واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: ادبيات - دلم اينجاست، بده تا به سلامت بروم...
ادبيات - دلم اينجاست، بده تا به سلامت بروم...
ژولين: عشقِ ما آيندهاي نداره.
لورا: آينده هيچ اهميتي نداره.
ژولين: [با لطافت] حق با توئه.
كسرا مقصودي :از مهمانسرايِ دو دنيا
همهچي برميگردد به آن لبخندهايِ مرموزي كه رويِ لبهايِ «اِريكاِمانوئل اِشميت» نقش بسته است و فرقي نميكند داريم كدام عكسش را ميبينيم، چون در بيشترِ عكسها، اين لبخندِ مرموز، زودتر از همه به چشم ميآيد و بيشتر از همه خودش را بهرُخ ميكشد و خبر از آدمي ميدهد كه فكر ميكند [و به ما هم نشان ميدهد] ادبيات چاره زندگيست و ميشود به كُمكَش مسيرِ زندگي را روشن كرد؛ اگر ادبيات باشد و بشود آنرا بهچشمِ يك دوره فشرده زندگي ديد و از همه چيزهايي كه در آن اتّفاق ميافتد، درس گرفت. «ويرجينيا وولف»، سالها پيش نوشته بود كه «تجربههاي زندگي ارتباطناپذيرند و اين است دليلِ تنهايي انسان.» و سالها بعد، نويسندهاي بهنامِ «اريكامانوئل اشميت» پيدا شده است كه در همه نوشتههايش به اين «تنهاييِ انسان» ميپردازد و «ادبيات»ي را به خوانندگانش تحويل ميدهد كه «چراغِ راهِ زندگي»ست؛ به همين صراحت. توضيحش كارِ سختيست، امّا نوشتههايِ «اشميت»، عملاً، به چيزي فراتر از يك نوشته بدل شدهاند؛ به چيزي شبيهِ زندگي. و البته، اين «كُليترين» چيزيست كه ميشود درباره «اشميت» نوشت، امّا قبول كنيد كه بعضي چيزها «توضيحناپذير»ند؛ فقط ميشود «توصيف»شان كرد و داستانهايِ «اشميت»، بهگُمانم، در شُمارِ اين چيزها هستند. همين است كه «ابراهيم آقا و گُلهايِ قرآن»، عملاً، خودِ «زندگي»ست، يا «اُسكار و خانمِ صورتي» تجربه غريبيست در زيستن، يا «ميلارپا» كه حتّي اگر صاحبِ دلي باشيم به عظمتِ زمين، بعيد است در پايانش، دنيا را از پُشتِ حلقهاي اشك نبينيم. بله، داستانهايِ «اشميت» سرشار از احساساتند و چهكسي ميتواند ادّعا كند كه فرار از دستِ احساسات، آدمي را به راهِ درستِ زندگي هدايت ميكند؟
درستش اين است كه بنويسيم داستانها و نمايشنامههايِ «اِريكاِمانوئل اِشميت» از محدوده داستان بيرون ميزنند و به چيزي فراتر از يك داستان بدل ميشوند؛ به چيزي شبيهِ زندگي، يا شايد اصلاً خودِ زندگي. مثلاً «خُردهجنايتهايِ زناشوهري» كه هنوز نمايشنامه عجيبيست. و «نوايِ اسرارآميز» كه حكايتيست درباره نوشتن؛ درباره ماهيّتِ نوشتن و البته كشفِ راز و رمزهايي كه در اين نوشتن به كارِ نويسنده ميآيند و ظاهراً، نويسندهاي كه «جايزه نوبل» را بُرده، در اين موردِ بهخصوص، بهترين انتخاب است. امّا نوايِ اسرارآميز، همانقدر كه به مقوله نوشتن ميپرداخت و بهصريحترين شكلِ مُمكن «ادبياتِ واقعي» را نقد ميكرد، از دلدادگي و دلسپردن هم حرف ميزد و كمكم ادبيات كنار زده ميشد و آنچه محلِ بحث ميشد، همين دلدادگي بود. عاشقشدن و از عشق فارغنشدن، ايده اصليِ نوايِ اسرارآميز بود. اين دلدادگي، كه دو شخصيتِ نمايشنامه از آن دَم ميزدند، چيزي نيست كه بشود بهآساني توضيحش داد؛ چيزيست عظيمتر از همه احساساتِ بشري و همين است كه حتّي پس از مرگِ دلدار، باقي مانده و بيش از پيش به زندگي ادامه ميدهد. «لارسن» و «زنوركو» درباره چيزي بحث ميكردند كه زماني مالكش بودند و حالا خاطرهاش [خيالش؟] دست از سرِ آنها برنميداشت. بااينهمه، زنوركويِ نويسنده و لارسن، در انتهايِ «بازي» ميدانستند كه اين نامهنگاريها، بيش از هر چيز، ادايِ احتراميست به دلدارِ ازدسترفته و دستكم خاطره او بهكُمكِ همين نامهها و آن تقديمنامه دوحَرفي زنده ميماند...
در «مهمانسرايِ دو دنيا» هم با يكجور دلدادگيِ عجيبوغريبِ ديگر سَروكار داشتيم؛ عشقي كه يكي ميگويد آينده ندارد و ديگري جواب ميدهد آينده هيچ اهميتي ندارد. در «مهمانسرا»يي [هُتل] هستيم كه اساساً «مهمانسرا» نيست؛ جاييست مُتعلّق به آدمهايي كه در «اغما» هستند. آدمهايي كه، بههردليلي، بيهوشند و جسمِ بيجانشان، بهكُمكِ انواعِ سيمها و لولهها زنده است. در چُنين «مهمانسرا»يي، «در مكثي خالي ميانِ دو دقيقه پُرهياهو؛ ميانِ بينهايت گذشته و بينهايت فردا» [تعبيري از گُلي ترقّي در درختِ گُلابي] كه آدمها بيش از همه در فكرِ «برگشتن» هستند و حاضرند دست به هر كاري بزنند تا «آسانسورِ» جادوييِ «مهمانسرا»، آنها را پايين ببرد، دلبستن و عاشقشدن و از عشق فارغنشدن، چيزِ عجيبيست. و عجيبتر اين است كه «ژولين» در همه سالهايِ زندگياش، «عاشق» و «دلداده» نبوده است. خودش ميگويد «هربار يه زني فرياد ميزد هميشه دوستت خواهم داشت، باز هم به چي فكر ميكردم؟ به خاكستر.» امّا وقتي سروكله «لورا»، دخترِ موبورِ جذّاب، پيدا ميشود، احوالِ «ژولين» هم دستخوشِ تغيير ميشود. «راجاپورِ غيبآموز» به «ژولين» ميگويد «شك ندارم كه يه ذره محبّتِ شما رو به يهعالمه قُربونصدقه من ترجيح ميده.» و اين، عملاً، تنها باريست كه «غيبآموز»، واقعاً «غيب» ميگويد. «ژولين» و «لورا» يكديگر را در آن «مهمانسرا»يِ عجيب، كشف ميكنند. «لورا»يي كه هيچوقت طعمِ مهر و محبّتِ واقعي را نچشيده، ناگهان تغيير ميكند و «ژولين»ي كه در زندگياش، برايِ عاشقشدن ارزش و اهميتي قائل نبوده، حالا حس ميكند كه قلبش برايِ «لورا» ميتپد. موقعيتِ دردناكيست؛ عشقي كه آينده ندارد. اين هم از بركتِ آن «مهمانسرا»ست كه «ژولين» اين جُمله را ميگويد، هرچند دلش ميخواهد كه آيندهاي در كار باشد. همهچي، وقتي دردناكتر ميشود كه «آسانسورِ» جادويي، «لورا» را ميفرستد پايين تا قلبِ «راجاپورِ غيبآموز» را در سينهاش بگذارند و نوبت به «ژولين» كه ميرسد، نورِ كوركُننده «آسانسورِ» جادويي، آنقدر هست كه نفهميم مُسافرش را «بالا» ميبرد، يا ميفرستد «پايين». نه اينكه مُهم نباشد، امّا مُهم آن اتّفاقِ خوب و مُباركيست كه بالأخره افتاده؛ اينكه «لورا» عشق را تجربه ميكند و «ژولين» هم ميفهمد كه بيعشق، زندگي كاملاً معموليست. همين است ديگر. وقتي از زندگي حرف ميزنيم، داريم از همين تجربههاي شگفتانگيزي ميگوييم كه روح و روانِ آدمها را دستخوش تغييرات عظيمي ميكند. و راست ميگويند كه روزگارِ ما به نويسندههايي نياز دارد كه بهجايِ عقلشان، با قلبشان بنويسند و «اِريكاِمانوئل اِشميت» ـ خدا را شُكر ـ يكي از اين نويسندههاست... بعدِ تحرير: لحنِ احساساتي؟ نگاهِ احساساتي؟ امّا چه ميشود كرد و چه كار ديگري از دست ما برميآيد وقتي داستانهاي «اِريكاِمانوئل اِشميت» اصلاً به نيّتِ برانگيختنِ احساسات نوشته شدهاند؟
دوشنبه 14 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 165]