واضح آرشیو وب فارسی:تابناک: يادداشت بقاى عمر اتوبان!
مهدى جابرى
ديروز ساعت ،۱۳ بعد از تونل رسالت و نرسيده به ايستگاه مترو، جلوتر از ترافيك و ازدحام خودروها و آدم ها، پيرمرد كه روى خون خود درازكش افتاده بود، آخرين نفس هايش را روى آسفالت داغ و نرم شده خيابان مى كشيد.
گذشت ۲۰ دقيقه از حادثه تنها مزيتش اين بود كه همه دور و بر پيرمرد جمع بودند؛ مأمور راهنمايى و رانندگى، راننده هاى پژو، پرايد، پيكان، نيسان، زانتيا و ژيان و موتورسوارانى كه بايد غذاى سفارش شهروندان را از رستوران به آنها مى رساندند؛ همه بودند و جاى آمبولانس خالى! البته جاى خالى راننده پرايدى كه پيرمرد را زير گرفته و گريخته بود بيشتر به چشم مى خورد.
مردم مى گفتند مأمور راهنمايى و رانندگى و ديگر شاهدان ماجرا، حدود ۲۰ دقيقه است كه بى سيم و تلفن مى زنند تا يك آمبولانس بيايد اما خبرى نيست كه نيست و جالب اين كه ماشين حمل خودرو (جرثقيل امدادى) ويژه راهنمايى و رانندگى كه هيچ نيازى به حضورش نبود نيز از راه رسيد اما حضور آمبولانس ضرورى تر بود از حضور همه آدم هايى كه آنجا بودند و نبودند.
كارت منزلت پيرمرد كنار او افتاده بود و در كنار نام و شماره ملى او نوشته بود: به پاس يك عمر تلاش و كوشش!
انگار كارى از دست هيچكس برنمى آمد. نگاه كردن به صحنه نيز آدم را پيشاپيش به مجلس عزاى پيرمرد مى برد و چهره گريان زن و بچه ها و نوه هايش را در ذهن انسان مجسم مى كرد.
همه فقط نگاه مى كرديم و من مطمئنم كه اگر پيرمرد مى توانست فقط يك لحظه سرش را از روى خون هاى پاشيده در خيابان بلند كند، چقدر از نگاه من و اطرافيانم متنفر مى شد و تصور آه و حسرت خانواده او، آن زمان كه بفهمند و بخوانند كه من و ديگران پدر يا پدربزرگ آنها را تا لحظه آخر فقط نگاه كرديم، آنچنان هم دور از ذهن نيست.
كسى چه مى داند! شايد اگر ذره اى از شعارهاى دهان پر كن همچون «حضور ،۲ ۳ و ۵ دقيقه اى در صحنه هاى حادثه» محقق مى شد و يا اگر من و امثال من همتى مى كرديم و پيرمرد را به بيمارستان مى رسانديم، پزشكان پس از انتقال پيرمرد، نمى گفتند كه: اگر او را ۱۰ دقيقه زودتر مى آورديد.///!
هر چند تا آن موقع كه ما و ديگران در آنجا حاضر بوديم، جز چهره نگران اطرافيان و افسوس عابران و رانندگان خبر ديگرى نبود و حتى آمبولانس هم نرسيده بود و من به ثانيه ها و دقيقه هايى مى انديشيدم كه از دست مى رفت و به خون هاى لخته شده اى كه روى آسفالت سوزان خيابان نقش بسته بود.
پول هاى خرد و اسكناس هايى كه دور و برى هاى پيرمرد كنار جسم بى جان او مى انداختند، خبر از اتفاقى تلخ مى داد و انگار همه فهميده بودند كه ديگر پيرمرد راهى براى بازگشت ندارد و او بايد اين جاده را با آمبولانس يا بدون آمبولانس تا گورستان برود.
نمى دانم! شايد آمبولانس بعد از رفتن ما رسيده باشد و شايد هم بعد از رفتن پيرمرد! ولى در هر حال، ثانيه هاى تلف شده، بقاى عمر اورژانس و اتوبان باد!!
پنجشنبه 31 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تابناک]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 64]