واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: نجات دختر ۴ ساله از شكنجه گاه ناپدرى او هر روز با آتش سيگار بدن و دست هاى دخترم را مى سوزاند و من عاجزانه بى آن كه قدرت مقابله داشته باشم شاهد زجر دخترم بودم.نمى خواستم يك بار ديگر بى سرپرست شوم. بنابراين درد اين اتفاقات را درون خودم مى ريختم و دم برنمى آوردم. ایران نوشت: در نگاهش غم موج مى زد. روى تخت بيمارستان چمباتمه زده بود. چشمان نگرانش حركات پرستار را دنبال مى كرد. انگار هنوز بوى سوختن پوست دستش در فضا پخش مى شد. ديگر چشمه اشكش خشك شده بود. آنقدر ضعيف و ناتوان شده بود كه قدرت گريه كردن هم نداشت. عروسك صورتى رنگى را كه يكى از پرستاران برايش كادو گرفته بود با دستان كوچكش نوازش مى كرد. گاهى اوقات عروسك را در آغوش مى فشرد. شايد مى خواست دردهايش را با او تقسيم كند. او خيلى زودتر از آن كه بتواند دنيا را بفهمد با درد و رنج آن آشنا شده بود. كابوس روزهاى زجر و شكنجه در خانه ناپدرى امانش را بريده بود. با لحن كودكانه اش از عروسك مى خواست او را با خود به دنياى اسباب بازى ها ببرد. هر چند خودش نيز چون عروسكى بازيچه بدخلقى ها و زشتى زندگى در خانه اى شده بود كه هيچ نقشى در تصميم براى اين گونه زندگى كردن نداشت. نمى دانست سرنوشت و آينده براى او چگونه رقم خواهد خورد. اما حتماً در خيالات كودكانه اش به اين موضوع مى انديشيد كه آيا فرشته اى براى نجات او بر آسمان زندگيش به پرواز درمى آيد؟ زندگى در ۴ بهار عمر زينب كوچولو چهره هاى بسيارى از خود را براى او نمايان كرده بود. اما افسوس كه رنگ هاى خاكسترى نااميدى بر گل وجودش زود رخنه كرده و ابرهاى ناملايمات آسمان زندگيش را تاريك كرده اند.حالا زينب كوچولو زير چتر حمايت قانون روزگار مى گذراند. شايد مدت ها طول بكشد تا او به چرخه عادى زندگى كودكانه اش بازگردد اما هم اينك شقايق هاى سرخ باغچه زندگيش جوانه زده اند...راز شكنجه هاى زينب كوچولو از ساعت ۹ و ۳۰ دقيقه روز ۲۸ تير همزمان با انتقال پيكر نيمه جان او از سوى مادرش به بيمارستان فاش شد. زن جوان رنگ پريده و نگران كودكش را به دست پرستاران سپرد اما از آنجايى كه حال او رضايت بخش نبود به توصيه پزشكان زينب به بيمارستان ديگرى منتقل شد. در نخستين مرحله از معاينه هاى پزشكى، مشخص شد كه آثار و نشانه هاى بسيارى از ضرب ديدگى و خراشيدگى در قسمت هاى مختلف بدن او وجود دارد.درحالى كه تيم پزشكى بيمارستان تلاش براى مداواى زينب كوچولو را آغاز كرده بود، مسئولان بيمارستان پليس را در جريان ماجرا قراردادند.با حضور نيروهاى پليس تحقيق از زن جوان كه خود را مادر دختربچه معرفى مى كرد آغاز شد. او مدعى بود دختر كوچولويش در جريان تصادف با موتوسيكلت به اين روز افتاده است. زن جوان درباره چگونگى حادثه گفت: دخترم در كوچه مشغول بازى بود و من هم در خانه نشسته بودم كه يكى از ساكنان محل اطلاع داد يك موتوسيكلت به دخترم زده و فرار كرده است.اين درحالى بود كه براساس معاينات بعدى پزشكان آثارى از سوختگى و خراشيدگى در ناحيه پشت گردن، دست چپ و راست، صورت و بينى، پاهاى راست و چپ، كمر و دست هاى كودك ديده مى شد كه اين موضوع حيرت پليس و پزشكان را برانگيخته بود.از سوى ديگر زن جوان در مرحله دوم بازجويى ها ادعاهاى جديدى مطرح كرد و گفت: ۲ سال است كه از شوهرم جدا شده و به تنهايى زندگى مى كنم. او هر هفته يك روز بچه را از من تحويل مى گيرد و روز بعد به خانه بازمى گرداند. امروز وقتى زينب را تحويل گرفتم متوجه اين جراحات شدم.اما او وقتى دريافت اين اظهارات از سوى پليس پذيرفته نشده است، داستان ديگرى را مطرح كرد: «مى دانستم پدرش او را شكنجه مى كند اما از ترس اين كه حضانت او را به من ندهد، شكايتى را مطرح نمى كردم.»بدين ترتيب پدر زينب، براى بازجويى از سوى پليس احضار شد. وى درحالى كه از اين اتفاق متعجب شده بود گفت: حضانت كودك با من است اما از آنجا كه دخترمان وابستگى شديد عاطفى به مادرش دارد، پذيرفتم مدتى را با او باشد. اكنون چند ماهى است كه دخترم را نديده ام. چون مادرش مى گويد هر بار حال زينب پس از ديدن من بد شده و تب مى كند.بدين ترتيب زن جوان كه همه راه ها را براى فرار از واقعيت به روى خود بسته مى ديد، سرانجام لب به اعتراف گشوده و پرده از راز شكنجه هاى دخترك از سوى ناپدرى اش برداشت. وى در حالى كه به شدت مى گريست گفت: دروغ گفتم. من همراه ۲ فرزند ديگرم در خانه اى كوچك زندگى مى كرديم. ۳ ماه قبل با مرد جوانى به نام «پژمان» آشنا شدم. با گذشت مدتى از اين آشنايى به عقد موقت او درآمدم. بدين ترتيب او وارد زندگى مان شد. كم كم اخلاق او تغيير كرد. خيلى عصبانى و تندخو شده بود. به هر بهانه اى بچه ها و مرا به باد كتك مى گرفت. آنقدر مرا ترسانده بود كه جرأت هيچ گونه اعتراضى نداشتم. وقتى روز حادثه زينب زير شكنجه هاى او حالش بد شد، با تهديد خواست تا داستان ساختگى تصادف با موتور را نزد پزشكان مطرح كنم.او هر روز با آتش سيگار بدن و دست هاى دخترم را مى سوزاند و من عاجزانه بى آن كه قدرت مقابله داشته باشم شاهد زجر دخترم بودم.نمى خواستم يك بار ديگر بى سرپرست شوم. بنابراين درد اين اتفاقات را درون خودم مى ريختم و دم برنمى آوردم. با نشانه هايى كه اين زن از مشخصات ظاهرى و محل زندگى «پژمان» در اختيار پليس قرار داده بود، به دستور بازپرس عليزاده از شعبه ۵ دادسراى تهران اقدام هاى لازم براى دستگيرى ناپدرى سنگدل آغاز شد. اما قبل از رسيدن مأموران او محل زندگيش را ترك كرده بود.در حالى كه عمليات پليسى براى رديابى اين مرد به اتهام آزار و اذيت دخترك ۴ ساله ادامه دارد، مادر او نيز تا انجام تحقيقات تكميلى در اختيار پليس آگاهى قرار گرفت.حالا زينب مانده است با عروسكى در بغل و چشمانى كه به دوردست ها خيره مانده اند.راستى برگ ديگر زندگى او چگونه ورق مى خورد؟ آيا دستى براى التيام زخم هاى درونش به سوى او دراز مى شود؟
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 388]