واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: اگر شبها خوابیدن کمی برات سخت شده،
یک لحظه به اون بیخانمانی فکر کن که حتی رختخوابی واسه استراحت نداره.
اگر هر روز مجبوری تو ترافیک طاقتفرسای شهر مدتی رو منتظر باشی،
به اونهایی فکر کن که لفظ رانندگی، مثل هزاران امتیاز دیگر واژهای ناشناخته شده تو زندگیشون.
اگر روز بدی رو در محیط کار پشت سر گذاشتی،
یک لحظه به اون کارگر اخراجی فکر کن که سه ماهه دربهدر پیدا کردن کاره.
اگر تو رابطهات به یک بنبست عاطفی رسیدی،
به اون آدمی فکر کن که زندگیاش تموم شد و نفهمید عشق چیه و عاشقی چه مزهای داره؟
اگر با تمام شدن تعطیلی آخر هفته عزای شروع هفته رو گرفتی و میلی به کار حس نمیکنی،
یک لحظه به اون زن بیپناهی فکر کن که تو یک دخمه تنگ و تاریک روزی 12 ساعت، هفت روز هفته، با یک حقوق ناچیز، کار میکنه تا خرج خانوادهاش رو بده.
اگر ماشینت بیموقع، توی یک جای پرت از کار افتاده، به جای لعنت فرستادن به زمین و زمان،
به اون افلیجی فکر کن که آرزوی همین پیادهروی شده آرزوی محال زندگیش.
اگر آینه یکی دو تا تار موی خاکستری رو بهت نشون میده،
یک لحظه به اون دخترک سرطانی فکر کن که بعد این همه شیمیدرمانی آرزوی داشتن موهای قشنگش شده حسرت روز و شبش.
وقتی تو همه این نبودنها و فقدانها یه اون یأس قشنگ فلسفی رسیدی که "زندگی چیه؟" از خودت بپرس: "هدف من از زندگی چیه؟"
همیشه سپاسگزار باش، مطمئن باش خیلیها اونقدر زندگی نکردند که... به همین نکته که تو رسیدی، برسند!
اگر تو زندگی خودت رو قربانی تلخی و جهالت و حقارت و تزلزل دیگران حس میکنی،
فراموش نکن ممکنه اوضاع از این بدتر هم بشه، ورق یک شبه برگرده و خود تو یکی از همین افراد باشی که دنبال قربانی میگردند.
مرد فقیری نزد یکی از راهبان بودایی رفت تا اوضاع بد زندگیاش را برای وی شرح دهد و چارهای بیندیشد.
ـ « اصلا در زندگی شاد نیستم. کلبه کوچکی دارم و مجبورم با خانوادهام در آن زندگی کنم. این انصاف نیست که من به همراه دو همسر و دو بچه و پدر و مادر و مادربزرگم در یک چنین کلبه کوچکی زندگی کنیم. واقعا درمانده شدهام.»
ـ راهب با آرامش به وی نگاه کرد و از او پرسید:
ـ « آیا حیوان خانگی هم داری؟»
مرد متعجب از این سؤال بیربط پاسخ داد:
ـ « بله، دو گاو ماده، دو بز و یک سگ.»
راهب پرسید:
ـ « اینها را کجا نگه میداری ؟»
ـ «در خیاط پشتی کلبهام»
راهب از مرد فقیر درخواست کرد به مدت یک هفته تمام حیواناتش را در کلبه بیاورد و شب و روز با هم زندگی کنند. بعد از 7 روز دوباره به نزد راهب بیاید تا وی چاره مشکلش را به وی بگوید. اجازه بدهید هیچ شرحی از زندگی فلاکت بار این مرد در این دو هفته نگوییم که خود میتوانید حدس بزنید اوضاع کلبه تا چه حد آشفته شده بود. بعد از گذشت 7 روز وی مشتاق یافتن راهحل به نزد راهب شتافت. راهب از وی خواست که حیوانات را به جای قبلیشان برگرداند و تفاوتی را که در روند زندگیاش حس میکند برای وی شرح دهد. با رفتن حیوانات گویی فضا و شرایط تغییر کرده بود، حال مرد فقیر در همان کلبه کوچک با همان افراد خانواده و همان فضای محدود، بسیار از زندگی راضی است و دیگر به نزد راهب برنگشت تا راز شاد زیستن را بپرسد.
این داستان در حقیقت اشارهای ظریفی دارد به ذهن انسان. ما بین ایدههای خوب و بد خود گم شدهایم. اما اگر تمام این برچسبهای خوب و بدی را که در ذهن خود ساختهایم و عمریست بدان چسبیدهایم کنار بگذاریم تازه تفاوتها را تشخیص خواهیم داد.
خلوت نمودن ذهن جوهر اصلی روشنفکری و روشنبینی است
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 228]