تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835206041
رمان بسیار زیبای در پایان شب : داستانهای ایرانی و خارجی
واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: سلام دوستان نازنینم
از امروز می خوام یکی دیگه از رمانهای خانم حمزه لو رو شروع کنم امیدوارم لذت ببرین
از شدت سرما و رطوبت چشم گشودم.لرزه ای از سرما بدنم را فرا گرفت.طبق معمول پتو رو از رویم کنار زده و مثل جنینی در شکم مادر،روی تخت گلوله شده بودم.به سرعت پتو را دور خودم پیچیدم و آنقدر در همان حال ماندم که از شدت گرما،عرق از ریشه موهایم جوشید.هوا تاریک بود.یک نوع تاریکی پر از حیله و دروغ!از آن نوع تاریکی هایی که آدم را سر درگم می کرد و باعث می شد احساس حماقت کند،چون معلوم نبود صبح است یا بعداز ظهر؟قبل از غروب است یا بعد از طلوع؟سر جایم دراز کشیدم و به دقت گوش دادم.صدای مبهم و آشنای موج های دریا که محکم خودشان را به ساحل می کوبیدند و بعد به سرعت عقب نشینی می کردند،در فضا می پیچید.این صدا چنان قوی و آشنا بود که همه صداهای دیگر را کم رنگ می کرد ولی با دقت زیاد می شد صدای جیغ مرغان دریایی و آواز مرد بومی را در دور دست ،تشخیص داد.از جایم بلند شدم و روی تخت نشستم.هوا مرطوب بود،آنقدر که لباس خوابم به تنم چسبیده وطرح هیکلم روی تخت،چروک خورده بود.گیج و منگ از جام بلند شدم.این قرص های خواب بد جوری مرا اذیت می کرد،ولی چاره ای هم نداشتم و بدون کمک آن قرص های ریز درخشان سفید رنگ،تا صبح از فکر و خیال بیچاره می شدم آنقدردر جایم غلت می زدم که بدنم خسته و کوفته می شد و صبح از شدت سر درد،کور می شدم.ولی با این قرص ها،سرم را روی بالش می گذاشتم و به خوابی فرو می رفتم که شبیه مردن بود.بدون هیچ رویا و کابوسی،بدون هیچ غلت و تکانی،بدون هیچ فکر و خیالی!صبح ها با منگی و نخوتی که سراسر بدنم را فرا می گرفت و رعشه ای که درونم را می لرزاند از خواب بیدار می شدم.تا ساعت ها دهانم مزه ای تلخ و گس می داد.چشم هایم تار می دید و سرم دوران داشت،اما باز راضی بودم.دلم می خواست همین طور گیج و منگ و کرخت باقی بمانم.آنقدر منگ که توانم فکر کنم،آنقدر گیج که چیزی یادم نیاید و آنقدر کرخت که نتوانم از جایم بلند شوم.
از پنجره اتاق خواب بیرون را نگاه کردم.مه غلیظی همه جا را پوشانده بود،فقط نوک سوزن مانند کاج های مطبق و پایه های پلی که خزر شمالی را به خزر شهر جنوبی متصل می کرد پیدا بود.نفس هایم روی شیشه عرق کرد و دیگر هیچ جا را نتوانستم ببینم.باز یک صبح دیگر آغاز شده بود.نفس عمیقی کشیدم و مثل اکثر روزها،از درد قفسه سینه ام خم شدم.از اتاق خواب به سرعت به طرف دستشویی رفتم.سرم را روبه دیوار گرفتم که اتاق مجاور اتاق خوابم را نبینم.
مثل بچه ای که از تاریکی بترسد،از آن اتاق و دیدنش وحشت داشتم.از یک سال قبل که به این جا آمده بودم،همان اول کار درش را قفل کرده و کلیدش را زیر گلدان بد ترکیب بالای شومینه گذاشته بودم.دلم نمی خواست درش را باز کنم،باز کردن در اتاق همان و باز شدن در خاطراتم همان!و من این همه قرص های رنگارنگ نمی خوردم که باز با خاطراتم کلنجار بروم و دیوانه شوم!مثل بچه ای که زیر لب جدول ضرب تمرین می کند،با خودم گفتم:«بسه،بسه،برو بیرون!»
صورتم را شستم و دندانهایم را مسواک زدم،وقتی آب در دهانم می گرداندم فکر کردم چه آب بد مزه ای است.باز بدون این که به تصویرم در آینه نگاه کنم،صورتم را خشک کرم و موهایم را شانه زدم و با کش بستم.دلم نمی خواست قیافه ام را ببینم.خودم می دانستم چه شکلی ام!بیشتر دلم می خواست موهایم سفید و دور لبم پر از چین و چروک شده باشد.اما طبیعت به من خیانت کرده بود،دیگر اعتقادم را به جمله«یک شبه موهاش سفید شد و کمرش شکست»را از دست داده بودم.نه موهایم سفید شده بود نه کمرم شکسته بود و نه صورتم چروک افتاده بود.تنها چیزی که تغییر کرده بود نگاه چشمانم بود که خالی و یخ کرده می نمود.مثل نگاه یک مجسمه،بی روح و بی احساس به نظر می رسید.
به اتاق خواب برگشتم و روتختی را مرتب کردم و لباس هایم را با یک بلوز و شلوار پشمی عوض کردم.باید تا سوپرمی رفتم و نان می خردیم.بی حوصله و به زور،مانتو و روسری رو تن کردم و با اکراه دستگیره سرد و عرق کرده را پیچاندم.هوا لطیف و سرد بود وبرخلاف هوای مانده و دم کرده داخل ویلا که بوی نا و ماندگی می داد،پاک و با طروات بود.بوی تلخ و تند کاج های خیس و باران خورده،بوی خاک نرم و سبز و بوی ماهی و شوری آب در هوا موج می زد و من چقدر این بو را دوست داشتم.باز نفس عمیقی کشیدم و ناخواسته چشمان پر اشکم را پاک کردم.زیر لب دوباره به خودم توپیدم:«بسه،بس کن!حالا وقتش نیست!»با قدم های تند و ریز به طرف فروشگاه شهرک به راه افتادم.بوته های بزرگ یاس سپید و شاه پسند و گل کاغذی،لخت و خجل سر به زیرانداخته بودند.اول بهار این بوته ها چه غوغایی به پا می کردند.باد سردی از جانب دریا می وزید،شال پشمی ومشکی ام را دور شانه هایم محکم کردم.اما می دانستم کار از جایی دیگری خراب است،چله تابستان یا چله زمستان به حالم فرقی نمی کرد،درونم همیشه سرد و یخ زده بود و مرا می لرزاند.از جلوی خیابانهای پهن و خیس گذشتم،همه جا مثل کره ماه ساکت و خالی بود،اگر در موقعیت دیگری قرار داشتم حتما می ترسیدم.
اما حالا از آن همه سکوت و تنهایی خوشحال بودم.تک و توکی افراد بومی در ویلاها ساکن بودند و چند پسر و دختر جوان هم که تعدادشان به اندازه انگشتان دست نمی رسید،در ویلا ها پخش بودند.فقط همین!نه از قدم زدن های شبانه خبری بود،نه از ویراژدادن ها و ترمز های جیغ مانند ماشین ها!شهرک ساکت و آرام و خالی بود.
شیشه های فروشگاه عرق کرده و داخلش تاریک بود،به ساعتم نگاه کردم،نزدیک ده بود،همیشه این موقع باز بود.جلو رفتم و در رو هل دادم،ممد آقا با خوشرویی گفت:سلام خانوم،صبح به خیر.
_سلام فکر کردم تعطیله!
دستهای بزرگش را به هم مالید و گفت:نه خیر،سیم ها اتصالی کردن زیر بارون،اینه که تاریکه....
بسته نان و یک کنسرو تن ماهی را جلوی صندوق گذاشتم و طبق معمول شنیدم
_قابل نداره....
وقتی از سوپر بیرون اومدم،دلم نمی خواست به خانه برگردم.مستقیم به طرف ساحل راه افتادم.از کنار زمین تنیس خالی و خیس گذشتم و از کوره راهی که میان کاجها و علف های بلند مشخص بود،به طرف ساحل راه رفتم. ساحل هم مثل بقیه شهرک،سوت و کورو خلوت بود.دو رستوران و کافی شاپ کنار دریا خالی بودند ومیز و صندلی های پلاستیکی شان را داخل اتاقک دایره شکل خود تا سقف پیده و در راه قفل کرده بودند.روی یک بلوک سیمانی که ماسه رویش را پوشانده بود،نشستم و به دریای کف آلود و خروشان خیره شدم.باد سردی تا مغز استخوان را می سوزاند.دو سه پسر جوان با موهای بلند که با وزش باد مثل ابری دور صورتشان را پوشانده بود،دور یک توده آتش حلقه زده بودند و خودشان را گرم می کردند.با نگاهی به صورت های رنگ پریده و قیافه های بی تفاوت آنها می توانستم در حال گذر از چه بحرانی هستند.دورهای که پر از تکه کلام های شنگول بود.«بی خیالش!بی خیالی طی کن!دنیا رو عشق است!»و از همین حرف ها....در این دوره حس می کردن که خلاف مسیر رود شنا کنند،خیلی بامزه و به قول خودشان فابریک هستند.زمستان ها کنار ساحل دریا یخ بزنند و تابستان ها در خیابانهای خالی و خلوت کیش عرق بریزند.با شلوار های کهنه و نخ نما روی زمین خاکی و کثیف ولو شوند و ماشین هایشان را که از شدت خاک و خل دیده نمی شود،نشویند.این ها هم از آن دسته بودند.دور آتش نشسته بودند و با نگاه های سرد و بی روح به دریا زل زده بودند.«بی خیالش!»
به صورتهای جوان و بی گناهشان نگاه کردم و حسرت خوردم،دلم می خواست جلو بروم و گوش هایشان را بکشم و بگویم:روی زمین خیس ننشینید سرما می خورید.کلاه سرتون بذارید،باد سردی میاد گوش درد می گیرید.
تقریبا می توانستم جوابشان را بشنوم:کلاه؟مارو گرفتی،ول کن!برو تو نخ هوا و صفا کن!
آهسته زیر لبم گفتم:سرما می خورید بچه ها!
ولی کسی صدایم را نشنید،حتی نگاهم نمی کردند.دوباره گفتم:به تو چه؟مگه تو وکیل وصی اینا هستی؟خودشون عقل دارن.
ولی می دانستم که ندارند و اگر هم داشتند از آن استفاده نمی کردند.فعلا دوره بی عقلی و دیوانگیشان بودچند وقتی طول می کشید تا دوباره لباس های تمیز و اطو کرده بپوشند،موهایشان را مرتب کنند و ماشین هایشان را برق بیندازند و نیش هایشان را ببندند و محکم راه بروند.
از سرما پاهایم را حس نمی کردم.بسته خریدم را برداشتم و آهسته به طرف ویلا برگشتم.از دور هیکل گرد و قلنبه ریحان خانم را می دیدم،جلوی در منتظر من ایستاده بود.از بی فکری ام خجالت کشیدم.چطور یادم رفته بود که هر روز برای تمیز کردن خانه می آید؟به سرعت جلو رفتم و در جواب سلامش گفتم:شرمنده،اصلا یادم رفته بود امروز میای!حتما یخ کردی؟
از سر دلسوزی سرش را تکان داد و گفت نه خانوم،خیلی وقت نیست که رسیدم.سردم نشد...
در را باز کردم و کنار ایستادم تا اول او وارد شود.طبق معمول شروع به تعارف کرد و با لهجه کشدار مازنی اش قسم خورد که تا من نروم،تو نمی رود.به سرعت داخل شدم و کفش های خیس و شن آلودم را جلوی در در آوردم.حالا هوای دم کرده و گرم خانه می چسبید.ریحان پلاستیک خریدم را از دستم گرفت و به طرف آشپزخانه رفت. کمی بعد صدایش بلند شد:
_آذر خانوم،هنوز ناشتایی نخوردید؟
بعد بدون اینکه منتظر جواب من باشد،ادامه داد:
_اینطوری از بین می رید ها!لاغر که هستید دیگه لاغرتر فایده نداره.منه بیچاره هرچی می خوام رژیم نگه دارم،نمی تونم.همه اش مثل بچه ها گشنمه!خوش به حال شما!در دلم خندیدم.خوش به حال من؟دلم نمی خواست کسی به جایم باشد و بفهمد که هر لقمه،مثل سنگی در گلویم سفت می شود و با ضرب آب و چای هم پایین نمی رود.انگار با پایین رفتن هر لقمه،مسیرش آتش می گرفت و می سوخت.تازه این اول کار بود.بعد که چند لقمه را که به زور قورت می دادم،معده ام آنقدر می سوخت و می پیچید و درد می گرفت که اشکم را در می آورد.
البته دو تا شربت گچی و بدمزه در یخچال بود که یادم می رفت بخورمشان ولی گاهی که یادم می ماند و می خوردم،کمتر معده ام درد می گرفت.جلوی تلویزیون،روی صندلی گهواره ای نشستم و کنترل تلویزیون را مقابلش گرفتم و کانالها را تند تند عوض کردم.همه جا پر از برفک و خط های افقی و تصویر های لرزان بود که البته برای من فرقی نمی کرد.یعنی نگاه می کردم ولی نمی فهمیدم چه می گویند و چه می شود.فقط نگاه می کردم اما نمی دیدم.شبکه محلی مازندران را انتخاب کردم و سعی کردم به سرود محلی که خواننده اش خوش صدا می خواند،گوش کنم.اما صدای ریز و جیغ مانند ریحان که برای خودش«بنفشه گل»می خواند،نمی گذاشت بفهمم خواننده اصلی چه می خواند.ذهنم در بین این دو صدا در کش و قوس بود که تلفن زنگ زد.
ناخودآگاه از جا پریدم.چند وقت بود که از شنیدن صدای زنگ تلفن آنقدر وحشت می کردم و از جا می پریدم؟صدای ریحان بلند شد:خانوم،تلفن...
خودم را وادار کردم گوشی را بردارم.صدای نگران بهاره در گوشم پیچید:
_مامان،حالت خوبه؟چرا گوشی رو برنمی داری؟
نفسم را که حبس کرده بودم،بیرون دادم و گفتم:حالم خوبه،تو چطوری؟
_خوبم،دیشب هم تلفن کردم،کسی گوشی رو برنداشت.صبح زنگ زدم کسی برنداشت.دیگه کم کم داشتم دیوونه می شدم...
با ملایمت گفتم:نترس عزیزم،بادمجون بم آفت نداره.دیشب قرص خوردم و گیج و منگ شدم.صبح هم رفتم پیاده روی،نمی دونی چه هوای لطیف و خوبیه!
رنگی از حسرت صدایش را لرزاند:خوش به حالت مامان،به خدا آنقدر دلم برات تنگ شده که نگو.آنقدر دلم می خواست پیش تو باشم...
می دونی که نمی شه.تو مدرسه اری،چیزی به امتحانات نمونده......اگه بیای از درس عقب می مونی.
دوباره صدای نازکش بلند شد:خوب همون جا می رم مدرسه.هان؟
_نه،قبلا هم در این مورد بحث کردیم و نتیجه هم گرفتیم.تو نمی تونی امسال مدرسه عوض کنی،در ضمن موندن من هم موقتی است.یکهو دیدی همین فردا خرت و پرت هامو جمع کردم و برگشتم.
از شادی لرزید:جدی می گی؟
_نمی دونم بهاره،باید به مامان فرصت بدی!وقتش که شد یک دقیقه هم معطل نمی کنم.منم دلم برای تو تنگ شده...
عجول و بی حوصله گفت:وقتش کیه؟
شانه ام را بالا انداختم و گفتم:خودمم نمی دونم.ولی به همین زودی هاست!بهت قول می دم.خاله چطوره؟لیدا و لادن خوبن؟به سرو کله هم که نمی پرین و خاله هما رو دیوونه کنین؟
آهی از ناله کشید و غمگین گفت:همه خوبن،در ضمن این کارا مال وقتی بود که حوصله داشتم،حالا به زور حال و احوال می پرسم چه رسد به سر و کله زدن با لیدا و لادن.
جگرم برای دخترم کباب شد.ای روزگار بی مروت و بد مصب!دوباره هی زدم:«بس کن!حالا وقتش نیست.»
در گوشی گفتم:همه چیز درست می شه بهاره،تو هم باید به خودت فرصت بدی.سعی کن فکر نکنی....
صدایش آزرده و سنگین از بغض بود:مگه می شه مامان؟
سعی می کردم با نیش اشک مبارزه کنم و گلوله بزرگی که در گلویم ظاهر شده بود،قورت دهم:
_بهاره جون،پول تلفن زیاد می شه.من خودم بهت زنگ می زنم.قربونت برم غصه نخور.
_شما هم همین طور مامان!مواظب خودتون باشید.
گوشی را که ناگهان در دستم سنگین شده بود روی تلفن گذاشتم و صندلی ام را تاب دادم.قیژ...قیژ...قیژ...!صدای نادر در گوشم بلند شد:این صندلی دیگه مثل من پیر شده،با هر تکون انگار التماس می کنه دست از سرش برداری!
محکم سرم را تکان دادم و با صدای نسبتا بلند گفتم:بس کن!حالا وقتش نیست!بس کن!
صدای ریحان از جا پراندم:می گم آذر خانوم....ظهر میرزا قاسمی می خورین؟بادمجونش تازه است ها!
سرم را تکان دادم و نگاهش کردم.ژاکت سبز رنگی روی پیراهن گل گلی اش پوشیده بود.چادر نماز سفید رنگ کهنه ای دور کمرش گره و روسری آبی رنگش را دور سرش پیچانده و بالای سرش گره زده بود.به صورت تپلش نگاه کردم.چشم های ریز و نمناکی داشت،بینی عقابی و درشتی بالای لبهای نازک و کشیده اش به چشم می خورد.لپهای گرد و تپلش قرمز بود درست مثل بچه ها،بالای لبش سیاهی می زد و ابروهای پرپشتش تو ذوق می خورد.گفتم:هرچی باشه می خورم.دستت دردنکنه.
کمرش را راست کرد و گفت:پس من دیگه بااجازه برم.الان بچه ام از مدرسه بر می گرده.همه جا رو شستم و گرد گیری کردم.غذا هم درست کردم روی گازه،زیرش رو خاموش کردم،کاری ندارین؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم.اما ریحان نرفت.دور خودش می چرخید و معطل می کرد.آنقدر این پا و اون پا کرد تا یادم افتاد پولش را بدهم.چقدر حواس پرت و گیج شده بودم.بعداز مدتی تعارف و بفرما،عاقبت پول رو گرفت و داخل یقه اش چپاند و رفت.بعد از رفتن ریحان دوباره روی صندلی گهواره ای نشستم و بی هدف تاب خوردم.به شومینه سیاه و خالی زل زدم.یکی دو تا بخاری نفتی در ویلا گذاشته بودم،نمی توانستم برای شومینه هیزم و کنده چوب پیدا کنم و اصلا در حال و هوای شاعرانه روشن کردن شومینه هم نبودم.دوباره صدای نازک ریحان بلند شد:
_خانم دکتر،یکی آمده دم در،با شما کار داره.
از جا پریدم،سر ریحان بین در بود و با کنجکاوی نگاهم می کرد.زیر لب گفتم:من دکتر نیستم ریحان خانوم.این صد بار!
لبخندی زد و گفت
:چه فرقی می کنه دکتر،مهندس؟ماشاا.. با سواد و با کمالاتی دیگه!
بی حوصله پرسیدم:کی دم در با من کار داره؟
_والله،انگار یه بسته ای،چیزی براتون آورده....خواستم براتون بگیرم گفت نمی شه.باید خودتون امضا بدید.
از جایم بلند شدم و شال پشمی را دور سرم پیچیدم.در فکرم کنکاش می کردم:یعنی کی برای من نامه داده بوده؟یا شاید ریحان راست می گفت و بسته فرستاده بود؟آن هم به این آدرس؟کی از جای من خبر داشت و این قدر کارش مهم بود که صبر نکرده برگردم تا بسته اش را به دستم بدهد.غرق در فکر و خیال دم در رفتم.مردی میانسال با کلاهی پشمی و دماغ سرخ از سرما جلوی در ایستاده بود با دیدنم بسته ای مثل کتاب را به طرفم دراز کرد.
_خانوم خوشنویس؟
سرم را بی اختیار تکان دادم و با ترس و وحشت بسته را گرفتم.دفتر بزرگی را جلو آورد و با دست پوشیده در دستکش اش اشاره کرد:اینجا رو امضا بفرما..
با دستی لرزان خودکار رو گرفتم و امضا کردم.مرد به سرعت برگشت و سوار موتور آبی رنگ و قراضه اش شد و رفت.اما ریحان همچنان بیت در ایستاده بود و انتظار داشت بسته را باز کنم و با دیدن هدیه پیچیده در کاغذ پستی خوشحال شویم.اما من چنین خیالی نداشتم.بسته را روی میز گرد جلوی هال انداختم و به طرف ریحان برگشتم:
_خیلی ممنون ریحان خانوم شما دیگه برید بچه هاتون پشت در می مونن!
با ناراحتی سری تکان داد و نا امید از کشف محتوای بسته،در رابست.از وحشت چیزی که ممکن بود داخل بسته انتظارم را بکشد،بازش نکردم.می خواستم هر چقدر امکان داشت،باز کردنش را به تعویق بیندازم.به آشپزخانه رفتم و از تمیزی و درخشندگی در و دیوار و ظرف و ظروف غرق لذت شدم.بوی مواد پاک کننده مثل ابری در هوا مانده بود.تکه ای نان از داخل پلاستیک کندم و از داخل قابلمه،لقمه ای میرزا قاسمی گرفتم و در دهانم چپاندم.خوراک آنقدر سیر داشت که احساس می کردم مثل اژدها،نفسم آتش می زند.یکی دو لقمه به زور فرو دادم و از آشپزخانه بیرون آمدم.صدای کوبش قطرات باران روی سفال های سقف،بلند شده بود.گاهی رعد و برق خانه را روشن می کرد و صدایش مثل بمبی در فضا منفجر می شد.بلند شدم و از شیشه های سرتاسری حیاط پشتی نگاه کردم.تاب سفید رنگ زیر باران زنگ زده و با بی اهمیتی رها شده بود.چشمانم را روی چیزی که می دیدم بستم.باز زمزمه کردم:«حالا وقتش نیست!بس کن!»برگشتم و به اتاق خواب رفتم.با لباس روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم حدس بزنم کی برام بسته را فرستاده است.شاید کیوان برایم کتاب فرستاده بود تا سر گرم شوم؟شاید ناصر آن دفتر هایی که قرار بود بفرستد،برایم فرستاده؟در میان صدای باران وکوبش موجهای دریا به خواب رفتم.وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود.معده ام درد می کرد و در سرتا سر گلویم احساس سوزش می کردم.دوباره از پنجره به بیرون نگاه کردم.مه از بین رفته بود ولی باران ریز ریز می بارید.از سرما به خودم لرزیدم و موهای آشفته ام را بدون شانه کردن با کش بستم و با عجله از اتاق بیرون رفتم.چراغ را روشن کردم و از دیدن ساعت بالای شومینه تعجب کردم.ساعت نه شب بود.چقدر خوابیده بودم!آن هم بدون قرص و غلت زدن.به آشپزخانه رفتم و کتری را پر از آب کردمو روی گاز گذاشتم.عجیب هوس چای کرده بودم.بعد روی صندلی آشپزخانه نشستم و آنقدر به فس فس کتری گوش کردم تا تبدیل به سوت ممتد شد و آب جوش آمد.چای دم کردم و منتظر شدم تا چای دم بکشد.از پنجره آشپزخانه به خیابان پهن جلوی رویم خیره شدم.تک و توک چراغ ها روشن شده بود،ولی ناخودآگاه دلم گرفت.از صدای قطرات باران که روی سفال ها و شیشه ها تق تق صدا می کرد بیزار بودم.دلم برای خورشید و گرمایش تنگ شده بود.یک لیوان بزرگ چای ریختم و از آشپزخانه بیرون آمدم.می خواستم روی صندلی محبوبم بنشینم و در آرامش چای بنوشم که چشمم به بسته روی میز هال افتاد.با وحشت روی صندلی افتادم و انگار که به یک رطیل پشمالوی سیاه نگاه کنم،به بسته زل زدم.دستم را با تردید درازکردم و بسته را برداشتم.با حواس پرتی به آدرس های فرستنده و گیرنده خیره شدم.در قسمت گیرنده،آدرس ویلا با دقت و خطی مرتب و خوانا نوشته شده بود،ولی در قسمت فرشتنده چیزی نوشته نشده بود که همین بیشتر نگرانم می کرد.تصمیم گرفتم آنقدر با خودم کلنجار نروم و با یک حرکت،پاک زدر رنگ بسته را پاره کردم.برخلاف انتظارم هیچ کتاب و دفتر یا عکسی درون بسته نبود.با حیرت،به نوار ویدیویی سیاه رنگی که درون جلد درخشان آبی رنگش قرار داشت نگاه کردم.این دیگر چه بود؟فیلم عروسی بود یا تولد؟یعنی چه کسی ممکن بود این را برام فرستاده باشد و اصلا چه هدفی داشت؟هیچ توضیحی برای نوار ویدیویی مقابلم تداشتم،حتی نمی دانستم کی آن را فرستاده است.آهسته انگار که می خواهم خار پشتی را نوازش کنم،دستم را دزار کرده و برش داشتم.وزنش به نظرم زیاد آمد.شاید هم خیالاتی شده وبودم،انگار انتظار داشتم در دستم منفجر شود.آهسته و مردد فیلم را از جلدش بیرون کشیدم،کاغذ سفید و چهار تایی همراه فیلم،از داخل جلد بیرون افتاد.به سرعت کاغذ را از روی دمپایی ام برداشتم و بازش کردم.همان خطمرتب و خوانای روی پاکت جلوی چشمم جان گرفت.آب دهانم را به سختی قورت دادم و به سختی سعی کردم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم.خطوط جلوی چشمان پر اشکم،کج و معوج شده بود،اما باز هم می توانستم بخوانم:
خانم خوشنویس،سلام.
نمی دانم کار اشتباهی کردم که برایتان این نامه را فرستادم یا نه؟ولی گوشه ای از دلم می دانم که کار درستی می کنم.حرفهایی در دلم تلنبار شده که جرات رودرروگفتنشان را ندارم.حق دارید اگر از من متنفر باشید،حق دارید اگر آرزوی مرگم را بکنید و تحمل دیدنم را نداشته باشید.....به خدا قسم حق دارید!وقتی خودم از خودم متنفر باشم و هر ثانیه مرگم را عاجزانه از خدا التماس کنم،چطور می توانم انتظارداشته باشم شما این احساس را نداشته باشید؟اما می خواهم بدانید که چقدر متاسفم!چقدر ناراحتم و چقدر احساس بدی دارم.بارها به سرم زد خودم را بکشم،اما تحمل داغدار و بیچاره دیدن مادرم را ندارم!هر لحظه،هر ثانیه آرزوی مرگ می کنم،همه جا برام تنگ و طاقت فرسا شده......در خانه بی طاقتم،بیرون از خانه بی قرارم،چه بر سرم آمده؟ای کاش مرا نبخشیده بودید،البته که می دانم از ته دل نبخشیدید،ولی دلم می خواست تاوان گناهم را پس بدهم.هر چه باشد بهتر از زندگی با عذاب وجدان است.نمی دانید چه جهنمی را می گذرانم!شبها نمی توانم بخوابم و روزها از شدت فکر و خیال دیوانه می شوم.خانم خوشنویس!فقط ازتان می خواهم حلالم کنید.می دانم اگر آرامش ندارم،اگر این همه در رنج و عذابم فقط به خاطر شماست!مرا حلال کنید و از گناهم بگذرید تا بلکه روی آرامش بینم.انتظار آسایش ندارم ولی آرامش چرا،دیگر طاقت ندارم،از این درد و عذاب وجدان،بی قرارو خسته ام.
نواری که برایتان فرستادم از آخرین مهمانی گرفته شده که همه دور هم جمع شده بودیم.وقتی نوار حاظر شد دلم نیامدکه شما نبینیدش،مربوط به چشن تولد نیماست.شب یلدا،حتما یادتان هست.امیدوارم از دیدنش ناراحت نشوید.دیگر واقعا نمی دانم چه باید بکنم.ای کاش کسی پیدا می شد و مرا از این رنج و عذاب رهایی می بخشید.
باز هم عاجزانه تقاضای بخشش از شما دارم.
دست بوس شما مهدی رفیعی
نامه را روی میز انداختم و نوار مشکی را برداشتمو روی قلبم فشردم.انگار که کودکی تازه به دنیا آمده باشد و احتیاج به نازو نوازش داشته باشد.با پشت دست اشکهایم را پاک کردم و چای فراموش شده ام را که دیگر یخ کرده بود،بدون قند سر کشیدم.با پاهای لرزان به طرف میز تلویزیون رفتم ونوار را با ملایمت داخل ویدیو گذاشتم.همانطور که نوار به اولش برمی گشت،صندلی گهواره ای را جلوی تلویزیون کشیدم و لیوان دیگری چای برای خودم آوردم.به خودم قول دادم که هر چه دیدم ناراحت نشوم و خودم را کنترل کنم.یک سال و خرده ای بود که خودم را کنترل می کردم دایم به خودم نهیب می زدم تا در فکر و خیال فرو نروم.به سختی با خودم می جنگیدم که به خاطرات گذشته فکر نکنم.حالا دیگر به خودم اطمینان داشتم.مطمئن بودم با دیدن یک فیلم ساده که حتما پر از پرش و خط و سر و صدا بود،به هیجان نمی آیم.تلویزیون رو روشن کردم و دکمه شروع ویدیو رو زدم.لیوان چای را میان دستان یخ زده ام گرفتم.انگار دستانی بود که دلداری ام می داد.به برفک هایی که اول فیلم را نشان می داد خیره شدم.بعد ناگهان صحنه ای از یک خانه پر از پسر و دختر هایی جوان روی صحنه نمایان شد.همه روی مبل دور یک میز مستطیل جمع شضده بودند و صورت های جوانشان از شادی و انرژی می درخشید.صدایی که احتمال دادم مربوط به فیلم بردار باشد،گفت:حالا سامی برامون می خونه...آره سامی؟
همه دست زدند و هورا کشیدند و دوربین با تکان هایی که نشانگر آماتور بودن فیلم بردار بود،روی صورت درخشان و زیبای پسر جوانی زوم کرد.صورت بیضی و سپیدی داشت.ابروهای پر پشت و مرتبی،بالای چشمان درشت و سیاه رنگش به چشم می خورد.بینی متناسب و زیبایی بالای لب های گوشتی و کوچکش جا گرفته بود.گونه های برجسته و موهای مجعد کوتاهش قیافه ای مردانه وجذاب به او که گیتار در آغوش داشت،می بخشید.با خنده ای در دوربین پرسید:آخه چی بخونم؟
همزمان چند صدا بلند شد:
_یه غمگین بخون.
_نه بابا حال می گیره!یه شاد بخون.
صدای دختری بلند شد:از عصار بخون...
چند نفر هم زمان گفتند:اصلا!ضد حال نزن سامی...
فیلمبردار تصویر را جلو آورد:بخون سامی،زود باش.هرچی راه دستته بیا...سامی در جایش وول خورد و گیتار را محکم تر در آغوش کشید و شروع به نوازس سیم ها کرد.صدای زیبای گیتار که بلند شد،دیگر طاقت نیاوردم و چشم هایم را محکم بستم.طاقت نگاه کردن نداشتم.اما هنوز صدا ها را می شنیدم:
_امشب تا صبح می زنیم و می خونیم.هرکی هر چی دوست داشته باشه سامی می زنه...
دختری با خنده گفت:این سامی و این هم آهنگهای درخواستی شما...
سرو صدا ها در هم قاطی شد.دستانم را آنقدر دور لیوان فشارداده بودم که درد می کرد.صدای گیتار پر قدرت و زیبا بلند شد و همه را ساکت کرد.صدای بم و دلنشینی ریتم زیبا را هم راهی می کرد:چقدر این ترانه را دوست اشتم که به تازگی در کنسرت خواننده اش،خانم غانم در تالار وحدت شنیده بودمش،مثل لالایی آرامم می کرد.
گل گلدون من،شکسته در باد تو بیا تا دلم،نکرده فریاد
گل شب بو دیگه،شب بو نمی ده کی گل شب بو رو از شاخه چیده؟
گوشه آسمون،پر رنگین کمون من مثل تاریکی،تو مثل مهتاب
اگه باد از سر زلف تو نگذره من می رم گم می شم تو جنگل خواب
گل گلدون من،ماه ایوون من از تو تنها شدم چو ماهی از آب
گل هر آرزو،رفته از رنگ و بو من شدم رودخونه،دلم یه مرداب
آسمون آبی می شه اما گل مهتاب از برکه های خواب،بالا نمی ره
تو که دست تکون می دی به ستاره جون می دی
می شکفه گل ازگل باغ
وقتی چشمات هم می آد دو ستاره کم میاد
می سوزه شقایق از داغ
گل گلدون من،ماه ایوون من از تو تنها شدم چو ماهی از آب
گل هر آرزو،رفته از رنگ و بو من شدم رودخونه،دلم یه مرداب
با شنیدن آن صدای گرم و جوان ناخودآگاه چشمانم را محکم تر بستم و علی رغم میلم برگشتم به بیست و سه،چهار سال پیش!شبی که باز این ترانه را شنیده بودم.
با آن لباس سفید و با شکوه در میان بازوان نادر ،دور سالن می چرخیدم و فکر می کردم زندگی همیشه همین طور،زیبا،درخشان و سفید است.با صدای شاد و جوان خواننده ارکستر،زوج های حاظر در سالن به سختی می توانستند جلوی خودشان را بگیرند و از جا بلند نشوند.ولی آن شب،شب من و نادر بود.شبی که از چند ماه پیش چشم انتظارش بودیم و برای بهتر برگذار شدنش از جان مایه گذاشته بودیم.نادر به نرمی زیرگوشم زمزمه می کزد:
گل گلدون من شکسته در باد
تو بیا تا دلم نکرده فریاد
خودم را محکم تر به او چسباندم و به یاد روزی که برای اولین بار دیده بودمش افتادم.تازه دانشگاه قبول شده وانگار که شق القمر کرده باشم،سرمست و شاد بودم.البته فقط دو سال قرار بود درس بخوانم و بعد معلم شوم.فوق دیپلم برای خیلی از دخترهای آن زمان کعبه آمال بود،بیشتر دخترها حتی دیپلمشان را هم به زور می گرفتند،یا ازدواج می کردند یا ترک تحصیل!اولین سال دانشگاه به سرعت سپری شد،شاید چون خیلی خوش می گذشت زود گذشت.هروقت از دانشگاه برمی گشتم،برق حسرت را در چشمان هما می دیدم.هما سه،چهار سال از من کوچکتر بود و آرزویش رفتن به دانشگاه بود.هر چه او به حال من غبطه می خورد کیوان با کینه نگاهم می کرد.برادرم پنج،شش سالی از من بزرگ تر بود و تا سر حد مرگ از این که تنها به دانشگاه می رفتم و بر می گشتم،ناراحت بود.تا وقتی به دبیرستان می رفتم زورش به من می رسید و سایه به سایه دنبالم می آمد،به قول خودش غیرت داشت.وقتی هم دانشگاه قبول شدم قشقرقی به راه انداخت که آن سرش نا پیدا بود.پاها را کرده بود در یک کفش که لازم نکرده بری.چه معنی داره دختر بره دانشگاه؟
آن موقع در یک خانه بزرگ و با صفا در خیابان یوسف آباد زندگی می کردیم،البته آن موقع خیلی خلوت تر از حالا بود.پدرم کارمند عالی رتبه دارایی بود و آنقدرجذبه و ابهت داشت که وقتی وارد خانه می شد جرات نداشتیم جیک بزنیم.هارت و پورت های کیوان هم مربوط به وقتی بود که پدرم خانه نبود.خلاصه آن روز از شدت ناراحتی،بغض گلویم را گرفته بود ومدام اشک چشمانم را پر می کرد.هما که می دانست ناراحتم دوروبرم می پلکید و با صدای آهسته کیوان را تهدید می کرد البته هر دویمان می دانستیم که این تهدید ها از مرحله حرف پیشتر نمی رود.من هم آنقدر مغرور بودم که دلم نمی خواست التماس کنم و به گریه بیفتم.آن روز برای اولین بار وقتی پدرم به خانه آمد،سینی چای را از مادرم گرفتم و خودم به اتاقش بردم.طفلک ماردم هم مثل من نگران بود.از حرف های ضد و نغیض اش می فهمیدم که سر دو راهی مانده است.گاهی طرف کیوان را می گرفت و می گفت:به این اوضاع و روزگار نمی شه اطمینان کرد.تو دختری،ماشاالله خوشگل و تو دل برو هستی،آدم با چه جراتی تو رو بفرسته میون یه گله گرگ،مخصوصا تو این موقعیت که همه جا شلوغ پلوغه...
گاهی هم دلش به حال من می سوخت وتحت تاثیر هما می گفت:به جای این که به خواهرش افتخارکنه و خوشحال باشه،خون به جگرم می کنه.تو این همه دختر،آذر تونسته شاخ غولو بشکنه،بده دختر اهل هیچ فوت و فنی نیست؟بده مثل بقیه دخترها مینی ژوپ نمی پوش و اهل قر و فر نیست؟
منم ساکت بین اظهار نظرهای دلسوزانه اش گیر کرده بودم.تا این که تصمیم گرفتم خودم تکلیفم را روشن کنم.البته هما هم حسابی شیرم کرده بود.با سینی چای ضربه ای به در اتاق پدرم زدم و وارد شدم.پدرم پشت میزش نشسته بود و در حال مطالعه کتابی قطور بود.از بویی که در اتاقش موج می زد،لذت می بردم.بوی کاغذ و سیگار مانده،بوی بایگانی اداره ها،بوی گس گلدان شمعدانی و بوی تند و تیز توتون....تمام این بوها معرف حضور پدرم بود و من عاشق این رایحه تند و غلیظ بودم.پدرم عینک مطالعه اش را بالای پیشانیش زد و نگاهی به طرفم انداخت.
_با من کاری داری آذر خانوم؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم،سینی چای را روی میز مقابلش گذاشتم و با احترام ایستادم.پدرم عادت داشت ما را خانم و آقا صدا می زد و با این کار مرزی مشخص بین ما و خودش می کشید،مرزی که جرات نزدیک شدن به خط پر رنگش را نداشتیم.صدای بم و مردانه پدرم بلند شد:خوب بفرمایید،گوش می کنم.
مِن مِن کنان شمه ای از مشکل میان خودم و کیوان را توضیح دادم.با هر کلمه،به سختی سعی می کردم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم.گلویم ورم کرده بود و چشمانم می سوخت.صدایم از شدت بغض لرزه برداشته و نامفهوم شده بود.وقتی سرانجام حرف هایم تمام شد،حق به جانب گفتم:من می خوام بدونم آقا جون،وقتی که شما هستید کیوان چرا باید به من امرو نهی کنه؟اگر شما بفرمایید نرو،من اطاعت می کنم چون مطمئن هستم صلاح من در این است،شما بزرگ تر و با تجربه هستید و پیچش مو را می بینید اما کیوان....آقاجون نمی تونم امر و نهی کیوان رو تحمل کنم وقتی اونقدر بی انصافه....امروز هم برای همین مزاحم شما شدم...می خواستم تکلیفم رو روشن کنید.یا بفرمایید نرو یااجازه بدهید ثبت نام کنم و جواب کیوان را بدهید.
پدرم در سکوت به دقت نگاهم می کرد..در مدتی که منتظر جواب سر به زیر انداخته بودم،به این فکر می کردم که گذشت زمان چقدر بستگی به موقعیت دارد.در چنین مواقعی هر یک ثانیه مثل سال می گذشت ودر مواقعی که مثلا به مهمانی می رفتیم چند ساعت مثل یک لحظه می گذشت.با انگشت های پایم ریشه های فرش را پس و پیش می کردم و لبم را محکم گاز می گرفتم،تا جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم.تقریبا مطمئن بودم جواب پدرم منفی است.او همیشه مراقب بود ما احترام کیوان را به عنوان بزرگ تر و جانشین پدر به هنگام غیبتش داشته باشیم.باز به خودم تشر زدم:«حداقل تکلیف روشن می شه،در ضمن آقا کیوان یاد می گیره این خونه بزرگ تر داره!»سرانجام پدرم روی صندلیش جا به جا شد و همان طور که عینکش را روی بینی اش جا به جا می کرد،گفت:
_از نظر من ادامه تحصیل شما مانعی نداره!
به گوش هایم اعتماد نمی کردم،با حیرت به چهره جذاب پدرم که باز مشغول مطالعه اش شده بود،نگاه کردم.انگار نه انگار که حرفی زده باشد،به سختی تشکر کرم و جلو رفتم تا دستش را ببوسم که نگذاشت.روی موهایم را بوسید و قاطعانه گفت:من خودم با آقا کیوان صحبت می کنم.شما کاری نداشته باش.
با صدای بلند گفتم:چشم.
و از اتاق بیرون دویدم.البته تا چند ماهی کیوان با من صحبت نمی کرد و سعی می کرد چشمش به چشمم نیفتد.کیوان به زور دیپلم گرفته بود و با یکی از پسر عموهایم در بازار کار می کرد و درآمد خوبی هم داشت.البته پدرم از کار کیوان اصلا راضی نبود ولی برای اینکه حرمتش از بین نرود،مستقیما حرفی نمی زد و به اشاراتی گاه و بی گاه بسنده می کرد.
سال اول دانشگاه به سرعت برق و باد گذشت.در این میان خواستگارانی هم پیدا می شدند و آرامش فکری ام را بر هم می زدند.آن زمان به تنها چیزی که فکر نمی کردم،ازدواج بود.ازدواج برایم معنی اسارت را می داد.اکثر دوستانم ازدواج کرده بودند و با حاملگی های زود رس دست و پایشان بسته شده بود.می دیدم که با چه رنجی از صبح تا شب دور خودشان می چرخند،تا همه چیز مرتب و روبراه شود و به دست شوهرانشان بهانه ای ندهند.دیگر هیچ وقتی برای خودشان نداشتند،حتی نمی رسیدند موهایشان را شانه کنند،از این می ترسیدم که من هم دچار همان سرنوشت شوم.در این میان کیوان بیش ار همه اصرار بر ازدواجم داشت.اکثر خواستگاران هم از دوستان و هم پالگی های خودش بودند،که در این موارد اصرارش حالت تحکم می گرفت و هر بار الم شنگه جدیدی به پا می شد.
آن زمان یعنی اوایل ده پنجاه،دختر و پسرها به خصوص دانشجو ها دچار سیاست زدگی شدیدی بودند.هر کس عضو هر حزب و گروهی بود با جزوه و کتاب سعی می کرد بقیه را تو خط بیاورد.من اما اصلا دوست نداشتم وارد بازی هایی شوم که به نظر خودم،بی خودی و خطرناک بود.و همین عدم تمایل،سرنوشتم را تغییر داد.پسر عمویم که چند سالی از کیوان بزرگتر بود،عضو سر سخت و پر وپا قرص حزب توده بودو هر وقت به خانه ما می آمد سعی می کرد دور از چشم پدر و کیوان کتاب یا جزوه ای برای خواندن به من بدهد.هر بار با عذرخواهی و خجالت دستش را رد می کردم و برای اینکه دلخورنشود عصبانیت کیوان را بهانه می کردم.بعد از چند بار که این اتفاق تکرار شد،مسعود به دانشگاه آمد.تازه کلاسم تمام شده بود و خودم را آماده می کردم که با یکی از دوستانم که هم مسیر من بود به خانه بیاییم که در کنار در اصلی دانشگاه دیدمش،اول فکر کردم برای دیدن شخص دیگری به آنجا آمده،ولی وقتی لبخند آشنایی را در صورتش دیدم،متوجه شدم منتظر من است ودلم آشوب شد.از ترس پاهایم می لرزید،می ترسیدم کیوان زاغم را چوب بزند و پیش خودش فکرهای نادرستی بکند؛آن وقت باید از درس و دانشگاه خداحافظی می کردم و به انتظار سرنوشت در خانه می ماندم.فریبا که متوجه رنگ پریدگی ام شده بود با نگرانی نگاهی به من انداخت و گفت:یکهو چی شد آذر؟فشارت افتاد پایین؟رنگت مثل گچ شده...
سرم را تکان دادم و بالکنت گفتم:فریبا،پسر عمویم مسعود دم در دانشگاه است.اگر کیوان بفهمه پوست از سرم می کنه!
فریبا با حیرت نگاهم می کرد:آخه چرا؟مگه چی کار کردی؟
دستش را کشیدم:هیچی!ولی اون که حالیش نیست،فکر می کنه من و مسعود با هم روابط عاشقانه داریم و با هم بیرون قرار می گذاریم.
فریباتا حدودی با کیوان واخلاق سگی اش آشنایی داشت،برای همین با دقت اطراف را نگاه کرد و گفت:نترس آذی!فقط همون پسره اونجاست.برادرت هم الان سر کاره.بعدش هم تو که کاری نمی خوای بکنی،برو جلو ببین چه کار داره،نترس،من هم همرات میام.
برای دلگرمی دستم را گرفت و فشار داد.با نگرانی راه افتادم.در دل به خودم نهیب می زدم:«چته آذر؟همه دوست پسر دارن،نامزد دارن آنقدر هم نمی ترسن.تو که پاک پاکی!برو ببین چی می گه؟»
وقتی جلوی در رسیدم،مسعود با من و فریبا احوال پرسی کرد و روبرو به من گفت:
_دختر عمو چرا رنگت پریده؟نکنه مریضی؟
سرم را تکان دادم:نه،چیزی نیست.
مسعود اصلا حواسش به حرف های من نبود با عجله گفت:راستش آذر،کارت داشتم.
بعد قدمی برداشت تا از فریبا که کنار در ایستاده بود،دور شود.پچ پچ کنان گفت:
_بیا بریم تو راه برات می گم.
با ترس و وحشت گفتم:نه مسعود خان،خودم می رم...شما همین جا بفرمایید.
آستین لباسم را کشید و گفت:دِ؟مگه لو لو خور خوره ام که ازم می ترسی؟ناسلامتی من پسر عموت هستم.
با لکنت گفتم:این حرف ها نیست.نمی خوام مزاحم بشم.فریبا هم هست...
لبخندی نصفه و نیمه زد و گفت:نترس کیوان صبح رفته شیراز.خودم رسوندمش ترمینال.
_چرا؟
_رفته جنس بیاره.احمد مریض شده مجبور شد خودش بره.بیا باهات کار دارم.رضا نا رضا به طرف فریبا رفتم و گفتم:من امروز با مسعود می رم خونه.اصرار داره منو برسونه می گه باهام کار داره.
فریبا چشمکی شیطنت آمیز زد و خندید:اِ؟پس خوش بگذره.
با عجله ای که از روی کنجکاوی داشتم،فرصت توضیح مسئله را نداشتم.آهسته به طرف ماشین رفتم.مسعود در عقب را باز کرد و تازه وقتی داخل ماشین نشستم متوجه دوستش شدم که روی صندلی جلو نشسته بودو به منظره بیرون زل زده بود.با کم رویی سلام کردم و در دل هزار لعنت به خودم فرستادم که چرا مثل بره احمقی دنبال مسعود راه افتاده بودم.با آن که می گفت کیوان تهران نیست از ترس حالت تهوع داشتم.مسعود خیلی هم راستگو نبود و چه بسا برای اینکه خیال مرا راحت کند این حرف را زده بود.با ترس به اطرافم نگاه کردم،انگار پشت هر دیوارودر پناه هر درختی کیوان را می دیدم که با چشمان خون بار و دستان لرزان از خشم،مرا نگاه می کند.عاقبت مسعود سوار ماشین شد و به راه افتاد بدون اینکه دوستش را معرفی کند،فوری رفت سر اصل مطلب.می دانستم عجله دارد و حوصله حاشیه رفتن و نقش بازی کردن ندارد.به خیال خودش داشت مرا توجیح می کرد . شروع کرد تعریف درباره طبقه کارگر و ظلمی که طبقه حاکم و ثروتمند به آنان می کردند و در میان حرف هایش صد بار گفت توده رنجبر،توده زحمت کش،رفقای کارگر!مثل بچه ای که با هر چیزی سر گرم شود در میان حرف ها و جملاتش«توده»و«زحمت کش»را می شمردم.عاقبت وقتی متوجه شدم اصلا در مسیر خانه نیستم به صدادرآمدم:آقا مسعود کجا داریم می ریم؟
خنده ای کرد که یعنی«الان یک چیز جالب بهت می گم»وگفت:داریم می ریم یک جای خوب!یکی از دوستانم میتینگ داره و قراره من،تو روهمراهم ببرم.اگه تو با ما باشی می تونی عنصر خیلی موثری باشی.تو دانشگاه کلی دختر و پسر هست که نمی تونند درست فکر کنند ویکی باید باهاشون در مورد این ظلم و ستم و تبعیض صحبت کنه و آگاهشون کنه...
با ناباوری روی صندلی سفت ماشین جا به جا شدم:یعنی می خوای من در مورد حزب توده تبلیغ کنم؟
مسعود که از صراحت بیان من جا خورده بود،از آینه نگاهی به من انداخت و نگاهی هم به طرف دوستش که مثل مجسمه ساکت بود،انداخت و گفت:خوب در واقع آره،این خودش خیلی ماموریت مهمیه.البته نگران نباش مسئولیت های مهمتری هم هست...بستگی به خودت داره که چقدر لیاقت و پشتگار از خودت نشون بدی.مثل همیشه که بوی خطر را حس می کردم،رودربایتی و خجالت را گذاشتم کنار و گفتم:
_لطفا برگردیم.من باید برم خونه...
مسعود با لب و لوچه آویزان،تظاهر به ناراحتی کرد:اِ؟دختر عمو...شما که تحصیل کرده و روشنفکر هستید باید فعالیت س*ی*ا*س*ی هم داشته باشیدیا نه؟چه فایده که آنقدر درس بخوانید و از غم توده مردم بی خبر باشید؟دلتون نمی خواد بهشون کمک کنید؟
با قاطعیتی که خودمم به تعجب انداخت گفتم:نه،نمی خوام.
شدت حیرت و تعجب مسعود آنقدر زیاد بود که ترمز کرد و ماشین را بغل خیابان نگه داشت.به طرفم برگشت و گفت:جدا نظرت اینه؟پس این همه حرف زدم...همش...یاسین بود؟
با عصبانیت از تعبیریکه کرده بود،گفتم:اتفاقا یاسین نبود،من هم خر نیستم که هر یاسینی تو گوشش فرو بره.من خودم عقل دارم آقا مسعود و این عقل بهم می گه تمام این شعارها و اعلامیه ها و به قول شما میتینگ ها فقط یک هدف داره...سر کار آمدن عده ای دیگر و چاپیدن مردم با روش هایی دیگر!هر رژیم با یک سری دستورات و شعارها وعقاید،فقط سعی در تحمیق به قول شما توده داره و قصد نهایی اش سود بیشتر خودش و تمام جدوآباد و هفت پشت این طرف و آن طرفشه،من نمی خوام با دست خودم به این عده کمک کنم تا بعدا که زیر یوغ رفتم زبونم کوتاه باشه و هرچی بخوام بگم،همه بزنن تو دهنم و بگن:«خود کرده را تدبیر نیست!خودت کردی که لعنت بر خودت باد!از ماست که بر ماست!»اون وقت گردن کج کنم دردل به خودم لعنت بفرستم.می خوام دستام پاک باشن،می خوام در تحمیق این به قول شما توده،قدمی برنداشته باشم.دیگه هم وقت و نفست رو برای من حروم نکن،من تو عقایدو نظراتم خیلی ثابت قدمم،حالا اگه ممکنه منو برسون خونه.دیر شده و مامان و بابام نگران می شن.
مسعود که حسابی جا خورده بود،برگشت و ماشین را روشن کرد.زیر لب گفت:
_باز خدا پدرتو بیامرزه،حرفت و رک و پوست کنده زدی.ولی آذر تو داری اشتباه می کنی یه کم مطالعه کن.
دیگر به حرف هایش گوش نمی کردم.حرفم را زده بودم و خیالم راحت بود که دیگر آب پاکی روی دست مسعود ریخته شده است و کاری به کار من ندارد.در دلم به حرف هایم کاملا اعتقاد داشتم،ولی کیوان و غیرت و تعصب کورش هم یکی از مهم ترین دلایلی بود که دلم نمی خواست خودم را درگیر کارهای بودار س*ی*ا*س*ی بکنم و با دست خودم تیشه به ریشه ام بزنم.مسعود هنوز داشت حرف می زد و سعی می کرد مرا نرم کند.اما من مثل بچه های شیطان که سرکلاس به حرف های معلم گوش نمی دهند و حواسشان پرت است در این فکر بودم که چرا رفیق مسعود آنقدر ساکت است.پیراهن آبی کم رنگی به تن داشت و موهایش کمی بلندو مجعدبود.از پشت سر فقط همین را می توانستم ببینم. و اینکه پهنای شانه اش خیلی زیاد است،تا در خانه به هزارو یک احتمال فکر کردم که چرا ساکت است.«لال است؟کر است؟دیوانه است؟کم حرف و خجالتی است؟عقب مانده ذهنی است؟شاید بی حوصله و عبوس است؟حرفی برای گفتن ندارد؟نمی خواهد در کار من و مسعود دخالت کند؟شاید خارجی است و زبان مارا نمی فهمد؟»
آنقدر غرق فکر کردن به دلایل سکوت پسرک بودم که متوجه ایستادن ماشین نشدم.مسعود با رضایت خاطر گفت:خوشحالم از اینکه می بینم داری به حرف هام فکرمی کنی...می شه لطف کنی اگر به نتیجه رسیدی که با حرفهای امروزت فرق داشت،بهم خبر بدی؟من با توجه به اخلاق کیوان نمی خوام باعث دردسرت بشم،تو هر وقت نظرت برگشت بامن تماس بگیر،اگر نبودم برام پیغام بذار،خوب؟
با گیجی سر تکان دادم و گفتم:خیلی منتظر
بعد در ماشین را با دستی لرزان باز کردم وگفتم:خداحافظ.
وقتی در رابستم،نیم نگاهی به دوست مسعود که هنوز ساکت بود،انداختم.صورت رنگ پریده ای داشت با چشم های درشت مشکی و ابروهای پر پشت و سیبیل قهوه ای که به صورتش می آمد،به طرف در خانه حرکت کردم که صدایش را شنیدم.
سرش را از میان پنجره در آورد و گفت:آذر خانوم اسم من نادره...
سرم را تکان دادم و به سرعت گفتم:خوشبختم،خداحافظ.
او هم لبخند گرمی زد و مسعود حرکت کرد.با دستانی لرزان زنگ زدم وقبل از اینکه کسی دررا باز کند به دروغی که می خواستم بگویم فکرکردم.می خواستم بگویم استاد دیر آمد و برای همین یک ساعت بیشتر نگهمان داشت.بعد در دل دعا کردم که فریبا فضولی اش گل نکرده باشد و سراغم را نگرفته باشد.زیر لب صلواتی فرستادم و به مادرم که در را بازکرده بود سلام کردم.مادربا نگرانی نگاهم کرد و با صدایی آهسته،پچ پچ کرد:آذر کجایی؟از نگرانی دیوونه شدم.آقاجونت هم کلافه است.
با بغضی در گلو وارد خانه شدم و طبق معمول که در ذهنم به دروغی که می خواستم بگویم فکرمی کردم،حقیقت را از سیرتا پیاز گفتم.نمی دانم از ترس رسوایی بود یا از ذاتم که نمی توانستم دروغ بگویم،حتی اگر به ضررم بود نمی توانستم فیلم بازی کنم و داستان ببافم.انتظار داشتم پدرم عصبانی شود و مثل کیوان از اینکه همراه مسعود سوار ماشین شدم، خونش به جوش بیاید و خانه نشینم کند،اما پدرم که تا آن لحظه ساکت مانده بود و با دقت به حرف هایم گوش می داد،گ�
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2086]
-
گوناگون
پربازدیدترینها