تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 28 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع): کسی که از چیزی طرفداری مصرّانه و نابجا کند یا اینکه از جانب دیگران به نفع او طرفداری ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1830837664




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

شادي


واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: نیمه شب بود، می تیا کولدارف، برانگیخته و با هیجان، به سرعت داخل خانه پدرش شد و شروع به سرکردن توی اتاق ها کرد. پدر و مادرش می خواستند بخوابند. خواهرش در تختخواب بود و آخرین صفحات رمانی را می خواند. برادران دانش آموزش خوابیده بودند. پدر و مادرش با تعجب پرسیدند:
«از کجا می آیی؟ چته؟»
- «آه نپرسید! فکرش را نمی کردم! نه، هیچ فکرش را نمی کردم! این... این باور کردنی هم نیست!» .....


..... می تیا زد زیر خنده و روی صندلی راحتی نشست. از خوشحالی روی پایش بند نبود.

- «باورکردنی نیست! اصلاً نمی توانید تصورش را بکنید! ببینید!»

خواهرش از تختخواب پایین جست، خود را در ملافه ای پیچید و به برادرش نزدیک شد. برادرانش از خواب بیدار شدند.

- «چته؟ راستی که تو خیلی مضحکی!»

- «از خوشحالی است، مامان! الان همه روسیه مرا می شناسند! همه! پیش از این تنها شما می دانستید که در دنیا یک دیمیتری کولدارف، مستخدم اداره ثبت وجود دارد و حالا تمام روسیه این را می دانند! مامان! آه خد!»

می تیا دوبار برخواست و باز شروع کرد به دویدن توی اتاق ها، بعد دوباره نشست.

-«آخر چه خبر شده؟ درست شرح بده!»

-«شما مثل حیوانات وحشی زندگی می کنید، روزنامه نمی خوانید به اجتماع توجهی ندارید. این همه چیزهای جالب توجه در روزنامه ها است! هر اتفاقی بیفتد، فوراً منتشر می شود، هیچ چیز مخفی نمی ماند! چه قدر خوشبختم! آه، خدای من! روزنامه ها فقط از آدم های برجسته صحبت می کنند و الان از من حرف می زنند!»

-«چی می گی؟ کجا؟»

رنگ پاپا پرید. مامان تصویر مقدس را نگاه کرد و صلیبی کشید. برادرها پاشدند و همان طور با پیراهن های کوتاه شب، به برادر بزرگشان نزدیک شدند.

-«آره، روزنامه ها راجع به من مطلبی نوشته اند الان همه روسیه مرا می شناسد! مامان، این شماره را به یاد داشته باشید چند دفعه آن را می خوانیم، گوش کنید!»

می تیا روزنامه ای از جیب در آورد، به پدرش داد و قسمتی را که با مداد آبی دور آن را خط کشیده بود، نشان داد: :بخوانید!»

پدر عینکش را گذاشت.

- «بخوانید دیگر!»

مامان تصویر مقدس را نگاه کرد و صلیب کشید. پاپا سرفه ای کرد و شروع به خواندن کرد:

- «در تاریخ ۲۹ دسامبر، ساعت ۱۱شب ، دیمتری کولدارف ، مستخدم اداره ثبت ...»

- «گوش کنید، بقیه را گوش کنید!»

- «... دیمیتری کولدارف مستخدم اداره ثبت، موقع خروج از شیره کش خانه ای که در خیابان برنای کوچک منزل کوزیخنی، واقع است، در حال نشئه ...»

- «با سیمون پترویچ بودم ... تا جزئیاتش را هم شرح داده! ادامه بدهید! گوش کنید!»

- «... و در حال نشئه سر می خورد و زیر دست و پای کالسکه ای که در ایستگاه بوده و به ایوان درتف، روستای دوریکیند، از ایالت بوخنوسک که تعلق داشته است می افتد. اسب می ترسد، کولدارف را لگد مال می کند، سورتمه ای را که کولف تاجر مسکویی در آن نشسته بوده است، زیر پا می اندازد و پا به فرار می گذارد و سرایدار جلویش را می گیرد. کولدارف را که داشته بیهوش می شده به کلانتری می برنند و پزشک او را معاینه می کند. ضربه ای که به پس گردن او وارد آمده بود...»

- «این ضربه از مالبند بود پاپا بقیه، بقیه را بخوانید!»

- «که به پس گردن او وارد آمده بوده است جزئی تشخیص داده شد. یک بازپرسی شفاهی راجع به قضیه به عمل آمده، مضروب تحت معالجات پزشکی قرار گرفته است...»

- «به من گفتنند پشت گردنم را کمپرس آب سرد کنم. حالا خواندید؟ هان؟ اینطور! الان این روزنامه دور روسیه می گردد. بدش اینجا...»

می تیا روزنامه را گرفت تا کرد و در جیب انداخت.

- «الان می برم منزل ماکاروف، بهش نشان می دهم ... باید به ایوانتیسکی، ناتالی، ایوانونا و به آنسیم بازیلیویچ هم نشان داد ... رفتم! خداحافظ .»

می تیا کلاهش را سر گذاشت و فاتح و خوشحال به کوچه گریخت.

نویسنده: آنتون پاولوویچ چخوف





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 446]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن