واضح آرشیو وب فارسی:خبرگزاري قرآني ايران: سوگوارهاي در غربت تدفين استاد «محمدمهدي فولادوند» سكوت مترجم بلندترين صداي آسمان و زمين
گروه ادب: ساعت30/ 10 چهارشنبه 16 مرداد 87 خورشيدي. اينجا شهر ري است. اينجا شاه عبدالعظيم. اينجا ابنبابويه است. آرامگاه مرداني چون «شيخ رجبعلي خياط» آن ساده مرد عارف و عاشق. صداي جمعيت بلند ميشود:«لااله الا الله» و پيكر «محمدمهدي فولادوند » مترجم قرآن بر شانههاي اندك ايستاد.
به گزارش خبرگزاري قرآني ايران (ايكنا)، وقتي يك قاري قرآن از دنيا ميرود، چندين قاري قرآن ميآيند به نوبت مينشيند و برايش قرآن ميخوانند. وقتي يك بازيگر سينما ميميرد، آدمهاي زيادي ميآيند، آدمهاي زيادي پيام تسليت ميدهند اگر هم نميآيند. عدهاي ميآيند تا با بازيگر بدرود بگويند و عدهاي هم ميآيند به تماشاي ستارههاي سينما كه در آن مراسم شركت كردهاند. اگر يك سياستمدار قلبش بايستد، مديران و مسئولان مطبوعات و نهادها و احزاب ميآيند تا نشان دهند در كنار رقابت سياسي باهم دوست و برادرند و در مصائب شريك هماند.
اما وقتي يك مترجم قرآن آنهم مترجمي چون استاد فولادوند از دنيا ميرود چه كسي بايد برايش سوگواري كند. «محمد مهدي فولادوند» كار خود را در خدمت به قرآن و ايران كرده بود اما ما براي او چه كرديم؟ دريغ از بدرقهاي كه شايسته يك مترجم قرآني و نويسنده باشد.
اگر از مردم عادي بگذريم، كم نيستند مترجمان، استادان دانشگاه و دانشجوياني كه ترجمه فولادوند از قرآن به زبان فارسي راهنما و راهگشاي آنها در تحقيق و تدريس بوده است. كم نيستند قارياني كه قرآني را قرائت كردهاند كه ترجمه استاد فولادوند در زير متن عربي آن به نگارش درآمده بود. كم نيستند و كم نخواهند بود كساني كه از ترجمه قرآن فولادوند به زبان فارسي استفاده كرده و خواهند كرد.
اما باور كنيد كه كم بودند، وقتي كه پيكر او را از روي زمين بلند ميكردند تا براي آخرينبار بدرقهاش كنند. هر چه فكر ميكنم، كه كجا بودند آنها كه بايد باشند، پاسخي ندارم! ميگويند انسان وقتي بزرگ ميشود، متعلق به خانواده يا خودش نيست، بلكه متعلق به همه مردم است؛ اما اين بزرگ كه بيشتر سالهاي عمرش را براي مردم و ترجمه آثار ايراني به زبان فرانسه و يا آثار ديني به زبان فارسي صرف كرده بود، چرا اين همه غريب بدرقه ميشد؟
دوستي ميگويد ميدانستي كه «محمدمهدي فولادوند» مترجم قرآن به زبان فارسي و مترجم اشعار «خيام» به زبان فرانسه بيمه نبود! تعجب نميكنم و او از متعجب نشدن من تعجب ميكند!
هنوز صداي «محمد رضا آغاسي» شاعر اهل بيت كه از بيمارستان بهارلو در تهران با من حرف ميزد در گوشم هست. قلبش كه درد گرفته بود آورده بودندَش بيمارستان. آنقدر در فشار روحي و رواني قرار گرفته بود، كه وقتي گفتم بيمه هستي يا نه؟ از روي تخت فرياد زد «نيستم. من بيمه نيستم. از آقايان بپرسيد چرا من بيمه نيستم!؟ » پرسيدم، آيا مسئولان فرهنگي از اين مسئله باخبر هستند؟ آيا به ديدنت آمدهاند؟ باهمان صداي رسايش كه موقع شعر خواندن اوج ميگرفت، همراه با دردي كه از ته قلبش بلند ميشد، گفت: «نه. نيامدند. از طرف من بنويس، اگر مُردم هيچ مسئولي حق ندارد بالاي سر جنازه من حاضر شود. هيچ مسئولي حق ندارد با جنازه من عكس يادگاري بگيرد. اين را از زبان من چاپ كنيد. حاضرم بنويسم و زيرش را امضا كنم. اين را از زبان من بنويس.»
پرسيدم،«قطعه هنرمندان مهمتر است يا بيمارستان هنرمندان؟». باز با آن صداي رسا كه مدام از تلويزيون پخش ميشد كه ميخواند،«خبر آمد خبري در راه هست / سرخوش آن دل كه از آن آگاه است/ شايد اين جمعه بياييد، شايد! / پرده از چهره گشايد شايد»، گفت: «وقتي در زمان زنده بودن هنرمند به فكر او نيستيم ، قطعه هنرمندان پس از مرگش چه فايدهاي براي او دارد. نميخواهم پيكرم از تالار وحدت تشييع و در قطعه هنرمندان دفن شود». عاقبت آغاسي شاعر اهل بيت و دفاع مقدس در « قطعه 44 شهداي گمنام بهشت زهرا » دفن شد.
قول دادم كه حرفهايش را بنويسم و نوشتم. آغاسي كه از دنيا رفت، يكي از مسئولان برخلاف وصيت او ،اولين كسي بود كه بر پيكرش حاضر شد، عكس گرفت و ...
انگار زمان مدام در حال تكرار شدن است. هنرمندان ابتدا بيمار ميشوند و پس از كلي درد و رنج از دنيا ميروند و ما خبرنگاران هر چه تلاش ميكنيم هيچ فايدهاي ندارد. در بين تعداد اندك شركتكنندگان در مراسم استاد فولادوند به طرف يكي از نمايندگان شوراي شهر تهران ميروم، ميگويم نظر شما در مورد اينكه چرا اين مترجم قرآن بيمه نبوده و وظيفه ما و مسئولان در قبال اين افراد چيست؟ ميگويد: «دليلي ندارد مترجم قرآن حتماً شغل دولتي داشته باشد. ميتوانند شغل آزاد داشته باشد و الان هم خيليها اينگونه هستند.» منظورش را از اين پاسخ نميفهمم و تكرار ميكنم: منظور من از نظر حمايتي است. چه كسي بايد از اين افراد حمايت كند؟ ميگويد: «دستگاهي مانند اوقاف ميتواند حمايت كند».
او دارد ميرود و من در ذهنم به پاسخ او ميانديشم كه چشمم ميافتد به شعر روي پوستر عكس زندهياد فولادند كه در دست پسري جوان است: «از شمار دو چشم يك تن كم / وز شمار خرد هزاران بيش».
هنوز به اين فكر بودم كه مقياس سنجش انسانها به تعداد جسم است يا به وسعت بزرگي روح، كه صداي مردم بلند شد،«لا اله الا الله»...
ساعت 45/ 9 دقيقه. دل ميكَنم از دانشگاه تهران و عابراني شهرنشين كه از كنارمان ميگذشتند و راه ميافتم به دنبال سكوت مترجم بلندترين صداي زمين.
****
ساعت30/ 10 دقيقه چهارشنبه 16 مرداد 87 خورشيدي. اينجا شهر ري است. اينجا شاه عبدالعظيم. اينجا ابنبابويه است. آرامگاه مرداني چون «شيخ رجبعلي خياط» آن سادهمرد عارف و عاشق. صداي جمعيت بلند ميشود: «لااله الا الله» و پيكر «محمدمهدي فولادوند» مترجم قرآن بر شانههاي اندك ايستاد.
ميخواهند پيكر را ببرند داخل امامزاده طواف دهند. نگهبان گلاب ميپاچد و فرياد ميزند: «چهار نفر. تنها چهار نفر وارد شوند. كفشهايتان را در آوريد و وارد شويد.» و چهار نفر كفشهايشان را در آوردند و پيكر را بر شانههايشان به داخل امامزاده بردند. كمي بعد از امامزاده خارج ميشوند.
با فولادوند رفتيم و رسيديم به آرامگاه خاندان علامه «دهخدا» و اين آخر داستان مترجم فولادين قرآن بود كه در خانهاي ابدي در همسايگي علامه دهخدا آرام گرفت. و داستان مترجم بلندترين صداي زمين در ابنبابويه به پايان رسيد در حاليكه تنها كمتر از 50 نفر از آن همه كه بايد باشند و نبودند، بودند.
گزارش: پوريا گلمحمدي
چهارشنبه 16 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبرگزاري قرآني ايران]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 342]