واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: تلخ و شيرين هاي اسارت
كولي گرفتن از نگهبان
يك بار دو نفر از بچه ها بر سر كولي گرفتن از سرباز عراقي شرط بندي كردند. يكي از آنها مدعي بود كه مي تواند از او سواري بگيرد و ديگري مي گفت كه سر يك بسته سيگار شرط مي بندم كه نمي تواني! در همين وقت سرباز مذكور وارد آشپزخانه شد و آن برادر از وي پرسيد: تو قوي تري يا من؟ سرباز عراقي بادي به غبغب انداخت و خنديد وگفت: البته من! تو با اين بدن ضعيف و لاغر مردني و تغذيه كم اصلاً زوري نداري و من از تو خيلي قوي ترم. برادر بسيجي به وي گفت: اگر راست مي گويي كه زورت زياد است، دو دور مرا دور آشپزخانه بچرخان، بعد هم من تو را مي چرخانم تا ببينيم زور چه كسي بيشتر است؟ سرباز عراقي با نگاهي مردد كمي درباره اين پيشنهاد فكر كرد و سپس پذيرفت كه او را پشت سر خود سوار كند و دور آشپزخانه بگرداند. نوبت به برادر بسيجي كه رسيد، او بظاهر قدري تلاش كرد و سپس گفت كه متاسفانه نمي تواند آن هيكل گنده را بچرخاند. خبر اين موضوع بسرعت در تمام اردوگاه پيچيد و تا مدت ها اسباب خنده و شادماني ما بود. (آزاده محسن غيور)
فرشته عذاب
عبدالرحمن يكي از نگهبان هاي عراقي بود كه رفتار بسيار عجيبش آزادگان را به شگفت آورده بود به او مي گفتيم: چرا به وضع غذايي ما رسيدگي نمي كنيد؟ پاسخ مي داد: ما به اندازه اي به شما غذا مي دهيم كه در حد اسكلت باقي بمانيد و بتوانيد فقط راه برويد، چون اگر شما ايراني ها سالم باشيد و به شما رسيدگي بشود از همين پنكه هاي سقفي هلي كوپتر مي سازيد و از اينجا فرار مي كنيد! موقع غروب كه مي شد همين عبدالرحمن شكنجه گر يك دشداشه سفيد مي پوشيد و سجاده اي هم پهن مي كرد و مشغول نماز مي شد. نمازش را زيبا مي خواند خيلي هم طول مي داد. يك بار بعدازظهر به اوگفتيم: آخر ما نماز خواندن تو را قبول كنيم يا شكنجه كردنت را؟! بلافاصله گفت: من مامور خدا روي زمين هستم تا شما را شكنجه كنم! يكي ديگر از عادات او اين بود كه پس از شكنجه برادر آزاده اي كه به دست او اسير بود وقتي خسته مي شد مي نشست دو تا سيگار روشن مي كرد يكي را به كسي كه شكنجه شده بود مي داد و يكي را هم خودش مي كشيد! همين خصوصيات ضد و نقيض و عجيب و غريب وي موجب شده بود تا او را «فرشته عذاب» بناميم! (آزاده محسن غيور)
خاطره اي از كوچك ترين آزاده
وقتي وارد سوله شديم، با صحنه عجيبي رو به رو شديم، دختر شانزده ساله تنها و بي پناهي، گوشه سوله بزرگ نشسته بود. همه تاسف مي خوردند كه عراقي ها از زني جوان و زخمي، با اين وضع نگهداري مي كنند. به محض ورود، مادرم به سراغ او رفت و بغلش كرد. نگهبان عراقي فرياد زد:«كسي حق ندارد با او صحبت كند.» اما مادرم جوابش را داد:«به شما ربطي ندارد. اين هم مثل دختر من است و ما همگي اسير شما، مگر مي خواهيم فرار كنيم.» او سبيحه (خديجه) ميرشكاري بود و اهل بستان و به اتفاق شوهرش (شهيد حبيب شريفي) اسير شده بود. (كوچكترين آزاده ايراني غلامرضا رضازاده)
آمپول ضد شورش
در ايام تاسوعا و عاشورا هر سال بعثي ها بخاطر اينكه جلوي عزاداري ما را بگيرند ميامدند و به ما آمپول تزريق مي كردند به طوري كه بچه ها از درد و تب مي افتادند و بعثي ها به خيال خام خود با اين كار جلوي عزاداري ما را مي خواستند بگيرند. بچه ها اسم اين آمپول را گذاشته بودند آمپول ضد شورش. البته ناگفته نماند كه عشق امام حسين تمام اين درد و رنج ها را از بين مي برد و بچه ها با همان حال عزاداري مي كردند. (آزاده محسن غيور)
تهيه شيريني نوروز در اسارت
نوروز كه مي آمد بچه ها به ياد روزهايي كه در كنار خانواده، سال نو را جشن مي گرفتند به تكاپو مي افتادند تا لشكر يأس و نااميدي آن هار ا محزون و افسرده نكند. بچه ها مقدار زيادي آب را با مقداري شكر قاطي مي كردند و به جاي شربت به هم تعارف مي كردند تا آن روز را با خوشي آغاز كنند. برادري داشتيم به نام «عمو جليل اخباري» كه ظاهرا سررشته اي از شيريني پزي داشت. او ضمن تهيه شير خشك و چند عدد كاكائو از فروشگاه و جوشاندن و قاطي كردن آن ها با آب و شكر، مشغول درست كردن نوعي شيريني مي شد. بچه هاي ديگر كه در كار حلب بري تبحر داشتند. از حلب هاي خالي روغن، سيني هاي مستطيل شكلي درست كرده تا عمو جليل مايع كاكائويي خود را توي آن ها ريخته و آماده بردن كند.
عموجليل با ظرافت خاصي كاكائوي سرد و سفت شده را به شكل لوزي مي بريد و اتاق به اتاق بين بچه ها مي گرداند و به آن ها تبريك مي گفت. بعدها كه فروشگاه، اجناس متنوع تر از جمله شيرعسل آورد، شيريني هاي ما نيز متنوع تر شد.
صبر از شما سعي از ما
بچه ها در اسارت خود را مقيد به حفظ فرمايشات حضرت امام مي كردند لذا اگر از كسي سخني از امام شنيده مي شد بچه ها آن را حفظ مي كردند.
مثلا جمله معروفي بود كه حضرت امام درباره اسرا فرموده بودند: عزيزان من صبر از شما سعي از ما. اين جمله را همه بچه ها حفظ كرده بودند و هميشه در خاطر داشتند. اين جمله يكي از پيام هاي بسيار زيبا و الهام بخش امام براي ما بود.
همان طور كه خورشيد اثري حياتي در موجودات زنده دارد ياد و خاطره حضرت امام و ذكر نام ائمه معصومين(ع) و توسل به آنها نيز در حيات اسراي ما نقش داشت، خصوصا زماني كه رزمندگان اسلام در عمليات هاي خود موفق عمل مي كردند روحيه بچه ها با اين جملات امام بسيار بالا مي رفت. (آزاده مرحوم حاج آقاي سيدعلي اكبر ابوترابي)
كسي حاضر نشد به غير از ايران كشور ديگري را انتخاب كند
آزاده، ميرعلي اكبري مي گويد: جمعه 26 مرداد فرا رسيد. همه گوش هاشان براي شنيدن خبر تبادل اسرا تيز شده بود. هنگام غروب آن روز خبر تبادل اولين گروه اعلام شد و فردا و فرداهاي پس از آن نيز خبر تبادل گروه هاي ديگري از اسرا پخش گرديد.
كم كم وارد شهريورماه مي شديم و همه منتظر بودند كه يك روز هم اتوبوس هاي خالي بيايند و اسراي اردوگاه تكريت 5 را با خود ببرند. يكي دو روزي هم بود كه خبرهاي ضد و نقيضي از احتمال قطع تبادل اسرا در اردوگاه پخش شده بود. من از ابتداي اسارت توكل بر خدا كرده و خيلي خود را براي اين گونه موارد به زحمت نمي انداختم. همين كه خداوند شرايطي را پيش آورده بود كه بتوانيم دوباره به كشور برگرديم خيلي جاي شكر داشت. حالا چهار روز عقب و جلو زياد مهم نبود؛ ولي بودند كساني كه روي ساعت ها و دقايق هم حساب باز كرده بودند و چون ساعت موردنظر مي رسيد و خبري نمي شد تاثير منفي بر روحيه آنها مي گذاشت.
روز شنبه سوم شهريورماه هم رسيد و گذشت و حدود ساعت 12 شب همه خوابيدند. ساعت حدود 30:2 بامداد يكي از بچه ها مرا صدا زد و گفت: «گويا در آسايشگاه خلبان ها جنب و جوشي به چشم مي خورد.» بقيه بچه ها هم بيدار شدند و ديديم كه خلبان ها در حال جمع كردن وسايل خود هستند. از نگهبان عراقي موضوع را پرسيديم. او گفت: «خلبان ها فردا به ايران باز مي گردند.» خوشحال شديم كه بالاخره نوبت به اردوگاه ما رسيد و خوشحال تر اينكه چون خلبان ها را مبادله مي كنند پس به طريق اولي ساير افسران را هم مبادله خواهند كرد. با اين ذهنيت و خوشحالي دوباره خوابيدم.پس از اقامه نماز صبح نيز چرتي زديم.
ساعت 30:7 صبح بود كه يكي از بچه ها سراسيمه وارد آسايشگاه شد و فرياد كشيد: «بچه ها به خلبان ها گفته اند كه شما فعلا اعزام نمي شويد و بقيه افسران آماده باشند»! اين خبر در عين اينكه باوركردني نبود اما صحت داشت؛ زيرا برخي دوستان خلبان نزد ما آمدند و درستي آن راتاييد كردند. دست و پاي خود را گم كرده بوديم. خدايا يعني پس از اين مدت طولاني دوباره ايران را مي بينيم و به شهر و محله خود باز مي گرديم؟ باوركردني نبود.
از يك طرف شادي و شعف خود را نمي دانستيم پنهان كنيم و از طرف ديگر قيافه هاي گرفته برخي دوستان خلبانمان را پيش رو داشتيم.
كم كم همه اسرا جمع شدند. نزديك در بزرگ اردوگاه، عراقي ها براي آخرين بار از ما آمار گرفتند. سر و كله هيات صليب سرخ يكي دو ساعت بعد پيدا شد. آنها پس از ورود به محوطه، ميز و صندليشان را چيدند و از اسرا شروع به ثبت نام كردند. از هر اسيري مي پرسيدند: «آيا مايليد به كشور ديگري به جز كشور خود برويد»؟ آن روز كسي حاضر نشد به غير از ايران كشور ديگري را انتخاب كند.
استفاده از اسراي ايراني
به جاي سيبل!
براساس يكي از اسناد ارائه شده در دادگاه صدام، ديكتاتور عراق شخصا دستور اعدام برخي اسيران ايراني را در طول سال هاي پس از آغاز جنگ تحميلي صادر كرده است.
«احمد جنابي» محقق عراقي بررسي كننده جنايات صدام طي هشت سال جنگ عراق عليه ايران با اعلام اين مطلب گفت: بر اساس گزارش ها در مورد وجود جاسوسان در ميان اسراي ايراني براي صدام، وي جمعا با اعدام 724 اسير ايراني موافقت كرده است.
وي افزود: اسنادي به دست آورده است كه حداقل در دو نوبت اعدام اسراي ايراني، صدام شخصا حاضر بوده است.
محقق دادگاه صدام گفت: اعدام شدگان عمدتا از پاسداران و يا افسراني بوده اند كه پس ازتحمل شكنجه هاي قرون وسطايي و عدم موفقيت در كسب اطلاعات اعدام مي شدند.
جنابي افزود: در يكي از اعدام ها كه صدام و پسرش قصي حضور داشته اند از اسراي ايراني به عنوان سيبل هدف با تعيين نشانه گذاري روي بدن آنها رفتار شده است.
وي تصريح كرد: اين اسيران در ليست صليب سرخ ثبت نام نشده بودند و زمان دستور اعدام آنها بيشتر در مواقع شكست هاي ارتش صدام در حملات ايراني ها و براي روحيه دادن به ارتش بعث صادر مي شد.
جمعه 25 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 153]