
عروسی داداش کوچیکم نرفتم اونم با یک عذر بدتر از گناه، حالا با چه رویی می خواستم برم خونش .راهیه که باید
برم.
-سها دوست داري بریم پیش دایی سامان؟
-آخ جون آره.
سامان توي این مدت یکی دو باري به ما سر زده بود، از وقتی هم ازدواج کرد برگشت تهران و موندگار شد، چقدر
دلم براش تنگ شده بود، بچگیا رابطهٔ خوبی با هم نداشتیم بچه هاي پشت سر هم بودیم دیگه، اما از وقتی فهمید چی
به سر زندگیم اومد، خیلی برام دل سوزوند کلی هم شاکی بود چرا بهش زودتر نگفتم، هیچ وقت فکر نمی کردم
سامان اینطوري باشه، اما بقول خاله زهره خانواده آدم گوشت همو بخورن استخون همو پرت نمی کنن، راست
میگفت .رفتیم دست گل با شیرینی بخریم بریم خونه سامان. چه دلشوره اي داشتم، مخصوصاً که زنش رو براي اولین
بار می خواستم ببینم.
اصلا نمیدونستم باید چکار کنم، فقط میخواستم چند روزي به خودم استراحت بدم تا با شرایط جدید کنار بیام و بعد
برم سراغ آئین. روبرو شدن با اون برام خیلی سخت بود، وقتی داشتم میومدم فکر نمی کردم خودم باید باهاش
صحبت کنم واسه همین خیالم کلی راحت بود اما الان گیر کرده بودم و راهی هم نداشتم .توي تاکسی داشتم به اتفاق
امروز فکر می کردم، دلم واسه شادي هم تنگ شده بود اما با رفتار امروز مهرداد فکر نمی کنم جرأت رفتن به اونجا
رو داشته باشم، از سوال پس دادن خستم و حوصلهٔ توضیح رو ندارم، کاشکی هیچ وقت هیچ کس ازم توضیح نخواد.
سها:مامان کی میرسیم؟
-الان دیگه میرسیم گلم.شکر خدا خونشون آسون بود راننده تاکسی ما رو دقیقا جلوي ساختمون پیاده کرد .قلبم
چقدر تند میزند حتا سها هم متوجه هیجان من شده بود.
سها:مامان خوشحالی؟
-آره عزیزم .با هر زحمتی بود زنگ رو فشار دادم
سامان:بله؟
-منم سامان .جوابی نشنیدم، فکر کردم آیفون رو گذشته، اشک توي چشمم جمع شده بود، بازم اشتباه
کرده بودم، اما نه، سامان در ساختمون رو باز کرد انگار تا خود دم در دویده باشه نفس نفس میزد
سامان:سما ..نه. .خودتی؟
-آره مگه نمی بینی و لبخندي زدم
سها:سلام دایی جونی
- سلام عزیزم، کی اومدید؟
-میذاري بیایم تو یا میخواي همینجا همهٔ سوال ها تو بپرسی؟
- آخ ببخشید بفرمائید تو.
از جلوي در کنار رفت تا من و سها بریم داخل.نگاهی به لابی ساختمونشون انداختم.مثل نماي ساختمان، داخلش هم
شیک بود.سامان کنارم ایستاد و گفت:
-سمان چرا ماتت برده؟
یه شوقی ریخت تو دلم برعکس همیشه که اگر سمان صدام می کرد دعواش می کردم اینبار با مهربونی نگاش
کردم:
-دلم براي سمان گفتنات تنگ شده بود!
خندید.
بیا بریم بالا الان همه دارن به ما نگاه می کنن.
دستمو گرفت و به سمت آسانسور حرکت کرد.دربون ساختمان با کنجکاوي به ما نگاه می کرد.سامان لبخندي به
روش زد و دکمه ي آسانسور رو فشرد.با لذت به چهره ي مردونه و جذابش نگاه کردم.واقعا دلم براش تنگ شده
بود...با اینکه فقط چند ماه بود ندیده بودمش اما حس می کردم دلم خیلی بیشتر از این چیزا براش تنگه...از دیدن
مامان چه حسی بهم دست می ده؟ناخودآگاه اشک توي چشمام جمع شد...دلم براي مامان و بابا خیلی تنگ شده
بود...صداي دینگ باز شدن در آسانسور منو به خودم آورد.سرم رو بلند کردم سامان دست سها رو گرفته بود و به
چهره ي من خیره شده بود.صورتش خیس از اشک بود .همونطور که مارو به سمت بیرون آسانسور هدایت می کرد
گفت:
-نمی دونی مامان چقدر دلتنگته...بعضی شبا تو خواب صدات می کنه....همش سمانه سمانه ورد زبونشه....گاهی
اشتباهی پریا رو به اسم تو صدا می کنه و بعد اشک تو چشماش جمع می شه می گه" خدا اگر سمانه ام رو ازم دور
کرد به جاش یه گل دیگه مثل تو برام فرستاد....نمی دونم چرا حس می کنم تو هم بوي سمانه رو می دي "!بودنت
که برامون حسنی نداشت حداقل نبودنت زن مارو عزیز کرد....
حرفاش اشک و لبخند رو باهم مهمون صورتم کرد.
قبل از اینکه زنگ بزنیم در واحدي که کنارش ایستاده بودیم باز شد.یه دختر جوون و بی نهایت زیبا توي چارچوب
در ایستاده بود و با کنجکاوي به من نگاه می کرد.چمن چشماش تو آب شناور بود!به روش لبخند زد حتما پریا
بود.وصف چشماي زیباش رو ازسامان شنیده بودم و واقعا هم حق داشت پریا چشماي فوق العاده اي
داشت.قبل از من پریا به خودش اومد و قدمی جلو گذاشت و با گرمی مرا در آغوش گرفت.و با صداي نازك و زنگ
دارش که مهربونی توش موج می زد زیر گوشم گفت:
-خوش اومدي سمانه خانم.....خیلی دلم می خواست ببینمت...سامان خیلی ازت تعریف می کنه و واقعا هم به همون
خوبی هستی که سامان می گفت و... به همون زیبایی...
باید جوابی به حرفاي محبت آمیزش می دادم از این رو گفتم:
-منم خیلی دوست داشتم ببینمت اما زندگی فرصتش رو ازم گرفته بود....اما حالا خوشحالم که می بینمت خانم
خانما.....
سامان پرید وسط حرفم و گفت:
-خیلی خوب بسه دیگه این هندي بازي ها رو بذارید براي بعد جلوي در و همسایه زشته برید داخل ببینم....
و با دست مارو به سمت داخل هل داد!
نگاهم بی اختیار به سمت وسایل خونه کشیده شد دلم می خواست ببینم پریا همون قدر که زیباست خوش سلیقه هم
هست یانه!و واقعا هم خونه اش رو زیبا چیده بود همه ي رنگ ها با هم هارمونی داشتند و هر چیزي توي بهترین
جاي ممکن قرار داشت...
-خونه تون خیلی خوشگله و واقعا زیبا چیده شده!
رو به پریا ادامه دادم:
-واقعا خوش سلیقه اي ولی نمی دونم چرا کج سلیقگی کردي و زن داداش من شدي!
صداي خنده ي پریا بلند شد و چال روي گونه اش نمایان شد.سامان یه پس گردنی بهم زد و گفت:
-نیومده دشمنیت رو شروع کردي؟همه بده عروس رو می گن تو بده داداشت رو!
خندیدم.بعد از مدت ها از ته دل خندیدم.انگار تو خونه شون پر از معجزه بود پر از حس دوست داشتن بود پر
از محبت بود و پر از هر چیزي که توي خونه ي من و آیین نبود.....جلوي اشکام رو گرفتم تا دوباره به چشمام
هجوم نیارن.....
آدم باید همیشه حقیقت رو بگه داداش من از قدیم هم گفتن حقیقت تلخه! پریا لبخند مهربونی زد و چشمکی به من
زد و گفت:
-حق با توئه سمانه جان....سامان تنها اشتباه زندگیه منه!
سامان با چشماي گرد شده به پریا خیره شد و گفت:
-تو هم؟بابا من شوهرتم این خواهر شوهرت!ما نزدیک یک ساله با همیم اما این الان اومد!تو سریع منو به
این فروختی؟
پري پشت چشمی براش نازك کرد و گفت:
-مهم اینه که سمانه جون حرف منو می فهمه منم حرف اونو. تازشم براي دوستی قدمت مهم نیست که عمق مهمه!
سامان خودش رو روي مبل انداخت و سها رو هم روي پاش نشوند و با لحن بچه گانه اي گفت:
-می بینی دایی؟اینا با هم دست به یکی کردن و می خوان من رو اذیتت کنن تو که با اینا نیستی که؟
سها با شیرین زبونی گفت:
-مامانم همیشه راست می گی منم هر چی مامانم بگه می گم.
پریا با صداي بلند خندید و گفت:
-دیدي سامان بچه هم فهمید اما تو نمی خواي بفهمی؟
سامان کوسن روي مبل رو به سمتش پرت کرد و گفت:
-خواهرم رو دیدي خوب زبون در آوردیا! فکر کنم من برم بیرون بهتره....براي شام چی می خورید بخرم؟
سریع گفتم:
-زحمت نکش سامان ما براي شام نمی مونیم می ریم....
پریا سریع گفت:
-نه نمی زارم برید ما تازه شمارو پیدا کردیم!
نه دیگه پریا جان ایشالا بعدا دوباره مزاحمتون می شیم!
سامان قبل از پریا جواب داد:
-فکر کنم بدونی خف یعنی چی؟پس نذار خودم برات بگم اینجا بچه نشسته خوبیت نداره خودت بفهم باشه؟
خندیدم.
سامان به سمت در رفت و گفت:
-تا من بیام پشت سرم غیبت نکنیدا!
پریا در را پشت سرش بست و گفت:
-اوف چقدر حرف می زنه این سامان....اي واي چرا وایسادي سمانه جان برو بشین خانم منم الان برات یه شربت
خنک می آرم عزیزم....ببخشید یکم هل شدم!
به روش لبخند زدم و روي مبل کنار سها نشستم.دختر خونگرمی بود مهرش به دلم نشست.با سینی شربت برگشت
و روي میز گذاشت و خودش هم رو به روم نشست و گفت:سامان میگه واسه تخصص قبول شدي؟
_آره...امروزهم رفتم واسه ثبت نام...
_تخصص چی؟
_اعصاب....خیلی نورولوژي رو دوس ندارم....نمی دونم چرا انتخابش کردم....اصلا مدتهاست هیچی برام
فرقی نداره.....
دوباره داشتم می رفتم تو فاز دپرشن پریا هم فهمید.حس کردم اون می دونه چی به سرم اومده یعنی سامان بهش
گفته چون لبخند رو لبش ماسید و یه لحظه خطوط صورتش رنگ دلسوزي گرفتن....نمی خواستم اینو ببینم...نمی
خواستم دلسوزي رو توي صورتش ببینم....براي همین خودم بحثو عوض کردم.
_سامان می گفت شاغلی....
_اوهوم....توي یه آموزشگاه کنکوري زیست درس می دم....
_لیسانس؟
_نه فوقمو پارسال گرفتم....واي سمانه نمی دونی تدریس چه قدر سخته...فکرشم نمی کردم اینطور باشه...بچه ها
پدر آدمو در میارن....حالا خیلی هم بچه نیستن ماشالله هرکدوم هفده ههجده سالشونه اما درست مثل بچه هاي هفت
،هشت ساله....
خندیدم و گفتم:مگه خودتم یه روزي دانش آموز نبودي؟یادت نیست خودمون چی به سر دبیرامون می
آوردیم؟
_بودیم اما نه این طور....کلاس میان واسه هرچیزي غیر از درس خوندن...والله نوبره...
لبخندي زدم و گفتم:بچه هاي این دوره....خدا عاقبتمونو به خیر کنه....
پریا لپ سهارو کشیدوگفت:کلاس چندمی خوشگل؟
سها نگاهی به من کرد و بعدش آروم و با خجالت گفت:میرم پیش دبستانی...مدرسه نمیرم...
_قربونت برم....
حس می کردم خیلی کنجکاو شده زندگیمو از زبون خودم بشنوه اما دلم نمی خواست مرورش کنم....دیگه حالم از
مرورش به هم می خورد!
براي اینکه فکرشو منحرف کنم گفتم:متولد چه ماهی هستی؟بهت میاد بچه ي بهار باشی!
ابروشو بالا انداخت و گفت:اردیبهشت...چه طور حدس زدي؟
_همینطوري...
_توچی؟
_دي...
_یکی از خواهراي منم دي ماهیه.. بعد از نیم ساعت بالاخره سامان هم با چندتا بسته توي دستش اومد.سها سریع
رفت کنارش و توي نایلونا سرك کشید....
_سها خانوم چیزي که می خواي اینجاست...
سامان دستشو تو جیبش کرد و یک بسته دراژه بیرون آورد.سها با شوق گرفتش و رفت یک گوشه نشست
و تا تموم شدنش آروم همونجا موند.
بعد از شام همش حس می کردم سامان می خواد چیزي بگه... نمی دونم چی بود....ولی نمی گفتش به چه دلیلی نمی
دونم....
پریا بعداز شستن ظرفا کنارم نشست و گفت:راستی سمانه جان شما الان کجا زندگی می کنی؟
_یه خونه ي کوچولو و نقلی اجاره کردم...نمی خوام برم پیش مامان اینا بشم سر بارشون...اگه برم اونجا مامان که
نمی ذاره یه قلم چیز واسه خونه بخرم و خرج منو سها رو میندازه گردن بابا....خب حقوق یه بازنشسته مگه چه
قدره...
_کدوم محله هست خونه ت؟آدرس نمی دي که نیایم خونه ت؟
خندیدیم و بهش آدرسو دادم وقتی قیمت رهن و اجاره ي خونه رو پرسید و بهش گفتم رو کرد به سامان:
- سامان شنیدي؟چه قدر خوب...من همش می گم به این سامان بیا بریم یه خونه ي بزرگتر بگیریم...چسبیده به این
خونه ي یه خوابه...هی آدم دلش می گیره...می گم ما هم بیایم اونجاها خونه اجاره کنیم...
وبا استفهام به سامان خیره شد.سامان هم گفت:بی خیال بابا....مگه چند نفریم ما که این خونه واسمون
کوچیک باشه؟
_خب بازم!...
وبا حالت قهر سرشو برگردوند و اداشو در آورد.خندیدم...اما دلم گرفت...چرا منم نمی تونستم همچین زندگی
آرومی داشته باشم....چرا تموم کائنات در تلاشن که منو به خواسته هام نرسونن...لعنت به بختم....
ساعت حدود یازده و نیم بود که من واسه رفتن آماده شدم پریا خیلی اصرار کرد بمونم اما نمی
خواستم...شاید حوصله شو نداشتم...سامان هم گفت که خودش می رسونم...وقتی نزدیکاي خونه بودیم گفت:سمان
واسه...واسه طلاقت چی کار می کنی؟
پس این بود چیزي که همش داشت می جویدشو نمی گفتش....
نگامو از پنجره انداختم بیرون:نمی دونم...قراره برم باهاش حرف بزنم...ببینم حرفش چیه؟
_غلط کرده حرفی داشته باشه...مرتیکه!کی می خواي بري باهاش حرف بزنی؟
_نمی دونم....احتمالا فردا صبح می خوام تا این مدت که نمی رم بیمارستان تکلیفم مشخص شه...چون
بعداز اون سرم خیلی شلوغ می شه...
دیگه چیزي نگفت....
از خواب بیدار شدم از فکر اینکه باید برم ملاقاتش تموم دل و رودم تموم شب می پیچید به هم... زیر لب همش
زمزمه می کردم:ازت متنفرم...ازت متنفرم...
می خواستم به خودم ثابت کنم ازش متنفرم....
صبحونه خوردم سها هم کمی بعد از من بیدار شد صبحونه شو دادم بهش و لباساشو بهش پوشوندم خودمم همون
تیپ دیروزمو زدم....یه چیزي همش تو دلم سرمی خورد پایین...با سها از خونه زدیم بیرون...این بار دیگه دیوونه
بازي دیروزو انجام ندادم و وقتی رسیدم به سر همون کوچه پیاده شدم...حس می کردم هر آن ممکنه سربخورم و
بیفتم توي عمق تاریکی وجودمو بیرون نیام...حس خوبی نداشتم...مگه می شد کسی با شرایط من حس خوبی داشته
باشه....؟
قلبم تند می زد.خیلی تند...دوباره زیر لب گفتم:
-ازت متنفرم....ازت متنفرم....
دستم رو به سمت زنگ پیش بردم دستام می لرزید با سختی دکمه ي زنگ رو فشردم.چند ثانیه طول کشید تا آیفون
رو جواب بده تو این چند ثانیه انقدر نوك کفشم رو کوبیدم زمین که پوست روش ساییده شد....
-کیه؟
تن صداش دلم رو زیر و رو کرد.حس کردم قلبم داره از قفسه سینه ام می زنه بیرون دستم رو گذاشتم روي قلبم تا
آرومتر بشه.
-کیه؟
با صدایی لرزان گفتم:
-منم آئین.
عمدا خودم رو معرفی نکردم دلم می خواست بدونم بعد از سه سال هنوز تن صدام یادشه یا نه...دلم می
خواست یادش باشه...دلم می خواست تو این مدت بهم فکر کرده باشه...
چند ثانیه مکث کرد و بعد در باز شد.
وارد حیاط شدم.هر لحظه ضربان قلبم تند تر می شد...در باز بود و آئین تو چارچوب در ایستاده بود و بهت زده به
من نگاه می کرد.نگاهم به سمت صورتش کشیده شد.ته ریش چند روزه اي زینت بخش چهره اش بود....هنوز
جذاب بود....هنوز دلم بی قرارش بود....یاد گذشته ها دگرگونم کرد....زیر لب دوباره گفتم:
-من ازت متنفرم...متنفرم....
صداي سها نگاهم رو به سمت صورت معصوم و بچه گانه اش کشوند:
-مامان این آقا کیه؟
سرم رو به سمت آئین که حالا در چند قدمیم ایستاده بود چرخوندم....نگاه سها روي چهره ي آئین مونده بود انگار
براش آشنا بود.....همیشه از این روز می ترسیدم از اینکه سها آئین رو به خاطر بیاره....هر چی نباشه بالاخره سها تو
بچگیش اونو به عنوان بابا می شناخت و روزاي کودکیش رو توي آغوش آئین گذرونده بود!
صداي آئین باعث شد سرم رو به سمتش بچرخونم:
-باورم نمی شه سمانه....باورم نمی شه.....این همه سال کجا بودي؟.....حالا چرا برگشتی؟...اومدي عجز و بدبختیم
رو تماشا کنی؟...اومدي حماقتم رو تماشا کنی؟.....
با دست به خودش اشاره کرد و ادامه داد:
-خوب به من نگاه کن....نگاه کن تا هر چی که دلت می خواد ببینی....ببینی به کجا رسیدم و چقدر بدبخت
شدم....ببینی چطور گول ظاهر یه دختر لعنتی رو خوردم.....منو خوب نگاه کن....به همون جایی رسیدم که انتظار
داشتی....دلت خنک شد؟
تن صداش هر لحظه بالاتر می رفت و صورت هر دومون از اشک خیس بود....سها ترسیده بود و پاي منو بغل کرده
بود و می لرزید....همه چیز برعکس اون چیزي که می خواستم و انتظار داشتم پیش رفته بود....توان حرف زدن
نداشتم...آئین روي اولین پله کنار ورودي ساختمان نشست و سرش رو گذاشت روي دستش و صداي هق هق گریه
اش بلند شد....تحمل اینکه شکستنش رو ببینم نداشتم...تحمل گریه کردنش رو نداشتم....آئین چه بد چه خوب یه
روزي مرد خونه ي من بود...یه روزي عشق من بود....هنوزم....خواستم برم جلو و سرش رو در آغوش بگیرم و
آرومش کنم که صداي سها متوقفم کرد:
-مامان ترو خدا بریم....مامان بریم من می ترسم.....
صورت خیس از اشک سها رو پاك کردم و به سختی بلندش کردم و در آغوش کشیدمش و به سمت در خروجی
برگشتم....اگر ثانیه اي بیشتر می ایستادم همه چیز را خراب می کردم....حتی به پشت سر هم نگاه نکردم....نباید
می موندم...نباید می اومدم...نباید...
به سمت خیابون حرکت کردم و سوار اولین تاکسی که دیدم شدم و آدرس خونه رو دادم.تا رسیدن به خونه گریه
کردم و خاطرات گذشته رو مرور کردم...خاطرات روزایی که آئین رو عاشقانه می پرستیدم...روزایی که من براي
داشتن آئین دعا می کردم و تلاش می کردم اما اون تمام فکر و ذکرش آتوسا بود....به شبایی که کنارش به صبح
رسوندم.....به شبی فکر می کردم که مهرداد و شادي و مامان اینا رو دعوت کرده بودیم و آئین با من و میز شام
عکس انداخته بود.....به ره چیزي فکر کردم جز آتوسا و دوباري که کنار آئین دیدمش....
صداي راننده تاکسی از جا پروندم:
-خانم رسیدیم!
کرایه ي تاکسی را حساب کردم و سها رو که خوابش برده بود را در آغوش گرفتم و به سمت ساختمان رفتم.
بعد از اینکه سها رو روي تختش خوابوندم.رفتم سراغ چمدان قدیمی...چمدونی که جز تو تنهاییم بازش نمی
کردم....عکساي آئین رو از بین لباسا بیرون کشیدم و با خودم بردم تو سالن کنار دیوار نشستم و عکسارو جلوي
روم گذاشتم.آئینی که توي این عکسا بود کجا و آئین رنجور و ضعیفی که امروز دیدم کجا! اشک دوباره مهمون
چشمام شد و خاطره گذشته ها مونس لحظه هام.....
دستی تکونم می داد و اسمم رو صدا می کرد:
-آئین تروخدا ولم کن بذار بخوابم....
صدایی گفت:
-آئین کیه بابا منم سامان بلند شو ببینم!
و محکم تر تکونم داد:
-اه بیخیال شو دیگ.....
از جا پریدم.بهت زده به سامان خیره شدم...من چی گفته بودم؟خودم خودم رو لو داده بودم...!سامان سرزنش بار به
من نگاه می کرد....با چشم به زمین اشاره کرد و گفت:
-دوباره فیلت یاد هندستون کرد؟
نگاه بهت زده ام به سمت زمین کشیده شد...عکساي آئین کنارم روي زمین پخش بود.... -مگه دیشب نگفتی به فکر طلاقی؟پس اینا چین؟آئین گفتنت چیه؟ سکوت کردم چون چیزي براي گفتن نداشتم صداي فریاد سامان بلند شد: -دوباره می خواي خودتو بدبخت کنی؟خودت به درك فکر سها باش....می دونی این بچه از دست تو چی کشیده؟.....مگه سه سال خودت رو به فلاکت و بدبختی نکشیدي تا این لعنتی رو فراموش کنی؟....مگه سه سال خون به دل مادرمون نکردي که دوباره نیاي سراغ این لعنتی؟پس چی شد؟ سامان داشت گریه می کرد و فریاد می کشید و قلب زخمی منو زخمی تر می کرد....خودم رو به سمتش کشیدم و سرم رو روي سینه ي مردونه اش گذاشتم گفتم: -سامان تروخدا اینجوري حرف نزن...تروخدا سرزنشم نکن...منم آدمم به خدا...از سنگ نیستم....باور کن ازش متنفرم دیگه نمی رم سراغش الانم نمی دونم چم شد که اینارو آوردم ولو کردم دورم....سامان تروخدا فراموش کن.....به خدا ازش طلاق می گیرم.... صداي هق هق گریه ام تو فضاي خونه پیچید سامان هم همونطور که منو در آغوش داشت پا به پام گریه می کرد.نگاهم به سمت سها که کنار دیوار ایستاده بود و بغض کرده بود کشیده شد....خودم رو از سامان جدا کردم و به سمت سها رفتم و بغلش کردم و گفتم: -مامان فدات کی بیدار شدي تو؟ سها بغض کرده گفت: -دایی که زنگ درو زد بیدار شدم مامی چرا امروز همه باهات دعوا می کنن مگه چه کار بدي کردي؟آتیش بازي کردي مامان؟مگه نگفتی کاراي بد ماله بچه هاي بده؟ سرش رو در آغوش گرفتم و با خنده گفتم: -آره فدات شم مامان یه کار بدي کرد امروز....ولی قول می دم دیگه کار اشتباه انجام ندم باشه عزیزم؟ با دستاي کوچکش اشکام رو پاك کرد و گفت: -باشه مامانی. سامان هم جلو اومد تا سها رو بغل کنه که سها یه قدم رفت عقب سامان با خنده گفت: -براي چی می ري عقب مگه از دایی می ترسی؟ سها با سر گفت آره. سامان هم لبخند زد و گفت: -پس بدو تا نگیرمت.... سها دور اتاق می دوید و سامان هم به دنبالش با خنده نگاهشون کردم....نباید زندگیم رو و شادي تازه بدست آمده ام رو از دست می دادم دلم نمی خواست دوباره برگردم خونه ي اول...غصه ي زندگی من شده بود بازي شطرنج و من دلم نمی خواست شاه زندگیم کیش بشه....نباید اجازه بدم کیش بشم.اگر قدم اول رو اشتباه برداشتم حالا می خوام قدم دوم رو درست بردارم....دیگه زندگیم رو تباه دلم نمی کنم... بعد از اینکه صورتم رو شستم به آشپزخانه رفتم و چایساز را روشن کردم .بعد از درست کردن چایی و چیدن میوه توي ظرف به پذیرایی برگشتم.سامان روي یکی از مبلا نشسته بود و سها رو روي پاش خوابونده بود و داشت قلقلکش می داد....صداي خنده ي سها خنده رو روي لبام نشوند.یه لیوان چایی و یه بشقاب میوه جلوي سامان گذاشتم و روي یکی از مبلا نشستم و با لبخند نظاره گر بازي سامان و سها شدم. سامان:دیروز با مامان حرف میزدم -خوب؟خوب بودن؟ - خوب؟منتظر تو هستن، کی میخواي بري. . .پریدم وسط حرفش و نذاشتم ادامه بده -ببین سامان من باید اول تکلیفم معلوم بشه و. . .این دفعه اون حرف من رو قطع کرد -تکلیف تو معلومه الکی هم گنده اش نکن، اون هیچ کاري نمیتونه بکنه، تو هم اگه خیلی ناراحت روبرو شدن با اونی مجبور نیستی خودت رو عذاب بعدي
سپیده جان دسست درد نکنه.ممنون ادامه شو زود شروع کردی
سپیده جون ممنون خسته نباشی قربونت برم تازه داره جالب میشه
سپیده جون واقعا دستات درد نکنه
ممنون سپیده جون خیلی قشنگه ولی خیلی پر ابهامه
SEPIDEH JOON MERSIIIIIIIIIIIIIIIIIIIIIIII
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 6737]
-
گوناگون
پربازدیدترینها