واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: تشرف ملا ابوالقاسم قندهارى و جمعى از اهل سنت
فاضل جلیل ملا ابوالقاسم قندهارى فرمود: در سـال 1266 ، هـجرى در شهر قندهار، خدمت ملا عبدالرحیم (پسر مرحوم ملاحبیب اللّه افغان) كتاب هیئت و تجرید را درس مى گرفتم (این دو كتاب از دروسى است كه سابقا در حوزه خوانده مى شد و الان هم كم و بیش آنها را مى خوانند).عـصـر جـمـعهاى به دیدن ایشان رفتم .در پشت بام شبستان بیرونى او، جمعى از علماء و قضات و خـوانـیـن افـغان نشسته بودند.بالاى مجلس، پشت به قبله و رو به مشرق، جناب ملا غلام محمد قـاضى القضات، سردار محمد علم خان و یك نفر عالم عرب مصرى و جمعى دیگر از علماء نشسته بودند.بـنـده و یك نفر از شیعیان كه پزشك سردار محمد بود، و پسرهاى مرحوم ملاحبیب اللّه، پشت به شـمـال و پـسـر قـاضـى القضات و مفتىها برعكس ما، یعنى رو به قبله و پشت به مشرق كه پایین مجلس مى شد، به همراه جمعى از خوانین نشسته بودند.سـخـن در مـذمـت و نكوهش مذهب تشیع بود، تا به این جا كشید كه قاضى القضات گفت: "از خرافات شیعه آن است كه مى گویند: - حضرت - م ح م د مهدى پسر (حضرت) حسن عسكرى [علیه السلام] سال 255 هجرى در سامرا متولد شده و در سال 260 در سرداب خانه خود غایب گردیده و تا زمان ما هم هنوز زنده است و نظام عالم بسته به وجود او است."هـمـه اهل مجلس در سرزنش و ناسزا گفتن به عقاید شیعه هم زبان شدند، مگر عالم مصرى، كه قبل از این سخن قاضى القضات بیشتر از همه، شیعه را سرزنش مى كرد.او در این وقت خاموش بود و هـیـچ نـمـى گفت، تا این كه سخن قاضى القضات به پایان رسید.در این جا عالم مصرى گفت: "سـال فـلان، در مـسـجـد جـامـع طـولون، پاى درس حدیث حاضر مى شدم .فلان فقیه حدیث مـى گـفـت .سـخـن به شمایل [حضرت] مهدى [(عج)] رسید.قال و قیل برخاست و آشوب بپا شد.نـاگـهـان هـمـه ساكت شدند، زیرا جوانى را به همان شكل و شمایل ایستاده دیدند، در حالى كه قدرت نگاه كردن به او را نداشتند."چـون سـخـن عـالـم مـصرى به این جا رسید، ساكت شد.بنده دیدم اهل مجلس ما همگى ساكت شـدهانـد و نـظرها به زمین افتاده است و عرق از پیشانیها جارى شد.از مشاهده این حالت حیرت كردم .ناگاه جوانى را دیدم كه رو به قبله در میان مجلس نشسته است .به مجرد دیدن ایشان حالم دگـرگـون شـد. تـوانـایـى دیدن رخسار مباركشان را نداشتم و مانند بقیه اهل جلسه بى حس و بى حركت شدم .تقریبا ربع ساعت همه به این حالت بودیم و بعد آهسته آهسته به خود آمدیم .هر كس زودتر به حال طـبیعى برمى گشت، بلند مى شد و مى رفت .تا آن كه همه جمعیت به تدریج و بدون خداحافظى رفتند.من آن شب را تا صبح هم شاد و هم غمگین بودم: شادى براى آن كه مولاى عزیزم را دیدار كردهام، و اندوه به خاطر آن كه نتوانستم بار دیگر بر آن جمال نورانى نظر كنم و شمایل مباركش را درست به ذهن بسپارم .فـرداى آن روز بـراى درس رفـتـم .مـلا عـبدالرحیم مرا به كتابخانه خود خواست و در آن جا تنها نـشـستیم .ایشان فرمود: دیدى دیروز چه شد؟ حضرت قائم آل محمد (عج) تشریف آوردند و چنان تـصـرفـى در اهـل مجلس نمودند كه قدرت سخن گفتن و نگاه كردن را از آنها گرفته و همگى شرمنده و در هم و پریشان شدند و بدون خداحافظى رفتند.مـن ایـن قضیه را به دو دلیل انكار كردم: یكى این كه از ترس، تقیه كرده و دیگر آن كه، یقین كنم آنـچه را دیدهام خیال نبوده است، لذا گفتم: من كسى را ندیدم و از اهل مجلس هم چنین حالتى را مشاهده نكردم.گـفت: مطلب از آن روشنتر است كه تو بخواهى آن را انكار كنى .بسیارى از مردم دیشب و امروز براى من نوشتند. برخى هم آمدند و شفاها جریان را نقل كردند.روز بعد پزشك سردار محمد را كه شیعه بود دیدم ، گفت: چشم ما از این كرامت روشن باد.سردار محمد علم خان هم از دین خود سست شده و نزدیك است او را شیعه كنم .چند روز بعد، اتفاقا پسر قاضى القضات را دیدم .گفت: پدرم تو را مى خواهد.هر قدر عذر آوردم كه نـروم، نـپـذیـرفت .ناچار با او به حضور قاضى القضات رفتم .در آن جا جمعى از مفتىها و آن عالم مـصـرى و افـراد دیـگـر حـضور داشتند.بعد از سلام و تحیت با قاضى القضات، ایشان چگونگى آن مـجـلـس را از من پرسید.گفتم: من چیزى ندیدهام و غیر از سكوت اهل مجلس و پراكنده شدن بدون خداحافظى، متوجه مطلب دیگرى نشدم .آنهایى كه در حضور قاضى القضات بودند، گفتند: این مرد دروغ مىگوید، چطور مى شود كه در یك مجلس در روز روشن، همه حاضرین ببینند و این آقا نبیند؟ قـاضى القضات گفت: چون طالب علم است، دروغ نمى گوید.شاید آن حضرت فقط خود را براى منكرین وجودش جلوهگر ساخته باشد، تا موجب رفع انكار ایشان شود.و چون آن كه مردم فارسى زبان این نواحى، نیاكانشان شیعه بودهاند و از عقاید شیعه، اعتقاد كمى به وجود امام عصر (عج) براى آنها باقى مانده است، ممكن است او هم ندیده باشد.اهـل مـجـلـس بعضى از روى اكراه و برخى بدون آن، سخن قاضى القضات را تصدیق كردند.حتى بعضى مطلب او را تحسین نمودند. منبع:كتاب العبقرى الحسان که داراى پنج بخش است كه جلد اول آن سه بخش و جلد دوم دو بخش است. مطالب ارائه شده مربوط به جلد اول، بخش دوم (المسك الاذفر) و جـلـد دوم، بـخـش اول (الـیـاقوت الاحمر) مى باشد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 230]