واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: اين داستان واقعيست، اما اسامي و نام اماكن مستعار ميباشد.
در شماره پيش خوانديد كه نوزاد خانواده دچار كاهش وزن شديد و به نوعي عقبماندگي مبتلا است، عروس خانواده از حرفهاي خانواده شوهرش ناراحت ميشود، اما چارهاي نميبيند كه موضوع را به شوهر بگويد... و اينك ادامه ماجرا...
ساعت 10 صبح از دكتر نوبت گرفته بودند. منشي گفته بود نوبت شما اول وقت است به موقع بياييد. براي اينكه به موقع برسند، سيما تمام شب را بيدار مانده بود! خوابش نميبرد. تا چشمش گرم ميشد، كابوس ميديد. صبح هم از ساعت شش، بيژن را از خواب بيدار كرد تا اول بروند حرم براي زيارت؛ و بعد هم مطب.
سپيده، خواب بود هنوز. بغلش كردند و رفتند به طرف حرم. وارد صحن كه شدند، دل سيما آرام گرفت انگار. آن آشوبي كه در دلش افتاده بود، به يك دلشوره كوچك مادرانه تبديل شد.
چون خيابانهاي مشهد را بلد نبودند، دربست گرفتند و خيلي زودتر از آن «اول وقت» كه منشي گفته بود، رسيدند مطب ولي پنج، شش نفر زودتر از آنها رسيده بودند. دكتر ساعت يازده آمد. مسن بود و خيلي جدي، آنقدر كه بهش نميآمد با اعصاب انسانها سر و كار داشته باشد و تيپش بيشتر به يك مهندس معدن ميخورد!
سن كم سپيده و اصرارهاي مكرر بيژن، آن پنج، شش نفر و منشي را مجاب كرد كه آنها اولين بيمار آقاي دكتر باشند.
دكتر كه سپيده را معاينه كرد، گفت: «من علائم بيماري ژنتيكي نميبينم توي اين بچه! مگه اون دكتري كه اين تشخيص رو داده، آزمايش ژنتيك از شما گرفته بود؟»
سيما و بيژن گفتند: «نه»
دكتر گفت: «پس لابد ايشون علم غيب داشتند! حالا چون بنده ندارم، شما بايد يك MRI از مغز بچه برام بياريد تا ببينم مشكلش چيه.»
بيژن كه از قبل با منشي صحبت كرده بود و ميدانست دكتر در جلسه اول به همه ميگويد «برو MRI بگير»، اين كار را قبلا انجام داده بود. عكس MRI را گذاشت روي ميز دكتر.
«ببخشيد... جسارتا ما اين كار را انجام داديم... چون از بيرجند اومديم و نميخواستيم زياد اينجا معطل بشيم...»
دكتر، عينكش را روي بينياش جابهجا كرد. عكس MRI را برداشت.
«خوبه... اوووم م»
جزئيات عكس را با دقت بررسي كرد. لب و لوچهاش را برچيد و گفت:
«دخترتون از لحاظ مغزي هيچ مشكلي نداره...»
سيما كف دستهايش را محكم به هم كوبيد و فرياد زد:
«خدايا شكرت!»
بيژن سقلمهاي زد به پهلويش. دكتر لبخند كجي زد و گفت:
«ولي فكر ميكنم يك چشم پزشك حتما بايد ويزيتش كند و يك اديومتريست شنوايي شو بسنجد. من فكر ميكنم به عينك و شايد سمعك احتياج داشته باشد.»
سيما دوباره خشكش زد. با تعجب گفت:
«عينك؟ سمعك؟؟! اين بچه فقط چهار ماهشه.»
دكتر دو تا كارت ويزيت كه يكي مربوط به يك چشم پزشك و آن يكي به نام يك اديومتريست بود را از كشوي ميزش در آورد و داد دست بيژن. گفت:
«خب باشه خانم! ممكنه يكي از بدو تولد نياز به عينك داشته باشد. تازه من خوشبينانهترين حالت را گفتم به شما. حتي ممكنه يك درصدي نابينايي يا ناشنوايي داشته باشد.»
عرق سردي نشست روي پيشاني بيژن. و روي تمام سلولهاي سيما. هيچ كدام ناي اين را نداشتند تا بلند شوند و بروند. دكتر زنگ را كه زد و مريض بعدي كه آمد، آن سه نفر، مستاصل و هاج و واج از اتاق رفتند بيرون. سيما و سپيده و بيژن بدون خداحافظي...
سيما تمام راه برگشت تا مسافرخانه را گريه كرد. چشمش كه افتاد به گنبد طلا، سرش را چرخاند به طرف مسافرخانه!
بيژن آنقدر به منشي چشم پزشك التماس كرد تا توانست براي سه روز ديگر وقت بگيرد. آن هم بين مريض. اولش منشي ميگفت تا دو ماه ديگر هيچ وقت خالي ندارند.
اديومتريست التماس لازم نداشت. از اول، خودش براي پس فردا وقت داد و بيژن خواهش كرد وقت را براي سه روز ديگر بگذارد تا در يك روز تكليفشان يكسره شود. حوصله نداشت امروز برود شنواييسنجي، سيما آبغوره بگيرد تا فردايش كه بروند چشم پزشكي.
دكتر چشم پزشك به چشمهاي سرخ و متورم سيما نگاه كرد و دوباره چراغ قوه را انداخت توي چشم سپيده. نتوانست حس كنجكاوياش را مخفي كند، بالاخره پرسيد:
«شما حساسيت داريد خانوم؟ چرا آنقدر چشمهاتون قرمزه؟ نكنه گريه كردين!» سيما فقط توانست سرش را به علامت تاييد تكان دهد. بغض راه گلويش را بسته بود. ميخواست بگويد آخر، اين بچه فقط چهار ماهش است... سمعك كه بايد بگذارد... ولي عينك را چطور؟... اصلا نكند نابينا باشد...
توي دلش مدام ميگفت «يا امام رضا».
معاينه دكتر تمام شد. نشست پشت ميزش و زل زد به قيافه خسته و در هم ريخته پدر و مادر بيمارش. فقط سپيده بود كه در دنياي آرام و بيخيال كودكانهاش سير ميكرد. حتي دكتر هم با اينكه بارها در چنين وضعيت مشابهي قرار گرفته بود، كمي من من كرد و بعد گفت: «متاسفانه چشم چپ دختر شما بينايي خيلي كمي داره و... و... و تقريبا نابيناست... ولي چشم راستش ضعيفه. من عينك تجويز ميكنم. البته براي هر دو چشم. شايد اون چند درصد بينايي هم به مرور با تقويت ماهيچههاي چشم و به كمك عينك، يه كم بيشترشه...»
يك چيزهايي نوشت روي نسخه، داد دست بيژن. گفت:
«نمرهاش پنج و بيست و پنجه!»
دخترك از روي سرسره، سر خورد و دوباره بلند شد، رفت به سمت پلهها. مثل آدم آهني راه ميرفت. سيما كمكش كرد تا از پلههاي سرسره بالا برود. خانم جواني كه پسرش را آورده بود پارك به سيما گفت:
«ماشاءا... چه بچه نازي داريد خانوم! انگار خيلي هم حرف گوش كنه. خيلي بعيده كه بچه توي اين سن باشه، بعد براش عينك بزنيد... من كه هر كاري كردم پسرم نذاشت كلاه سرش كنم... ميبيني توي اين سرما، بدون كلاه اومده پارك...»
سيما چيزي نگفت. فقط لبخند زد، يعني چيزي نداشت كه بگويد. سپيده از ماههاي اول تولدش عينك زده بود و طفلك لابد فكر ميكرد اين هم يكي از لباسهايش است كه هر روز بايد بپوشد. حالا كه دو سال و نيمش بود، صبحها وقتي از خواب بيدار ميشد، عينكش را از بالاي سر رختخوابش بر ميداشت، ميزد به چشمش و اين عينك ديگر شده بود جزيي از زندگياش. سيما موهاي لخت و بور دختر را طوري روي گوشش ميريخت كه حتيالامكان، سمعكش پيدا نباشد... اگرچه ديگر خودش هم تقريبا با قضيه كنار آمده بود و خدا را شكر ميكرد. هر وقت از جلوي مطب آن دكتر اولي كه سپيده را بردند و تشخيص داد بيماري ژنتيكي دارد و مغزش خوب رشد نكرده، رد ميشد، اين حس سپاسگزاري و رضايت از شرايط موجود، بيشتر و عميقتر ميشد در وجودش.
سپيده با قدمهاي سنگين و ناموزونش هنوز به پلههاي سرسره نرسيده بود كه با كف دست تالاپي افتاد روي زمين. سيما در چند سانتيمترياش ايستاده بود و كمكش كرد كه روي زمين ولو نشود.
كف دستهايش خراشيده شده بود و گريهاش در آمد.
مادر پسر بچه، محكم كوبيد پشت دستش و دويد به طرف آنها گفت:
«خانوم به خدا من چشمم شور نيست ها!... چي شد بچه... تازه راه افتاده؟...» سيما خاك مرطوب را از لباس سپيده تكاند. دستهاي كوچك و سرخش را گرفت بين دستهاي خودش و گفت:
«عيب نداره... اتفاق ديگه...»
توي دلش گفت «روزي هزار بار ميخوره زمين...»
زن خم شد و از سپيده پرسيد:
«چي شد عزيزم؟ چرا خوردي زمين...»
سپيده نگاهش كرد و لب برچيد.
زمستانها، بيژن موقع غروب بر ميگشت خانه. تعميرگاه را ميسپرد دست شاگردش و او هم يكي دو ساعت بعد از غروب، مغازه را ميبست. سرما و تاريكي روي زندگي تمام مردم شهر اثر ميگذاشت و كل شهر ديگر تا ساعت هشت، تقريبا تعطيل ميشد.
بيژن كه برگشت خانه، سپيده خواب بود.
سيما برايش چاي ريخت، آورد و نشست روبهرويش. وقتي چيزي نميگفت و فقط بر و بر به شوهرش نگاه ميكرد يعني ميخواهد خيلي حرف بزند. آن هم حرفهايي كه نميداند چطور بايد به بيژن بگويد.
بيژن، چاي داغ را مزه مزه كرد و گفت:
«ديگه چي شده...»
سيما گفت:
«عينك سپيده...
اين بچه مدام ميخوره زمين. انگار نميتونه جلوشو درست ببينه... نكنه شماره چشمش دوباره عوض شده...»
بيژن استكان داغ را بين انگشتهايش فشرد و گفت:
«بس كن خانوم... هنوز شش ماه نشده كه رفتيم و نمره جديد گرفتيم واسه چشمش...»
سيما پريد توي حرفش:
«شايد اشتباه داده! من كه بچه بودم عينك آقا بزرگم رو ميزدم به چشمم... احساس ميكردم زمين اومده بالاتر و نزديكتر شده به هم. پاهامو يه جوري ميگذاشتم كه بره روي اون زمين خيالي... اونوقت همين جوري عين سپيده راه ميرفتم... فكر كنم اين دكتره اشتباه كرده...»
بيژن استكان چاي را محكم گذاشت توي سيني.
«يعني شما ميگي اون دكتر كه توي مشهد كلي بر و بيا داره تشخيص نميده؟!
همه كه اشتباه نميكنند...
حالا اون دكتري كه بچه رو اول برديم پيشش، بيتجربه بود يك سري حرفي که زد به ما، ميگذاريم به حساب نابلديش. ولي اين چشم پزشكه كه خودت ديدي چقدر باتجربهست، چقدر سرش شلوغه...»
«بيژن، بيا ببريمش تهران...»
ابروهاي بيژن تا جايي كه پيشانياش جا داشت بالا رفت. گفت:
«استغفرا...»
و استكان چاي را توي سيني، فر داد.
«نمره عينك كه ديگه تهران بردن نداره! توي اين سرما، شب عيدي، كجا بريم تهران!»
سيما اخم كرد.
«اصلا اين بچه براي تو مهم نيست...»
بيژن گفت:
«اگه ميخواي دوباره همون حرفاي تكراري رو بزني، خواهش ميكنم نگو كه همه رو از حفظم!»
سيما گفت:
«من خودم ميبرمش تهران. از يه دكتر خوب هم وقت گرفتم. متخصص چشم اطفاله. توي تلويزيون هم برنامه داره... هفته ديگه نوبت داده. خيلي اصرار كردم، وقت نميداد!»
بيژن چيزي نگفت. سلامتي دخترش براي او هم مهم بود. اگرچه سيما خيال ميكرد فقط دل خودش براي بچه شور ميزند.
مطب دكتر خيلي شلوغ بود. شلوغتر از خيابانهاي دم عيد! بعضي از بچهها بيقراري ميكردند، بعضيها گريه، بازي... فقط سپيده بود كه نشسته بود بغل مادرش و لقمه ميخورد. سيما از ترس اينكه مبادا دير برسند، ناهار بچه را گذاشته بود لاي نان و آورده بود...
آدمها با لهجههاي مختلف به بچههايشان ميگفتند: بشين، نكن، دست نزن، نرو... معلوم بود، خيليها مثل سيما و بيژن، از اين طرف و آن طرف كشور آمدهاند.
منشي صدا زد: «سپيده منصوري»
سيما، تندي لقمه را چپاند توي كيفش و بچه را داد دست بيژن. اتاق دكتر خيلي شيك و فانتزي بود. به در و ديوارش كلي عروسك و خرت و پرت رنگارنگ آويزان شده بود. دكتر با خوشاخلاقي يك شكلات داد به سپيده:
«بهبه چه دختر خوبي... از كي عينك ميزني؟»
سيما جواب داد: «از چهار ماهگي! و همه ماجرا را تعريف كرد...»
معاينه كه تمام شد، دكتر گفت:
«متاسفم...»
دل سيما و بيژن فرو ريخت.
دكتر ادامه داد.
«متاسفم براي بعضي از همكارهايم كه اينقدر بيدقت، نمره عينك تجويز ميكنند... يا وسايلشون دقيق نيست... يا هر چي...
... و متاسفم براي خودم كه مجبورم فقط تهران باشم و نميتونم بيام به همه شهرها سر بزنم! خانوم... آقا... چشم دختر شما نمرهاش پنج نيست! يكياش نزديكبين با نمره چهاره، اون يكي دوربينه، 25/3. ولي عينكش، هر دو چشم با نمره مساوي و نزديكبينه! واسه همينه كه بچه، هي ميخوره زمين. خوبه نابينا نشده تا حالا.»
لبخند رضايت بر لبان سيما و بيژن نقش بست. و بر صورت دكتر همين طور. وقتي بيمارش را تا جلوي در مشايعت كرد، دستي به موهاي زيباي سپيده كشيد و گفت:
«منو ببخش كوچولو! من وقتي فوقتخصص قبول شدم نذر كردم يك قسمتي از وقت و درآمدم را بگذارم براي روستاها و شهرستانهاي محروم. حالا تازه تو كه جاي خوبي زندگي ميكني. ولي قول ميدم نذرمو ادا كنم.»
آه عميقي كشيد. با بيژن دست داد و به منشي گفت «بيمار بعدي»
عينك جديد سپيده يك روزه آماده شد. بچه ديگر زمين نميخورد و راحتتر راه ميرفت. سيما آرام شده بود ديگر. مدام ميگفت «خدا خيرش بده.» بيژن ميگفت «خدا تو را هم خير بده!»
قبل از اينكه برگردند بيرجند، چرخي هم در خيابانهاي شلوغ تهران زدند و كلي چيز خريدند براي عيد. همهاش براي سپيده.
يك روز مانده بود به سال تحويل. سيما ساكها را بسته و گذاشته بود پشت در، قرار بود بيژن زودتر بيايد، ناهار بخورند، راه بيفتند بروند مشهد. سيما نذر كرده بود سال تحويل، حرم امام رضا(ع) باشند و قرار بود يكي دو روزي هم بروند خانه خاله شكوه ولي انگار قرار نبود بيژن بيايد. از ظهر هم گذشته بود.
ساعت سه بود كه كليد را توي در چرخاند و گفت: «ياا...»
سيما چادرش را انداخت روي سر و از پنجره سرك كشيد. دكتر را كه همراه بيژن ديد، ميخواست از همان پنجره بپرد توي حياط و خوشامد بگويد بهش. نفهميد چطور خودش را رساند به حياط و چهها گفت:
«واي! خواب ميبينم انگار آقاي دكتر... شما كجا؟ اينجا كجا؟...»
مهلت نميداد، دكتر جواب بدهد.
بيژن گفت:
«آقاي دكتر هم تصميم داشتند سال تحويل بروند مشهد... ولي يه مسير پيچ در پيچ رو، براي رسيدن به مشهد انتخاب كردند كه نذرشون ادا بشه! نميدونم بگم خوشبختانه يا متاسفانه وقتي از شهر ما رد ميشدند ماشينشون خراب شد و از تعميرگاه ما سر در آوردند. من هم به زور ناهار آوردمشون خونه... تا بعد از ناهار با هم بريم مشهد!»
سيما خيلي خوشحال شد. داشت پر در ميآورد. گفت: «خانواده كجا هستند؟»
بيژن اشاره كرد «تو چه كار به اين كارها داري!»
ولي سيما از فرط خوشحالي نميدانست چه ميگويد. دكتر جواب داد: «با هواپيما رفتند مشهد.»
دعاي تحويل سال را همه با هم خواندند.
سيما، سپيده را در آغوش فشرد و اولين دعا را براي سلامتي او كرد. بعد هم براي بقيه اعضاي خانوادهاش...
بعد هم براي كساني كه دلشان براي آدمها، براي سلامتيشان، براي بهتر زندگي كردن و آرامش و راحتيشان ميتپد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 260]