- - مهرزاد! مهرزاد! پسر پاشو دير شد!
مهرزاد به زور چشمهايش را باز كرد و با دست گوشه پرده اتاقش را بالا زد، كوچه سياه و تاريك بود، اما مادر لامپ اتاق را روشن كرده و بالاي سرش ايستاده بود.
- مگه قرار نبود صبح زود بري آژانس، بليت بگيري؟ خب الان نوبتت پر ميشه!
- مامان ساعت چنده؟
- سه و نيم!
مهرزاد كه تا الان با چشمهاي نيمه باز، خودش را لاي پتو پيچانده بود مثل فنر پريد و نشست سرجايش و گفت:
- سه و نيم؟! مگه جنگ شده مامان؟ اين موقع صبح زلزله هم نمياد اونوقت تو اومدي بالاي سر من كه برم آژانس مسافرتي؟!
مادر با
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان