واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: نامه به مردي كه هيچوقت نامه نداشت
يا
نامه به مردي از سرزمين انار
يا
نامه اي كه با طناب پست مي شود
مهدي جان سلام !
پسر با خودت چيكار كردي كردي ؟ عكس هاي روز دادگاهت را نگاه مي كردم و تعجب كردم از ديدن چهره ات . اينهمه مو را چگونه در اين مدت سفيد كردي ؟
اول بار را كه از شهرستان آمده بودي تهران ، اتفاقي ديدمت. داشتي با موبايلت مار بازي مي كردي . وارد كه شدم ايستادي و سلام كردي .
پسر عموت گفت: اين هم تحفه ما از سرزمين انار .
گفتم :مبارك باشد . ان شاا... انار باران شد تهران ما .
به نظر بچه سر به زير و آرامي مي آمدي اما در ته چهره ات كمي شيطنت و خشونت را نمي شد نديد . شايد كمي آرامش نياز داشتي و من نمي دانم از اين همه جا چرا آمده بودي به اين تهران آلوده تا آرامش بازيابي و از اين همه محل كه گذر لوطي ها بوده گذرت افتاده بود به سعادت آباد .لابد شنيده بودي مردمان خوشبخت و سعادت مند همه اينجا جمعند و آمده بودي از غافله عقب نماني.
مهدي جان ! يادت هست چند ماه بعد از آمدنت دوباره وارد شدم به فضايي كه تو هم آنجا بودي . صورتت زخمي و درب و داغان بود . سرت را پايين انداخته بودي و تا مرا ديدي از جاي خودت بلند شدي .
گفتم :چه كردي با خودت مرد اناري . قرار نبود انار را بتركاني .
خنده تلخي كردي و گفتي :نمي خواستم تركيد ولي تركوندم ها مهندس.
گفتم :د ِنديگه . نشد پسر جان .
دگر بار كجا ديدمت ؟ آهان يادم آمد بعد از آن تصادف معروف و واژگون شدن عجيب آن پژو از گذر ناهمگون بلواري در سعادت آباد . به گمانم بعد از بردن جسد آن دخترك و آن مرگ عجيبش رسيده بودي .
نگاهت كرده بودم و گفته بودم آمدي چه چيز را ببيني ؟ و هيچ نگفته بودي.
باز دوباره در آن واژگوني و آوار سعادت آباد پيدايت شد يا من تو را در كادر نگاهم درميان آن همه مشتاقان يافتن زنده يا مرده خوب تر و بهتر ديدم ،نمي دانم . در رفت و آمد ارواح كارگران تو هم مثل هزاران چشم مشتاق ديگر آنجا دنبال مرگ و زندگي مي گشتي و عاقبت چون ديگران كه تا به آخر ايستادند مرگ هفده نفر را ديدي .
كاش همان جا مي فهميدي كه سعادت آباد ما هر چه هست همه رنگ است و البته ننگ كه اگر اينگونه نبود چرا بايد اين همه بلا در آن رخ دهد ؟ كاش راهت را همانجا گرفته بودي و برگشته بودي به شهر انار بارانتان . كاري نداشت كه ،مي آمدي آزادي و برمي گشتي به ولايت . تو چكار داشتي اينجا ؟در بين خروارها خاكي كه كارگران مظلوم را بلعيدند دنبال چه بودي ؟
و بار ديگر مسير كوتاهي را همسفر بوديم در اين ديار خوشبختان ،سعادت آباد .
يادت هست ؟ توي بلوار دعواي عجيبي سر گرفته بود . جمع الوات در مدرن ترين نقطه شهر گرد هم آمده بودند و عربده كشان در دو سوي ماشين هاشان داشتند خودشان را براي پيكار آماده مي كردند ،تو گويي كه مي خواهند وارد كولوزيوم شوند و انگار نه انگار كه اينجا بلواري در سعادت آباد است و نه روم باستان ،كه جنگاورانش ابتدا خودشان را براي نبرد تجهيز مي كردند و در برابر هزاران چشم تماشاگر كنجكاو از تماشاي مرگ ،به ميانه ميدان مي آمدند تا خوني بريزد و دل يا دل هايي شاد شود .
گفتم :اين ها چه مي كنند ؟
گفت : دعواست ديگه مهندس جان ! اين چيزها طبيعيه .
گفتم :كجاش طبيعيه . اينا با اين چيزها ميزنن دخل خودشونو ميارن كه .
گفتي : ول كن مهندس . رد شو بريم . بي خيال شو .
بي خيال نشدم . كناري نگه داشتم . از ماشين پياده شدي . نگاهي به گلادياتورهاي ميدان انداختي و گفتي :مهندس خطرناكه . نرو جلو .
آمدم پشت ماشين . صندوق عقب را باز كردم و بطري پلاستيكي آب معدني را بيرون آوردم و با همان بطري وارد كارزارشان شدم .
به ميان دو سوي جبهه رسيدم . بازار فحش داغ بود . چشم گرداندم تا فرمانده عملياتشان را شناسايي كنم و يافتمشان. آن يكي كه جوانتر بود و خشمگين انتخاب اولم بود . نگاهم را دوختم به نگاهش و نزديكترش شدم . تا خواست حرفي بزند آرام دست گذاشتم روي دهانش و گفتم :هيس . زشته برادر جان .اينجا زن و بچه ايستاده اند .
بگفت :تو ديگه چي مي گي ؟
گفتم :من هيچي نمي گم .واستون آب آوردم .
بعد آب را به سويش دراز كردم . نگاهي عاقل اندر سفيه به من انداخت و با كمي ترديد آب را گرفت .
گفتم : يه ذره آب بخور.
انگاري صحنه آماده نبرد براي لحظه اي متوقف شد و مر جوان و من تنها متحركان جمع بوديم . روح ماتريكسي به جمع جلول كرده بود يا هري پاتري آن هم از جنس سينماي سه بعدي !!! چه مي دانم !!!!
باترديد بطري را به دهانش نزديك كرد و خورد . بطري را گرفتم و به سمت فرمانده ديگر بردم .
-شما هم بخوريد .
او نيز چنين كرد .
حالا وقت موعظه بود . سخن كوتاه كردم كه :آروم تر شديد نه ؟حالا اگر دلتان خواست مي توانيد به دعوايتان ادامه بدهيد. ولي كمي فكر كنيد به نيم ساعت بعدش كه ممكن است خوني ريخته شود و سر و دستي شكسته شود و صورتي و شكمي خراش بردارد . ببينيد به تاوان عقوبتش مي ارزد بسم الله ..آبتان را خورده ايد و مهياتريد وگرنه ختم كنيد و بريد دنبال بدبختيتان .
بطري را گرفتم و بي اينكه منتظر اتفاقي باشم برگشتم سراغ ماشين . در صندوق عقب را باز كردم و بطري را انداختم تو ماشين و گفتم :بشين آقا مهدي بريم؟
نشستي و از آينه ماشين متفرق شدن جمع را ديدي و گفتي :مهندس چي دادي به خوردشان .
-آب بود .
-نه جان مهندس چي بود ؟ آرامش بخش بود ؟سحر و جادو بود ؟
-آب بود جان مهدي . عصباني بودند آرامترشان كرد.
-نمي دانستم آب آروم مي كنه .
-آروم مي كنه .عقلم مياره سرجاش . تو وقت عصبانيت كافيه يه قلوپ بري بالا .تو همين مكث آب خوردن و قورت دادن شايد ذهنت مجال پيدا مي كنه نفس بكشه و سلول هاي خاكستريت فكر كنن.
گفتي :سلول هاي چي چي ؟
گفت :بي خيال آقا مهدي .
بعد از آن كمتر ديدمت .شايد يكي دوبار اما از دور و نزديك شنيدم از احوالاتت و گفتند در دامي افتادي كه رها شدن از آن در توانت نيست ولي چه مي توانست كرد براي تو كه تصميم گرفته بودي با قاطعيت در اين سعادت آباد نكبت بماني و ماندن را دوره كني .
و ....
ماندي تا آن اتفاق مهم را رقم بزني و سرنوشتمان را جلوي چشمانمان بياوري !
ماندي تا از درون فرو بريزيمان !
ماندي تا بفهماني كه در اين گوشه مدرن شهر هنوز خيلي ها هستند كه بايد كلاهشان را بالاتر بگذارند !
ماندي و كاري كردي كارستان تا همه بدانند وقتي فرياد از سر ناسور ِ صوربيرون بزند نتيجه مي شود آن چه همه ديدند .
مهدي چه كردي ؟
شنيدم و خواندم كه گفتي و نوشته بودند كه حالت عادي نداشتي و توهم زده بودي . نبودم ،نديدم ولي كاش بودم آن روز تا در ميان همه معتادان به تكنولوژي كه با لذت از تو و اتفاقي كه خلق كرده بودي فيلم مي گرفتند تا خوراك بلوتوث بازي شبشان را تكميل كنند ،كاري كنم ديگر گونه .
حيف كه نبودم تا از آن بطري آب حيات ،تو هم ذره اي نوش جان كني .بطري همان آب هميشگي بود و فرقش اين بار با قبلي آن بود كه از دل كوهستان قطره قطره جمع شده بود . عمو جان مي گفت آب بهشت است كه هر ساله به ميزان محدودي از دل كوه هاي سربه فلك كشيده آذربايجان بيرون مي ريزد . چند ماه پيش كه قصد آذربايجان كرده بودم ، سوغات سفرم كرده بود و از آن موقع بطري در ماشين بود و احتمالا اثر هر جرعه اش در آرام كردن بيشتر از پيش شده بود و به قول تو شده بود آرامبخش يا چه مي دانم سحر و جادو يا هر كوفتي كه تو بگويي .ولي هرچه بود و هرچه هست ،حتما اثر گذار مي بود.
صد حيف كه نبودم آن روز كه اگر بودم ايمان داشته باش مي آمدم جلو و دشنه سلاخي را از دستت مي گرفتم . چيزي براي تعويض و معامله داشتم كه نمي توانستي از آن بگذري . آب حيات بود و بهشت و افسوس كه قسمت نشد جرعه اي از آن را با دشنه خونينت معامله كنم .
شك نكن كه بين آن همه اگر بودم مي آمدم جلو ،دست مي گذاشتم بر دهانت تا شايد جلوي چند كلمه ركيك را كه اينجا و توي همين محل ياد گرفته بودي يا لابد معنيشان را فهميده بودي ،بگيرم . بعد هم دشنه سلاخي را از تو مي گرفتم .
مي گويند حال عادي نداشتي و ممكن بود به همه حمله كني . نبودم كه اگر بودم نشان مي دادم كه در انسان در حيواني ترين لحظات هم رگه هايي عجيب از انسانيت را مي تواند نشان دهد و مطمئن بودم كه مي توانستم جلوي اتفاق تلخ بعدي را بگيرم .توهم زده بودي كه زده بودي ...رنگ خون ديده بودي و شايد با رنگ انار اشتباه گرفته بودي .
نمي خواهم بر اشتباهي كه كرده اي سرپوش بگذارم و نمي خواهم از ماجراي كثيفي كه خواسته يا ناخواسته درميانش گرفتار آمدي بگويم . در همه حال فرياد مي زنم كه حق نداشتي به دعوا و به سلاخي و خون ريزي و عربده كشي و از آن طرف نيز آنقدر انصاف دارم كه بگويم در بخشي از اين ويراني تو اين شهرآلوده و اين محله نيز شايد مقصر بودند .
مهدي جان !باور كن در ميان اين همه مقصران بي آبرو، تو آبرو دارتري . تو جان گرفته اي و در مقابل جان مي دهي . جان در برابر جان و اين يعني عين عدالت . اما سهم آن ديگران كه نشستند و تماشا كردند و فيلم گرفتند و جان دادن و جان گرفتن را به نظاره نشستند ،از عدالت چه مي شود ؟
شنيده ام فردا يكشنبه بر بالاي دار مي روي و وقتي رفتي همه چيز تمام مي شود . روحت از شهر آلوده و اين محله شوم رخت مي كشد و مي رود و بعد ما مي مانيم و همه پليدي هايمان .
و براي اينكه با پليدي هايمان بمانيم نبايد تو باشي . تو بايد از صحنه روزگار حذف شوي چرا كه علامت و نشانه اي هستي براي روزي كه اين اهل محل ايستادند و تماشا كردند . روزي كه ارزش هاي انساني و اخلاق نه با زور كه با خواست و توافق جمعي بخشي از همين اجتماع به راحتي زير پا گذاشته شد .
گمان نكن بيهوده در اين دنيا زيستي و ناكام از دنيا مي روي كه مرگت گواه بزرگي خواهد بود از سستي و پليدي و كريه بودن ما . سالروز سلاخي كردنت يا سالروز مرگت را بايد "سالروز بالا گذاشتن كلاه" نامگذاري كنيم يا چه مي دانم "سالروز ***** براي تماشا" . تو فردا مي پري و نمي ماني تا حضيض اين جمع را ببيني . همين قدر بدان كه اگر اين دود كه شهرمان را دربرگرفته خفه مان نكند ،اين همه ناراستي و كژي و سستي و فروريختن از مقام انسان ،آنچنان دماري از روزگار ما در خواهد آورد كه آن موقع خداي تعالي را شكر مي كني كه به لطف طناب و حكم قاضي جستي و نماندي تا در اين گنداب غرق شوي . به گمانم طناب هم مرامي دارد و در موقع مرگ شرافت دارد و اصالت به مرگ تدريجي ما .
ديدم كه دستت را در دادگاه جلوي صورتت گرفته اي .لابد خواستي كه ديگران را نبيني .
و بگويم كه اگر من جاي قاضي بودم و امكان قضاوت داشتم و قدرت انجام خارق العاده ها ،حكم مي دادم براي لحظه اي همه ي آن شاهدان را بر دار كنند و تو تنها نظاره كني فروماندن نفس و خر خر كردن هاي اين قي كنندگان انسانيت را . بعد هم حكم مي كردم در همان حال به تو موبايل بلوتوث داري بدهند تا اگر دلت مي خواهد از ايشان فيلم بگيري . بگيري و قبل از رفتن و پريدن با خودت به آن دنيا ببري و به آنها كه سال ها پيش از اين رخت سفر بربسته اند رفته اند نشان دهي كه آن بالا روي زمين چگونه موجوداتي زيست مي كنند و بعد از مرگشان تبار و نسلشان روي زمين چه غلطي مي كنند و بفهمند مرام و معرفت و فروخوردن خشم و مردانگي حكايت طنزي است كه با يك پيامك رد و بدل مي شود .(اول برايشان معناي پيامك را توضيح بده .)
شنيدم آن روز كه براي بازسازي صحنه قتل آمده بودي يكي از رفقاي جالب سعادت آباديت به اشتباه فكر كرده بود مي خواهند بر دارت كنند و به دوستان زنگ زده بود كه :"آي بچه ها پاشيد بريم بالاميدون مي خوان مهدي رو دار بزنن ،تماشا كنيم يه ذره سرگرم بشيم ."
حالا تو از اين رفيق جانت بگير و برو بالا ببين با چه آدم هايي دمخور بودي و فردا اگر برداركردنت، در سعادت آباد انجام شود ،از صحنه بر دار كردن حسنك وزير نيز بيشتر تماشاگر خواهي داشت و فرقشان با قبل اين است كه همه علاقمندند براي خودشان فيلمي اختصاصي از طريق موبايل هاشان بگيرند تا بعد به ديگران نشان دهند .
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 229]