تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835604189
تنهايي غربت
واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: وقتي بازنشسته شده ام ، مدام به اين فكرهستم كه چگونه اوقات فراغت خود را پربار ومفيدتر كنم . معمولا صبح ها را به نگارش و مطالعه مي پردازم . اما بعدازظهرها را دوست دارم به گونه اي متفاوت بگذرانم . ديشب كه مشغول تماشاي تلويزيون
بودم ، برنامه اي را مشاهده كردم كه تا ساعت ها فكر مرا به خود مشغول نموده بود. برنامه راجع به خانه سالمندان بود. تماشاي مردان و زناني كه اكثر آنها داراي فرزند و زندگي بودند، ولي اينك در دوران كهولت طعم تنهايي وانزوا را مي چشيدند، انسان را متاثر كرده و به تامل وامي داشت . اين رسم عجيب طبيعت است كه پدر و مادر همه هستي خود را به پاي فرزندان شان مي ريزند، اما درست در زماني كه آنها به فرزندان شان و مهرومحبت و حمايت آنهانياز دارند، اين گونه مورد بي مهري واقع مي شوند. اگر بخواهم صادقانه بگويم ، تماشاي اين برنامه مرا به فكر واداشت . اينك كه پا را از مرز60سالگي فراتر نهاده و داراي تنها يك دخترهستم ، اگر روزي او نتواند به نيازهاي جسمي وروحي من پاسخ مناسب بدهد، چه بايد بكنم ؟ آيامي توانم زندگي بدون حضور او را در جمعي كه همه مثل خودم هستند تحمل كنم يا نه ؟ پاسخ به اين سوال چندان هم مشكل نبود، تصميم گرفتم باحضور در جمع اين عزيزان و شنيدن حرف ها ودرددل هاي شان پاسخ پرسش خود را بيابم . بادخترم ترانه تماس گرفته و اطلاع دادم كه درغيبت چند ساعته من نگران نشود، بعدازظهر پس از صرف ناهار و خواندن نماز به راه افتادم . مسيررا تا حدودي بلد بودم ، بايد از جاده بهشت زهرامي رفتم و اين توفيقي بود كه سري هم به اموات ومهمانان آن ديار بزنم . نزديكي هاي بهشت زهرا ازپسربچه اي كه در كنار جاده گل و گلاب مي فروخت ، يك دسته گل و يك شيشه گلاب خريدم تا قبر پدرم را با آن شستشو دهم . تقريبانيم ساعت بر سر مزار پدر نشسته و با او درد دل مي كردم . بعد از خواندن فاتحه و چند سوره قرآن آنجا را ترك نمودم . از درب قديمي بهشت زهرا به سمت خانه سالمندان رفتم و مقابل درب اصلي ايستاده و با دفتر مركزي موسسه هماهنگ نمودم . آنها مرا به دفتر راهنمايي كردندو در آنجا يكي از پرستاران دلسوز مرا همراهي نموده و توضيح داد: شرح زندگاني بعضي از اين سالمندان را اگر بخواهي بنويسي يك كتاب هم بيشتر مي شود، در ميان آن ها همه نوع آدمي ديده مي شود. فقير ياغني ، باسواد و بي سوادوخلاصه از هر قشري مي تواني در ميان اين هاپيدا كني . البته داستان زندگي بعضي از آنها نسبت به ديگران از ويژگي خاصي برخوردار است . من مي توانم شما را براي ملاقات جمعي از آنهاهمراهي كنم . در اولين اتاق راهنمايم مرا با آقايي آشنا كرد كه او به خوبي به زبان انگليسي صحبت مي كرد. وقتي از او پرسيدم كه كجا انگليسي راآموخته است ، گفت كه سال ها در آمريكا زندگي نموده و با نگاه كردن به چشمانش دريافتم كه اندوهي عميق در نگاهش موج مي زند. دلم نيامداز او بپرسم بعد از زندگي در آمريكا، چگونه گذرش به خانه سالمندان افتاده است ! دلم نيامدكه شادي موقت او را در جمع دوستانش خدشه دار كنم . يقينا خاطرات خيلي شيريني براي تعريف كردن نداشت . خواستم اتاق آنها را ترك كنم كه آقاي خودش مرا صدا زد و گفت كه مي خواهد در حياط با من به طور خصوصي صحبت كند. وقتي با هم تنها شديم او با چهره اي خندان پرسيد: حتما مي خواهي بداني كه چرامن در اين جا هستم . گفتم به هر دليلي كه باشداميدوارم الان از حضورتان در اينجا نهايت استفاده را نموده و لذت ببريد. گفت : درست است كه اين جا همه چيز است و دوستاني كه دراين جا هستند تقريبا همه ، وضعيتي مشابه من رادارند، اما همه سعي مي كنند كه اندوه شان را درپشت چهره خندان شان پنهان كنند و جالب است كه خيلي از افرادي كه اينجا هستند، فريب كساني را خورده اند كه يك عمر بخاطرشان تلاش نموده و گاه حلال و حرام كرده و به هر دري زده اند ودر اوج ناباوري و حيرت ، درست در زماني كه به آنها نياز داشته اند، فرزندان شان تنهاي شان گذاشته اند.
گفتم : اين جبر زمان است ، ما هرگز نمي توانيم از فرزندان مان به اندازه اي كه آنها از ما انتظاردارند توقع داشته باشيم . او كه مشتاق بود تاحرف هايش را بشونم گفت : من تاجري بسيارموفق بودم كه سال ها در بازار تهران به كارتجارت فرش اشتغال داشتم و زندگي بسيار خوبي را مي گذراندم . همسرم زني بسيار باتدبير و كدبانوبود. سه فرزند پسر و يك دختر داشتيم . هميشه فكرمي كردم كه بايد همه دنيا را براي فرزندانم مهياكنم . هر روز از صبح تا شب كار كرده و شب خسته به خانه باز مي گشتم ، اما با ديدن همسر و فرزندانم تمام خستگي را از ياد مي بردم . همه چيز به خوبي پيش مي رفت تا اين كه پسر بزرگم تصميم گرفت براي ادامه تحصيل به آمريكا برود. من خوشحال از اين فكر، مقدار زيادي از سرمايه ام را به صورت دلار درآورده و او را راهي آمريكا كردم . بعد ازگذشت چند سال دو پسر ديگرم هم از من خواستند كه آنها را پيش برادر بزرگ شان بفرستم ،من هم كه خواهان آينده اي روشن براي آنهابودم ، اين كار را كردم . خانواده مان خيلي كوچك شده بود، من و همسرم تمام هم و غم خود را براي پرورش دختر نوجوانمان گذاشته بوديم . فكر مي كردم كه خيلي خوشبختيم . اما ازآنجا كه در هيچ گاه روي يك پاشنه نمي گردد، من در ناباوري كامل همسرم را در يك تصادف ازدست دادم . دنيا در نظرم تيره و تار شده بود،دخترم بهانه مادرش را مي گرفت و من يك مردبودم و نمي توانستم خواسته هاي يك دخترنوجوان را درك كنم . از مادرم كه در شهرستان زندگي مي كرد خواستم كه تهران بيايد و مرا درنگهداري از دخترم ياري كند. با آمدن او زندگي ما رنگ و رويي ديگر گرفت و دخترم خيلي زود بااو مانوس شده و اين مساله نگراني مرا تا حدزيادي كاهش داد. ده سال از فوت همسرم گذشته بود كه پسرانم به من گفتند كه براي گرفتن كارت سبز براي من و خواهرشان اقدام كرده اند. پريسادخترم از اين فكر استقبال نكرد، ولي من كه فكرمي كردم پسرانم با رفتن من به آمريكا موافق هستند، او را مجاب نمودم كه با من به دبي بيايد تاكارهاي مان را انجام دهيم . شبي از شب ها كه مشغول جمع و جور كردن وسايل و رسيدگي به حساب هايم بودم ، مادرم به كنارم آمد و گفت :پسرم سعي كن تمام پل هاي پشت سرت را خراب نكني ، حجره ات را در بازار نگهدار و كمي هم پس انداز براي خودت بگذار. بچه هاي اين دوره و زمانه وفا ندارند. با خشم به مادرم نگاه كردم وگفتم كه بچه هاي من اين گونه نيستند. مادرم گفت :بحث بچه تو و بچه ديگران نيست ، اين رسم ناجوانمردانه طبيعت است كه بچه ها وفا ندارند.در ضمن تو كه نمي داني پسرانت در آن طرف دنيابا چه كساني حشر ونشر دارند، شايد اخلاقشان عوض شده باشد. براي اين كه به اين بحث خاتمه بدهم ، جواب ديگري به مادرم ندادم و از اوخواستم كه آماده بشود تا دوباره او را به شهرستان بفرستم . وقتي او را در ايستگاه راه آهن ديدم كه چگونه پريسا را در آغوش گرفته و زار مي گريست ،از خودم پرسيدم كه چرا من كه فرزند او هستم اين گونه از دوري اش پريشان نيستم . وقتي مادرم را درگرفتم او برايم آرزوي موفقيت نمود و بارديگر تاكيد كرد كه در اشتباهم و من او را مطمئن كردم كه اين طور نيست . چند روز بعد به همراه پريسا و با مقادير زيادي ارز به سمت آينده اي رفتم كه براي خودم هم نامعلوم بود. فرزندانم را در فرودگاه ديدم فكر مي كردم كه خدا دنيا را به من داده است . البته در همان وهله اول تغيير رفتارشان كاملا مشهود بود، اما من خودرا قانع نمودم كه اين فرهنگ زندگي در غرب است .
اوايل زندگي در آن جا خيلي برايم سخت بود،گاه گاهي كه مي خواستم رفتارهاي ايراني خود راحفظ كنم ، فرزندانم به من هشدار مي دادند، به پيشنهاد دخترم پريسا در يك كلاس زبان كه مخصوص خارجي ها بود شركت كردم . تجربه بسيار خوبي بود، زيرا مي توانستم با افراد مختلف از كشورها و با فرهنگ هاي مختلف آشنا شوم وبهتر از همه اين كه چند نفر ايراني هم در بين آنهابودند كه من با محمودآقا بيشتر از همه انس داشتم . او يك دبير بازنشسته بود كه مثل من به عشق بودن با فرزندانش ، به همراه همسرش به آمريكا رفته بود. به نظر زوج خوشبختي مي آمدند، روحيات همسرش مرا به ياد فريده مي انداخت . مدتي از اقامتم نگذشته بود كه اقوامم در ايران خبر دادند كه مادرم به رحمت خدا رفته است . از شنيدن اين خبر خيلي متاثرشدم . از پسرم خواستم برايم بليط تهيه كند تا به ايران بيايم و در مراسم مادر شركت نمايم ، بهانه آورد كه پول هايم را در سرمايه گذاري مهمي بكارانداخته و فعلا نمي تواند برداشتي داشته باشد.فراموش كردم بگويم كه من پس از رفتن به آن جاچون زبان بلد نبودم و جايي را نمي شناختم ، همه پول ها را به پسرانم دادم تا برايم در بانك پس انداز كنند، تا بعد از اين كه خودم در زبان پيشرفت كردم به كار قبلي خود يعني فروش فرش بپردازم . از شنيدن اين خبر جا خوردم و كمي سروصدا نمودم ، ولي فايده نداشت ، چون من كاري نمي توانستم بكنم . ناچار شدم سكوت كنم ،چون به قول مادر خدا بيامرزم تمام پل هاي پشت سرم را خراب كرده بودم . دو سال پس ازاقامت مان پريسا به من خبر داد كه با پسري ايراني آشنا شده و قرار است با هم ازدواج كنند. از اوخواستم كه قبل هر اقدامي با برادرانش مشورت كرده و حتما مرا در جريان امور قرار دهد. پريسا باتمسخر خنديد و گفت : برادرانم آن قدر سرگرم كارهاي خودشان هستند كه براي شان تفاوتي نمي كند كه من چه مي كنم و شما پدر، در موردپسري كه بيست سال است در آمريكا زندگي مي كند چه نظري مي تواني بدهي ؟ آيا مي تواني آن قدر در مورد او شناخت پيدا كني كه به من بگويي ازدواجم با او درست است يا نه ؟ راستش ،صحبت هاي مان را با هم كرده ايم و قرارهاي مان را هم گذاشته ايم و من باز هم جز سكوت چاره اي نداشتم . فكر مي كردم آن قدر فرياد در سينه خفه شده دارم كه قفسه سينه ام مي خواهد بشكند. فقطگهگاهي حرف هاي دلم را براي آقا محمودمي زدم ، زيرا او هم از اختلاف فرهنگي كه بافرزندانش پيدا كرده بود شكايت داشت .مي توانم بگويم تنها چيزي كه مرا در آن جا سر پانگه مي داشت ، عشق به ايران و بازگشت دوباره به اين جا بود. تعجب من از اين است كه ما ايراني هاتا زماني كه در اين جا هستم دلمان مي خواهدبرويم آن طرف دنيا و زماني كه به آن جا مي رويم ،دلمان بهانه اين جا را مي گيرد. سخنان آقاي (ك )به اين جا كه رسيد، سرش را به پشتي صندلي تكيه داد و به فكر فرو رفت . من كه خود سال ها طعم زندگي در غرب را چشيده بودم ، دقيقا مي توانستم احساس او را درك كنم ، ولي زمانه آن قدرها كه در مورد او بي مهري كرده بود در مورد من نكرده بود. زيرا هدف هر دوي ما كاملا متفاوت بود، من فقط براي درس خواندن رفته بودم و او براي بودن با فرزندانش و سيراب شدن از جام محبت آنها، محبتي كه يك عمر بي دريغ به پايشان ريخته بود. خواستم چيزي بگويم كه آقاي (ك ) از تفكربيرون آمده و ادامه داد: پريسا با وجود همه مخالفت هاي من به ازدواج با امير تن داد. اوجواني بود بي انگيزه كه فقط به عشق بهره مادي بردن از كنار پريسا به اين ازدواج فكر كرده بود.اما پريسا جوان بود و بي تجربه ، هرچه سعي كردم او را متقاعد كنم فايده اي نداشت . من كه عمري رابه پاي پريسا زحمت كشيده و خون دل خورده بودم و برايش آرزوهاي قشنگي داشتم ، از درون شكستم و باز هم سكوت ... شبي در منزل آنهامهمان بودم و مشغول تماشاي تلويزيون ، كه ديدم پريسا و امير بگومگو مي كنند، هر چند آن دو به زبان انگليسي صحبت مي كردند اما من جسته گريخته از بين حرف هاي شان فهميدم كه قضيه مادي است . امير به او مي گفت كه تو مرا فريب دادي ، مگر تو نگفتي كه پدرم تاجر فرش است ،پس كو؟...و پريسا سعي مي كرد به او تفهيم كند كه برادرانش پول هاي مرا به نام خودشان در بانك گذاشته اند و من كاري نمي توانم انجام دهم . اميراز او مي خواست كه با طرح شكايت عليه برادرانش حق و حقوق خودش را بگيرد و پريسا ازاين كار امتناع مي كرد. من كه ديگر طاقت نداشتم ،مداخله نموده و با امير بحث كردم و او با نهايت وقاحت به من گفت كه اگر ناراحتم مي توانم ازخانه اش بيرون بروم و پريسا با نگاهش به من فهماند كه اگر بروم بهتر است و بعد به برادرش تلفن كرد كه بيايد و مرا با خودش ببرد. او مي گفت كه امير آن قدر گستاخ مي باشد كه ممكن است به پليس تلفن كرده و عليه من شكايت نمايد. براي لحظاتي فكر كردم كه قلبم از حركت ايستاده ودارم خفه مي شوم ، مي خواستم آن قدر فريادبزنم كه از صدا بيفتم و براي اولين بار به تلخي گريستم . پريسا كه تحت تاثير قرار گرفته بود، امير راتهديد كرد كه از او جدا خواهد شد و جالب بودكه امير اصلا تعجبي نكرد و شايد خوشحال هم شد. به همراه ايرج پسرم به خانه اش برگشتم درراه او برايم صحبت كرد كه پدر چرا نمي خواهي بفهمي كه اين جا آمريكاست ، اين جا كشوري آزاداست كه هر كس هر كاري بخواهد مي كند و تونبايد دردسرساز باشي . چرا مدام به پروپاي مامي پيچي ؟ يا از كارهاي ما ايراد مي گيري يا با اميرو پريسا بحث مي كني ... و بعد كم كم مطرح كرد كه اين به اقتضاي سن شماست كه ما نمي توانيم شما رادرك كنيم و اگر شما در ميان گروهي باشيد كه همه همسن و سال خودتان باشند، بهتر مي تواني زندگي كني . فهميدم كه او چه مي خواهد بگويد،ديگر تحمل اين يكي را نداشتم ، اگر قرار بود درخانه سالمندان باشم ، ترجيح مي دادم همه همزبان و هم وطن خودم باشند. در پاسخ ايرج كه مي خواست بداند نظرم چيست ، چيزي نگفتم وتصميم خود را گرفتم . هنوز با خودم مقداري پول داشتم كه چون به تنهايي جايي نمي رفتم آنها راخرج نكرده بودم . فردا پسرم از خانه خارج شد بادوستم ، آقا محمود تماس گرفتم و او با گرمي مراپذيرفت و گفت كه هر كاري از دستش بربيايدبرايم انجام مي دهد. تمام وسايلم را جمع نموده وپاسپورتم را نيز برداشتم و با گذاشتن يادداشتي براي آنها منزل را ترك كردم . وقتي به منزل آقامحمود رسيدم ، از پسر او خواهش كردم كه هرچه سريع تر برايم يك بليط برگشت به ايران را تهيه نمايد. مسعود پرسيد كه آيا همه فكرهايم را كرده ومصمم هستم ...و من او را مطمئن كردم كه هيچ وقت اين قدر مصمم نبوده ام . مسعود براي همان روز بعدازظهر برايم بليط گرفت ، چون فصل تعطيلات نبود بليط به راحتي تهيه مي شد.آنها مرا به فرودگاه رساندند، محمود را به گرمي در آغوش گرفتم و از تمامي زحمات برادرانه اش تشكر كردم . موقع خداحافظي آقا محمود پاكتي را به من داد كه نمي خواستم قبول كنم ، ولي او بااصرار خواست كه اين آخرين هديه يك دوست غربت زده را بپذيرم . من در نهايت شرمندگي و باغروري خرد شده آن را پذيرفتم . وقتي كه خلبان خبر فرود ما را در فرودگاه مهرآباد داد آن قدرذوق زده بودم كه اشك هايم سرازير شده بود.زماني كه پايم را بر روي خاك وطنم قرار دادم فكر مي كردم كه همه چيز با من آشناست ، حتي درو ديوار و آسفالت خيابان ها. با پانصددلاري كه آقا محمود به من داده بود به يك هتل رفتم و بعداز دو سه روز اقامت به شهر زادگاهم يعني مشهدرفتم ، چون مي دانستم كه مادرم اموالي را برايم به ارث گذاشته است . وقتي بر سر مزار مادرم رفتم ،پس از دقايق زيادي كه گريستم ، با او درد دل كردم و از او به خاطر جهالت ها و خامي هايم عذرخواستم . شرح تمام جور و جفاهايي را كه در اين سال ها بر من رفته بود با او گفتم ، هر چند كه مي دانم او خودش ناظر تمام كارهاي من بوده است . وقتي كه با وكيل قانوني مادرم تماس گرفتم ،فهميدم كه آن خدابيامرز چنين روزي را براي من پيش بيني مي كرده و اموال زيادي را برايم باقي گذاشته بود. با كمك وكيل او قدري از املاكش رابه آستان قدس رضوي هديه كردم تا ذخيره اي براي آخرتش باشد و بقيه را به صورت نقددرآورده و به آسايشگاه خيريه دادم تا در ازاي آن خودم هم در اين جا زندگي كنم . نمي دانم چند سال ديگر زنده هستم ، اما خوشحالم كه درميان مردمي زندگي مي كنم كه كسي در ازاي محبت به همسايه او را به دادگاه نمي فرستند. هرچند كه زمانه خيلي بي رحم شده ، ولي هنوز هم مردم ما، در مهر و عاطفه يك سروگردن از هم مردم دنيا بالاترند. انگار حرف هاي آقاي (ك )تمامي نداشت . هوا تقريبا تاريك شده بود.نمي دانم چند وقت بود كه اين حرف ها را دردلش انبار كرده بود و دنبال گوش شنوايي مي گشت . از او اجازه خواستم كه حرف هايش رادر مجله مورد علاقه ام بنويسم و او در حالي كه ازاين پيشنهاد من استقبال مي كرد گفت : فقط اين يك جمله را بنويس : (هيچ كجا وطن آدم نمي شه )
وقتي از آسايشگاه بيرون مي آمدم هوا كاملاتاريك شده بود و من به ياد ترانه بودم كه حتما تاالان نگران من شده بود. خدايا چرا ما پدر ومادرها در همه حال به فكر فرزندان مان هستيم ولي آنها ما را زود از ياد مي برند. در اين فكر بودم و سعي مي كردم به خاطر بياورم به جز امروز،آخرين باري كه بر سر مزار پدرم حاضر شده بودم كي بود، ولي نتوانستم ! خدا كنه عاقبت همه سبزباشد...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 188]
-
گوناگون
پربازدیدترینها