تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 15 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):اگر در عُمرت دو روز مهلت داده شدى ، يك روز آن را براى ادب خود قرار ده تا از آن بر...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826241726




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان های هزار و یک شب (قسمت دوم بعد از او) : داستانهای ایرانی و خارجی


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین:  
 
 
سلام داداش سامان
خیلی‌ ممنون بابت رمان ها
این رمان قبلان که سپیده جون گذاشتن،خیلی‌ قشنگ هستش
مرسیییییییییی

ميشه لطفا ادامه بدين ؟

چشم فریبا خانم اگر امروز از شرکت امدم و خسته نبودم چشم ادامه میدم

اين رمان رو كه سپيده جون چند ماه پيش گذاشته بود

سلام مر30 لطفازودترادامه بدید منطاقت ندارم
 

سلام سپیده خانم اگر رسیدم امشب میام فعلا تو سایتهای خارجی دارم کمی میچرخم یه رمان جدید و قشنگ پیدا کرد
البته ساحال خانم هم دنبال رمانهای قشنگه

سلام وای پس کجایی؟گفتید دیشب میذارین پس چی شد ؟به من چه یکی دیگه قبلا گذاشته؟
 

چشم سپیده خانمی الان بزار این فایل رو بزارم چشم

قسمت 12      ***/16/4/1390
 
 
تولد یک سالی ایمان در بی خبری از پدرش برگزار شد.با خودم عهد بسته بودم
اگر ایمان یک ساله شد و حاج بابا هنوز نتوانسته بود خبری از یونس بگیرد با
شوهر فرشته تماس بگیرم و از او کمک بخواهم. حالا ایمان کوچکم شادمانه می
خندید و دست می زد و دنبال بادکنک های رنگی جیغ می کشید.جشن کوچکی به اصرار
زهرا خانم برایش گرفته بودیم.مادر و پدرم،مرضیه و احمد آقا و فائزه و عمه
ملوک که بی دعوت و سرزده امده بودند،تنها کسانی بودند که تولد ایمان را
همراهشان جشن گرفتیم.پدرم که فکر می کرد ایمان پسر همسایه است و هرازگاهی
با صدای بلند از مادرم می پرسید:

_پس مادر و پدر این بچه کجان؟
و هرچه مادر هیس هیس کنان می خواست ساکتش کند،آرام نمی گرفت.به مرضیه
نهیب می زد:چرا این دختره رو بغل کردی؟کمر درد می گیری!بذار پایین الان از
دستت می افته مادر و پدرش دعوات می کنن.
هرچه مرضیه توضیح می داد:بابا این فائزه است.نوه خودتون که خیلی دوستش داشتی ها،یادت نیست؟!
پدرم گیج سر تکان می داد.وقتی کیک را می بریدم با ناراحتی گفت:
_ محبوبه برای امیر بذار کنار تا بیاد.معلوم نیست کجا رفته این پسره سر
به هوا،وقت زن گرفتنشه هنوز دنبال فوتبال و دوست و رفیق بازیه!
و با این حرف گره ای در گلوی همه انداخت که از صرافت کیک خوردن
افتادند.تنها کسانی که از ته دل شاد و خوشحال بودند و بی توجه به حال بد
بقیه از ته دل می خندیدند،فائزه و ایمان بودند که به دنبال بادکنک ها می
دویدندو قهقه می زدند. ایمان که تازه راه افتاده بود در هر چند قدم محکم به
زمین می خورد و فائزه که حالا سه سال داشت عاشقانه بغلش می کرد تا بلند
شود.حتی عمه ملوک هم از دیدن حال و روز پدرم و تنهایی من اشک در چشمانش جمع
شده  و برعکس همیشه ساکت و مغموم گوشه ای نشسته بود.وقتی با بشقاب کیک به
کنارش رفتم مچ دستم را گرفت و با صدایی گرفته گفت:الهی بمیرم برات
محبوبه،حیف شدی.
چیزی نگفتم.به صورتش نگاه کردم که برعکس همیشه برق دلسوزی چشمانش را
روشن کرده بود:عمه جون بفرمایید کیک بخورید.کاش آقا شمس و بهروز هم می
اومدن.
نگاهی عاقل اندر صفیه به طرفم انداخت و همانطور که مچ دستم را چسبیده
بود بشقاب را کنارش گذاشت:من هم اتفاقی اومدم وگرنه کف دستم رو بو نکرده
بودم اما همون بهتر که بهروز همراهم نیامد. دل بهروز هنوز پیش توست!بدبخت
بچه ام فکر می کنه تو خوشبختی  و می گه خدا رو شکر که محبوب به اجبار زن من
نشد.ادم یه باردنیا می اد بهتره که عاشقونه ازدواج کنه تا زوری و
مجبوری!دیگه نمی دونه تو اصلا شوهر رو سرت نیست!انگار هنوزدختر باباتی فقط
یه بچه رو دستت مونده که پدر به خودش ندیده...
رنجیده گفتم:اِ عمه جون...



دستم راتکان داد.خس خس سینه اش حرف هایش را نامفهوم کرده بود:چیه؟دروغ
می گم؟این اقا یونس که بهروز فکر می کنه عاشقونه باهاش عروسی کردی کجاست؟از
وقتی عروسی کردی چندتا شب و روز باهاش گذروندی،هان؟فکر نکنی چون برای پسرم
می خواستمت این حرف ها رو بهت می زنم ها!نه!من هرچی نباشه عمه تو هستم،دلم
برای جوونی و خوشگلیت می سوزه،پسره ول کرده رفته معلوم نیست پی چه
کاری،مادر و پدرش هم قربونش برم عین خیالشون نیست،قربون دست و پای بلوری
بچه شون میرن، پدر بدبخت خودت هم که ببین!
با دست به سمت پدرم که گیج و مات به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود اشاره
کرد:بیچاره شیرین مغز شده،حتی مادرت همدیگه اون فهیمه سابق نیست انگار
خوره افتاده به جونش،آروم و قرار نداره.دلم برای اونم می سوزه...
فقط این وسط خواهر زبون دازت خوش و خرمه!همون که زیر پات نشست و تو گوشت
خوند تا زن بهروز نشی!ببین...چطور با احمد جون جونش هِر و کِر می کنه،چشم
نداشت بهتر از احمد رو ببینه.آهش هم چه گیراست،زن یکی شدی که اصلا سر و دمش
این ورا پیداش نمی شه و احمد آقا شده یکه تاز میدون، فقط اونه که عرش رو
سیر می کنه.برادر ناکامت هم....
بی طاقت دستم را از میان قلاب انگشتان استخوانی اش بیرون کشیدم.
_شما از چیزی خبر ندارین عمه جون،همون پدر و مادر بی خیال یونس دارن خرج
من و بچه مون می دن،مرضیه به ظاهر خوشبخت شما اکثر اوقات از دست مادر و
خواهر احمد یه چشمش اشکه و یه چشمش خونه!در ضمن من خودم خواستم زن یونس
بشم. مرضیه اصلا نمی دونست یونس کی هست،در موردازدوج من هم اصلا  اظهار نظر
نکرد این بابا بود که از آقای محبی اونقدر خوشش اومد که...
عمه با صورتی تیره از خشم،خس خس کرد:که با دست خودش دختر مثل دسته گلش
رو بدبخت کرد.آره می دونم،هر چی می کشم از دست اشناست صد رحمت به هفت پشت
غریبه!
هر چه بیشتر پیش عمه می ماندم حرف ها در دل هایش بیشتر می شد.قبل از اینکه کار به جاهای باریک بکشد گفتم:ای وای ایمان زمین خورد...

و فوری به سمت ایمان که شادمانه می خندید دویدم.حرف های عمه اثرش را بعد
از رفتن مهمان ها گذاشت،اثری سوزنده و عمیق،مثل زخم چاقو!در دل باز به
یوسف لعنت فرستدم،او را مسبب بدبختی ام می دانستم.سرم را روی بالش کنار سر
کوچک و خوش بوی  ایمان گذاشته بودم و هرازگاهی تکان می خوردم تا اشک هایک
داخل گوشم نریزد.حرف های عمه بدجوری دلم را سوزانده بود.واقعا ه یونس من را
جلوی فامیل و اشنا سکه یه پول کرده بود.نه حالی می پرسید نه از حال خودش
خبری می داد.پسرش یک ساله شده بود ولی به خود پدری ندیده بود.تنها وقتی
دنیا امد چند روزی از گرمی نوازش دستان پدرش بهرمند شده بود.ارزو می کردم
پسرم بزرگ نشود و همیشه همانطور بماند.کوچک و بی اطلاع، دلم نمی خواست روزی
سراغ پدرش را از من بگیرد.چون نمی دانستم چه جوابی باید بدهم.همانطور که
به حرف های عمه ام در خلوت اتاق کوچکمان فکر می کردم،قسم خوردم از فردا
خودم دنبال یونس بگردم.اول از همه هم  سراغ شوهر فرشته می رفتم،می دانستم
کجا کار می کند و می خواستم  حضوری ازش بخواهم که شوهرم را پیدا کند می
خواستم به پایش بیفتم،دستش را ببوسم تا از یونس خبری هرچند کوچک پیدا
کند.می ترسیدم با تلفن و از زبان فرشته کارم را پشت گوش بیندازد و در
بحبوحه کارهای زیادش فراموش کند.
با این افکار خوابیدم.خوابی پراز کابوس و سبک،تا صبح چندباراز خواب
بیدار شدم همیشه این طوری بودم هر وقت می خواستم  کار مهمی راهمان صبح اول
وقت انجام دهم  خوب خوابم نمی برد و از ترس دیر شدن تا خود صبح چندین بار
بیدار می شدم،سرانجام وقت نمازرسید.تند تند دلا و راست می شدم،می گویم دلا و
راست چون اصلا نمی فهمیدم چه می خوانم و می گویم،فقط در فکر حرف هایم به
شوهر فرشته بودم بعد از نماز ایمان را بوسیدم و بدون خوردن صبحانه،چادر
مشکی ام را سر کردم  و آهسته و بی سر و صدا به سمت در رفتم.صدای حاج بابا و
زهرا خانم از اشپزخانه می امد بی انکه به انها چیزی بگویم به سمت در
رفتم.حوصله توضیح و پرس وجونداشتم اگر خبری می شد به انها هم می گفتم در
حالی که در فکرهای خودم بودم در را باز کردم و از دیدن مردی که پشت در
ایستاده بود،جیغ کوتاهی کشیدم و با ترس در را محکم به هم کوبیدم.

از ترس نفس نفس می زدم.مردی بلند قد با موها و ریش های ژولیده و
بلند،ساک در دست ایستاده بود، بغض گلوم راگرفت.قبل از اینکه اشک هایم
سرازیر شوند صدای مرد بلند شد:زن داداش نترسید،منم یوسف ....
بهت زده،برجا ماندم.کسی را که دیده بودم هیچ شباهتی به یوسفی که می
شناختم نداشت،نفس بریده در را باز کردم.شادی تمام وجودم را پر کرده
بود.لحظه ای امیدی پر رنگ ته دلم را روشن کردکه شاید یونس هم همراهش
باشد،اما پشت در فقط یوسف بود که با کمی دقت از لای ریش و موهای اشفته
شناختمش.با دیدنم سر به زیر انداخت و پا به پا شد.پیراهن سفیدو بلندی روی
شلوار بلند و سبز رنگ و پر جیبی به تن داشت.موهایش بلند شده و تا شانه هایش
می رسید.ریش هایش نامرتب از زیر چشم ها تا روی سینه اش رامی پوشاند.چند
دقیقه در سکوت همانطور ماندیم.عاقبت یوسف معذب پا به پا شد:می شه بیام تو
زن داداش؟
هول و دستپاچه کنار رفتم و یوسف بی هیچ حرفی وارد خانه شد،ساک را روی
زمین انداخت و با دل تنگی دور تا دور حیاط را نگاه کرد.حاج بابا با شنیدن
صدای در به حیاط امده بود با دیدن یوسف شوکه و گیج خشکش زد. یوسف با قدم
های بلند  به طرف پدرش رفت  و بی حرف او را در اغوش کشید. صدای گریه حاج
بابا حتی دل مرا که ان روزها از سنگ شده بود لرزند: یوسف واقعا تویی؟چشمم
روشن شد بابا،تو کی اومدی؟چقدر خوشحالم کردی پشر،خدا دلت رو شاد کنه...
زهرا خانم هول و دستپاچه به حیاط امد و از دیدن یوسف که در اغوش حاج
بابا  فرو رفته بود به گریه افتاد،دستانش را بالا گرفت و نالید:ای خدا
شکرت.به دلم افتاده بود که این روزا یه خبر خوبی می شنوم. یوسف، یوسف
جان،مادر بیا ببیمنت.
بعد یوسف را که از اغوش پدرش بیرون امده بود محکم بغل کرد.هق هق گریه
حرف هایش رانامفهوم کرده بود:الهی قربونت برم.دورت بگردم مادر،بذاربوت
کنم!بذار صورتت رو لمس کنم،مُردم از فراغت یوسف،تو کجایی بچه ،دلم ترکید...
یوسف هم با صدایی اهسته قربان صدقه مادرش می رفت و چندین و چند بار دست و
صورت مادرش را بوسید. ایمان هم که با سر و صدای ما از خواب پریده بود،به
حیاط امد.انگشت شصتش را به عادت همیشه در دهانش کرده بود و می مکید و چشم
های درشت و زیبایش خیس ونمناک بود.با کنجکاوی به تازه وارد که مادر جان
عزیزش را در اغوش گرفته بود،نگاه می کرد. یوسف هم ایمان رادید و بی اختیار
مادرش را عقب زد.می دیدمش که دهانش از تعجب باز مانده، ایمان که از هیبت
یوسف ترسیده بود به گریه افتاد و دوان دوان به طرف زهرا خانم رفت و دامن
بلندش را چنگ زد.زهرا خانم با مهربانی بچه رادر اغوش کشید و خندید:فدات
بشم،نترس.نترس مادر،این عمو یوسفه.

یوسف انگار در خواب راه می رفت گیج و مات به ایمان نگاه می کرد،صدایش از
شدت احساسات می لرزید:پس ایمان کوچولو شمایی؟الهی قربون قدت برم عمو
جون،بیا بغلم ببینم...
ایمان غریبانه نگاهش می کرد و وقتی متوجه شد یوسف می خواهد او را در
اغوش بگیرد،سرش را دراغوش زهرا خانم پنهان کرد و با پا تند تند به بدن مادر
بزرگش می کوبید.زهرا خانم عقب رفت:نترس مادر جون،نمی دم بغل عمو،تو مال
خودمی،عزیز خودمی،برو بغل مامانت...
با این حرف همه به یاد من افتادند که گوشه ای کز کرده بودم.حاج بابا با دیدنم متعجب گفت: محبوب جون چرا کنار در وایستادی؟
و زهرا خانم به طرفم امد:می خواستی جایی بری عزیزم؟
تازه به یاد اوردم کجا می خواستم بروم ولی با امدن یوسف،پرس و جو از
شوهر فرشته کاری بیهوده به نظر می رسید.اگر کسی از یونس خبر داشت کسی جز
یوسف نبود.
به سادگی گفتم:می خواستم برم دیدن شوهر فرشته،می خواستم از یونس خبر بگیرم ولی حالا...
ادامه جمله ام را زهرا خانم باخنده داد:حالا دیگه یوسف امده و از یونس هم خبر اورده.بعد رو کرد به یوسف:مگه نه مادر جون؟
یوسف نفس عمیقی کشید،لحظه ای نگاهمان در هم گره خورد و من ازچیزی که
دیدم،بی اختیار لرزیدم. سکوت طولانی یوسف،همه را نگران و اشفته کرده بود
ولی در ضمن همه مان می ترسیدیم دوباره یوسف سوال کنیم،می ترسیدیم انچه
نباید بر سر یونس امده باشد.ولی من دیگر طاقت بی خبری نداشتم می خواستم
تکلیفم روشن شود برای هر خبری خودم را اماده کرده بودم این بود  که مصمم
پرسیدم:
_آقا یوسف، یونس چرا نیامد؟چرا چیزی نمی گید؟
یوسف دست هایش را درون جیب شلوارش کرد و نیم چرخی زد تا روبروی من
باشد.چشم هایش را ابری غمگین،کدر و مات کرده بود.صدای زهرا خانم از پیش
بینی حقیقت می لرزید: یونس کجاست؟چی بر سر برادرت اومده...اصلا تو چراتنها
اومدی مرخصی؟مگه نامه محبوب دست یونس نرسید،پس چرا اون نیامد...
حاج بابا به میان حرف زنش پرید:مهلت بده زن،بچه رو تو حیاط سرپا نگه داشتی بازپرسی می کنی،بذار بریم تو،همه چیز رو برات می گه.

بعد جلو امد و ساکت یوسف را برداشت و به طرف خانه رفت:بیاید بریم تو،هم صبحانه بخوریم هم یوسف حرف بزند.
یوسف مردد نگاهی به من که ایمان را در اغوش داشتم انداخت و اهسته گفت:
_نه!
حاج بابا که هنوز به در خانه نرسیده بود با تعجب برگشت:چی نه؟
_این حق زن داداشه که از حال شوهرش خبردار بشه.می دونم بی طاقته و حوصله صبحانه خوردن نداره....
چند لحظه سکوت سنگینی حیاط را پر کرد.صدای یوسف پراز بغض بلند شد:
_من...من شرمنده ام که....
زهرا خانم بی طاقت جلو دوید،دست یوسف را گرفت و محکم تکان داد:
_دِ جونم رو گرفتی حرف بزن!چرا مِن مِن می کنی،چی شده،چه خاکی به سرمون شده؟
یوسف را می دیدم که معذب پا به پا می شود.چشم های درشتش پراز اشک شده
بود و با اولین کلمه، اشک ها روی ریش هایش فرو ریخت،مثل دانه های مروارید
می غلتیدند و نرسیده به چانه غیب می شدند:
_ یونس به ارزوش رسید....
با این جمله ساک از دست حاج بابا روی زمین افتاد و زهرا خانم بدون تعادل
روی تخت چوبی نشست. فقط من هنوز چشم در چشم یوسف دوخته بودم تاهمه چیز را
بشنوم. یوسف هق هق کرد:نامه زن داداش رسید،هفته پیش رسید. یونس داشت کاراش
رو مرتب می کرد که برگرده....فرمانده مون از وقتی فهمیده بود یونس قصد
برگشتن داره ماموریت خطرناک و مهم رو به عهده اش نمی ذاشت.اکثر اوقات تو
خاک ریز و سنگر وقت می گذروند و کارای ساده انجام می داد.البته خودش اصلا
راضی نبود ولی به هر حال دستور،دستور بود وباید اطاعت می کرد ولی هر دفعه
من برای راحت باش می امدم گله و شکایت می کرد.چهارشنبه هفته پیش برای
شناسایی قراربودتو شب جلو بریم ولی من و صادق خیلی خسته بودیم قرار شد یونس
و یکی دیگه از بچه ها به اسم مجتبی برن که فرمانده مون مخالفت کرد.قرار شد
مجتبی تنها بره و یونس کشیک بده.ما تو سنگر خواب بودیم،خواب که نه بیهوش
بودیم!چهل و هشت ساعت تو سرمای زیرصفر بیدار مونده بودیم،هم پاکسازی کرده
بودیم هم شناسایی،دیگه سر پا بند نبودیم،شب صدای انفجارنزدیکی شنیده شد ولی
انقدر خسته و بی حس بودیم که اصلا نتونستیم ازجامون بلند بشیم....
صدای یوسف از شدت ناراحتی تبدیل به زمزمه ای خش دار شده بود:صبح که پا
شدیم اثری از یونس و مجتبی نبود.فکر کردیم هنوز برنگشتن ولی وقتی ظهر شد و
پیداشون نشد من و صادق با موتور جلو رفتیم بلکه پیداشون کنیم.مجتبی رو پیدا
نکردیم.نمی تونستیم تو روز روشن تو خاک دشمن جلو بریم تو تیررس بودیم و
این کار خطر داشت ولی جایی که یونس باید نگهبانی می داد چاله بزرگی درست
شده بود.پیدا بود خمپاره خورده به همون نقطه که حالا جاش گود شده بود.با
صادق زمین رو زیر و رو کردیم...

یوسف لحظه ای ساکت ماند.دستش را عصبی میان موهایش فرو کرد.شانه هایش از
شدت گریه تکان می خورد،چنان می لرزید انگار هنوز در حال جستجو در خاک هاست.
_از دستامون خون می اومد،اما بی وقفه می کندیم،داشتم دیوونه می شدم می
خواستم یونس رو پیدا کنم، هرچه زودتربهتر،ممکن بود بشه نجاتش داد سرانجام
چندین متر اون طرف تر پیداش کریدم.از شدت انفجار پرت شده بود عقب...
دوباره یوسف ساکت شد اما این بار حاج بابا با قدمهایی سست جلو امد.صدایش می لرزید:زخمی شده بود؟حرف بزن پسر،بیچاره مون کردی...
یوسف نالید:تمام بدنش سوخته بود...حلقه ازدواجش اب شده بود.از روی پلاک و همون حلقه شناختمش وگرنه صورتش...
صدای ضجه های زهرا خانم بلند شد و یوسف روی زمین نشست. ایمان که از صدای
فریاد زهرا خانم  و دیدن صورت اشک الود حاج بابا وحشت زده شده بود شروع
کرد به گریه کردن،با طمانینه بچه را زمین گذاشتم. همه نگاهشان به من بود.
من هم به دقت به تک تکشان چشم دوختم،بعد مثل درختی که اخرین ضربه را
خورده باشد،با شنیدن نامم از زبان حاج بابا به شدت برزمین افتادم و سیاهی
مرا در ربود.وقتی چشم گشودم بوی گلاب و ارد سرخ شده اولین چیزی بود که به
استقبالم امد.بعد صدای گریه و هق هق خفه زن هایی که نمی دانستم کیستند،با
صدای فریاد درد الود زهرا خانم،دریافتم چه برسرم امده است.اشک به پشت پلک
هایم هجوم اورده و گلویم از شدت بغض می سوخت.با بیچارگی فکر کردم حالا چه
باید بکنم؟بدون انکه به اصل ماجرا و مرگ دلخراش یونس بیاندیشم برای بیوه گی
خودم و یتیمی ایمان دلسوخته وناراحت بودم.صدای زهرا خانم بلندتر ازبقیه
صداها بود:
_بچه ام یه هفته است جون داده حالا تازه جنازه شو برام فرستادن...
کسی چیزی پرسید که نشنیدم،گریه زهرا خانم ساکت شد و صدایش به گوشم رسید:
_ یوسف می گه نتونستن جسدشو بیارن عقب،تا پیداش کردن رگبار گلوله و
خمپاره به سر و روشون ریخته و اونا هم مجبور شدن برگردن عقب تا اوضاع اروم
بشه بد جنازه رو برگردونن،امروز تازه رسیده معراج شهدا،فردا صبح می ریم
بهشت زهرا...
بعد دوباره صدای گریه اش بلند شد:نذاشتن بچه مو ببینم،می گفتن جزغاله
شده برای خودتون بهتره نبینین تا خاطره بدی تو ذهنتون نمونه.دیگه نمی دونن
تمام زندگی من شده خاطره بچه ام!وای که ایمانم یتیم شده...
بعد صدای ضجه مرضیه را شنیدم: محبوب بمیرم برای دلت!... محبوب بمیرم برای تازه عروسی ات...
من اما مثل مجسمه ای از سنگ،سرد و بی روح در رختخواب دراز کشیده بودم و
بی توجه به ناله و شیون های اطرافیان با خودم فکر می کردم چه بر سرم می
اید.باید از خانه زهرا خانم به خانه پدرم برمی گشتم.تکلیف ایمان چه می
شد؟خودم باید چه می کردم؟من که نه کاری بلد بودم نه تحصیلاتی داشتم،چطور
باید خرجمان را در می اوردم؟پدر که مریض حال بود و حقوق اندکش کفاف زندگی
خودشان را هم نمی داد.پس باید چه می کردم؟باز یاد فرشته افتادم،شوهرش حتما
می توانست در محیطی امن برایم کار پیدا کند.بچه را چه می کردم؟باید مادر یا
زهرا خانم نگهش می داشتند.در افکار سیاهم دست و پا می زدم که در اتاق باز
شد و مرضیه پاورچین بالای سرم امد و با دیدن چشم های باز من لحظه ای جا
خورد و بعد خم شد و صورتم رابوسید لب هایش نمناک و چسبنده بود صدایش انگار
از زیر اب می امد:
_ محبوب جون تسلیت می گم،الهی خدا صبرت بده.می دونم چقدر بهت سخت می گذره،ولی صبوری کن...






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 556]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن