محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1846771188
ناگفته هاي عضو سابق گروهك منافقين از هجده سال زندگي در قرارگاه اشرف
واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: ناگفته هاي عضو سابق گروهك منافقين از هجده سال زندگي در قرارگاه اشرف
گفتگوي زير متن كامل مصاحبه خبرگزاري فارس با «هادي شعباني» عضو جداشده گروهك تروريستي منافقين است كه به بيان خاطرات و مشاهدات خود در طول بيست سال ارتباط و زندگي بااين گروهك از جمله نحوه جذب و آموزش نيروها، ويژگي هاي سركردگان اين گروهك و مقاطع مهمي مانند عمليات مرصاد (فروغ جاويدان)، اوضاع پادگان اشرف و نحوه فرار از سازمان مي پردازد.
- از چه سالي و چطور جذب سازمان مجاهدين خلق (منافقين) شديد؟
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در سال 57 من هوادار چريك هاي فدايي خلق بودم و چون در حال و هواي گروه هاي چپ قرار داشتم احساس مي كردم اينها هستند كه در ميدان مبارزه حضور دارند و
مي توانند انقلاب را به موفقيت برسانند. سال 58 رفتم سربازي تا سال 60 كه اين اواخر ديگر چريك هاي فدايي ضعيف و نيروهايش ريزش كرده بودند. بعد از آن در نظرم تنها گروهي كه در مبارزه باقي مانده و با گوشت و پوست خود مبارزه مي كرد سازمان مجاهدين بود. اين بود كه بعد از كشته شدن موسي خياباني و اشرف (همسر مسعود رجوي) هوادار سازمان شدم.
- شما در آن زمان مطالعه هم مي كرديد؟ راجع به جريان هاي انقلابي چه نظري داشتيد؟
بله، كتاب هايي را در رابطه با انقلاب هاي امريكاي لاتين و آسياي شرقي مطالعه مي كردم و آن مدينه فاضله اي كه در ذهنم بود در سازمان مجاهدين خلق ديدم و همين انگيزه ام شد تا براي امر مبارزه و آزادي به اين سازمان بپيوندم.
- شخصيت و الگوي ذهني شما در آن مقطع چه كسي بود؟
از ميان خارجي ها به «چه گوارا» و در داخل به «بيژن جزني» خيلي علاقه داشتم و حتي جزو ه ها و پروسه زندگي اش را مطالعه كرده بودم. مسعود رجوي هم بارها در نشست هاي عمومي سازمان، خطوط مبارزاتي جزني را بعنوان تز معرفي مي كرد.
- آشنايي تان با سازمان از چه طريقي بود؟ كسي شما را معرفي كرد؟
همان طور كه گفتم من از سال 60 هوادار سازمان شدم و تا سال 63 اين روند ادامه داشت و در اين مدت به همراه برخي از دوستان، تنها كار تبليغي مي كرديم تا اينكه در تابستان 63 از طريق يكي از دوستانم كه عضو سازمان بود توانستم ارتباط تلفني برقرار كنم. در كل، روال جذب به اين صورت بود كه حتما مي بايست يك نفر از اعضاي سازمان شما را معرفي كند و من هم قبلا به اين دوستم گفته بودم كه مي خواهم عضو سازمان شوم. از اين زمان ديگر ارتباط ما تلفني برقرار مي شد.
- اين ارتباط تلفني چطور برقرار مي شد و چه اطلاعاتي از اين طريق مي گرفتيد؟
چون ما اهل تنكابن بوديم، ارتباط ها هم معمولا در همان تنكابن و يا رامسر برقرار مي شد و بيشتر از طريق تلفن و با كد با هم صحبت مي كرديم. مثلا مي گفتند فردا خبر خوبي برايت داريم. بيا فلان رستوران و منتظر تماس ما باش.
- از اولين تماس تلفني تا موقعي كه بصورت حضوري يكي از اعضاي سازمان را ديديد چه مدت طول كشيد؟
14 ماه. سال 64 بود كه روز پنجشنبه طي يك تماس تلفني به من گفتند شنبه خودت را در زاهدان به فلان مغازه معرفي كن و به هيچ كس حتي خانواده ات هم چيزي نگو. من به خانواده گفتم 2 روز به تهران
مي روم و چون قبلا هم اين كار را مي كردم چيزي نگفتند. آمدم زاهدان و خودم را معرفي كردم. من و دوستم را كه با هم به زاهدان رفته بوديم به خانه اي برده و 48 ساعت نگه داشتند تا اينكه از مسير حركت مطمئن شدند و سپس بصورت قاچاق از مرز ايران وارد پاكستان شديم.
در پاكستان به شهر كويته رفتيم و از UN برگ پناهندگي گرفتيم تا بتوانيم به شهر كراچي برويم، در كراچي ما را تحويل نيروهاي سازمان دادند و اين اولين ملاقات حضوري با افراد سازمان بود.
- چقدر در پاكستان مانديد؟
حدود 2 هفته. در اين مدت بچه هاي سازمان كه به «نيروهاي رابط» معروف هستند كارهاي مربوط به گرفتن پاسپورت و ويزاي ما را براي رفتن به بغداد انجام مي دادند. پس از آن به كويت پرواز كرديم و پس از توقف كوتاهي در كويت، به عراق رفتيم.
- در زماني كه شما هوادار سازمان بوديد، موضعتان نسبت به اتفاقاتي مثل انفجار دفتر حزب جمهوري و شهادت آيت الله بهشتي چه بود؟
خب آن موقع من سرباز بودم و تبليغات زيادي هم عليه آقاي بهشتي در جامعه مي شد. مثلا مي گفتند كه با رژيم شاه همكاري داشته و سوابق ايشان در هامبورگ را مي گفتند و يا ايشان را با برخي سران شوروي مقايسه مي كردند. به اين ترتيب ذهنيت ما به آقاي بهشتي طوري شد كه نسبت به ترور ايشان نگاه مثبتي داشتيم و بر اثر القائات سازمان به اين باور رسيده بوديم كه تا چند ماه ديگر واقعا رژيم سقوط خواهد كرد.
- قبل از ورود به عراق چه ذهنيت و انگيزه اي داشتيد؟
هيچ ذهنيتي از فضاي عراق نداشتيم و فكر
نمي كرديم محل استقرارمان آنجا باشد. مي گفتيم ما را براي جنگيدن با رژيم، از عراق به كردستان منتقل مي كنند.
سازمان راديويي به نام صداي مجاهد داشت كه از قسمت كوچكي از كردستان كه در دست مخالفين جمهوري اسلامي بود پخش مي شد. اين راديو طوري اخبار را منعكس مي كرد كه انگار همه كردستان در دست مخالفين جمهوري اسلامي است و ما هم باور مي كرديم.
از طرفي چون كتاب هاي مربوط به انقلاب هاي نيكاراگوئه، امريكاي لاتين و آسياي شرقي را خوانده بودم دوست داشتم مانند آنها و به همان روش، مبارزه چريكي كنم. سقف امكاناتي هم كه در ذهن داشتيم يك چادر بود كه زير آن مثل بقيه گروه هاي چريكي زندگي و مبارزه كنيم ولي وقتي به بغداد رسيديم و آن امكانات، ماشين هاي آخرين مدل و جشن ها را ديديم، تعجب كرديم.
- موقع رفتن به پاكستان چطور؟ به خانواده تان چه گفتيد؟
همان طور كه گفتم سازمان توصيه كرده بود هيچ كس از انتقال ما با خبر نشود و من هم چيزي به خانواده نگفتم.
وقتي به پاكستان رسيديم به خانه تلفن زدم و گفتم من الان پاكستان هستم و مي خواهم براي ادامه تحصيل به انگلستان بروم. ميزان تحصيلاتم ديپلم بود كه ديگر ادامه هم ندادم. اين مكالمه كوتاه، تمام صحبتي بود كه در طول اين 20 سال ميان من و خانواده ام رد و بدل شد و ديگر تا سال 83 كه برگشتم كوچكترين خبري از آنها نداشتم.
- چند خواهر و برادر بوديد؟ آيا ديگر اعضاي خانوادتان در كار شما دخالت نمي كرد؟
ما 5 برادر و من فرزند آخر بودم. خواهر نداشتيم و پدرمان هم سال 57 فوت كرده بود و من به همراه دوتا از برادرانم با مادرم زندگي مي كردم. در محيط خانواده از آزادي عمل برخوردار بودم و از طرفي هم طوري رفتار مي كردم تا كسي از كارهايم با خبر نشود.
- بعد از ورود به عراق اولين جايي كه شما را بردند كجا بود؟
ابتدا ما را كه حدود 13، 14 نفر بوديم به پايگاه «ضابطي» در بغداد منتقل كردند. پايگاه ضابطي اولين جايي بود كه هر كس جذب مي شد مي بايست مدتي آنجا مي ماند. حدود 10 روز در پايگاه ضابطي بوديم و در اين مدت كارمان نوشتن پروسه زندگي مان بود. قبلا كجا بوديم؟ چه كار مي كرديم؟ چه كسي را در سازمان مي شناسيم؟ خلاصه هر اتفاقي كه در زندگي مان رخ داده بود بايد مي نوشتيم.
بعد از 10 روز 2 نفر از اعضاي سازمان بعنوان مسئولين چك امنيتي بچه ها آمدند تا صلاحيت افراد را تائيد كنند و تك تك با افراد برخورد كردند تا ببينند كسي نفوذي نباشد. از بچه ها سوال مي كردند كه چه كسي را در سازمان مي شناسي؟ اگر كسي را نمي شناخت چند روز تحت نظر قرار مي گرفت تا مطئمن شوند نفوذي نيست.
من كسي را نمي شناختم اما فردي كه از من سوال مي كرد همشهري از آب در آمد و برادرانم را شناخت و تائيدم كرد.
- پيش آمد كه كسي هم تائيد نشود؟
نه، همه را قبول كردند چون در آن زمان سازمان احتياج به نيرو داشت و از طرفي هم كسي كه از طريق پاكستان آمده بود هوادار سازمان بود و تنها كاري كه
مي كردند طرف را چند روز تحت نظر قرار مي دادند و سپس او را تائيد مي كردند.
- از فضاي پايگاه ضابطي بيشتر برايمان بگوييد.
پايگاه ضابطي يك ساختمان چند طبقه در نزديكي ميدان فردوس عراق و ابتداي خيابان الرشيد بود. در كل همه پايگاه هاي سازمان در بغداد، هتل يا ساختمان هاي چند طبقه اي بودند كه سازمان يا آن را اجاره مي كرد و يا مي خريد.
اين ساختمان چند طبقه داراي چندين واحد بود كه هر واحد يك مسئول جدا داشت كه زير نظر مسوول طبقه اداره مي شد. هر طبقه نيز كار خاص خود را داشت مثلا يك طبقه اداري بود، طبقه ديگر كار پروسه ها را انجام مي داد، يك طبقه قسمت پذيرش بود و يك طبقه هم آسايشگاه كه در آسايشگاه، زن ها و مردها جدا بودند.
در ابتدا سازمان فقط 2 و 3 پايگاه در بغداد داشت ولي به تدريج با اضافه شدن پايگاه هاي ديگر مثل «جلال زاده»، «سيفي»، «سرپل» و غيره كه همگي در يك منطقه از چهارراه آندلس تا ميدان فردوس جمع شده بودند، اين منطقه در اختيار مجاهدين قرار گرفت.
- شما براي انتقال به عراق هزينه اي هم پرداخت كرديد؟
نه، همه هزينه ها به عهده سازمان بود و حتي گفتند براي هر نيرو از زمان برقراري اولين تماس تا وقتي كه جذب شود، 60 هزار تومان هزينه كرده اند و به همين خاطر هم در پاكستان از همه رسيد گرفتند كه اگر كسي در وسط راه بريد، مي بايست تمام خسارت را مي پرداخت.
در سازمان هر كس يك پرونده خوب و يك پرونده بد دارد و همه حركات و خصلت هاي او ثبت مي شود و مثلا حتي اگر بدن شما بوي عرق هم بدهد در پرونده شما ثبت مي شود و هر چه پرونده بد شما پر باشد به نفع سازمان است چرا كه مهدي افتخاري نفر سوم سازمان يك روز بريد و سازمان براي توجيه آن به اين پرونده بد نياز داشت. همه نيروها اين پرونده را دارند جز مسعود و مريم كه هيچ كس تحت هيچ شرايطي حق انتقاد از آنها را ندارد.
- بعد از طي دوره پايگاه ضابطي كجا رفتيد؟ سازماندهي شديد؟
بله، روال اين بود كه بعد از پايگاه ضابطي، افراد تائيد شده را براي آموزش نظامي سازماندهي مي كردند. من همراه 3، 4 نفر ديگر منتقل شديم به پايگاه «جليلي» در «سليمانيه». ولي زماني به آنجا رسيديم كه آموزش ها شروع شده بود. بهمين خاطر تا شروع دوره بعد، حدود 20 روز در آشپزخانه كار كرديم.
10 روز از آموزش ما مي گذشت كه چند نفر از فرماندهان آموزش چريك شهري براي گزينش افراد جهت عمليات در داخل ايران از «كركوك» به پايگاه جليلي آمدند.
بعد از صحبت با تك تك افراد، من هم انتخاب شدم و به همراه 10، 12 نفر ديگر منتقل شديم به دانشكده چريك شهري «ملك مرزبان» در شهر كركوك كه پايگاه بزرگي بود.
- وقتي براي عمليات داخل ايران انتخاب شديد، به شما چه چيزي گفتند؟
- از من پرسيدند كجا مي خواهي عمليات كني تهران يا شهر خودتان؟ گفتم چون در شهر خودمان من را مي شناسند بهتر است آنجا نباشد ولي در تهران يا شهر ديگر حاضرم. تا اينكه شهر اصفهان را براي عمليات من در نظر گرفتند.
- پس پايگاه ملك مرزبان بايد با بقيه پايگاه ها متفاوت باشد. چه آموزش هايي آنجا مي دادند؟
آموزش هاي پايگاه ملك مرزبان كه به آن دانشكده چريك شهري هم مي گفتند در رابطه با عمليات هاي داخل بود. در آنجا كار با انواع سلاح ، موتور سواري، ماشين سواري، آموزش جعل مدارك، شنود و در كل هر كاري كه براي عمليات چريكي در داخل ايران لازم بود آموزش مي دادند و هيچ نيرويي تا زمان اعزام، از پايگاه خارج نمي شد چون امكان داشت در تماس با بقيه پايگاه ها، اطلاعاتي لو برود. افراد اين پايگاه حتي در سازماندهي ها نيز شركت نمي كردند.
- شما در طول حضور در سازمان از «عمليات هاي مهندسي» كه اوائل دهه شصت و بعد از لو رفتن تعداد زيادي از خانه هاي تيمي سازمان شروع شد چيزي شنيديد؟ مثلا در مورد ربودن، شكنجه و كشتن سه پاسدار كميته هاي انقلاب (طالب طاهري، محسن
مير جليلي و شاهرخ طهماسبي) چيزي مي گفتند؟
شنيده بودم كه در اوائل دهه شصت اتفاقي به نام شبكه «عبدالله پيام» در سازمان افتاد و قضيه از اين قرار بود كه فردي از نيروهاي اطلاعاتي جمهوري اسلامي در سازمان نفوذ كرد و از طريق وي تعداد زيادي از خانه هاي تيمي لو رفت و افراد زيادي نيز دستگير شدند. بعد از آن سازمان اعلام كرد هيچ رابطي در ايران ندارد. اما در مورد عمليات هاي مهندسي چيز زيادي نمي گفتند فقط در دوران آموزشي بود كه يكي از افرادي كه در قضيه سه پاسدار حضور داشت را ديدم.
اسم او «عبدالوهاب فرجي» معروف به «افشين» بود. البته خودش نگفت كه چه كار كرده ولي مسئول آموزش ما (مهدي كتيرايي معروف به ساسان كه در عمليات مرصاد كشته شد) جلوي بقيه بچه ها از او پرسيد مثلا مانند همان كاري كه با سه تا پاسدار كردي انجام بدهند؟
ساسان بعدا برايمان توضيح داد كه افشين در قضيه شكنجه و كشتن سه پاسدار حضور داشته و هميشه هم اين موضوع را با افتخار تعريف مي كرد. او گفت شما هم بايد به جايي برسيد كه مانند افشين باشيد. منظور او اين بود كه به حدي از قساوت برسيم كه از كشتن و شكنجه افراد خصوصا پاسدارها كوچكترين ابايي نداشته باشيم.
- به موضوع خوبي اشاره كرديد، بحث پاسدارها؛ در سازمان چه تبليغي روي پاسدارها مي شد؟
پاسدارها دشمن شماره يك سازمان به حساب مي آيند و حتي مثلا در نشست قبل از عمليات فروغ جاويدان (مرصاد) مسعود خطاب به نيروها گفت: وقتي وارد تهران شديد هر كس را كه ديديد بكشيد خصوصا پاسدارها و بعد از 48 ساعت من وارد مي شوم و دستور عفو عمومي مي دهم! آنجا روي پاسدارها آنقدر كار مي كنند كه هيچ كس از كشتن آنها ابايي نداشته باشد. گاهي مانورهايي براي آموزش عمليات در داخل گذاشته مي شد. يكي از دوستانم تعريف مي كرد كه بايد يك موتور سوار را در مانور از روي موتور به زمين مي انداختم و سريعا كارت شناسايي اش را مي ديدم و اگر پاسدار بود او را مي كشتم. وقتي موتور سوار را به زمين زدم و كارتش را بيرون آوردم ديدم معلم است ولي باز هم او را زدم. مسئولين آموزش بخاطر اين كار من را تشويق كردند و گفتند وقتي معلمي اينقدر جسارت دارد كه جلوي فرد مسلح بيايد حتما پاسدار است و بايد او را كشت. خلاصه هميشه مي گفتند اگر پاسدار را نكشي او تو را مي كشد. البته اين القائات براي هر كسي كه مي بايست ترور مي شد صورت مي گرفت. مثلا حتي اگر قرار بود يك راننده تاكسي ساده ترور شود، طوري عليه او تبليغ مي كردند كه انگار بعد از آقاي خميني او نفر دوم رژيم است.
- خب حالا كه بحث به اينجا رسيد بهتر است قدري از فضاي حاكم بر پايگاه ها و نحوه رفتار سازمان با نيروها برايمان توضيح دهيد.
مناسبات در سازمان طوري است كه در ابتدا سعي مي كنند علاقه طرف را به خانواده اش از بين ببرند. مي گويند شما بعنوان يك رزمنده داوطلب براي آزادي ايران و نجات هم نوعان و خانواده هاي بدتر از خودتان تلاش مي كنيد و اين تعلق خاطر به خانواده از انرژي شما در راه مبارزه كم خواهد كرد. اگر به فكر خانواده باشيد خالص نيستيد و بجاي اينكه صد در صد براي امر مبارزه به رهبري وصل باشيد مثلا 95 درصد خواهيد بود و آن 5 درصد بقيه در زمان مبارزه، دست و پاي شما را مي بندد. پس بهتر است همه چيز را كنار بگذاريد و آخرين پيام مسعود هم در سال گذشته اين بود كه خانواده، منبع فساد است و بايد كاملا آن را فراموش كنيد.
- ولي به هر حال گاهي انسان به ياد گذشته و خانواده اش مي افتد.
درست است. در اين صورت شما مي بايست در گزارش روزانه خود بنويسي كه مثلا من امروز 5 دقيقه به مادرم يا پدر يا هر كس ديگري فكر كردم و 5 دقيقه از رهبري قطع بودم و از مبارزه كم گذاشتم. بعد در نشست هاي عمليات جاري كه توضيح آن را خواهم داد اين گزارش قرائت مي شد و با شما برخورد مي كردند.
من شاهد بودم كه چطور با خانواده هاي افراد برخورد مي شد. گاهي پيش مي آمد كه فردي با خانواده يا همسر يا پدر و مادرش جذب سازمان مي شد. در ابتداي كار همه اعضاي خانواده را از هم جدا مي كنند و شما ديگر حق نداري به آنها فكر كني بعد طوري روي ذهن شما كار مي كنند كه اگر قرار باشد در راه منافع سازمان پدر يا مادر خود را بكشي اين كار را خواهي كرد. از طرفي آنقدر براي افراد
برنامه ريزي هاي مختلف مي كنند كه ديگر وقتي براي فكر كردن به خانواده براي كسي نمي ماند.
- اينكه گفتيد در نشست عمومي با فرد برخورد مي شود يعني چه كار مي كنند؟
برخورد به اين صورت است كه شخصيت طرف را خرد مي كنند. در نشست عمومي يقه اش را مي گيرند كه چرا از مبارزه كم گذاشتي؟ چرا از مرز سرخ رد كردي و حرف هايي از اين دست. اين برخوردها طوريست كه از شكنجه فيزيكي غير قابل تحمل تر است.
- شما اول بار چه زماني مسعود رجوي را ديديد؟ بقيه كادرهاي اصلي را چه طور راحت مي ديديد يا نه؟
به جز مسعود و مريم كه در فرانسه بودند بقيه فرماندهان ومسئولان را گهگداري مي ديدم. ديدن كساني مثل «مهدي ابريشم چي» يا «سياوش» و يا «منوچهر الفت» كه از بچه هاي قديمي سازمان در زمان شاه بودند، براي ما افتخاري بود. ولي مسعود را اولين بار در جمع بندي عمليات چلچراغ در سال 67 ديدم و از اينكه رهبر سازمان را از نزديك مي ديدم احساس خوبي داشتم.
حالا جالب اينجاست كه همين ديدن مسعود براي اولين بار را بايد گزارش مي كردي كه وقتي او را ديديد چه احساسي داشتي؟ فقط هم بايد نكات مثبت را مي نوشتي. مثلا مي گفتي با ديدن او فهميدم كه من دير جذب سازمان شدم، اشتباه كردم، بايد زودتر مثلا سال 60 جذب مي شدم و حرف هايي از اين دست.
در سازمان بايد بداني كه همه اشكال ها از توست و آن كس كه هيچ اشكالي ندارد، مسعود رجوي است.
- شما از چه سالي وارد پادگان اشرف شديد؟ فضاي حاكم بر پادگان اصلي سازمان چه طور است؟
اشرف يك پادگان نظامي است كه من از سال 66 وارد آنجا شدم با اين تفاوت كه شما در پادگان مي تواني روزهاي پنجشنبه و جمعه را مرخصي بگيري و از آن خارج شوي ولي در اشرف اين طورنيست. شما حق خارج شدن از پادگان را نداري مگر اينكه يا مريضي خاصي داشته باشي يا مثلا زيارت كربلا باشد كه آنهم نه به صورت فردي بلكه دسته جمعي و يا اينكه از نيروهاي پشتيباني باشي كه سازمان به تو اعتماد صد در صد داشته باشد.
اگر اعتراضي هم بكني مي گويند تو يك نيروي پيشتاز هستي كه با ميل خودت به اينجا آمدي. مگر تو يك نيروي عادي هستي؟ براي چه مي خواهي به شهر بروي؟ هواي بورژوازي به سرت زده؟ مگر در شهر چه خبره؟
در پادگان اشرف همه چيز از خوراك و پوشاك با سازمان است و شما فقط به عنوان نيروي رزمنده برايشان مي جنگي. آنجا كسي حقوق ندارد، وسايل زندگي در اختيار كسي نيست، دقيقا مثل يك پادگان نظامي. كسي نمي تواند بنابر سليقه خودش رفتار كند. كسي تلويزيون يا راديوي شخصي در اختيار ندارد.
در آنجا شما هر روز بايد گزارش كار بدهي و اين گزارش كار در نشست عمومي خوانده مي شود كه به آن «عمليات جاري» گفته مي شود. اين نشست هر شب برگزار شده و هر كسي بايد گزارش كار خود را بخواند.
- وضعيت زن ها چه طور بود؟ آيا مثلا در عمليات هاي مهم از آنها استفاده مي شود؟
عمليات آفتاب كه قبل از چلچراغ انجام شد اولين باري بود كه زنها مستقيما وارد صحنه درگيري شدند. تا قبل از آن، يا نيروي پشتيباني بودند و يا درعمليات هاي منطقه اي و خمپارزدن ها شركت مي كردند. بعدا مسعود از قول مريم گفت كه زن ها توانمندي هاي زيادي دارند و مي توانند مسئوليت هاي بالاتري بگيرند.
مسعود هميشه مي گفت: مشكل انقلاب هايي مثل نيكاراگوئه، امريكاي لاتين يا چين اين بود كه نتوانستند مشكل برابري مرد و زن راحل كنند و اين را به افراد بفهمانند كه يك مرد با نگاه يك انسان به زن نگاه كند. به همين خاطر چون زن همواره مورد استثمار قرار داشته، ما مسئوليت آنها را از مردها بالاتر قرار مي دهيم. از آن زمان «بند دال» كه مسئوليت پذيري زنان در سازمان بود، اجرا شد.
زن در سازمان تابوي مرد است و هرگونه علامتي كه قدرت جنسي مرد را تحريك كند بايد منع شود. در واقع بحث انقلاب ايدئولوژيك را مي خواهند از راه فيزيكي و با زور حل كنند.
- نشست هاي غسل هفتگي هم به اين موضوع مربوط است؟
بله، در نشست هاي غسل هفتگي هم مثل عمليات جاري بايد گزارش كار بدهي و بگويي كه مثلا روز شنبه با ديدن فلان هنرپيشه فيلم خارجي ياد فلان زن فاحشه در ايران زمان شاه افتادم يا با ديدن فلان خواهر در بيرون ياد فلان هنرپيشه افتادم و دچار «بند جيم» (تحريك جنسي) شدم.
- شما هم گزارش غسل هفتگي مي داديد؟
بله . همه بايد اين كار را مي كردند ولي بعد از چند بار گزارش، حرفها تكراري مي شد. ديگر چقدر بنويسيم فلان فيلم را ديديم و ياد فلان كس افتادم. فلان زن راديدم ياد فلان هنرپيشه افتادم! ديگر مسخره شده بود. خودشان هم اين موضوع را مي دانستند كه بي فايده است ولي در سازمان رسم نيست كه بگويند ما اشتباه كرديم.
-براي مثال اگر كسي قصد ازدواج و تشكيل خانواده را داشت چطور با او رفتار مي كردند؟
در خواست ازدواج براي افراد نوعي بي كلاسي بود. چرا كه بنابر القائات سازمان ما افرادي بوديم كه با مردم عادي فرق داشتيم و براي امر مهم مبارزه براي آزادي كشورمان مي جنگيديم، پس نبايستي فكر خود را صرف مسائل بي اهميتي از اين دست مي كرديم. اما اگر كسي پيدا مي شد كه اصرار بر ازدواج داشت در مواردي سازمان كوتاه مي آمد، البته تا سال 68. نحوه ازدواج هم به اين صورت بود كه سازمان آلبوم عكسي از زنان مورد نظر خود را به فرد نشان مي داد و مي گفت بايد با يكي از اينها ازدواج كني و بعد هم روز پنجشنبه يا جمعه چند نفر جمع مي شدند و خطبه عقد خوانده مي شد و اين كل مراسم ازدواج بود كه البته اين امر به ندرت اتفاق مي افتاد.
بهمين خاطر فحشا و فساد اخلاقي در بين نيروها و حتي در كادرهاي بالا بسيار زياد است. هر چند مسعود اعلام مي كندكه من اين موضوع را براي نيروها حل كردم ولي اين حرف ها دروغ است.
- قدرت تحليل و تفكر نيروها در چه حدي است؟ مثلا چقدر قادر به تحليل اوضاع روز جهان و ايران هستند؟
تقريبا صفر است. شما دقت كنيد نيرويي كه حدود 20 سال حتي از پادگان خود اجازه بيرون رفتن ندارد و فقط اخباري در اختيارش قرار مي گيرد كه از فيلتر سازمان رده شده باشد چطور مي تواند قدرت تحليل داشته باشد.
شما الان كه خيلي از مواضع و مسايل سازمان را كه نگاه مي كنيد از فرط مسخرگي خنده تان مي گيرد ولي وقتي در درون سازمان باشي اين طور نيست در آنجا هيچ تلويزيون، راديو، روزنامه و رسانه اي جز رسانه هاي مربوط به خود سازمان وجود ندارد.
نيرويي كه در پادگاني مثل اشرف حضور دارد كوچكترين خبري از ايران ندارد مگر آنچه «سيماي مجاهد» يا «صداي مجاهد» به او مي گويد.
هيچ گونه فيلم، اخبار و يا حتي برنامه هاي ورزشي از ايران پخش نمي شود.
- مثلا افراد نيروهاي سازمان كسي به نام علي دايي را مي شناسند؟
شايد باور نكنيد ولي كسي مثل علي دايي را كه در ايران شناخته شده است، آنجا كسي نمي شناسد. يك مرتبه ما اصرار كرديم فوتبال ايران را در جام جهاني ببينيم قبول نكردند. هر چيز كه بويي از ايران دارد ممنوع است و اين سازمان است كه ذهنيت بچه ها را نسبت به ايران مي سازد.
اگر دقت كنيد تقريبا همه افرادي كه هم دوره ما بودند يا ديپلم هستند يا زير ديپلم. چون سازمان اجازه تحصيل به كسي نمي داد. تحصيل براي نيرو يك سم بود كسي كه دنبال تحصيل برود ذهنش باز مي شود و ديگر هر حرفي را به راحتي قبول نمي كند و اين براي سازمان يك خطر محسوب مي شود.
- از اخباري كه از ايران در اختيار شما قرار مي گرفت مي توانيد مثالي برايمان بزنيد؟
يك مرتبه از سيماي مجاهد خبري از ايران پخش شد با اين موضوع كه يكي از فرماندهان انتظامي تهران اعلام كرده است 500 نفر از معتادين شهر را دستگير كرد ه ايم. اين خبر روزها موضوع بحث در نشست هاي عمومي بود. مسعود مي گفت: نگاه كنيد در ايران كه اينهمه اختناق و سانسور خبري وجود دارد وقتي يكي از فرماندهان پليس مي گويد 500 نفر را گرفتيم ببينيد چقدر معتاد در تهران وجود دارد كه اينها حاضر شدند به 500 نفر اعتراف كنند.
نتيجه اين جلسات اين شد كه وقتي من در سال 83 خواستم به ايران برگردم به دوستم گفتم الان در ايران، معتادها در كوچه ها و خيابان ها ريخته اند. سر هر كوچه اي يكي را اعدام كرده اند وضع مردها و زن ها چنين و چنان است همه اعضاي خانواده ما معتاد شده اند. اين ذهنيت ما از ايران تا سال 83 بود. البته باور اين حرف ها سخت است ولي فضاي ذهني نيروها در سازمان واقعا همين طور بود.
براي اينكه بهتر متوجه شويد كه ما چقدر از اوضاع دنيا بي خبر بوديم خاطره جالبي برايتان تعريف كنم.
سال 76 بود كه به همراه يكي از دوستان براي خريد چند دستگاه اتوبوس به مرز اردن رفتيم. وقتي سفارش اتوبوس ها را داديم فروشنده با تعجب نگاهي كرد و گفت شما از كجا آمده ايد؟ اين اتوبوس ها سال هاست كه از دور خارج شده! ما كه متوجه موضوع شده بوديم، گفتيم ما از شهرهاي دور تركيه آمديم و اين اتوبوس ها آنجا كارآيي دارد و به اين ترتيب اوضاع را ماس مالي كرديم.
اخباري هم كه از سازمان در اختيار افراد گذاشته مي شود همگي حاكي از حركت سازمان به سوي قله و پيروزي بود.
- در مباحث ايدئولوژيك چطور؟ در كلاس ها چه چيزهايي را مطرح مي كردند؟
سازمان در مباحث ايدئولوژيك هيچ كس را غير از مسعود قبول ندارد كه بخواهد در اين رابطه تحقيق و مطالعه كند يا نظري بدهد.
تحليل براي افراد سم است. مثلا اگر كسي قرآن بخواند و آن را تفسير كند اين برداشت يعني ضد رجوي عمل كردن. هر چيزي بايد ابتدا از فيلتر رجوي رد شود. خواندن قرآن بدون اجازه و به صورت غيرجمعي، كفر محسوب مي شود. شما حق تحليل نداريد. اگر مطلبي هم به ذهن شما خطور كرد بايد آن را گزارش كني تا مسئولين آن را در بالاترين سطح سازمان تصحيح كنند و بعد ارايه بدهند. هر چند خواندن قرآن در ميان افراد سازمان اصلا رسم نيست. حتي وقتي يك مرتبه يكي از بچه ها در نشستي يك آيه از قرآن خواند، مسعود گفت خدا را شكر يكي پيدا شد كه يك آيه از قرآن بلد باشد و اين عين واقعيت بود.
در مورد كتاب هاي ديگر مثل نهج البلاغه هم همين طور. كسي حق خواندن انفرادي نداشت مي بايست تعدادي جمع مي شدند و يك نفر طبق تفسير سازمان برايشان نهج البلاغه مي خواند و البته اينكار زماني امكان پذير بود كه افراد در بيكاري محض باشند كه اين امر هم تقريبا اتفاق نمي افتاد و اين يعني رجوي هر برداشتي كه بخواهد مي كند و كسي حق اعتراض ندارد.
- در دوره آموزش نظامي مثلا دوره اي كه در دانشكده چريك شهري بوديد هم آموزش هاي سياسي و ايدئولوژيك داشتيد؟
بله، دانشكده دو قسمت داشت يكي نظامي و ديگري سياسي. يادم هست نواري به نام «صداي سردار» را كه سخنراني موسي خياباني در اوايل بهمن و قبل از كشته شدن او بود به عنوان آموزش استفاده مي كردند. خياباني در اين نوار تمام خط و خطوط و استراتژي سازمان، اينكه چرا مسعود به خارج از كشور رفت و اشرف (ربيعي، همسر اول مسعود) را تنها گذاشت و داستان پرواز آنها را تعريف مي كرد. اين نوار به عنوان يك سند مهم در سازمان، آموزش داده مي شد و بعد از هر كلاس، بعدازظهر را فرصت مي دادند تا فكر كني وگزارش بدهي كه چه چيزي يادگرفتي؟ قبلا چه فكري مي كردي و الان چه فكر مي كني؟
- خب، گفتيد كه شما براي انجام عمليات در داخل ايران انتخاب شديد. ماموريت شما چه بود؟
سال 65 به ما ماموريت دادند تا براي زدن راهپيمايي 22 بهمن اصفهان به ايران بياييم. تيم ما دو نفر بود. نفر دوم كه ارشد تيم هم حساب مي شد، اهل خود اصفهان بود. قرار شد تا همزمان با عمليات ما در اصفهان، يك تيم 2 نفره هم راهپيمايي شيراز را بزند.
عازم پاكستان شديم و حدود 8 ماه آنجا مانديم. قاچاقچي معروفي در پاكستان بود كه با سازمان همكاري نزديكي داشت. سلاح هايي كه در اختيار داشتيم كلاشينكف، كلت، چند خشاب، چند نارنجك و دو عدد قرص سيانور بود كه در بدنمان جا سازي كرديم. لوله كلاش را بريديم و قنداق آن را هم حذف كرديم تا در زير بغل جا سازي شود. بقيه سلاح ها را هم در شكم بند جا سازي كرديم.
- در مورد استفاده از قرص سيانور چه چيزي به شما گفتند؟
به ما گفتند قرص را زير زبان خود بگذاريد و هنگامي كه خواستند شما را دستگير كنند و چاره ديگري نبود با دندانتان قرص را بشكنيد و با زبان آن را به سقف دهانتان بكوبيد. خوني كه از دهانتان مي آيد با سيانور آميخته شده و شما را مي كشد.
- در برابر اين حرف ها مقاومت نكرديد؟
شما نگاه كن وقتي من بعنوان رزمنده سازمان به جايي مي رسم كه حاضرم براي زدن مردم و انجام عمليات به داخل كشور بيايم، يعني به مرحله اي از اعتقاد رسيده ام كه حاضرم هر كاري را انجام دهم.
- خب، گفتيد كه عازم زاهدان شديد...
بله، نزديك بهمن ماه بود كه وارد زاهدان شديم و بعد از رد شدن از اين شهر در كوههاي زاهدان منتظر بوديم تا قاچاقچي اي كه قرار بود ما را به اصفهان ببرد بيايد ولي دو روز گذشت و او نيامد. بعد فهميديم كه ترسيده و جا زده. ما هم نتوانستيم برويم و برگشتيم عراق.
در واقع سازمان با انجام اين عمليات قصد داشت تا در اصفهان اعلام حضور كند. چون چند ماه قبل از آن تعداد زيادي از نيروهاي سازمان در اصفهان دستگير يا كشته شده بودند.
ادامه دارد
يکشنبه 20 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[مشاهده در: www.kayhannews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 190]
-
گوناگون
پربازدیدترینها