واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: اتوبوس پر شد و راه افتاد. آخرین نفری که سوار شد یک گلدان چینی عتیقه و گران بها در دست و از روی احتیاط در حالی که سعی می کرد تعادل خود را حفظ کند به طرف عقب ماشین رفت.
مردم عقب اتوبوس جا به جا شدند و این نفر پنجمی را به زور جا دادند. .....
..... مردی بود چهل و چند ساله؛ پالتو آبرومندی داشت و کلاهش نو و تمیز بود. همان دستش که به گلدان چینی بند بود، با یک دستکش چرمی نو پوشیده شده بود. در صندلی عقب ماشین، چهار نفر دیگر عبارت بودند از دوتا زن چادر نمازی که با هم هرهر و کرکر می کردند و دوتای دیگر، یکی مردی بود پیر و در هم تا شده و متفکر؛ و دیگری عاقل مردی بی قید و ولنگ و واز. نه یخه داشت و نه کراوات. آستین های پیراهنش که دگمه های آن کنده شده بود از سر آستین بارانی شق و رقش بیرون مانده بود. موهایش از زیر کلاه قراضه اش بیرون ریخته بود. ته ریش جو گندمی او، کک مک صورتش را تا زیر چشم می پوشاند.
از وقتی که مردک نو نوار، گلدان به دست پهلویش نشست؛ تمام هوش و حواس او را جلب کرد و چشمش جز به دنبال آن گلدان نبود.
صاحب گلدان آرام نشسته بود. گلدان را روی زانوی خود گذاشته، پایه ی آن را به دست گرفته بود. با دست دیگرش که دستکش نداشت با چند سکه ی پول سیاه بازی می کرد.
این دیگری که دایم توی نخ گلدان بود، ناراحت می نمود. سر خود را بالا می برد، پایین می آورد، کج می شد، و می خواست به هر طریق شده، این گلدان زیبا و ظریف را بیشتر و بهتر تماشا کند. انگار در تمام عمرش این اولین بار بود که با زیبایی رو به رو می شد و یا نه، انگار اولین بار بود که زیبایی را درک می کرد!
چینی ظریفی بود. روی دو دسته ی باریک آن به قدری عالی نقاشی شده بود که دسته ها در زمینه ی نقاشی شده ی شکم گلدان محو می شدند و مجسم بودن آن ها به سادگی دریافته نمی شد. چنان نازک و ظریف بود که نوری را که از شیشه ی اتوبوس داخل می شد و به آن می تابید، از جدار خود عبور می داد و سایه ی لرزان و متحرک نقوش خود را به روی دستکش چرمی دست صاحبش می انداخت.
مردک بارانی پوش، تمام جزییات آن ظرف گلدان را که به سوی خود او بود تماشا کرد ولی هنوز راضی نبود. در هر پیچ که اتوبوس دور می زد و همه ی مسافرها را روی هم، به طرف دیگر می ریخت؛ او اگر می توانست از موقع استفاده می کرد و کمی بیشتر به روی صاحب گلدان خم می شد تا شاید بتواند چیزی از پشت گلدان را هم ببیند.
خیلی کوشید ولی هنوز راضی نشده بود. عاقبت پس از این که دو سه بار خود را حاضر کرد و سینه صاف کرد – در حالی که صاحب گلدان به ناراحتی اش پی برده بود – گفت:
- آقا ببخشید! ممکنه بنده گلدون شما رو ببینم؟
- البته! بفرمایید. با کمال منت. قابلی نداره جانم!
و گلدان را دو دستی و با کمی احتیاط به مردک ولنگ و واز داد و افزود:
- ولی خواهش می کنم ...
ولی آن دیگری مهلتش نداد. کلامش را بریده و گفت:
- چشم! مطمئن باشید. با کمال احتیاط.
و شروع کرد به برانداز کردن گلدان. از جلو و عقب، از زیر و بالا؛ حتی توی آن را هم به دقت تماشا کرد. در همه ی این مدت چشم صاحب گلدان به دنبال دست او بود. گرچه سعی می کرد خود را بی اعتنا نشان بدهد؛ ولی در حالی که سر خود را به طرف جلو دوخته بود و می کوشید «ون یکاد»ی را که روی یک قطعه برنج کنده شده، و مقابل شوفر بالای اتوبوس کوبیده شده بود، بخواند؛ از زیر چشم، گلدان و حرکات دست آن مرد را می پایید.
اما این دیگری، همه جای گلدان را برانداز کرد. آن را جلوی شیشه گرفت. دست خود را روی آن گذاشت و روشنایی صورتی رنگی را که دور و بر انگشت هایش، از چینی رد می شد و سایه ی دست خود را، که داخل گلدان را کمی تاریک تر می کرد، بررسی کرد. با جلو و عقب بردن گلدان به طرف شیشه ی اتوبوس این سایه و روشن رنگین و دقیق را کم و زیاد کرد و ...
... و سر یک پیچ دیگر که اتوبوس پیچید، و مردم که بی هوا بودند ناگهان روی هم ریختند، او نیز کج شد. خیلی کج شد، و چون دستگیره و تکیه گاهی نداشت تا تعادل خود را حفظ کند بی اختیار دست خود را از پایه ی گلدان رها کرد ... و گلدان افتاد و با یک صدای خفیف سه پاره شد!
هنوز اتوبوس پیچ خیابان را دور نزده بود که ناله ی صاحب گلدان بلند شد: - آخ ... و دیگر هیچ نگفت و تنها پاره های گلدان را با بهت زدگی تمام تماشا می کرد. مردک لاابالی دولا شد و در حالی که تکه های گلدان را جمع می کرد گفت:
- چیزی نیست. طوری نشد!
مردک صاحب گلدان که تازه حالش به جا آمده بود یک مرتبه مثل انار ترکید و با رنگی برافروخته فریاد کرد:
- دیگه چه طور می خواستی بشه؟! ...
- هیچی آقا ! خوب، طوری نشد که! گلدان شکسته، فدای سرتان. خوب، قضا و بلا بود!
- اهه! مردکه ی مزخرف دو قورت و نیمش هم باقیه!
- آقا جون احترام خودتون رو داشته باشید. چرا لیچار می گید؟
- لیچار می شنوی، مردکه! اگه نمیدیدیش چشم های باباقوریت کور می شد؟ ...
تازه مردم ملتفت شده بودند. یکی از زن هایی که بغل دست آن ها نشسته بود قیافه ی دلسوزانه ای به خود گرفت و گفت:
- آخیش! چه گلدان قشنگی بود! حیف شد. ولی آقا راست می گه خوب قضا و ...
صاحب گلدان حرفش را این طور برید:
- چی می گی خانم؟ هفتاد و پنج تومن خریده بودمش!
و مردک لاابالی افزود: - خوب چه کار می شه کرد؟ می دید بندش می زنند دیگه ...
زنک دیگر از زیر چادر نماز صدای خود را بلند کرد که:
- خوب داداش مگه دستات چنگک شده بود؟ - و مردک لاابالی در حالی که با صاحب گلدان کلنجار می رفت و بدون این که سر خود را هم به طرف او بکند این طور به او جواب داد: - خانم کسی به شما نگفته بود نخود هر آش بشید.
- واه. واه! خدا به دور! راس راسی هم دو قورت و نیمش باقیه! می خواد آدمو بخوره!
صاحب گلدان تازه سر قوز آمده بود. دستکش را از دستش در آورده بود و در حالی که پاره های گلدان را در دست گرفته بود فریاد می کشید:
- آمدیم انسانیت بکنیم. ما ملت قابل هیچی نیستیم. حالا هم که شکسته می گه قضا و بلا بود. مردکه خیال می کنه ولش می کنم! تا اون یک شاهی آخرش را ازت می گیرم. مگر پول علف خرسه؟ من گلدان بخرم تو بشکنی و بگی بندش بزنند؟ مرکه ی چلاق، تو رو چه به چیز آنتیک؟ عرضه نداری نگاهش هم بکنی. من احمق را بگو برای چه لندهوری انسانیت به خرج دادم ... - و در حالی که اتوبوس به ایستگاه می رسید افزود:
- آقا نگهدار. کلانتری نزدیک است. من تکلیفم را با این مردکه معلوم می کنم ... - و در حالی که بلند می شد رو به شوفر گفت:
- آقا نگذارید پیاده بشه تا من پاسبان بیارم و از همه ی اهل ماشین شهادت بگیرم ... - و هنوز به در اتوبوس نرسیده بود که برگشت. وسط اتوبوس ایستاد و رو به مسافرها، خواهش خود را تکرار کرد و رفت تا پیاده شود. ولی یک بار دیگر هم از شوفر قول گرفت که مبادا راه بیفتد. شوفر قول داد و او پیاده شد.
مسافرها بعضی با هم درباره ی این واقعه بحث می کردند. یکی دو نفر فقط تماشا می کردند و می خندیدند. آن دو زن هنوز کرکر می کردند ولی کسی به آن ها توجه نمی کرد. مردک لاابالی با خود حرف می زد:
- خوب چه می شد کرد! من از قصد که نکردم. خوب افتاد و شکست ...
شاگرد شوفر فریاد می زد و مسافر می طلبید. صاحب گلدان بیست قدمی از اتوبوس دور شده بود. شوفر که چند دقیقه بی حرکت، در فکر فرو رفته بود تکانی خورد. خود را روی صندلی، پشت رل، راست کرد؛ شاگرداش را صدا زد و گاز داد و راه افتاد.
دهان همه ی مسافرها باز ماند. و شاگرد شوفر در جواب همه ی این اعتراض ها، در حالی که روی چارپایه ی خود می نشست، گفت:
- خوب به ما چه؟ یکی دیگه گلدونو شکسته ما باید بیکار بمونیم؟
صاحب گلدان که به عجله به طرف کلانتری می دوید؛ تازه ملتفت شد. برگشت و دست های خود را باز کرد تا جلوی ماشین را بگیرد ولی ماشین پیچ کوچکی خورد و رفت و فریاد او بلند شد:
- آهای بگیر ... بگیرین ... گلدان ... شوفر بدبخت ... آهای آژدان ...
از دیدن وضع او مسافرها به خنده افتادند. پاسبان ها به دور او ریختند و می پرسیدند چه شده، ولی او داد می زد:
- آهای بگیرین ... هفتاد و پنج تومان ... مردکه ی چلاق ... گلدان چینی ... آهای رفت ... آخه نمره ی ماشین چی بود؟ ... آی آژدان!
از کتاب: دید و بازدید
نویسنده: جلال آل احمد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 235]