واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: داستاني از ميلاد حضرت مهدي بقيه الله (عج )
سيد جمال حيدري
شب نزديك بود و نسيم كم جاني ازسوي نخل ها روبه حكيمه مي وزد و چهره اش را مي نوازد.
حكيمه در مدخل ورودي شهر است كه از دور هياهويي به گوشش مي رسد؛ به سوي هياهو كشيده مي شود؛ سربازان خليفه بر در خانه اي گردآمده اند. نزديك و نزديكتر مي رود تا صدايشان را به خوبي بشنود.
- به ما خبر رسيده كه كودكي در اين خانه است... به تازگي تولد يافته... پسر است؟
صدا نيست بانگ است؛ بانگي غضب آلود و ترسناك، از آن مردي كه دستاري سرخ بر سر دارد و بر آستانه در، صاحب خانه را خطاب كرده است و خشمگين نگاهش مي كند.
صاحب خانه اما با دست و پايي لرزان و صدايي مرتعش پاسخ مي دهد: «آ... آري...ي... خدا به ما...ا ... كودكي....ي...»
سخن صاحب خانه تمام نشده است كه شيون نوزادي از خانه به خارج سرازير مي شود. همان مرد كه دستاري سرخ و حكومتي بر سر دارد، بي درنگ مشتي بر سينه صاحب خانه مي زند و او را به كناري مي افكند؛ آنگاه خود و همراهانش به خانه مرد مي ريزند.
شيون نوزاد اندكي بعد خاموش مي شود و ناگهان شيون جانسوز زني از خارج اوج مي گيرد و به حكيمه مي رسد. حكيمه به هيجان در مي آيد و كنجكاوتر از قبل، بازهم نزديكتر مي رود.
حكيمه با خود زمرمه مي كند: «جامه شان نشان مي داد كه سربازان حكومت عباسي اند...»
زمزمه اش پايان نيافته كه سربازان از خانه بيرون مي آيند.
قاب نگاه حكيمه را ناگهان سرنيزه هاي خونين سربازان پر مي كند. ديگر تاب نمي آورد و گام هايش از پس يكديگر او را از آن فاجعه دور مي كنند.
خانه ابومحمد دور نيست؛ مي رسد و چند كوبه بر در مي كوبد، هنوز سرخي خون سرنيزه -ها در عمق نگاه او جان دارند و آزارش مي دهند كه در گشوده مي شود؛ نرگس خاتون برايش درگشوده است با لبخندي كه همچون هميشه بر چهره دارد، به حكيمه سلام مي دهد: «سلام عمه جان...»
چهره حكيمه رازداري نمي كند؛ و نرگس خاتون نيز سراسيمه مي پرسد: «خير باشد عمه جان، چه شده؟»
نگراني بر چهره نرگس خاتون نيز نمايان مي شود نگاه در نگاه يكديگر، خاموش و منتظر تا اين كه ابومحمد نيز مي رسد و سكوت بين آنها را پايان مي دهد: «بانو، كيست؟»
وقتي به هردوي آنها مي رسد؛ پاسخ پرسشش را مي يابد.
- سلام عمه جان! خوش آمديد، چرا اينجا مانده ايد بفرماييد... بفرماييد داخل...»
سيماي برادرزاده كه مهربان و آشناست؛ از التهاب حكيمه مي كاهد و او مجال يافته در فاصله بين در خانه تا اتاق آنچه ديده را بازگو مي كند و از پس اندكي سكوت، مي گويد: «بي قرار بودم گفتم به شما سربزنم.... شب پيش، خوابي ديدم» و از خوابش مي گويد خوابي كه شب قبل ديده بود و او را همين خواب، بي خواب و خوراك كرده بود و همان حس غريبي كه از همان شب قبل در او جان گرفته و لحظه اي رهايش نكرده است و حال در كنار امام زمانش آرامش به سراغش مي آيد.
داخل مي شوند؛ نخست حكيمه كه با اصرار برادرزاده، مقدم بر آن دو وارد مي شود. مي نشينند... و حكيمه به چهره برادرزاده مي نگرد؛ به نظرش؛ با هميشه متفاوت است، خانه نيز در نظرش نوراني تر است. تاب ندارد براي پرسش، اما هيچ نمي گويد تا ابومحمد به سخن درمي آيد: «امشب ميهمان خانه اي هستي كه درآن موعود خواهدآمد... تولد فرزندم!»
بي قراري و بي تابي حكيمه از حد مي گذرد؛ نگاهي به نرگس خاتون و نگاهي به برادرزاده، نگاه كاوشگرانه اي نيز به اطراف، اما كسي جز آن سه، نيست.
- ابومحمد؟ هر فرزندي مادر مي خواهد... نرگس خاتون كه باردار نيست؟!
و به عروس برادرش مي نگرد و او نيز با سر اشاره مي كند و سخن حكيمه را تاييد.
- شتاب نكنيد! امشب همان شب موعود است.
و سپس از عمه و همسرش اجازه مي گيرد و به اتاقي ديگر مي رود.
هردو؛ حكيمه و نرگس خاتون با يكديگر درحيرت و شگفت زده، سخن مي گويند.
- من به سخنان برادرزاده ام؛ امام زمانم، ذره اي ترديد ندارم، اما نرگس خاتون، چگونه ممكن است؟!
- من نيز به سخنان مولايم ايمان دارم اما نمي دانم... دركش برايم سخت است!
نان و خرما مي خورند و حكيمه براي ابومحمد نيز مي برد كه در حال سجده و عبادت است، منتظر مي ماند تا از سجده سر بردارد و اجازه بگيرد براي رفتن.
ابومحمد سر از سجده برمي دارد و بدون آنكه او سخني گفته باشد مي گويد: «شما امشب اينجا ميهمانيد عمه جان، بمانيد به ياري شما نياز خواهيم داشت».
هيچ نمي گويد و مي ماند و مشغول عبادت در كنار امام زمانش.
شب از نيمه گذشته است كه نرگس خاتون بي تاب و دردآلود ناله سر مي دهد و حكيمه كه لذت عبادت شبانه، بيدارش نگاهداشته؛ رو به نرگس خاتون مي دود.
نرگس خاتون رو به حكيمه، دردآلود مي گويد: «عمه جان! درد دارم، نمي دانم گويا كمرم را...»
نمي تواند ادامه بدهد؛ درد افزون مي شود؛ افزون بر قبل؛ لحظه به لحظه و حكيمه آب گرم و دستاري مي آورد.
- الله اكبر! تو بارداري؟!
با هر نالأ نرگس خاتون، حكيمه به علايم بارداري بيشتر و بيشتر پي مي برد و يقين مي يابد كه كودكي در راه است. در ذهن حكيمه به ناگاه آنچه ديده بود از مأموران خليفه و آنچه از ديگران شنيده بود؛ محو و گم اما هولناك جان مي گيرد: «خليفأ عباسي؛ دستور داده است مأمورانش هر پسري كه متولد مي شوند را بكشند...»
و با خود سرد و ترس خورده زمزمه مي كند: «به خدا سوگند خود ناظر يكي از آن...»
ادامه نمي دهد؛ هيجان و ترس مانعش مي شوند اما ابومحمد كه پيش مي آيد و نگاهش در نگاه او گره مي خورد؛ اطمينان و آرامش را به او باز مي گرداند.
ناگهان نور، نوري خيره كننده در خانه جان مي گيرد و حكيمه ديگر هيچ نمي بيند و در عمق آن نور، نخست شيون نوزادي شكل مي گيرد و سپس سيماي نوزاد كه بر دستان حكيمه رو به برادرزاده، تقديم مي شود.
اشك شوق بر چشمان اهالي خانه حلقه مي زند و جملگي از پشت پردأ اشك، نوزاد را در هاله اي از نور سبز مي بينند كه لبخند بر چهره دارد.
ابومحمد سجدأ شكر به جاي مي آورد و حكيمه پارچأ سفيدي دور كودك مي پيچد و او را به بي تاب و كم طاقت ترين فرد خانه براي ديدن نوزاد، مي دهد؛ به نرگس خاتون.
- الله اكبر! كودك من است؟
گرم و شيرين كودكش را در آغوش مي گيرد، مي بويد و مي بوسد.
ناگهان صداي در، طنين مي شود و به خانه سرازير.
بهت و حيرت، آميخته به ترس بر حكيمه هجوم مي آورد، به برادرزاده اش نظر مي افكند اما در خلوت نگاه او، آرامش و اطمينان موج مي زند.
- من مي روم در بگشايم.
ابومحمد مانع مي شود: «نه عمه جان! خود مي روم».
برمي خيزد و مي رود و حكيمه به دنبالش تا پشت در.
به در مي كوبند محكم تر از قبل و نعره مي زنند. شيهأ چند اسب خواب آلود و خسته و باز نعره: «اين در لعنتي را باز كنيد».
ابومحمد در مي گشايد و به محض گشوده شدن در، مأموران خليفه با دستارهاي سرخ كه بر سر دارند، مسلح به خانه، گله وار هجوم مي آورند.
در نظر حكيمه؛ گرگ ها به سوي اتاق يورش مي برند، خون به چهرأ حكيمه مي دود، هيجان و اضطراب، مي خواهد به سوي اتاق بدود و كودك را پنهان كند اما ابومحمد دستش را آرام مي گيرد و مانع مي شود، تقلا مي كند اما بي حاصل؛ رو مي كند به برادرزاده در حالي كه چشمانش باراني و دلنگران است اما برادرزاده زير لب زمزمه مي كند: «و جعلنا من بين ايديهم سداً و من خلفهم سدا فاغشيناهم فهم لايبصرون».
فرياد و اعتراض مأموران از خانه بلند است:
- اينجا كه كسي نيست!
- جستجو... جستجو كنيد!
- هيچ نيست...
- باز هم جستجو كنيد بي شعورهاي ابله!
آخرين جمله را فرماندأ آنان مي گويد كه خشمگين تر از سايرين در نظر حكيمه، جلوه مي كند.
چند تن از مأموران به سوي فرمانده باز مي گردند:
- گزارش دروغ داده اند...
- هيچ نيست...
- خانه خاليست!
فرماندأ مأموران، رو به ابومحمد مي آيد، رگ هاي پيشاني و گردنش از شدت غضب، برآمده و نمايان است:
- كودك كجاست؟... آن كودك كه...
ابومحمد هيچ نمي گويد و گرم و آشنا به چهرأ منقبض شده از خشم فرمانده، نگاه مي كند. رگ هاي فرمانده به حالت عادي خود باز مي گردند و در او خشم فروكش مي كند؛ نگاه مهربان ميزبان تا عمق جان فرمانده رسوخ كرده؛ رسوب مي كند.
فرمانده نگاه مي گيرد كه از ميزبان و به افرادش نظر مي كند كه همچنان سرگردان در انتظار فرمان اويند.
- برويم... سريعتر...
و مي روند و جملگي از خانه خارج مي شوند.
حكيمه در مي بندد و شتابان خود را به برادرزاده مي رساند كه به سوي اتاق مي رود.
در اتاق، نرگس خاتون به فرزندش در آرامش و سلامت آرميده اند.
- چه شد؟!!
حكيمه است كه بي تاب از نرگس خاتون پرسش كرده و او در پاسخش مي گويد: «داخل شدند و و از كنار من و فرزندم گذشتند و بعد خارج شدند؛ نه مرا ديدند و نه فرزندم را!»
و صداي سواران دورتر و دورتر و در تاريكي شب، گم مي شود.
سه شنبه 29 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 62]