واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: - مهرزاد! مهرزاد! پسر پاشو دير شد!
مهرزاد به زور چشمهايش را باز كرد و با دست گوشه پرده اتاقش را بالا زد، كوچه سياه و تاريك بود، اما مادر لامپ اتاق را روشن كرده و بالاي سرش ايستاده بود.
- مگه قرار نبود صبح زود بري آژانس، بليت بگيري؟ خب الان نوبتت پر ميشه!
- مامان ساعت چنده؟
- سه و نيم!
مهرزاد كه تا الان با چشمهاي نيمه باز، خودش را لاي پتو پيچانده بود مثل فنر پريد و نشست سرجايش و گفت:
- سه و نيم؟! مگه جنگ شده مامان؟ اين موقع صبح زلزله هم نمياد اونوقت تو اومدي بالاي سر من كه برم آژانس مسافرتي؟!
مادر با همان خونسردي خودش كه لج آدم را در ميآورد گفت:
- تنبلي نكن! پاشو ديگه! الان نوبتت پر ميشه!
- جون مامان بي خيال شو! نوبت چي پر ميشه؟ مگه سطل آبه! آژانسها هشت و نيم صبح باز ميكنن من سه و نيم صبح برم اونجا بگم چي؟ به خدا خروسها هم الان خوابن مامان!
- تنبلي نكن مهرزاد! پاشو نوبتت پر ميشه!
يكي به دو كردن با مادر فايده نداشت، به قول علي وقتي سوزنش روي چيزي گير ميكرد ديگر بحث كردن فايده نداشت حالا سه و نيم صبح سوزنش روي «نوبتت پر ميشه» گير كرده بود! مهرزاد ميدانست كه ديگر نميتواند بخوابد، يعني تا خود فردا صبح مادر با همين استيل بالاي سرش ميايستاد و ميگفت:
- تنبلي نكن مهرزاد! پاشو نوبتت پر ميشه! زود برو آژانس، بليت بگير!
در حاليكه زير لب به خودش بد و بيراه ميگفت كه ديشب شير شده و گفته بود صبح زود ميرود و براي يزد بليت ميگيرد حالا پشيمان بود، از جايش بلند شد و دستي به موهايش كه سيخ سيخي شده بود كشيد و گفت: باشه مامان! شما برو بخواب من ميرم الان!
تا مادر در را پشت سرش بست، مهرزاد توي پتو لوله شد و خوابيد، هنوز چشمهايش گرم نشده بود كه شنيد:
- تنبلي نكن مهرزاد! پاشو نوبتت پر ميشه!!
فايده نداشت، اين كلك هم نگرفت، با بدبختي بيدار شد و آبي به دست و صورتش زد و سوئيچ ماشين را برداشت و رفت پاركينگ، نشست توي ماشين و پشتي صندلي را كشيد و درازكش خواست بخوابد كه سايه مادر را پشت شيشه ديد.
- مهرزاد! پول يادت رفت ببري!
پول را گرفت و ماشين را روشن كرد و زير لب گفت: خدايي تا خود آژانس مثل خانم مارپل دنبالم ميكنه، ديگه فايده نداره! خواب كوفتم شد!
پايش را روي پدال فشار داد و حركت كرد، ده دقيقه بعد نزديك آژانس بود.
- اي واي! اين همه آدم كي بيدار شدن!
صف دراز و خواب آلودي مثل لشكر شكست خورده از در آژانس شروع ميشد تا چند مغازه آن ورتر ادامه داشت. ماشين را پارك كرد، هوا سرد بود و سوز نيمه شب استخوان ميتركاند، بدو بدو از ماشين بيرون رفت و ته صف رسيد.
- آقا شما نفر آخريد؟!
- خدا نكنه! من وسطاي صفم، اون ماشينا رو نگاه كن توشون آدمه، همه نوبت گرفتن رفتن تو ماشيناشون نشستن!
اين را كه گفت مهرزاد سرش را برگرداند و شش هفت ماشين را ديد كه مثل ساندويچ پر شده بودند از آدم و انگار جوراب اين يكي توي دماغ اون يكي بود!
- يا قمر بنيهاشم!
- حالا برو پيش اون آقايي كه كاپشنش قرمزه اسمت رو بنويس، اون اول صبحي اينا رو ميده به آژانس شماره ميگيره واسه همه! بعد هم در ماشينتو باز كن بريم توش بخوابيم تا صبح!
مهرزاد از كنار چند نفر كه مثل كارتن خوابها توي خودشان مچاله شده بودند گذشت و به مرد كاپشن قرمز رسيد كه كنار چند نفر دور يك آتش كوچيك جمع شده بودند و داشت برايشان حرف ميزد، لاغر و استخواني بود، سبيلهاي باريك و سياهي داشت و با كلاه گردي كه روي سرش گذاشته بود قيافه جالبي پيدا كرده بود.
- آره ديگه! گفتم بهش آقاي مدير! بليت اينا رو ندي من پيش اين جماعت رو سياه ميشم، كلي ليست نوشتم از صبح بهشون قول دادم، اون هم اينترنتش رو باز كرد گفت فقط به خاطر سبيلاي تو رحمت! به همه شون بليت داد! اضافه هم اومد، گفت ميخواي؟ گفتم نه بذارش تو اينترنت مشترياش گير مياد! آره ديگه!
مهرزاد با خودش فكر ميكرد كه اين مرد عجب انرژي دارد كه ساعت چهار صبح خاطره ميگويد، بقيه هم توي چرت و خواب و بيداري سري تكان ميدادند و رحمت باز ادامه ميداد! مهرزاد براي اينكه خودش را صميمي نشان بدهد گفت: آقا رحمت! اسم ما رو هم اضافه كنيد ته ليستتون!
- به به! آق مهندس! اي به روي چشم! يه قرمز رد كن بياد!
- قرمز؟! نمي فهمم!
رحمت چشمهايش را ريز كرد و گفت:
- آره ديگه! وقتي بليت ميخوايد متوجه ميشيد اما وقتي بايد پول بديد نميفهمم و منظورتون رو متوجه نميشيم و اين حرفا! آقا مهندس! يه پونصدي بده تا بنويسم! واسه تو صفيها دويسته واسه ماشينيها پونصد! بالاخره داداشت كه مغز شترمرغ نخورده تو اين سرما اسم بنويسه و صبح وساطتت كنه! شما الان اسمت رو كه نوشتم مثل قرقي ميپري تو ماشينت و خُررررررر پووووووف! اما من اينجا تو سرما بايد بشينم و صف رو مرتب كنم!
مهرزاد ساعت چهارصبح حوصله جر و بحث كردن نداشت دست كرد توي جيبش و پانصد توماني را داد رحمت اسمش را نوشت و رفت طرف ماشين، هنوز در را نبسته بود كه يكي به شيشه زد، همان مردي بود كه ته صف او را ديده بود، چاق و خپل بود، با كاپشن پشمي كه پوشيده بود مثل سندباد، بالا تنه پف كردهاي داشت.
- داداش! در رو باز كن اجازه بده من هم بيام تو! گلاب به روت من مشكل كليه دارم سردم كه ميشه كار واجب پيدا ميكنم، اينجا هم كه دستشويي نيست! آي قربون دستت!
مهرزاد در را باز كرد و مرد چاق وارد شد.
- دمت گرم داداش! دستت برسه به يه چپه بليت!
اين را گفت و با صداي بلند خنديد، بعد مثل اينكه پسرخاله شده باشد، كفشهايش را درآورد، و پاهايش را تا جايي كه ميتوانست دراز كرد و صندلي را به عقب خواباند، صداي جير جير صندلي درآمد! بوي پاي مرد چاق پيچيد توي ماشين! مهرزاد كه شيشهها را كيپ تا كيپ كشيده بود بالا گفت: ببخشيد! مارك ادوكلونتون چيه؟
مرد خنديد و گفت:
- ادوكلونش خارجيه، اسمش رو نميدونم! دوس داري؟
مهرزاد حرصش درآمده بود! مرد كه تا چند دقيقه پيش التماس ميكرد حالا احساس ميكرد توي ماشين پدرش نشسته است و شوخياش هم گرفته بود! چشمهايش را بست و سعي كرد به چيزهاي ديگري فكر كند، چند دقيقه كه گذشت خر و پف مرد كلافهاش كرد، با هر دم و بازدم بوي سير ميپيچيد توي ماشين! حالش بد شده بود! مرد را بيدار كرد و گفت: ديشب شام قورمهسبزي ميل كردين؟!
مرد توي خواب و بيداري گفت: آره! واسه چي؟
- هيچي! سيرش خيلي نپخته!
مرد كه تازه دو ريالياش افتاده بود خودش را جمع و جور كرد و گفت: خب اگه اذيت ميشيد شيشه رو كمي بديد پايين! ببخشيد واسه خودتون ميگم وگرنه من راحتم!
كارد ميزدي خون مهرزاد در نميآمد، شيشه را داد پائين. هواي سرد سريع خودش را توي ماشين چپاند! امسال به پيشنهاد بابا قرار بود از چهارم تا نهم فروردين بروند يزد! درست وقتي اين تصميم را گرفتند كه بليت فروشي اينترنتي تمام شده و فقط آژانسها مانده بود، بابا به ياد سالهاي قديم كه توي يزد خدمت سربازي رفته بود ميخواست امسال را بروند يزد! مادر هم ستاد پيگيري اخذ بليت بود! توي شصت و دو سالگي كاري نداشت و گوشش را از همين حالا چسبانده بود به تلويزيون و آمار آب و هواي يزد را دقيقه به دقيقه ميگرفت، چند ساك بزرگ وسيله بار زده بود، به محض اينكه تلويزيون ميگفت هواي يزد سردتر ميشود مادر چند دست لباس گرم اضافه ميكرد، روز بعد با گرم شدن هواي يزد لباسها را در ميآورد! از وقتي مهرداد و مرضيه عروسي كرده بودند خانوادگي سفر نرفته بودند، تا اينكه امسال به طور عجيب و غريبي بابا با ديدن آلبوم عكس دلش هواي يزد را كرد! مادر هم از خدا خواسته دستور آماده باش داد، مهرزاد با آنكه 25 سالش بود و دوست داشت با دوستانش به مسافرت برود ولي چون ميديد بابا و مادر تنها هستند و توي اين سن و سال هزار و يك مشكل ممكن است بر آنها به وجود بيايد قبول كرد با آنها برود، علي كه كلا تسليم بود، هنوز توي 17 سالگي اگر شش روز توي خانه تنها ميماند ممكن بود از گرسنگي بميرد يا زخم بستر بگيرد! از بس به مادر وابسته بود و كارهايش را او انجام ميداد! با آنكه مهرزاد يك سمند قسطي داشت ولي مادر ميترسيد و ميگفت: مادر! سمند خوب نيست، اگه ماشينت پرايود بود يه چيزي! مثل ماشين آقا فرامرز!
- مامان فدات بشم! اولا سمند از پرايود بهتره، دوما پرايود نيست و پرايده، سوما ماشين آقا فرامرز پرايود نيست و بنزه!
ولي اين حرفها فايده نداشت، ميگفت با قطار ميريم، اينجوري بهتره، آدم چپ كنه شل و پل ميشه، نميميره مثل پسر ماهرخ اينا!
هر چقدر برايش توضيح ميداديم كه پسر ماهرخ اينا توي سقوط هواپيما فوت شده فايده نداشت، گير داده بود كه يا با پرايود ميريم يا قطار!
- شازده! شازده!
مهرزاد از خواب پريد، يك نفر با نوك خودكار به شيشه ماشين ميزد، چشمهايش را ماليد، نور تند آفتاب به شيشه ماشين ميخورد ولي كاپشن قرمز رحمت را شناخت، شيشه را پايين كشيد.
- شازده! والا اينجور كه تو خوابيدي بهتره با شتر بري، قطار ميخواي چيكار؟! زود باش بپر برو نوبت بگير، شمارهات چهل و پنجه!
مهرزاد سرش را چرخاند ديد مرد چاق نيست، دست برد توي داشبورد و ديد كيف پولش نيست!
- اي تف به روحت!
از ماشين بيرون آمد و دوان دوان به طرف جمعيت رفت به اين اميد كه مرد چاق را پيدا كند، مدام سرك ميكشيد كه يكدفعه يك نفر از پشت لباسش را كشيد.
- آقا! آقا! ببخشيد!
مرد چاق بود، مهرزاد يقهاش را فوري گرفت، مرد فوري گفت: اَمون بده! خواب بودي هر كاري كردم بيدار نشدي، كيف پولت تو داشبورد بود گفتم نكنه وقتي من ميام بيرون ماشين قفل نيست و تو خوابي كسي بر داره، گذاشتم توي جيب كاپشنت! اون جيب!
همه برگشته بودند و آنها را نگاه ميكردند مهرزاد دست كرد توي جيبش، كيف آنجا بود، خيس عرق شد، از مرد عذرخواهي كرد، جمعيت مثل يك آدم بي شعور به او نگاه ميكرد! اعصابش خرد شده بود، يكدفعه كسي از جلوي صف داد زد:
- شماره چهل و پنج! نبود؟!
مهرزاد سريع جمعيت را شكافت و جلو رفت، حس ميكرد مثل يك ستاره سينما كه يكدفعه ميآيد روي سن حالا او با افتخار وسط آژانس بود، به طرف باجهاي رفت كه دختر جواني با مانتو مقنعه سرمهاي آنجا نشسته بود. بدون اينكه سرش را بلند كند، گفت:
- بفرماييد آقا! مقصدتون؟
مهرزاد كه هنوز شب عجيب و غريبي كه جلوي آژانس گذرانده بود توي ذهنش بود گفت:
- من، علي، مامان و بابام ميريم يزد!
دختر جوان و چند نفري كه توي آژانس بودند زدند زير خنده! مهرزاد دوباره خيس عرق شده بود، دلش ميخواست زمين دهن باز كند و او را ببلعد، بليتها را گرفت، پول را داد و بيرون آمد، سوار ماشين شد و به طرف خانه رفت، با همه دردسرهايي كه كشيده بود خوشحال بود كه توانسته با موفقيت بليتها را بگيرد، كليد را توي در چرخاند و وارد شد، مادر از روي مبل بلند شد و گفت:
- دستت درد نكنه پسرم! ايشالا دفعه بعد با پرايود خودت ميريم سفر كه ديگه صبح زود بيدار نشي بري آژانس بليت بگيري!!
مهرزاد با همه خستگي و كلافه شدنش از اين حرف مادر خندهاش گرفت و جلو رفت و پيشانياش را بوسيد و گفت: باشه مامان! يه پرايود ميگيرم عين پرايود آقا فرامرز!
هشدارهاي نــــــوروزي
مراقبت از خانواده در نوروز
سرهنگ عبدا... قاسمي معاونت اجتماعي پليس آگاهي ناجا با فرا رسيدن نوروز به نكاتي در مورد پيشگيري و مراقبت از خانوادهها پرداخت كه اگر اين نكات را رعايت كنيم، با خيالي راحتتر ميتوانيم ايام نوروز را پشت سر بگذاريم...
پيشگيري از سرقت منازل
سرهنگ قاسمي در مورد پيشگيري از سرقت منازل در ايام نوروز به ما ميگويد: هموطنان بهتر است اين موارد را رعايت كنند؛
هنگام ترك طولاني مدت منزل، خانهتان را به يک همسايه معتمد بسپاريد.
هنگام مسافرت، اشياي گرانقيمت خود را در جايي مطمئن بگذاريد يا به شخص متعمد بسپاريد يا اينكه در صندوق امانات بانك بگذاريد.
اگر در ايام نوروز به ديد و بازديد رفتيد، به كودكان خود بياموزيد كه وقتي تنها در خانه هستند و ناشناسي با منزل تماس گرفت نگويند در خانه تنها هستيم.
از قرار دادن كليد منزل در جاكفشي، گلدان و... خودداري كنيد.
قفل در منزل را به نحوي نصب كنيد كه قسمت داخلي آن همسطح بدنه در باشد و در صورت عدم امكان، لولهاي را كه به اندازه طول كليد باشد به دور آن جوش دهيد.
از ورود افراد ناشناس به داخل منزل تحت عنوان فالگير، رمال و... خودداري نماييد.
هنگام ترك منزل به خودروهايي كه اطراف منزل با سرنشين متوقف شدهاند و مشكوك هستند، توجه و حتيالامكان شماره اين خودروها را يادداشت كنيد.
نصب حفاظ از قبيل نردهكشي روي ديوارها به خصوص در منازل شمالي و تعبيه نردههاي حفاظ براي پنجره و نورگيرها را نيز انجام دهيد.
از دادن كليد به كارگراني كه جهت تعمير مراجعه ميكنند، خودداري كنيد.
ايمني در مسافرت
وي در رابطه با نكات ايمني در مدت مسافرت از ايرانيان خواست كه به موارد زير توجه كنند:
حتيالامكان اثاثيه خود را داخل صندوق اتومبيل قرار داده و از قرار دادن آنها بر روي باربند اجتناب كنيد.
از قرار دادن اشيا قيمتي در داخل خودرو و در معرض ديد خودداري كنيد.
در صورتي كه قصد بر پايي چادر و اقامت در فضاي باز را داريد، به نكات زير توجه كنيد:
1. از برپايي چادر به صورت انفرادي و اماكن خلوت خودداري نماييد.
2. از تخليه كامل و ترك چادر حتيالامكان خودداري كنيد.
3. از قرار دادن اشيا قيمتي و با ارزش كه امكان برش چادر و سرقت دارد به هنگام شب در پشت ديوارهاي چادر اجتناب كنيد.
4. چادر مسافرتي خود را حتيالامكان در نزديكي خودرو برپا نماييد.
5. چنانچه در جاده و يا در سطح شهر (به ويژه بزرگراهها) افرادي با خودرو و لباس شخصي و يا حتي تحت عنوان مامور شما را متوقف و عنوان كردند كه خودروي شما مسروقه ميباشد و يا تخلف كردهايد، به هيچ وجه تسليم خواسته آنها نشويد مگر اينكه از مامور بودن آنها اطمينان حاصل نماييد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 146]