تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 10 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):همانا نفرت انگیزترین مخلوق خدا بنده ای است که مردم از شرّ زبان او پرهیز می کنند...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

کاشت پای مصنوعی

میز جلو مبلی

پراپ رابین سود

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1802896475




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رومان زیبای عروس خون : داستانهای ایرانی و خارجی


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: سلام دوستان عزیز امیدوارم همگی سالم و شاد باشین از امروز می خوام رمان زیبای عروس خون رو براتون بزارم امید وارم خوشتون بیاد .

فصل اول:قسمت اول
دیشب در عالم خواب و رویا میدیدم که بار دیگر دختر جوانی شدم با دنیایی لبریز از امید و آرزو،ارزوهایی که هیچوقت بر آورده نشده است.
در خواب میدیدم که وارد اتاق زیبا و پر از خاطراتم شده ام.طبق معمول میز تحریرم سمت چپ و تخت خوابم سمت راست بود.دکوری که هروقت عمه میخواست آن را تغییر دهد،میز تحریر را میبرد سمت راست و تخت را میآورد سمت چپ.و پنجره بزرگی که به ایوانی دلبازی باز میشد و چشم انداز آن،کوههای قشنگ شمیران بود.پدرم سه تا جا گلدانی برایم درست کرده بود و در آن سه تا گلدان شمعدانی گذشته بود که هروقت هوا سرد میشد،آنها را به گلخانه میبردم و کنار گل های پدر میگذاشتم.اول غریبی میکردند ولی بعد عادت میکردند.یک جوری شبیه زندگی خودم بود؛اول غربت و بعد عادت.
در خواب میدیددم که از پلهها پایین میایام.قابهایی را میدیدم که اکثر آنها دست خط پدرم بود.عکس من،عکس پدر و مادرم؛مادری که درست بعد از تولدم او را از دست دادم و همان وقت عمه مرا مثل فرزند خودش بزرگ کرد.بردم تهمورث با عمو علی برای ادامه تحصیل به نروژ رفت و هیچوقت حرف از بازگشت نزد.آهسته از دو پله مفروش پذیرایی بالا رفتم.آنجا هم دست خطهای پدر بود.هر شعر برای خودش دنیایی داشت.عمه را میدیدم که در آشپزخانه برای ما زحمت میکشد و پدر که طبق معمول یا کتاب میخواند و یا به گلهایش میرسید.فکر نمیکردم که روزی با دنیای ساده و کوککم تا این اندازه فاصله بگیرم.همیشه سکوت زیبائی در خانه ما برقرار بود.از راهرویی که منتهی به حیاط میشد پایین آمدم و داخل حیاط شدم.آنجا همیشه تمیز بود.اینها به خاطر توجه بیش از حد عمه بود.میخواستم یک دل سیر همه جا را تماشا کنم.استخر بزرگی رو به روی من بود،تابستانها پدر آن را پر آب میکرد تا شنا کنیم.انگار در عالم خواب دلتنگ عمه و پدر شدم.برگشتم و داخل خانه رفتم،ولی همه جا را سرد و متروک یافتم.همه جا تار عنکبوت بسته بود.از دیدن این منظره دلم لرزید.به هر طرف که میچرخیدم هیچ آثاری از زندگی نمیدیدم.از همه چی بوی مرگ میآمد.بالای پلهها عمه و پدر را دیدم.خوشحال از پلهها بالا رفتم اما هر چه به طرف آنها میرفتم از من دور و دور تر میشدند تا جایی که هر دو به لب ایوان رسیدند.
میخواستم فریاد بزنم که:عقب تر نرید وگرنه پرت میشید!
ولی صدائی از گلویم خارج نشد و هر دو به پایین پرت شدند.از دیدن این صحنه وحشت زده از خواب پریدم.عرق سردی روی بدنم نشست و گلویم خشک خشک شده بود.دستهایم میلرزید.ترسیده بودم اما تازه فهمیدم که این فقط یک خواب بوده.از آن روزها ،سالها گذشته و حتی یاد آنها نیز فراموش شده.اینک من زنی فرتوت و پیر هستم که با وزش باد پائیز احساس سرما میکنم.دیگر احساسات عاشقانه در رگهای من جریان ندارد.دیگر خواب به چشمم نیامد.از جا برخاستم و آهسته به دنبال شیشه قرصام به طرف پنجره رفتم.برای اینکه فراموش نکنم،همیشه آنها را کنار عکس بچهها میگذارم و هربار با برداشتن یک قرص،چشمم به عکس بچهها میافتاد و قلب پیر و خستهام مملو از شادی میشود.
بار دیگر به بسترم برگشتم اما نه برای خواب بلکه برای مرور خطرت گذشته؛گذشتهای که فاصله مرا با زندگی آرام قبل زیاد و زیاد تر میکرد؛فاصلهای که مسیر زندگی مرا آنقدر عوض کرد که فراموش کردم کی بودم،کجا بودم و چه میخواستم و حالا وقتی به آن روزها فکر میکنم میبینم چقدر سریع همه چی عوض شد و از بین رفت.اکنون اگر سراغ آنها را بگیرم قطعا آثاری ازشان پیدا نمیکنم.آن آدم ها،مهربانی ها،کینهها و دلتنگیهای من و رسم و رسوم ها.راستی گفتم ارسم.بله،من نیز قربانی یک رسم شدم؛رسمی که تا آن زمان،که من دختر هیجده سالهای بودم به آن برخورد نکرده بودم،اما ناگهان در برابرم قد عالم کرد و من به ناچار به خاطر پدر سر تسلیم فرود آوردم.

فصل اول:قسمت دوم
پدری که برایم هیچوقت از هیچکاری مضایقه نکرد.تا آنجا که از دستش بر میآمد همه چیز را برایم مهیا میکرد و وقتی او را از دست دادم تازه بی کسی خودم را به معنای واقعی حس کردم.
من این را میدانم که هیچگاه کسی مثل پدر نمیتواند نازکش دختر باشد.اصلا دختر با پدر یک جور دیگه هست و شاید این نظر من باشد.
به هر حال من اینطوری بودم.دختری آرام با چهرهای که بیش تر زیبائیاش را از مادرش به ارث برده بود و متانت و تواضع را از پدر.پدر و عمه مرا مثل گرانبهاترین جواهر دنیا حفظ کردند و هیچوقت پدر نگذاشت کمبود مادر را حس کنم و عمه که بعد از فوت شوهرش به منزل ما آمده بود کاملا جای خالی مادر را برایم پر کرد.به خاطر انتخاب اسم من توسط مادر،پدر مرا ((ترنم))نام گذاشت و هروقت که مرا میبوسید و موهای بلند و مجعدم را برس میزد اشک در چشمان اشنا و عزیزش حلقه میزد.
امروز با این همه سنّ و سالی که از من گذشته باز هم نیاز به پدر را حس میکنم.روزها از پی هم به سرعت میگذاشت و من بزرگ و بزرگ تر میشودم.دوره دبستان و راهنمایی با تمام خاطرات شیریناش خیلی زود سپری شد.من و تهمورث ،برادرم،همیشه شاگرد اول بودیم و در همان زمان تهمورث با نمرات عالی دیپلم گرفت و من وارد دبیرستان شدم.
دوره دبیرستان با تمام شور و حالش آغاز شد.حالا دیگر آنقدر احساس بزرگی و غرور میکردم که روی پاهایم بند نبودام و همه جا در جمع دوستان و آشنایان تعریف ما دو تا بود و درست در همان روزها بود که برادرم بنابر اصرار عمو علی برای ادامه تحصیل راهی نروژ شد.دوری تهمورث مرا از پا انداخت و درست یک هفته دار بستر بیماری بودم.گویا میدانستم دیگر او را نمیبینم.عمو در نروژ زندگی میکرد و سالها قبل در آنجا با زن عمو نیکو آشنا شده بود و بعد با هم ازدواج کرده بودند و ثمره این ازدواج دو دختر زیبا بود به نامهای نیلوفر و ناذانین.
پذیرفته شدن تهمورث در رشته معماری خبر فوق العادهای بود.هر سه از خوشحالی نمیدانستیم چه کار کنیم.پدر جشن کوچکی ترتیب داد تا به افتخار این موفقیت شادی کنیم.من بر آن شدم تا از برادرم کم نیاورم و به همین خاطر دوران دبیرستان را با موفقیت به پایان بردم ولی راضی به رفتن نبودام چون خلق و خوی من با کشورهای اروپایی سازگار نبود و در ضمن دوری از پدر و عمه مرا میکشت.
در کنکور شرکت کردم و از آنجا که خدا با من یار بود در رشته گرافیک قبول شدم.روزی که اسمم را در لیست قبول شدگان دیدم از خوشحالی در کنار دکه روزنامه فروشی جیغ بلندی کشیدم و تمام راه را تا خانه دویدم.وقتی رسیدم نفسم بالا نمیآمد.هدیه عمه وسایل کار گرافیکم بود و پدر وسایل اسکی،چیزی که همیشه آرزوی آن را داشتم و بار دیگر با دلی سرشار از امید و آرزو،تلاشم را برای شروعی بهتر آغاز کردم با پشتوانههای محکمی چون عمه و پدر عزیزم که همیشه یار و یاورم بودند.
اشک خشک شدهام سرازیر شد.فکر آن روزها وجودم را به آتیش میکشید،برای یک لحظهاش جان میدادم.اصلا فکرش را هم نمیکردم که زندگی من فقط برای یک تصادف به کلی عوض شود و با آدمهایی آشنا بشوم که در دورترین زویای فکرم جایی برای آنها نمیدیدم.هر کوششی که کردم به خاطر پدر بود تا آسیبی متوجه او نشود.همیشه از این کارم راضی هستم ولی پدر خورد شد و از هم پاشید.این را در نگاههای خجالت زده و غمگینش با تمام وجود حس میکردم .بار دیگر بلند شدم و کنار پنجره رفتم،ریزش باران ادامه داشت و این روح خسته مرا آرام میکرد.شاید پیرتر از آن هستم که بتوانم همه داستان را یک جا نقل کنم،اما نمیدانام چرا دلم میخواهد بار دیگر زندگی سخت خودم را مرور کنم و حالا با اجود گذشت این همه سال باز هم بیقرار آن روز هایم.آن خانه و ترسی که از رفتن بر وجود ناچیزم حکم فرما شد و لحظه خداحافظی که برای همه چیز دلتنگ بودم.من با این احساس وارد زندگی جدیدی شدم،با روحیهای خراب و داغون،تنها،قریب و بی کس.ترنمی که همیشه در کنار عمه و پدر بود باید میرفت تا به تنهایی زندگی جدیدش را شروع کند.

فصل دوم:قسمت اول
زندگی ما ادامها هیچوقت مطابق میلمان نیست.اگر بر حسب اتفاق یک روز آن جور که دوست داریم سپری شود قطعا اتفاقی بوده و بدون برنامه ریزی.ولی مال من یک روز و دو روز نبود،حساب یک زندگی بود،زندگی که با یک اشتباه پدر آغاز شد؛او در حین رانندگی با سرعت زیاد به پسری زد و او جا به جا مرد.او کی بود؟از کجا آماده بود؟هیچ کس نمیدانست و همه چیز از همین جا شروع شد.
تازه سال اول دانشگاه بودم.یک روز بعد از ظهر بعد از اتمام کلاس به خانه برگشتم.وقتی رسیدم عمه خانه نبود.کمی تعجب کردم ولی بعد با خود گفتم:شاید برای خرید از خانه خارج شده.
بنابر این زیاد نگران نشدم.برای رفع خستگی سراغ چای رفتم ولی سماور سرد سرد بود.یعنی او کجا رفته؟چای آماده کردم و نشستم.حالا دیگر ساعت نزدیک ۹ شب بود.دلم شور میزد و با نگرانی این طرف و آن طرف میرفتم.نمیدانستم سراغ آنها را از کی بگیرم و به کجا تلفن کنم که ناگهان صدای کلید را شنیدم.با خوشحالی به طرف در دویدم،دیدم عمه خسته و رنگ پریده وارد شد و قبل از آنکه توجهی به من بکند به سراغ قوطی قرصهایش رفت.کنارش رفتم و گفتم:سلام عمه کجا بودی؟دلم شور میزد.
اما جوابی نشنیدم.بلند شد و رفت کنار پنجره.داشتم از ناراحتی میمردم چون عمه هیچوقت با من اینطور برخورد نکرده بود.از دستش دلخور شده بودم که صدای گیریهاش تنم را لرزاند.از پشت بغلش کردم،برگشت و مرا در آغوش گرفت.با ترس گفتم:عمه جون چی شده؟تورو خدا به من بگو چه اتفاقی افتاده؟
او مدام مرا میبوسید و اشک ریخت.سپس آرام گفت:هیچی،هیچی گلم،چیزی نشده.
_چرا میگی هیچی؟اگر چیزی نیست چرا گریه میکنی؟پدرم کجاست؟
_آخه از دست تو چه کاری بر میاد؟
_ولی من باید بدونم چی شده؟
او در حالی که موهای منو نوازش میکرد گفت:ما خیلی تنها شدیم.
ناگهان وحشت عظیمی مرا محاصره کرد گفتم:پدر چیزی شده؟اون کجاست؟
اما عمه مرا بوسید و گفت:نه عزیزم،فکر بد نکن،غروب،هنگام برگشتن به خونه تصادف کرده و زده به یه نفر و اون مرده.واسه همین بازداشته.
_کجا این اتفاق افتاد؟
اونش مهم نیست؛مهم اینه که به زندون افتاده.نمیدونم.باید خانوادهاش بیان و ببینیم چی میگن.خدایا به برادرم کمک کن.نمیدونی داشت دق میکرد.
_مگه پدر رو دیدی؟
_اره،از کلانتری تلفن زدن،حق گنگو وکیلش بود.مثل اینکه اونجا نگرش داشتن تا ببینن چی میشه؟
_ببینم پیر بوده یا جوون؟
_من اینها رو درست نفهمیدم ولی مثل اینکه جوون بوده.
_حالا با پدر چیکار میکنن؟
نمیدونم عزیزم،نمیدونم.
عمه باصدای بلند به گریه افتاد و من به پدر فکر میکردم. یعنی الان دارد چه کار میکند؟یکدفعه دستهای عمه را رها کردم و گفتم:میخوام ببینمش.
_نمیذارن،منو هم نذاشتن.اما اونقدر التماس کردم که از پشت در چند دقیقه حرف زادیم.
داشتم از پا میافتادم ولی اتفاقی بود و کاری نمیشد کرد.تا فردا صبح هزار سال به ما گذشت.هربار که بلند شدم دیدم عمه بیداره است و فکر میکند.صبح زود هر دو به اتفاق رفتیم کلانتری و بعد از هزار جور التماس،عمه و آقای حق گنگو به دیدار پدر رفتند.فقط مرا نمیخواست ببیند اما بیرون به شنیدن صدایش اکتفا کردم.عمه میگفت:ایرج چطوری؟حالت خوبه؟
_خوبم.ترنم چطوره؟حرفی که بهش نزدی؟
_نمیشد نگم.حال و روز خوبی نداشتم که پنهان کنم.
_حالا کجاست؟
_راضیش کردم که نیاد.با اونها چی کار کردی؟
پدر جوابی نداد و آقای حق گنگو گفت:هیچی مثل اینکه مال تهران نیستن.خانوادهاش جنازه رو تحویل گرفتنوا فعلا قراره بازداشت شوی تا اونها برای خاکسپاری و انجام مراسم برن شهر خودشون و بعد بیان تا ببینیم چی میگن.
عمه به گریه افتاد و گفت:نه،یعنی چهل روز ایرج اینجا بمونه؟
صدای خسته پدر را شنیدم که گفت:چاره چیه؟من مقصرم.نمیدونم کجا بود و یه دفعه چجوری جلوی ماشین سبز شد،تا اومدم ترمز کنم خورد به ماشین و تا به خودم بجنبم تموم کرده بود.
آقای حق گنگو با ملایمت گفت:خوب ،حالا وقت این حرفها نیست.باید به فکر راه چاره باشیم.
عمه گفت_یعنی چیکار کنیم؟
_فعلا هیچی تا برگردان.بعد از مراسم هفت میان.باید رضایت اونها رو جلب کنیم.
پدر گفت:رضایت اون ادامها رو؟من که چشمم آب نمیخوره.
_به هر حال باید تمام تلاش خودمون رو بکنیم.
_نمیخوام با ترنم اینجا بیایید.نگرانم نباشید،فقط دعا کنید.میترسم این اطراف باشن و آسیبی به شما برسونن.
در همین لحظه ماموری جلو رفت و گفت:خانم وقت تموم شده. بفرمایید.
هوای آنجا برایم سنگین بود.سرم گیج میرفت،بیرون آمدم و کنار ماشین ایستادم.انگار بیرون هوا بهتر بود.عمه و آقای حق گنگو رسیدند،عمه مرا بغل کرد و گفت:ترنم عزیزم،کجا رفتی؟اونجا دنبالت گشتم.بیا بریم خونه.
به طرف ماشین میرفتیم که صدای مردی از پشت سرمان گفت:پس کس و کار اون نامرد شمایید.میکشمتون که جوونمون رو زیر خاک کردین.
برگشتم.مردی قوی هیکل که لباس کردی پوشیده بود به ما حمله کرد.ولی قبل از آنکه به ما برسد مأمورها جولویش را گرفتند و آقای حق گنگو گفت:خانم شایان،بهتره که شما برید،ساله نیست که اینجا بمونید.
هر دو وحشت زده سوار ماشین شدیم و آن جا را ترک کردیم.وقتی به خانه رسیدیم بغضم ترکید و به گریه افتادم.وضع خیلی بد تر از انی بود که فکر میکردم..فردا پدر را از کلانتری به زندان منتقل کردند.عمه هر هفته در یک روز معین به دیدنش میرفت و برایش میوه و لباس و چیزهای دیگر میبرد.او فقط نمیخواست مرا ببیند ولی جویای حالم بود.باید تا موقع تشکیل دادگاه صبر میکردیم.بالاخره بعد از گذشت بیست روز از مرگ آن پسر دادگاه اول تشکیل شد.من ردیف عقب نشستم و خانواده آن پسر جلو بودند.چشمم به همان مردی افتاد که روز اول به ما حمله کرده بود.سه زن که لباسهای محلی سیاه به تن داشتند در کنارش نشسته بودند.پدر را از در کوچکی وارد دادگاه کردند.لباس زندان را پوشیده بود،ریشهایش در آماده بود و قیافه گرفتهای داشت.جلسه رسمی شد.هر کس حرفی میزد.آنها میگفتند قصاص.انگار کلمهای جز این بلد نبودند.گاهی عصبانی میشدند و گاهی آرام.شاید اگر کسی نبود همان لحظه پدر را میکشتند.چون چندین بار به پدر حمله کردند.هر حرفی بی نتیجه بود،فقط قصاص میخواستند.حق گنگو میگفت:باید دست به کار بشیم.باید رضایت بگیریم،از هر راهی که امکان داره.
بالاخره بعد از چند لحظه تنفس اعلام شد.عمه و حق گنگو صحبت میکردند که همهمه تعدادی زن و مرد را شنیدم.سرم ر که بلند کردم ناگهان زن چاقی که چادر سیاهی به سر داشت به طرفم آمد و در یک لحظه با نفرت موهایم را دور دستش پیچاند و گفت:اون پدر بیشرفت پسرمو کشت،ما هم میکشیمش!
عمه به طرفم برگشت و در حالیکه سعی میکرد مرا از دست او نجات دهد گفت:خانم آروم باشید.چرا این بچه رو اذیت میکنید؟
اما او با دست دیگرش عمه را حول داد و گفت:داغ جوون به دلمون گذشتین،داغ پدرت رو میبینی،همین حالا!
اما من فقط گریه میکردم.ناگهان صدای مرد جوان و رشیدی که پشت سرم بود،شنیدم که گفت:مادر!بیا کنار،ولش کن.
او موهایم را رها کرد و من به طرف عمه رفتم و خودم را در آغوش او پنهان کردم.دادگاه برای بار دوم تشکیل شد و ترجیح دادم بیرون بمانم.روی نیمکت نشسته بودم و به حال زار خودمان فکر میکردم.در فکر بودم که در باز شد،سرم را بلند کردم و دیدم آن مرد جوان از اتاق خارج شد.
بلوز و شلوار مشکی پوشیده بود و ته ریش داشت؛با چشمهای مشکی.ابروهای کشیده مشکی و بازوانی قدرتمند.نگاهی به من کرد و به طرف پنجره رفت.او مرا از دست مادرش نجات داده بود.من از ترس سرم را بلند نکردم.آمد روی نیمکت نشست.از گوشه چشم نگاه دقیقی به او انداختم،خیلی رشید و تنومند بود درست مثل جنگ جوهای عرب.شاید اگر لباس عربی میپوشید و شمشیری به کمر میبست هیچ فرقی با آنها نداشت.ناگهان در باز شد و زن لاغر اندامی بیرون آمد و گفت:فقط باید بمیره.اگر غیر از قصاص حرفی بزنی،مادر جون به سر میشه.ما خودمون میکشیمش.ببینم این دختره کیه؟
من هنوزم سرم پایین بود.او یقهام را گرفت و بلندم کرد و گفت:
_گوشای کرت رو و کن!فکر نکن پدرت رو ولش میکنیم،ما اونو میکشیم.
برای اولین بار با صدای لرزان گفتم:خانون تورو خدا اونو ببخشید،من غیر از پدرم کسی رو ندارم.
_خفه شو!ببند اون دهنت رو!پس برادر من چی؟هان؟
او داشت خفهام میکرد.نفسم بند آماده بود.دو مرتبه مرد جوان به دادم رسید و زن را کنار زد و گفت:با این چیکار داری؟ولش کن!
اما او فریاد زد:ولش کنم؟حالا میبینی!جنازه پدرشو رو دستش میزارم.

فصل دوم:قسمت دوم
بعد چادرش را جمع کرد و داخل اتاق شد و من لرزان بیرون رفتم و آبی به صورتم زدم،وقتی برگشتم آثاری از مرد جوان نبود.بالاخره بعد از مدتها عمه خسته بیرون آمد.به طرفش رفتم و گفتم:عمه چی شد؟پدر کجا رفت؟
_چی بگم،رو حرفشون وایسادن و میگن قصاص.از اون در به زندان منتقلش کردن.
_یعنی هیچ راهی وجود نداره که پدرم زجر نکشه؟
یک دفعه آن زن چاق که اول مرا زده بود،به من حمله کرد.من دستم را جلوی صورتم گرفتم اما او در حالی که موهایم را میکند و توی سر و صورتم میزد گفت:اره بی حیا!یه راه هست،اونم اینه که دارش بزنن.
دو زن دیگر هم عمه را میزدند.باز هم آن مرد جوان جلو آمد،دستم را گرفت و مثل پر کاهی عقب کشید و فریاد زد:اینارو ول کنید!چرا به جون اینا افتادین؟
زن چاق گفت:تو چرا دفاع میکنی؟مگه قاتل برادرت،پدرش نبود؟
_برید پایین!میریم خونه.
وقتی برگشت چشمهای سیاهش به طرز خاصی مرا ترساند.دستم را رها کرد و رفت.به طرف عمه رفتم و هردو مثل آدمهای بدبخت همدیگر را بغل کردیم و گریه سر دادیم.
قرار بعدی دادگاه افتاد بعد اعضا مراسم چهلم آن پسر.ولی دو روز قبل از تشکیل دادگاه قرار شد به منزل آنها برویم و با هم صحبت کنیم.این قرار را آقای حق گنگو گذشته بود.عمه هر بار که به دیدن پدر میرفت التماس میکرد تا از آنها رضایت بگیریم.عاقبت بعد از ظهر وکیل پدر آمد و بعد از صحبتهای زیاد سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.ابتد هر سه ساکت بودیم ولی بالاخره آقای حق گو سکوت را شکست و گفت:ببینید خانم شیئا،امکان داره با شما بد برخورد کنن مخصوصاً با ترنم.ولی باید تحمل کنید چون اگر موفق به گرفتن رضایت نشید،معلوم نیست چی میشه.
عمه گفت:من همه تلاشمو میکنم ولی اون آدمهایی که من دیدم،زیاد امیدوار نیستم.
_چارهای ندارید،باید به دست و پاشون بیفتید،التماس کنید،شاید دلشون به رحم بید.
_من که دارم از ترس میمیرم.ترنم تو چطوری؟
_خوبم.
_دخترم سعی کن آروم باشی.
حق گنگو گفت:ببین دخترم،میدونم این کار ساخته ولی پای مرگ و زندگی پدرت در میونه.سعی کن دلشونو به دست بیاری.گریه کن،التماس کن،میفهمی چی میگم؟
_بله میفهمم ،سعی خودمو میکنم.
_اونها راضی نمیشدن،ولی با هر ترفندی بود راضیشون کردم.
عمه گفت:راستی خونه شون کجاست؟ما که از شهر خارج شدیم.
_خونه شون اینجا نیست.فعلا منزل یکی از بستگانشون موندن.مثل اینکه دهات اطراف سنندج زندگی میکنن.

سلام دوست خوبم،داستان خیلی زیبایی ست خوشحال میشم بقیه شو زودتر بخونم

سپیده جون مرسی ولی قول بده زود تمومش کنی

سلام سپیده جون،خوبی‌،دستت درد نکنه.رمان قبلی‌ هم خیلی‌ قشنگ بود.مرسی‌ گلم


فصل دوم:قسمت ۳
وقتی رسیدیم باغ بزرگی نمایان شد.حتی امروز هم که فکرش را میکنم میبینم که چقدر اینکار سخت بود.جلوی در کسی نبو.ما زنگ زادیم و وارد حیاط شدیم.خانه بزرگی آنجا قرار داشت و تعددی زن و مرد ،که اکثر آنا را در دادگاه دیده بودم.بین آنها چشمم به مرد جوان افتاد که به من نگاه میکرد.جواب سلام مرا ندادند و بدون اینکه به ما تعارف کنند وارد اتاق شدند و آن مرد جوان تعارف سردی به ما کرد و خودش وارد شد.به دنبال او وارد اتاقی شدیم که ظاهری قدیمی داشت ،فرشهای متعددی روی هم بان بود و مثل خانههای قدیمی طاقچه داشت و پردههای ضخیم آویزان بود.بدجوری بوی نفت آزارم میداد.پشتیهای بزرگی گرداگرد اتاق بود و آنها روی پتوهای کهنهای نشسته بودند.آن مردی که رو اول به ما حمله کرد نشسته بود و قلیان میکشید و زن چاق که مرا زده بود با نفرت و حرص به ما نگاه میکرد.بار دیگر مرد جوان تعارفی برای نشستن کرد.تا مدتی سکوت برقرار بود.چای آوردند اما من برنداشتم.آقای حق گنگو گفت:ببینید فکر میکنم شما میدونید ما برای چی اومدیم.باید در این مورد باهم بیشتر صحبت کنیم.
مردی که ظااهرا پدرشان بود و قلیان میکشید به من نگاه کرد و فریاد زد:چی بهتر از این که ما رضایت بدیم،ها؟کور خوندین،باید قصاص بشه.بی خودی اومدین اینجا.
_آقای محترم یه کمی فکر کنید.این تصادف که عمدی نبوده.این دختر کسی رو جز پدرش نداره.
_پسر جوونم چی؟اون آدم نبود؟نه؟
_این اتفاق افتاده و همون تور که گفتم از عمد که نبوده...
اما آن مرد با عصبانیت حرف آقای حق گو را قطع کرد و گفت:اره تصادف بوده.همین سی روزه که پسرم رفته زیر خاک.حالام رضایت بدیم که برن به ریش ما بخندن.
_شما یه تجدید نزاری بکنید،به خاطر دخترش.
عمه گریه میکرد.سربلند کردم گویا باید من صحبت میکردم.آن مرد که قلیان میکشید طوری نگاهم میکرد که گویا لذت میبرد و بقیه یکی یکی قوی تر و آماده که مرا بزنند.از نگاهشان ترسیدام و زبانم بند آماده بود.
حق گو گفت:شنیدم شما مهمان نوزید و حالا ما مهمان شما هستیم.
پدرش گفت:این دخترشه و اونم زنشه،اره؟
_خیر آقا ایشون خواهرشون هستن.همسرشون سالها قبل فوت کرده.
عمه گیریه کنان گفت:شما رو به خدا نگذارید این دختر یتیم بشه!هر کاری بگید میکنیم.پول خونشو میدیم.
ناگهان مرد قلیان را به طرفی پرت کرد و فریاد زد:بسه دیگه زنکه بی فکر!یعنی پول خون پسرم رو بگیرم،اره؟
ناگهان آن زن چاق از پس پرده بیرون آمد و به عمه حمله کرد و گفت:پولتون رو بذرید تو جیبتون.از گوشت سگ حرومتره اگه بگیرم.باید قصاص بشه.
یکدفعه صدای خودم رو شنیدم که گفتم:اینقدر نگید قصاص،قصاص!چقدر بی رحمید!پدرم که از قصد پسرتونو نکشته،مگه شما رحم ندارید!منکه تو این دنیا کسی رو جز این پدر ندارم.اونم میخواین از من بگیرید.همیشه گذشت شیرین تر از انتقامه.ما همه از این پیشامد متاسفیم ولی باور کنید کار شما پیش خدا بدون اجر نمیمونه.
همه به من خیره شدند.کلمات جسته و گریخته از دهانم بیرون ریخت.نمیدانستم که کارم درست بوده یا نه،ولی بالاخره حرفهایم را زدم.آن زن به طرفم آمد و مرا چسباند به دیوار و گفت:فکر میکردم لالی.خوب حرف میزانی!ولی این حرفهای قشنگت به دردمون نمیخوره.پدرت باید اعدام بشه تا راضی بشم.
با چشمانی پر از التماس گفتم:خانم تورو خدا به من رحم کنید.من غیر از پدرم کسی رو ندارم.شما رو به خاک پسرتون قسم،من مادر ندارم.
اما او طوری در چشمهایم خیره شده بود انگار دنبال چیزی میگشت.آرام گفت:من چی؟پسرم که مرده چی؟حالا یه چیزی نزدیک سی روزه مرده.دیدارم با اون افتاد به قیامت.
او که با حرص گلویم را گرفته بود گفت:بگو،جواب بده!
با ترس گفتم:من...من دارم خفه میشم.
او فشار دستهایش را بیشتر کرد.همه چیز داشت تیره و تار میشد که مرد جوان بار دیگر او را کنار کشید و گفت:مادر!داری اونو میکشی.
_به درک! بمیره.
روی زمین افتادم.آن زن به طرف گلی که آورده بودیم حمله کرد و آن را به طرفمان پرت کرد.مردها حرفی نمیزدند.او دوباره حمله کرد اما من بیرون دویدم و دنبال راه فرار میگشتم که چند تا زن جوان از در کناری بر سرم ریختند و با مشت و لگد به جانم افتادند.نمیدانام چه جوری شد که آن مرد جوان بار دیگر من را نجات داد و جسم نیمه جانم را به گوشهای کشید و آنها را داخل اتاق کرد.با ناتوانی خودم را کنار حوض رساندم تا خوانی که از دهانم میآمد بشویم که پای او را دیدم.سرم را بلند کردم.آهسته گفت:از اینجا برید.اونها هنوز برای اینکار آماده نیستن.
بلند شدم و گفتم:باشه ما میریم،ولی از اینکه چند بار نجاتم دادید متشکرم.

فصل دوم:قسمت ۳
او حرف نزد و فقط نگاهم کرد.بیرون آمدم و خودم را روی صندلی ماشین انداختم،اما او دم در ایستاده بود و به من نگاه میکرد.حق گو و عمه رسیدند و ما به سوی تهران حرکت کردیم.حالی برای حرف زدن نداشتیم.همه هر هفته به دیددر پدر میرفت.هم نه امید بودم و هم امیدوار.نمیدانستم باید چه کار کنم.به هر داری میزدیم آخر سر بون بست،قصاص بود و بس.به دانشگاه هم نمیرفتم،حال و حوصله درس را نداشتم.خوشی من چه کوتاه بود.عاقبت بعد از گذشت دو روز سیاه،دادگاه تشکیل شد.باز هم حرفهای تکراری قبل.پدر نه امیدانه سعی در تبرئه کردن خود داشت.هر دفعه پدر به جمعیت نگاه میکرد سرم را پایین میانداختم تا مرا نبیند.در حالی که بی قرار چشمها و آغوش گرمش بودم.
علی رغم تلاش حق گو و پدر،آنان همچنان بر حکم قصاص پافشاری میکردند.بلند شدم و آهسته بیرون آمدم،کنار پنجره رفتم و سرم را به سردی شیشه چسباندم.سردی شیشه مرا آرام میکرد.هنوز مدتی از آمدنم نگذشته بود که همه خارج شدند.آنها با زبان کردی که من نمیفهمیدم با هم صحبت میکردند و نقشه میکشیدند.در دل زیاد به آنان امیدوار نبودام که برای بار دوم همه وارد سالن شدند و در بسته شد ولی باز هم بی نتیجه بود.این را میدانستم و نه امیدانه در طول راهرو قدم میزدم.بالاخره بعد از گذشت ساعتهای طولانی و خسته کننده بیرون آمدند.آنها پیروز شدند و ما شکست خوردیم.
وکیل پدر گفت:متاسفانه نمیشه کاری کرد.هر چه تلاش میکنیم آخر سر میگن قصاص.نمیدونم ولی میگم یه بار دیگه بریم خونه شون،اینجا نتیجهای نداره.من با اونها صحبت میکنم و به شما زنگ میزنم.
ما به خانه آمدیم و با نگرانی منتظر تماس حق گو شدیم.بعد از گذشت سه روز تلخ و جان فارسا،روز جمعه بود که حق گو زنگ زد و گفت:بعد از ظهر آماده باشید تا بریم بهاشون حرف بزنیم.
عمه بیرون رفت و مقداری پارچه و پیراهن مردانه خرید.خدا میداند که عمه با چه امیدی آنها را تهیه کرد تا از عزا درشان بیاورد.هوا رو به تاریکی میرفت که ما راه افتادیم و در راه به من سفارش میکردند که باید بیشتر تلاش کنم.
عاقبت رسیدیم و ما مثل دفعه قبل وارد آن اتاق شدیم.همه لباسهای سیاه محلی پوشیده بودند.مردها بالای اتاق و زنها پایین.ما هم کنار در نشستیم و حق گو اینطور شروع کرد:من برای شما آرزوی صبر میکنم و امیدوارم بار دیگه در بین شما جشن عروسی برقرار بشه.ولی این اتفاق افتاده و میخوام این خانواده رو هم سیاه پوش نکنید.،به خاطره دخترش.
من سرم رو بلند کردم و به چشمهایشان نگاه کردم.عصبی بودند ولی مهربان تر از قبل به من نگاه میکردند تا خواستم حرف بزنم مدرشان آمد جلوی من نشست و گفت:چند سال داری؟
با وحشت گفتم:بیست سال.
_میدونی چقدر داغ برادر و پسر ساخته؟
سرم رو به اعلامت نفی تکان دادم.او زد زیر هدایا و آنها را به طرف عمه پرت کرد و گفت:اینها رو اورید ما رو بخرید؟کارو زندگیمو گذشتم اینجا موندم تا اونو قصاص کنیم.
برای اولین بار جرات پیدا کردم و دستهایش را گرفتم. دستش مثل تمام زنهای روستای سیاه و خشن بود.
گفتم:خانم،اینها رو آوردیم شما رو از عزا در بیاریم.خوب نیست که لباس سیاه به تان کنید.
_چرا تو باید این کارو بکنی؟برای اینکه رضایت بگیری آره؟
من سکوت کردم و عمه گفت:خانم شما رو به خدا راه کنید!شما دختر دارید؟فکر کنید این دختر بعد از پدرش چی کار کنه؟به جوونیاش راه کنید.شما که پسرتون رو از دست دادید،نذارید ما هم سیاه پوش بشیم.ترنم خیلی به پدرش وابسته است.
_ترنم کیه؟
با خجالت گفتم:من.
سرهنگ رسولی گفت:ببینیس آقایان،پسر شما که دیگه زنده نمیشه،فقط با این کار روح اون رو عذاب میدید.به هر حال هر کسی به طریقی از این دنیا میره،اما این راسم جوون مردی نیست که سوما این دختر رو از داشتن پدر محروم کنید.
وقتی سرهنگ حرف میزد،مرد جوان متفکرانه به من خیره شده بود و من با خجالت سرم را پایین انداختم.صحبتها زیاد شد و عمه التماس میکرد.دوباره آن زن به طرفم آمد،دستم را گرفت و گفت:پدرت رو دوست نداری؟چرا التماس نمیکنی؟میخوای جنازهاش رو ببینی؟
اشک توی چشمانم حلقه زده بود،زانوهایش رو بغل کردم و گفتم:خانم خواهش میکنم،التمستون میکنم،میام کلفتی شما رو میکنم،فقط پدرمو ببخشید.میترسم عصبانی بشید و منو کتک بزنید.هر کاری بگید حاضرم انجام بدم.من...من...

فصل دوم:قسمت ۴
دیگر نتوانستم حرفی بزنم.اشک مهلتم نداد،بلند شدم و رفتم کنار ماشین ایستادم.دیگر نمیخواستام به آن اتاق بروم و التماس کنم.این کار برایم عذاب آور بود.مدتی بعد عمه و حق گو و سرهنگ رسولی آمدند.عمه گفت:ترنم،پیاده شو و خداحافظی کن،تو چرا اینجوری کردی؟
پیاده شدم.باز هم آن مرد جوان کنار در ایستاده بود و نگاهم میکرد.جلو رفتم و گفتم:آقا،بابت همه چیز ممنونم و برای این پیشامد متاسفم.ببخشید اگر زحمت دادیم.
دیدم جوابی نمیدهد.گفتم:شب بخیر و خدا نگهدار.
تا آمدم سوار ماشین بشوم با صدای ملایم و گرفتهای گفت:به خاطر پدرت حاضری هر کاری بکنی؟
با خوشحالی به طرفش برگشتم و یک لحظه نفهمیدم چکار کردم،دستهایش را گرفتم و گفتم:بله،بله،البته که حاضرم.هر کاری بگید انجام میدم.
او با قیافه اخم آلودی دستهایش را از دستم بیرون کشید.تازه فهمیدم کار بدی کردم.
گفتم:منو ببخشید،منظوری نداشتم.از حرف شما خیلی خوشحال شدم،نگفتید چکار کنم.
بدون آنکه نگاهم کند گفت:بعدا میفهمی.
و بعد بدون خداحافظی رفت و در را بست.سوار ماشین شدم.عمه خوشحال بود،گویی امیدور شده بود.چند وقت بی خبر بودیم .دو هفتهای بی سر و صدا سپری شد.گویا آنها به دیدن پدر در زندان رفته بودند و قرار شده بود برای صحبت و دادن رضایت به خانه ما بیایند.از شادی روی پاهایم بند نبودام ولی آقای حق گنگو پریشان بود و حرفی نمیزد.برای شب بی صبرانه منتظر ورودشان شدیم ولی هنگام غروب آقای حق گو آمد و گفت:اونها راضی نیستن بیان خونه ما و گفتن ما بریم اونجا.
بدون لحظهای درنگ حرکت کردیم.حق گو ابتدا حرفی نمیزد و بعد نگاهی به من انداخت و گفت:ترنم،به خاطر پدرت هر کاری میکنی؟
من با تعجب گفتم:این که معلومه،اونا از خون پدر بگذارن،هر چی بشه اهمیتی نداره.
عمه با تعجب پرسید:ببینم چرا اینو پرسیدی؟
حق گو ساکت شد و ما باز هم همان مسیر قبلی را رفتیم.این بار خیلی آرام و بهتر از قبل با ما برخورد کردند و تا نشستیم برایمان میوه و چای آوردند.حق گو گفت:خوب حاج آقا طبق خواسته شما حرفی نزدم،حالا اون اینجاست و شما خودتون بگید.
حق گو سربسته صحبت میکرد.آن مرد پوک محکمی به قلینش زد و گفت:دختر میدونی میخوایم رضایت بدیم تا پدرت آزاد بشه؟
لبخندی زدم و گفتم:این نهیات لطف شماست.
اما این کار یه شرط داره،یا اون اجرا میشه یا پدر تو رو قصاص میکنن.
با تعجب نگاهش کردم.زنها زٔل زده بودند به من.عمه دستم را میفشررد.نمیدانام چرا حس کردم عمه هم خبر دارد و فقط من بیخبرم.آب دهانم را قورت دادم و گفتم:چه شرطی؟
اون دستش را به طرفم دراز کرد و گفت:در ازای زادی پدرت و گذاشتن ما از قصاص اون،تو باید خون فصل بشی.

فصل دوم:قسمت ۵
یکه ای خوردم و با حیرت گفتم:خون فصل بشم یعنی چی؟یعنی بمیرم؟
او جوابی نداد و مرد جوان که لب پنجره نشسته بود گفت:مگه نگفتی حاضری برای پدرت هر کاری بکنی؟
_بله گفتم،ولی این که گفتید اصلا چی هست؟
مادرشان بلند شد و رو به رویم نشست واا گفت:خوب گوشاتو وکن!یا میای و با ما زندگی میکنی،اختیار دارت ما میشیم،یا اینکه پدرت رو حلق اویز میکنن.فهمیدی؟
تمام اتاق دور سرم میچرخید و زبانم بند آماده بود.او سرش را جلو آورد و گفت:چیه؟لابد فکر کردی رضایت میدیم و ما هم میریم ها؟کور خوندی.
بالاخره با زحمت گفتم:پس پدر و عمهام چی؟
_پدر بی پدر!عمه هم همین جور!با ما میای تا بریم؟زود باش جواب بده!
ولی من آمادگی جواب نداشتم؛اصلا نمیدانستم چه بگویم.آهسته گفتم:آخه به چه عنوان؟هم صحبت،هم دم،یا....
او حرفم را قطع کرد و گفت:یا کلفت.مگه نگفتی میای کلفتی منو میکنی؟حالا اینجوری دبه میکنی،اگر غیر از این عمل کنی...
با گریه گفتم:پدرم رو میکشید ،اره؟
_اره همین که گفتی.بقیهاش با خودته.
به تک تک آنها نگاه کردم.از همهشان میترسیدم.پدرش گفت:چیه دختر با اون چشات.چرا اونجوری نگاه میکنی؟مگه دیو دیدی؟
صورتم را گرفتم و به گریه افتادم.عمه گفت:شما یه فرصت بدید تا من همه چیز رو درست کنم.
پدرش در حالی که تسبیح میانداخت گفت:به هر حال شرط ما این بود.سه روز دیگه میریم.اگر توافق کردید ،رضایت میدیم،غیر از این میریم برای قصاص.خودتون خبرمون کنید.
بلند شدیم و از اتاق بیرون آمدیم.داشتم کفش میپوشیدم که مرد جوان را دیدم که نگاهم میکرد.تازه فهمیدم که منظورش چی بود.گریه امانم نداد و اشکهایم سرازیر شد.آنها خداحافظی کردند.عمه با اندوه مرا بغل کرد و گفت:ترنم قشنگم،آروم باش!راهی جز این نداریم،تو باید قبول کنی اون قدرها هم بد نیستن.
با گریه گفتم:پس تو هم میدونستی،عمه چرا چیزی نگفتی؟
حق گو گفت:ببین دخترم!فعلا باید قبول کنیم تا ببینیم چی میشه،شاید از نگاه داشتن تو منصرف بشن.
_اگه منصرف نشدن چی؟
_ببین ترنم،غیر از این راهی برای ما نگذاشتن.تو باید به خاطر پدر فداکاری کنی.
به خانه رسیدیم.به اتاقم رفتم و در را بستم.عمه آمد کنارم و گفت:عزیزم آروم باش.تو هر کاری کنی به خاطر پدرته.تو که راضی به مرگش نیستی؟
_این چه حرفیه!ولی میگید کجا برم؟پیش اونها که میخواستن ما رو بکشن.
_میگی چیکار کنیم؟حاضر به پول گرفتن نیستن،خودت که دیدی.
_ببینم پدر خبر داره؟
_اره مثل اینکه اول با پدرت صحبت کردن و ایرج گفته تو باید بگی چون تو باید انتخاب کنی،تو که میدونی اگر پول میخواستن ما دار و ندار مونو میدادیم ولی اونا تو رو میخوان.این یه رسمه بین اونها.
_ولی ما که مال اونجا نیستیم.
_میگی چیکار کنیم؟همه چی دست اونهاست و ما چارهای جز اطاعت نداریم.
_عمه من میترسم.باور کن همین الان دارم میلرزم.
عمه مرا بغل کرد و نوازشم کرد.فردای آن روز حق گو برای گرفتن جواب آمد.بعد از سلام و احوالپرسی حق گو گفت:خوب دخترم.بالاخره به چه نتیجهای رسیدی؟
بدون آنکه نگاهش کنم گفتم:مگه چارهای هم جز قبول کردن دارم؟
_نه!
_خوب منم قبول میکنم ولی پدر کی آزاد میشه؟
او تعدادی ورق در آورد که در یکی از آنها تمام شرایط این راسم نوشته شده بود.طاقت نداشتم بخوانم.آنها را مراتب کرد و گفت:ببین دخترم،باید چهار تا امضا پایه این ورقهها بزنی تا اونها هم رضایت بدن و پدر آزاد بشه.این فدکاری تو قابل ستایشه.بیع که وقت نداریم.
امضا کردم و او بعد از خوردن چای رفت تا به آنها بگوید که من شرط را پذیرفتم.
روز بعد در حالیکه پدر چندین سال پیر شده بود به خانه برگشت.تا ساعتها در آغوش پدر بودم و گریه میکردم.پدر اشک ریخت و مرا میبوسید و از من تالاب بخشش میکرد.با بغض گفتم:پدر از این که سالمی و آزاد شودی خیلی خوشحالم.
پدر صورتم را در دستهایش گرفت و گفت:ولی تو چی؟یکی یه دونهام که باید به خاطر من فدا بشه.نمیدونی ترنم،دلم داره آتیش میگیره.
نمیدانام چرا آن لحظه آرام شدم و گفتم:زیاد هم آدمهای بدی به نظر نمیان.اگه با ما برخورد بدی داشتن چون عزادر بودن.مهم اینه که شما نجات پیدا کردی،فکر کن منو شوهر دادی.
اما پدر دستهایم را بوسید و گفت:ترنم،میدونی که هیچوقت نمیتونی چیزی رو تو چشمای سبزت از پدر قائم کنی.میدونم که فقط به خاطر من میری.
در حالی که سعی میکردم او را آرام کنم گفتم:پدر اینجوری یه امیدی هست.سعی میکنم رضایت اونها رو جلب کنم شاید از نگاه داشتن من گذاشتن.راستی کی میان؟
_اونها فردا عازم شهرشون میشن،اما شش روز وقت دادن تا پیشم باشی و بعد بری.
_فقط شش روز؟
_دخترم،تو پدر خودخواهت رو میبخشی؟
_پدر دیگه حرفی نزن.نمیدونم چرا امیدوارم.شما هم آروم باش.
_میگی چیکار کنم؟دارم منفجر میشم.خدایا!من که به کسی بد نکردم.چرا باید این اتفاق بیفته؟
آن شب تا دیروقت صحبت کردیم و فردای آن روز حق گو کپی ورقهها را برای پدر،که قبلا امضا کرده بود آورد.قرار شد بلیت هواپیما بگیرند.
حق گو گفت:روز جمعه منتظر من هستند.با رفتن او بغضم ترکید و به اتاقم رفتم.به یاد آن زنها که میافتادم بند بند وجودم میلرزید.یادم میآید که عمه تمام لباسهای تابستانی و زمستانیام را داخل چمدان گذشت.پس ماندنم طولانی بود.تعددی از نوارهایم،ضبط صوت کوچکم،عرقههای خطّاطی،قلم و مرکب برای زمان تنهاییام و یک پتوی زیبا با ملحفه و متکّا،صابون،شامپو،مقداری کتاب و عکسهای دسته جمعی خانواده را در چمدان گذشتم.فردای آنروز پدر مرا به اسکی برد تا برای اولین بار از هدایای پدر استفاده کنم ولی اصلا حوصله این کار را نداشتم.عزمم را جزم کردم تا بتوانم با همه مشکلات مقابله کنم،حالا از هر راهی که ممکن بود.خون فصل قانون آنها بود.فردا ساعت ۱۱ صبح باید میرفتم.هیچی نمیدانستم فقط این را میدانستم که باید بدون این که مخالفتی کنم،به آنجا بروم.

dooste aziz edame bede montazerimmmm

فصل سوم:قسمت ۱
باز هم احساس خستگی میکنم.انگار اینقدر پیر شدم که قدرت مرور خاطرت گذشته را ندارم در حالی که من این راه را تنها طی کردم،ولی در آن زمان دختر جوان و سر حالی بودم با امید به آینده و سرشار از نیرو و انرژی.با این امید میرفتم که به زودی به شهر خودم برمیگردم.اما چه قدر بی تجربه و بچه بودم.نمیدانستم وارد چه زندگی پر فراز و نشیبی میشوم.ساعت ۹:۳۰ بود که با پدر و عمه راهی فرودگاه شدیم.هر سه ساکت بودیم.وقتی رسیدیم مدتی منتظر ماندیم.هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم.پدر گهگاهی لبخند تلخی به من میزد و عمه بی هدف این طرف و آن طرف نگاه میکرد تا این که شماره پرواز اعلام شد.ساک و چمدان را برداشتم و نزدیک سالن بازرسی،پدر مرا در آغوش کشید و گفت:منو ببخش دخترم!منو ببخش!
_پدر ناراحت نباش!بالاخره اونها هم آدمند،سعی میکنم عادت کنم.
عمه یک ریز اشک ریخت پدر جوری نگاهم میکرد گویی میخواست چهرهام را تا آخرین لحظه با دل سیر تماشا کند.عمه را بوسیدم.او گریه کنان و بدون اینکه حرفی بزند دور شد.وقتی برگشتم پدر هم کنارم نبود.با چشمانی اشکبار دنبالشان گشتم.وارد سالن شدم غافل از اینکه هر دو در گوشهای پنهان با گیریه و اندوه رفتن مرا نگاه میکردند.کارهای مخصوص بازرسی تمام شد.فکر نمیکردم به این سرعت و سادگی از آنها جدا شوم.توی هواپیما حالم بدتر شد.چشمهایم از فرط گریه میسوخت،سرم را به صندلی تکیه دادم و چشمهایم را بستم.مرتب از خودم میپرسیدم:کجا میرم؟الان با کی رو به رو میشم؟اونجا چه جور جاییست؟
و همه اینها بی جواب باقی میماند.به مقصد رسیدیم.نزدیک سه بعد از ظهر بود که وارد سالن فرودگاه شدم.دلم ضعف میرفت.اول رفتم رستوران و ساندویچی خوردم چون آنقدر گرسنه بودم که به هیچ چیز غیر از خوردن فکر نمیکردم و بعد بیرون آمدم،کمی سر و وضعم را مرتب کردم.یادم میآید اوایل آذر ماه بود و هوا سرد شده بود.تا مدتی در بین مردم به دنبال یکی از آنها میگشتم.دیگر از خستگی روی پا بند نبودم،روی صندلی نشستم و به طرف و آن رفت خیره شدم.بدبختی من این بود که نمیدانستم باید منتظر چه تیپ آدمی باشم.با خستگی سرم را بین دستهایم گرفتم و چشمهایم را بستم.ناگهان احساس کردم کسی روبه رویم ایستاده.چشمهایم را باز کردم و آهسته سر بلند کردم.مرد تنومندی را دیدم با بلوز و شلوار کردی که شال سیاهی دور کمرش بسته بود،آدم بد اخلاقی به نظر میرسید.نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم.با صدای خشنی گفت:دختر خون فصلی،اره؟
با صدای آهستهای گفتم:بله خودم هستم.
_بیا بریم.
نگاهی به چمدانم کرد و آن را برداشت.خواستم بگویم:زحمت نکشید....
ولی او رسیده بود به در خروجی.کیف و ساک رو دوشیام را برداشتم و دنبالش به راه افتادم.بیرون باد سردی میوزید،باران گاهی تند و گاهی کند میشد.تا رسیدم چمدانها را پشت ماشین سیاه رنگی گذاشته بود.عقب نشستم و او پشت فرمان نشست و حرکت کردیم.از پنجره بیرون را نگاه کردم.شهر دلگیر و بدی به نظر رسید.به تدریج از شهر خارج شدیم.آنها در ده زندگی میکردند.کم کم جاده خاکی و دشتهای وسیع نمایان شد.جاده آنقدر خراب بود که مرد خیلی آهسته رانندگی میکرد و تا مدتها فقط دشت بود و بس.بعد تک تک خانهها نمایان شدند و پشت آنها کوههای بلند و پوشیده از برف.سقف خانهها گنبدی شکل و گلی بود و درهای چوبی.بعضیها که اصلا در نداشت.بعد از گذاشتن از روستا در بالای ده،جلوی خانه بزرگی نگاه دشت و گفت:رسیدیم،پیاده شو.
هوا کاملا تاریک بود.صدای زوزه گرگها و سگها مرا خیلی ترسانده بود؛احساس تنهایی تبدیل به ترس شده بود.دور و برام کسی نبود.او چمدانها را داخل حیاط بزرگی برد و به من اشاره کرد که داخل شوم.داخل شدم.خانه بزرگی بود با حیاط وسیعی ؛کفّ حیاط پر از شن بود،وسط حیاط درخت توتی قرار دشت و زیر آن چند تا تخت بود و کمی آنطرف تر یک حوض با فواره بزرگی قرار دشت.دور تا دور حیاط اتاق دشت.چشمم به ایوان بزرگی خورد.باد اذیتم میکرد،خواستم کلاه بارانیام را سرم بگذارم که دیدم همهشان بیرون آمدند و به من خیره شدند.جلو تر رفتم و چهره اشنا مرد جوان را دیدم که هنوز لباس سیاه به تن دشت ولی صورتش را اصلاح کرده بود و این بر زیبائی مردانهاش میافزود.همه با نگاهشان میخواستند مرا بخورند.با صدای ضعیفی گفتم:سلام،من آمدم.
اما جوابی نشنیدم.گویا میخواستند مطمئن شوند که حضور من در آنجا واقعی است و خیال نیست.تک تک داخل اتاق شدن و مادرشان جلو آمد و گفت:بیا تو.
به دنبالش راه افتادم.با دیدنش به یاد آن روزهای دادگاه و عمه افتادم و چشمانم پر از اشک شد.داخل اتاق دیگری شدیم که بخاری نفتی بزرگی گوشه اتاق میسوخت و دیوار را تا سقف سیاه کرده بود.روی آن کتری و قوری سیاه رنگی قرار دشت و کفّ اتاق فرش بود و گرداگرد آن پشتیهای بزرگ و رنگارنگ.پردههای گلدری آویزان بود و روی طاقچه پر بود از گلهای رنگی و یک قاب عکس قدیمی؛گویا عکس متعلق به پدرشان در ایام جوانی بود.
پدر گفت:بشین،چرا وایسادی؟
کنار در نشستم.چشمم به آن زن لاغر اندام افتاد که مرا زده بود.سعی کردم به آنها لبخند بزنم ولی امکان نداشت ،چون ازشان متنفر بودم.همان زن بلند شد و یک استکان چای جوشیده ریخت و با اکراه جلویم گذاشت و پیش مادرش رفت.زیر نگاههای سنگینشان قطره قطره آب میشودم ،انگار که هیچ کس کاری جز نگاه کردن به من نداشت.پدرشان گفت:اینا خونواده من هستن،دو پسر و دو دخترم و داماد هایم.حالا وقت داری تا بشناسیشون.کاراتم بهت میگن.حالا تا بهار تو خونه کار میکنی چون نمیخوام اصلا از خونه خارج بشی،بهار که اومد سر زمین میری،فهمیدی؟
سر بلند کردم و گفتم:بله.
مدرشان رو به رویم نشست و گفت:تهرون خوب حرف میزدی.نکنه لالی؟
به او نگاه کردم و گفتم:نه،لال نیستم.من شرایط زندگیام تا امروز جور دیگهای بوده و نمیدونم شما چه جوری زندگی میکنید،اما امیدوارم که اگه کاری رو بلد نیستم فرصت یاد گرفتن رو به من بدید.قول میدم خیلی زود انجام بدم و اسباب زحمت نباشم.
وقتی حرف میزدم آنها با دقت به من خیره میشدند.
مادرش گفت:هیچ کاری هم بلد نیستی؟حتی تمیز کردن؟
_من تا امروز این کارو نکردم،اما یاد میگیرم.
_هوم!پس بگو یه دختر دست و پا چلفتی گیرمون اومده آره؟
خجالت زده سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.
پدرش گفت:اینارو یاد میگیری،باید زرنگ باشی.مثل ما بخوری؛مثل ما بپوشی.با تنبلی و گریه فقط کار خودت رو خراب میکنی.

فصل سوم:قسمت ۲
مادرش دستهایم را گرفت و گفت:چه دستای نرمی داری!چه نخنهای بلندی!اما اینجا از این خبرا نیست.باید بشور و بسابی،میفهمی؟
با عجله گفتم:بله فهمیدم،همین کارو میکنم.
_حالا چائیت رو بخور تا اطاقت رو نشونت بدم.
_الان داغه،یه کم سرد بشه.
_اینجا حرف حرف منه.میگم بخور باید بخوری.
_بله الان میخورم.
ولی دستهایم بدجوری میلرزید.مادرش دستی روی موهای بلندم کشید و ناگهان آنها را دور دستش پیچید و فریاد زد:تو باید مثل ما زندگی کنی.واسه یه لقمه نون که میدیم بخوری،باید جون بکنی.فهمیدی یا کری؟
سریع گفتم:نه،نه،فهمیدم که شما چی گفتید.
او موهایم را رها کرد.درد زیادی توی سرم پیچیده بود.آن زن لاغر اندام گفت:پاشو بیا اطاقت رو نشونت بدم.
اتاق کوچک و سادهای در گوشه حیاط دیده میشد.قفل در را باز کرد و چراغ را روشن کرد.تخت فلزی زنگ زدهای گوشه اتاق قرار داشت و میز شکستهای با سه تا پایه به زور به دیوار تکیه داده شده بود.گلیم پاره کفّ اتاق پهن بود با یک کمد فلزی که آن هم زنگ زده بود.لامپ کم نو





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 554]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن