محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1845859376
ادبيات - خرده جنايتهاي مُسيو اشميت!
واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: ادبيات - خرده جنايتهاي مُسيو اشميت!
ادبيات - خرده جنايتهاي مُسيو اشميت!
سعيد كماليدهقان:«تئاتر ماريني» خيابان شانزهليزه پاريس، جايياست كه ساعت 12 ظهر پنجشنبه هفدهم ژانويه با «اريك امانوئل اشميت» قرار مصاحبه گذاشتهام. چند روزياست كه اشميت هر روز ميآيد به تئاتر ماريني و به همراه گروهش تمرين ميكند تا روزهاي آخر ژانويه نمايشنامه جديدش، «تكنوتيك احساسات» [با اغماض: دگرگوني احساسات] را به روي صحنه ببرد. كمي با تاخير، با كت و شلوار سرمهاي رنگي وارد ميشود و با شادابي خاصي كه اصلا انتظارش را نداشتم، تا يكي از سالنهاي شيك ساختمان همراهيام ميكند. يك ساعتي گفتوگو ميكنيم و بعد دو تا كتاب اخيرش را به من هديه ميدهد و من هم شش، هفت تا از ترجمههاي فارسي كتابهايش را به او ميدهم و ميرويم پشت صحنه تئاترش. كارم كه تمام ميشود، از ساختمان تئاتر ماريني ميآيم بيرون و در پيادهروهاي خيابان شانزهليزه آنقدر قدم ميزنم و وقت ميگذرانم تا عصر بشود و بروم مونپارناس به ديدن سروش حبيبي كه «گلهاي معرفت» اريك امانوئل اشميت ترجمه اوست. كمتر نويسنده و مترجمي بوده كه كارهايش را دوست بدارم و از ديدنش هم لذت برده باشم اما سروش حبيبي يكي از همين استثناهاي فوقالعاده ادبيات است. آدم بينهايت متواضع و مهرباني كه ديگر در ايران كسوكاري ندارد و وقتي گله ميكنم كه خيلي وقت است ايران نيامده، ميگويد: «از وقتي مادرم فوت كرده، در ايران جايي ندارم و خيلي غريب است كه آدم در كشوري كه بهدنيا آمده برود هتل»، هر چند كه دوستان زيادي دارد كه هميشه او را شرمنده ميكنند و اصرار ميكنند كه برود منزل آنها. حبيبي در يكي از رستورانهاي قديمي مونپارناس به شام دعوتم ميكند. به حبيبي ميگويم كه آدم عجيبي است و چطور با ترجمه اين همه آثار كلاسيك و بزرگ به ترجمه كتاب متفاوت «گلهاي معرفت» اشميت رضايت داده كه ميگويد: «من كه فيلسوف نيستم يا مثلا خط و مشي خاصي را دنبال نميكنم. اگر از كتابي خوشام بيايد، ترجمهاش ميكنم و خب، از اين كتاب اشميت هم بسيار خوشم آمد.» اينطور ميشود كه يك روز به يادماندني سفرم در پاريس با صحبت و بحث درباره اريك امانوئل اشميت به پايان ميرسد و ياد اين عبارت «ارنست همينگوي» در كتاب «پاريس، جشن بيكران» با ترجمه مرحوم «فرهاد غبرائي» ميافتم كه ميگويد: «پاريس را هرگز پاياني نيست و خاطره هر كسي كه در آن زيسته باشد با خاطره ديگري فرق دارد. ما هميشه آنجا باز ميگشتيم، بيتوجه به اينكه كه بوديم يا پاريس چگونه تغيير كرده بود يا با چه دشواريها و راحتيها ميشد به آن رسيد. پاريس هميشه ارزشش را داشت و در ازاي هر چه برايش ميبردي چيزي ميگرفتي. به هر حال اين بود پاريس در آن روزهايي كه ما بسيار تهيدست و بسيار خوشبخت بوديم.»
آقاي اشميت، مثل اينكه شروع گفتوگو درست شبيه ماجراي كتاب «نواي اسرارآميز» شده. اينطور نيست؟
[بلندبلند ميخندد] پس حتما ترسيدي! ضبط صورتات كه كار ميكند؟
بله خيلي خوب هم كار ميكند!
حق با تو است. بعد از كتاب «نواي اسرار آميز» خبرنگارهاي زيادي را ترساندهام. ازم ميپرسند كه آيا من هم شبيه «ابل زنوركو» شخصيت نويسنده كتاب «نواي اسرارآميز» آدم مردمگريز و خشني هستم يا نه. اما اميدوارم اينطور نباشد. واقعيت اين است كه تلاش كردهام تا خصلتهاي بدم را به دوش اين شخصيت نويسنده در «نواي اسرارآميز» بگذارم و در زندگي واقعي خودم، خصلتهاي خوبي داشته باشم.
آقاي اشميت، كتابها و نمايشنامههاي شما در ايران ترجمه شده و اتفاقا با استقبال خوبي هم روبهرو شده است.
اين موضوع من را حسابي تحت تاثير قرار ميدهد. فارسي زبان فرهنگ است. يعني بهتر است كه بگويم «پارسي». فارسي زبان يكي از كشورهاي قديمي بافرهنگ است. كشوري كه فرهنگ در آنجا از خيلي وقت پيش وجود داشته است. خيلي خودماني بايد بگويم كه من از فرهنگ قديمي شما بيشتر از فرهنگ امروز شناخت دارم و مثل خيلي از غربيها، وقتي آدم ميفهمد كه كارش به زبان چنين كشور قديمي و بافرهنگي ترجمه شده، احساس افتخار ميكند و انگار كه عنوان اصيل و نجيبي به آدم داده باشند، واقعا احساس شگفتانگيزي است. از طرف ديگري من ايرانيهاي زيادي را ديدهام و ميدانم كه نمايشنامههاي من در ايران به روي صحنه رفته و جوانها هم از ديدنش استقبال كردهاند. خب، اين موضوع واقعا من را تحت تاثير قرار ميدهد چون كه تئاتر من تئاتري است كه سوال برانگيز است. يعني در اغلب نمايشنامههاي من سوالهايي مطرح ميشود كه جوابي به آنها داده نميشود. منظورم اين است كه نمايشنامههاي من درباره وضعيت بشر، روابط احساسي، جنسيت، عرفان، خدا، شك، نبود ايمان و موضوعهاي اينچنيني هستند و در اين نمايشنامهها كلي سوال درباره همين موضوعات مطرح ميشود و در نهايت هم جوابي به هيچكدامشان داده نميشود. وقتي آدم ميفهمد كه اين سوالها از عمق وجود ايرانيها هم شنيده ميشود، احساس شعف ميكنم چون به من ثابت ميشود كه فرضيات و اعتقادات اومانيستيام درست است. آن چيزي كه در زبانها، تاريخ، جغرافيا در ميان همه ملتها يكسان است همين سوالهاست. براي من انسان، حيواني است كه سوال ميكند و جالب اينكه در بيشتر مواقع اين حيوانات هستند كه به سوالها جواب ميدهند، چون در اصل جوابها نزد تكتك انسانها متفاوت است و خب، هميشه براي ادامه حيات نياز داشتهايم كه به خودمان جوابي بدهيم. جوابي فرضي، جوابي از روي تجربه، جوابي ذهني، هر جوابي كه براي ادامه زندگي لازم باشد اما نبايد اين نكته را فراموش كنيم كه هر قدر هم كه جوابهاي انسانها با هم فرق داشته باشد؛ سوالهايشان يكسان است. وقتي نمايشنامههاي من در ايران، ژاپن و حتي ايسلند اجرا ميشوند يعني كه حتما صداي مشتركي وجود دارد و اين به من اطمينان ميدهد كه اين اومانيسمي كه در من وجود دارد، درست است يا به عبارت ديگري، انسان حيواني است كه به موجب سوالهايش زندگي ميكند.
از ايران چه تصويري در ذهنتان است؟
تصويري كه امروز از ايران در ذهن من هست، همان تصويري نيست كه رسانههاي فرانسوي و دنياي سياست در فرانسه آن را بهوجود آورده كه تصويري زننده است و فكر ميكنم اين تصوير زننده نه تنها به قدرت در ايران باز ميگردد كه دامن كل كشور ايران از جمله مردمش را هم گرفته. تصويري كه من از ايران در ذهنم دارم، مثل اين تصوير زننده نيست چراكه من ايرانيهاي زيادي را ديدهام و ميدانم كه در ايران ميشود به معناي واقعي يهودي بود و يهودي زندگي كرد و ميدانم كه ايران كشور ضد يهودياي نيست. همچنين زنهاي ايراني زيادي را ديدهام كه به من گفتهاند كه زن بودن در ايران آنقدرها فاجعه نيست. من روشنفكرها، هنرمندان و ايرانيهاي ساكن در ايران و همچنين ايرانيهاي زيادي را ديدهام كه در پاريس ساكن بودهاند، چه بسا روزنامهنگارها و همه اينها بودهاند كه تصوير من از ايران را شكل دادهاند، تصويري كه در فرانسه، به شكل ناگزيري به خاطر رسانهها و مناسبات سياسي گونهاي پارانويا است.
آقاي اشميت، شما در دانشگاه فلسفه خوانديد در حالي كه بعدا به وادي ادبيات وارد شديد، فلسفه شما را چطور و چگونه در فعاليت ادبيتان كمك كرده؟
به نظر من ادبيات بهترين راه انجام كار فلسفي است. به عبارت ديگري، يك نوشته فلسفي مثل مقاله، رساله يا حتي يك خطابه دانشگاهي فلسفي بهترين راه فراگيري فلسفه نيست، هر چند كه همه اينها به نوع خود مفيدند. چرا؟ چون در واقع در زندگي روزمره است كه ما از خودمان سوالات فلسفي ميكنيم. از صبح تا شب، مدام از خودمان ميپرسيم كه آيا درست است اينطور يا آنطور رفتار كنيم يا آيا درست است كه به اين چيز يا آن چيز اعتقاد داشته باشيم يا نه، آيا درست است كه اين ارزش را برتر از آن يكي بدانم يا نه، آيا زندگي من بايد تحت ايمان به خدا هدايت شود يا نه، چه چيزي را بايد به فرزندانم ياد بدهم و كلي سوال اينچنيني. تمام طول روز از خودمان سوال فلسفي ميكنيم اما فلسفي بودن سوال را فراموش ميكنيم. من معتقدم كه بايد در زندگي سوالات فلسفي پرسيد و براي من، رمان يا نمايشنامه بهترين راه اين كار است، زندگي را توسط شخصيتهايي با گوشت، خون و احساس نشان ميدهم، شخصيتهايي كه در موقعيتهاي پيچيده دروني زندگي ميكنند و مجبورند كه در اين موقعيت فوري و حياتي سوالات فلسفي مطرح كنند. براي من، ادبيات بهترين راه نمود فلسفه است يعني به نظر من بايد فلسفه را در ادبيات نمود داد چراكه ادبيات در حال بازآفريني زندگي است و اينجاست كه فلسفه سر جاي خودش قرار ميگيرد. نوشتن يك مقاله فلسفي يا يك رساله فلسفي تنها ارائه خلاصهاي از يك تفكر است، يعني در يك مقاله ميتوان لب مطلب را ادا كرد تا جاي هيچ شك و شبهاي نماند. مقالهنويسي از اين بابت كاركرد آرشيوي دارد و آن چيزي كه مهم است، آرشيو نيست بلكه اين است كه چطور آن موضوع در زندگي نمود پيدا ميكند. من بهطور سنتي هم كار فلسفي كردهام، درس فلسفه خواندهام و در دانشگاه فلسفه درس دادهام و همان موقع هم بود كه شروع كردم به نوشتن. آدم خوششانسي بودم و كارهايم با استقبال خوبي روبهرو شد و نويسندگان معاصر را ديدم، با مخاطبانم روبهرو شدم و فورا هم كارم جهاني شد و اين طور شد كه توانستم به طور كامل بر نوشتن رمان و نمايشنامه تمركز كنم. اما هيچگاه فلسفه را رها نكردم چون كه داستانهاي من از فلسفه تغذيه ميكنند، همچون درخت كه از زمين تغذيه ميكند.
تا آنجايي كه من ميدانم، آغاز نويسندگي شما به ماجرايي برميگردد كه در صحراي «هوگار» برايتان اتفاق افتاد، ميشود كمي از آن ماجرا تعريف كنيد و اينكه دقيقا چه چيزي باعث شد كه به نويسندگي روي بياوريد؟
من در سال 1960 در خانوادهاي كاملا بيدين و بيخدايي بهدنيا آمدم. تحصيلاتم هم تماما در بيخدايي و بيديني گذشت. وقتي فلسفه را در سالهاي 1980 در مدرسه عالي نرمال واقع در خيابان ليل پاريس شروع كردم هم استادم «ژك دريدا» فيلسوف ملحدي بود. لب كلام اينكه تمامي تحصيلات من در زندگي هم تحصيلات ملحدي بود و در كشوري بهدنيا آمدهام كه مردماش تصور ميكنند خدا مرده و تصور ميكنند دين براي وقتي است كه آدم در حال احتضار است. در همين محيط من تبديل به يك فيلسوف شدم اما من اين طور فكر نميكردم كه خدا مرده باشد و اعتقادم اين بود كه خدا در همه انسانها لااقل با اين سوال كه چرا وجود دارد، زنده است. خدا به شكل سوالي در همه انسانها حاضر است يعني خدا در همين سوالي كه گاه در جوابش ما ميگويم، بله، نه يا نميدانم، وجود دارد، اما خدا هميشه بهشكل همين سوالي كه در بشر وجود دارد، زنده است. بنابراين من فكر ميكردم كه خدا نمرده و تمام آن فيلسوفهايي كه من آنها را ميستايم نيز به خدا اعتقاد داشتهاند. فيلسوفهايي مثل كانت، دكارت، لايبنيتس و هگل. به اين ترتيب من آيين بيخدايي را ادامه ندادم. يعني اگر كسي پيدا ميشد كه اين سوال را از من ميكرد كه «آيا خدا وجود دارد؟»، من مثل همه فيلسوفها جواب ميدادم: «نميدانم.» امروز هم اگر شما از من بپرسيد «آيا شما به خدا اعتقاد داريد، آيا خدا وجود دارد؟»، من جواب ميدهم: «نميدانم»، اما اين را هم اضافه ميكنم كه «اما گمان ميكنم وجود داشته باشد». چرا؟ چون وقتي در سال 1989، 29 سالم بود، ماجراي تاثيرگذاري را در صحراي هوگار تجربه كردهام كه نظرم را تغيير داده. به مدت 10 روز بايد صحرانوردي ميكرديم. اين تجربه در زندگي من واقعا تاثيرگذار بود. در اين بين، ناگهان من گم شدم و 30 ساعت تمام در صحرا راهم را گم كردم بدون اينكه هيچ موجود زندهاي در اطرافم باشد يا حتي چيزي براي آشاميدن داشته باشم. در ضمن شبهاي صحراي هوگار در ماه فوريه سرد بود و من به اندازه كافي لباس نپوشيده بودم. گم شده بودم و ميدانستم كه اگر راهم را پيدا نكنم حتما خواهم مرد چون نزديكترين دهكده در 300 كيلومتري ما بود اما من نميدانستم كه براي رسيدن به آن، به كدام جهت بايد بروم. شب را تنها در صحرا گذراندم اما به جايي كه ترس داشته باشم، احساس ميكردم كه نيروي عظيمي مرا احاطه كرده و احساس اطمينان به نفس والايي ميكردم. اين نيرو آنقدر قوي بود كه مطمئن بودم نميتواند از خود وجود من باشد و احساس ميكردم كه نيرويي متعالي است. البته به خوبي ميدانستم كه فلاسفه از چنين تجربهاي با عنوان شب عرفاني نام ميبرند و پاسكال فيلسوف نيز از آن به عنوان شب آتش نامبرده چون آدم احساس ميكند كه در حال سوختن است. احساس ميكردم كه خدا آنجاست اما اين خدا متعلق به هيچ ديني نبود، خود خدا بود. از آنجايي كه من آدم مذهبياي نبودم، نميتوانستم به خودم بگويم كه «نگاه كن! خداي مسيح يا خداي اسلام يا خداي يهود اينجاست»، نه، به معناي واقعي كلمه خود خدا بود. در نهايت مرا پيدا كردند. اوايل اين تجربه براي من رازي بود كه با كسي در ميان نگذاشتم و منبعي از ايمان بود، نهر آبي كه به رودخانه تبديل شده بود. اين نيرو نيز كمكم در من بزرگ و بزرگتر شد تا اينكه يك روز مجبور شدم كه به بودنش اعتراف كنم. در همين حال كه اين ايمان در من رشد ميكرد، قلم من هم قوت گرفت چون كه در آن شبي كه در صحرا گذراندم، تمامي شخصيت من متمركز شد و جسم، قلب و روح من با هم كار كرد. قبل از آن شب، روح من در گوشهاي بود، جسمام در گوشهاي ديگري و قلبم كه اصلا جايي نداشت. بعد از اين ماجرا، تمام جسم من با هم هماهنگ شد. براي من، يا بهعبارت ديگر، نويسندهاي كه امروز هستم، بعد از آن شب تازه متولد شدم. البته منظورم از همه اين حرفها اين نيست كه بگويم مينويسم چون به خدا اعتقاد دارم. مينويسم چون اين اتفاق مرا متمركز كرد و من اصلا قصدم اين نيست كه ديگران را متقاعد كنم كه به خدا ايمان بياورند اما اگر ديگران خوب مطالعه كنند، متوجه ميشوند كه ايمان عميقي در بشر و در بعضي از ارزشها وجود دارد و در همين حال، باز همه آن سوالها به سراغ آدم ميآيد. اولينبار در سال 1960 گوشت و پوستم به دنيا آمد اما در واقع، دومينبار در صحراي هوگار بود كه روح و قلبم به دنيا آمد.
امروزه در غرب و چه بسا در فرانسه كمتر نويسنده يا نمايشنامهنويسي را ميتوان پيدا كرد كه رويكرد ديني و عرفاني داشته باشد. فكر نميكنيد استقبال خوب جهاني از آثار شما كمي هم به اين خاطر باشد كه آثارتان مايههاي مذهبي دارد؟
تصور من اين است كه دليل موفقيت من رويكرد كاملا آزاد من در طرح سوالات عرفاني است. امروزه فلاسفه ديگر از خدا و ايمان حرف نميزنند و توجه من به اديان مورد استقبال خوانندگان قرار گرفته است. نه تنها در فرانسه كه در ديگر كشورهاي اروپايي هم همينطور است. مثلا، كتاب «گلهاي معرفت» [مسيو ابراهيم و گلهاي قرآن] نوعي از خرد را نشان ميدهد و مسيو ابراهيم هم آدم خردمندي است و آدمها هم او را دوست دارند و ستايشاش ميكنند و دوست دارند مثل او باشند و مثل او رفتار كنند. گاهي هم آرزو ميكنند كه اي كاش مسيو ابراهيم جاي پدرشان بود. مسلمان بودن اين مرد هم باعث شده كه آدمها اين شخصيت را دوست داشته باشند و احساس كنند كه اين شخصيت واقعا وجود دارد چون رفتارهايي اين شخصيت در آدمها علاقهاي را بهوجود آورده كه تا قبل از اين در موردش چيزي نميدانستند. وقتي سفر ميكنم، به من ميگويند كه بهخاطر شخصيتهاي نمايشنامههايم، آدمها، آدمها را بيشتر دوست دارند. من به واسطه شخصيتهاي داستانهايم علاقهاي را در خواننده بهوجود آوردهام كه اگر اين داستان وجود نداشت، آن علاقه هم شكل نميگرفت. به اسلام يا يك كشيش مسيحي يا يك پسر يهودي كه در حال مرگ است و درباره خدا سوال ميكند، علاقهمند شدهاند. به نظرم نگاه من يك نگاه اومانيستي است و من به خاطر دلايل مذهبي نيست كه سراغ اديان رفتهام بلكه بهخاطر دلايل انساني است كه به سراغ اديان رفتهام. خود انسان است كه نظر مرا جلب كرده و دين هم باعث ميشود كه انسانها زندگي كنند و به آنها چهارچوبي را ارائه ميكند كه در قالب آن بتوانند ديگران را دوست داشته باشند، متولد شوند و بميرند. به اين خاطر است كه به اديان الهي علاقهمند شدهام و خب، آدمها هم به اين موضوع پي ميبرند و ميفهمند كه عشق واقعي به انسانيت است كه چنين نگاهي را به دين در من بهوجود آورده است و توسط آن به جلو پيش ميروم و زندگي را تجربه ميكنم. به نظر چنين نگاه غيرايدئولوژيك و و غيرمذهبي به دين و سنت است كه براي آثار من موفقيت آورده است.
امروزه حتي در دنياي غرب هم كمي اين سوال مضحك به نظر ميرسد كه آدم از فيلسوفي بپرسد كه آيا به خدا اعتقاد دارد يا نه، در حالي كه شما بارها و به طور واضح در آثارتان اين سوال را از نو و دوباره مطرح ميكنيد.
به نظر من مضحك است كه كسي ديگر در اينباره سوال نميكند. كسي سوال نميكند چون همه فكر ميكنند كه جواب را ميدانند. فكر ميكنم مشكل همه تمدنهاي امروز در همين است كه آدمها فكر ميكنند كه جواب را ميدانند در حالي كه اصلا سوالي مطرح نميكنند تا به آن جوابي داده باشند. فاصلهاي از آگاهي و شناخت در آدمها بهوجود آمده و ديگر كسي سوال نميكند و در چنين دنيايي است كه من مينويسم و درباره خدا سوال ميكنم، چون ديگران تصور ميكنند كه جواب را ميدانند و جواب هم اين است كه خدايي وجود ندارد. حتي آدمهايي پيدا ميشوند كه پيش از اينكه سوالي از خودشان بپرسند ميگويند مسيحيت اصلا چيز جالبي نيست. در جايي كه همه عادت دارند كه جواب بدهند، من از نو سوال ميكنم.
آقاي اشميت، در بيشتر كارهاي شما نوعي «پايان خوش» را متصوريم. اين «پايان خوش» ربطي به اين نگاه عرفاني و ديني شما دارد؟
پايان خوش! راستش جواب به اين سوال كمي سخت است چون مثلا «اسكار و بانوي گليپوش» كه پايان خوشي ندارد، يا پسرك كوچكي كه ميميرد يا آيا ابراهيم حتي.
فكر كنم سوالم را بد مطرح كردم. منظورم اين بود كه نوعي اميد در همه كارهاي شما وجود دارد. داستانهاي اميدبخشي مينويسيد.
حالا شد. اين درست است. داستانهاي من پايان خوشي ندارند اما هميشه با برانگيختن نوعي احساس پايان ميپذيرند. حسي كه بهوجود ميآيد و در اين حس هميشه اميدي هم وجود دارد. البته اين به اين معنا نيست كه آثار من «پايان خوشي» دارند، يعني منظورم اين است كه از نظر هاليوودي و آمريكايي اتفاقا پايان خوبي ندارند. من اصلا دلم نميخواهد كه خواننده را دچار مشكل كنم بلكه ميخواهم او را در مشكل غرق كنم تا در آن غوطهور شود و دستانش به اصطلاح گلي و آلوده شود و بعد ميگويم بفرما، اين هم از طناب، بگير تا غرق نشوي. بهعنوان نويسنده هميشه به اخلاقيات پايبند بودهام و اينطور نبوده كه خواننده را به امان خودش ول كنم، هميشه مشكلي وجود داشته و معنا و علاقهاي هم در آن نهفته بوده است. پايان داستانها اغلب در بيرحمي و ابهام است اما هيچگاه پايان داستانهايم نيهيليستي يا منفي نبوده است. هميشه داستان اينطور به پايان ميرسيده كه زندگي ارزش زندگي كردن را دارد و نگاه مثبتي در پايان داستانهايم وجود دارد. پس ميشود گفت كه داستانهاي من از نگاه سنتي بله، «پايان خوشي» دارند.
«گلهاي معرفت» شايد درباره همزيستي ميان اديان باشد. به نظر شما چنين همزيستياي آيا در دنياي امروز امكان پذير است؟
دقيقا امكانپذير است. بودائيسم كمي در حاشيه رفته اما مهم اين است كه سه آيين توحيدي جهان تقريبا در تمام نقاط دنيا همزيستي دارند. مثلا در فرانسه كلي مسلمان، مسيحي و بودائي است. فرانسه كشور تك بعدياي نيست و اينطور نيست كه تنها يك آيين در آن وجود داشته باشد. جامعه فرانسه جامعهاي است كه به چندين و چند آيين ايمان دارد و همه اينها در كنار هم همزيستي دارند و دقيقا به همين خاطر هم هست كه من به همزيستي ميان اديان در كنار هم علاقهمندم و دربارهاش مينويسم. بايد اديان ديگر را هم بشناسيم و اينطور فكر نكنيم كه همه به همان چيزي ايمان دارند كه ما ايمان داريم و بايد اينطور فكر كنيم كه خب، آن چيزي كه مثلا فلاني هم به آن ايمان دارند به آن چيزي كه من ايمان دارم نزديك است و احساس دوري با او نميكنم. تلاش من اين است كه فاصله ميان آدمها، فرهنگها و اديان را كم كنم تا بشود ديگران را هم ديد و اينطور فكر نكرد كه ديگران از ما بسيار دورند بلكه آنها هم به ما نزديكند.
تا به حال قرآن خوانديد؟
بله. قرآن كتاب تامل برانگيزي است. يعني نميشود يك صفحهاش را باز كرد و تا آخر اين كتاب خواند. چون قرآن داستان نيست. بايد يك پاراگراف را خواند و دربارهاش فكر كرد و با آن زندگي كرد و دربارهاش سوال كرد. قرآن، انجيل يا اشعار ميلارپا همه اينطورند، يعني نميشود اولين صفحهشان را باز كرد و تا آخر كتاب بيوقفه خواند. بايد قسمتي را خواند و با آن جلو رفت. چنين كتابهايي راه را به ما نشان ميدهند و ما را در راه درست هدايت ميكنند. اينطور كتابها با كتابهاي معمولي فرق دارند.
دوباره ميخواهم برگردم به سوال اولم. آيا شباهتي بين شما و «ابل زنوركو» كتاب «نواي اسرارآميز» وجود دارد؟
[اشميت حدود يك دقيقه فكر ميكند] آه، بايد بگويم كه من بين دو شخصيت اين نمايشنامه در نوسان هستم. تا حدودي به «ابل زنوركو» كه گوشهگير شده علاقهمندم، چون وقتي از آدمها فاصله ميگيريم ميتوانيم روابطمان را مديريت كنيم و آدمها را دوست داشته باشيم. اما در عين حال شبيه روزنامهنگار اين نمايشنامه هم هستم. يعني كسي كه ميخواهد به آدمها نزديك شود. هر دوي اين احساسها در من وجود دارد و نميدانم كجا بهتر عمل ميكنم. پس در من تضاد وجود دارد چون هم ميگويم «ابل زنوركو» در من وجود دارد و هم ميگويم شخصيت روزنامهنگار به من نزديك است. اما اينكه من در بين دور و نزديك در كجا قرار دارم، خودم هم نميدانم.
«نوركو» فكر ميكرد كه ادبيات فراي زندگي واقعي است. شما هم همينطور فكر ميكنيد؟
نه، من برعكس فكر ميكنم. فكر ميكنم زندگي هميشه جلوتر از ادبيات است. زندگي واقعيتر، غنيتر و عميقتر از ادبيات است. به همين خاطر هم هست كه ادبيات دوام آورده و نجات پيدا كرده. چون هميشه پيشوايي بالاسر ادبيات وجود دارد و آن پيشوا خود زندگي است.
آقاي اشميت، واقعيت براي شما مهمتر است يا تخيل؟ ترجيح ميدهيد در واقعيت زندگي كنيد يا در تخيلتان؟
چه درست و چه غلط، آن چيزي كه در ذهن آدمي ميگذرد، واقعيت را شكل ميدهد و ممكن است حقيقت را هم تغيير بدهد. گاهي اوقات در ذهنمان شك داريم، مثلا شك داريم كه آيا فلانكس را دوست داريم يا نه و اين شك نه تنها ممكن است عشق ما را از بكشد بلكه ممكن است خود آن آدم را نيز در ما بكشد. در همين حال، اگر خواستهاي داشته باشيم، ميتوانيم آن را به حقيقت برسانيم و تحقق يابد. به نظر من واقعيت و تخيل را نميشود از هم جدا كرد. براي من تخيل است كه واقعيت را ميسازد.
پس نتيجه ميگيرم كه شما در تخيلتان زندگي ميكنيد.
[مي تامل ميكند] گاهي در واقعيت زندگي ميكنم و گاهي هم كاملا در تخيلم زندگي ميكنم. اما خودم خبر دارم كه چه زمانهايي در تخيلام هستم. به عبارت ديگر ديوانه نيستم. [ميخندد] خودمانيتر اينكه در تخيل من داستانها و شخصيتهايي وجود دارند كه به همان ميزان داستانها و شخصيتهاي واقعي اهميت دارند. واقعيت اين است كه بعضي از شخصيتهايي كه من خلق كردهام، اصلا با من زندگي ميكنند، با من حرف ميزنند. در زندگي روزمره من حضور دارند. گاهي اوقات انعكاس اين شخصيتها مثلا مسيو ابراهيم يا ابل زنوركو در زندگي من پديدار ميشود. در نهايت، من واقعيتام را توسط تخيلم غني و پربار ميكنم.
اگر قرار بود مثل «زنوركو» زندگي تك و تنها در يك جزيره يا زندگي در كنار آدمهاي معمولي را انتخاب كنيد، كدام را بر ميگزيديد؟
فكر ميكنم ترجيح ميدادم در جزيره زندگي كنم. چون من در يك جزيره تنها، احساس تنهايي نميكنم. يعني حتي اگر از نظر جسماني تنها باشم، باز احساس تنهايي نميكنم. كلي شخصيت در درون من وجود دارد، كلي آدم و به همين خاطر در تنهايي من اصلا تنها نيستم. در تنهايي من سرم كلي شلوغ است و با شخصيتهايم گفتوگو ميكنم و كلي سر و صدا در درونم ايجاد ميشود. پس اگر در جزيرهاي تنها باشم، اينطور نيست كه احساس تنهايي بكنم و ديگران را پس بزنم. وقتي داستان مينويسم، احساس ميكنم كه شخصيتها با من حرف ميزنند. به آنها گوش ميدهم و حرفهايشان را يادداشت ميكنم. از اين منظر مثل بتهوون هستم. بتهوون يك روزي كر شد اما باز هم موسيقي نوشت چون صداها در درونش وجود داشتند و نتها هنوز در درون او سر جايشان بودند حتي اگر گوشهاي جسماني او ديگر قادر به شنيدن آنها نبودند. اگر در يك جزيره تنها باشم، ديگران باز هم وجود دارند اما در درون من. من هم همان كاري را ميكنم كه بتهوون كر انجام داد. با ديگراني كه در درونم هستند، زندگي خواهم كرد. اما به هر حال اين يك فرض بود و اميدوارم همچنان مثل الان در كنار آدمها زندگي كنم.
از مرگ ميترسيد؟
سالها از مرگ خيلي ميترسيدم. سالهاي بسياري از مرگ در هراس بودم. شبها از خواب بيدار ميشدم و تب همه بدنم را فرا ميگرفت و از مرگ ميترسيدم. اما از وقتي فلسفه خواندم و به عرفان روي آوردم بايد بگويم كه ديگر از مرگ نميترسم اما خب، عجلهاي هم براي مردن ندارم. [ميخندد] چون مرگ... البته نميدانم كه مرگ چيست اما فكر ميكنم كه چيز غافلگيركنندهاي باشد.
در پايان نمايشنامه «مهمانسراي دو دنيا» به نظر شما آسانسور ژولين بالاخره به سمت بالا ميرود يا پايين؟
نميدانم. مهم اين است كه سوار چنين آسانسوري شد. اينكه در نهايت توانست سوار آسانسور بشود و مثل شروع نمايش بياراده و ناتوان نماند. ديگر آماده است كه هر اتفاقي را پذيرا باشد چه بالا برود چه پايين. از نظر احساسي، من هم اميدوارم كه به سمت پايين برود... خب، چند تا سوال قبل، شما از «پايان خوش» داستانهايم حرف زديد و مثلا در همين «مهمانسراي دو دنيا» پايان خوشي وجود ندارد. چون ممكن است در اين آسانسور يا بميرد و يا زنده شود. اگر داستان را اينطور تمام ميكرد كه آسانسور ژولين به سمت پايين حركت ميكرد خب، آن موقع داستان پايان خوشي داشت و ميشد مثل پايانهاي خوش هاليوودي و من از اين كار بيزارم.
آقاي اشميت، به نظر شما زن و شوهرها براي بقاي زندگي مشتركشان نياز به خرده جنايت زناشوهري دارند؟
در اين نمايشنامه من ميخواستم بگويم كه بزرگترين ماجراجويي عاشقانه نصيب زوجهايي ميشود كه زندگيشان دوام آورده باشد. يعني با گذشت سالها هنوز زندگي كنند. هيچ كاري مشكلتر از اين وجود ندارد. امروزه در غرب همه بر اين باورند كه ماجراجويي و خوشبختي يعني اينكه آدمها مدام عشقهاي مختلفي داشته باشند اما به نظر من ماجراجويي باارزش و قابل احترام و خوشبختي براي زوجهايي است كه با گذشت سالها زندگي مشتركشان دوام آورده باشد و اين كار بسيار بسيار مشكل است. اينكه احساس از بين نرود و تبديل به نفرت و خشونت نشود. من چنين موقعيتي را ميخواستم نشان بدهم اينكه زوجها چطور ميتوانند عشقشان را درمان كنند و نگذراند كه عشقشان نابود شود. به نظر من سختترين، پرهرج و مرجترين و خطرناكترين سفر زندگي، زندگي مشترك زن و شوهر است.
شما متاهل هستيد؟
متاهل بودم اما از هم جدا شديم.
خود شما در زندگي مشتركتان خرده جنايتهاي زناشوهري مرتكب شديد؟
بله، من در زندگي مشتركم با همسرم كلي اشتباه مرتكب شدم. البته من واقعا دوست ندارم درباره زندگي شخصيام حرف بزنم.
آقاي اشميت از اجراهاي نمايشنامههايتان راضي هستيد؟
بستگي دارد. گاهي اوقات اجرايي را ميبينم كه حتي از چيزي كه من نوشتهام بهتر از كار در آمده و گاهي هم اجرا دقيقا عين نوشته من است و گاهي هم خوب اجرا نشده. همه اينها اتفاق ميافتد و خب دنياي نمايشنامهنويسي دقيقا هميشه همينطور بوده. يعني نمايشنامهنويس بايد قبول كند كه نمايشنامهاش به ديگران هم تعلق دارد و ديگران هم حق دارند آن را روي صحنه ببرند و بازي كنند و تفسير خودشان را ارائه بدهند.
براي مثال كدام اجرا نظر شما را جلب كرده و بهتر از نمايشنامه بوده؟
يكبار رفته بودم روسيه. در سنتپترزبورگ بودم و نمايشنامه «فردريك و بلوار جنايت» قرار بود به روي صحنه برود. اجرا واقعا فوقالعاده بود. چون اصلا تصور نميكردم كه نمايش خوبي نوشته باشم و همهاش فكر ميكردم كه خيلي خيلي پيچيده است. 25 شخصيت در اين نمايشنامه بودند و «ژان پل بلموندو» نيز در نوشتناش كمكم كرده بود. اما متاسفانه من تنها يك درصد اجراهاي نمايشنامههايم را ميبينم و همهشان را نميبينم. مثلا هيچ وقت تا به حال ايران نيامدهام و هيچ كدام از اجراهايم در ايران را نديدهام. تا به حال 11 نمايشنامه نوشتهام و همانطور كه در جريان هستيد چند وقتي است ميآيم به تئاتر ماريني تا آخرين نمايشنامهام «تكنوتيك احساسات» [دگرگوني احساسات] را خودم به روي صحنه ببرم.
از آثار كداميك از نويسندههاي زنده فرانسه خوشتان ميآيد؟
خب، بعضي از نويسندگان هستند كه من به آثارشان بسيار علاقهمندم و هميشه كنجكاوم كه چه نوشتهاند. مثلا «فيليپ كلودل» يكي از آنهاست. «املي نوتومب» هم نويسنده منحصر به فردي است. در ضمن ما دوستان صميمي يكديگر هم هستيم. «املي» شخصيتي بسيار قوي و خارقالعادهاي دارد و اين دو نويسنده بيشتر از ديگران نظر مرا جلب ميكنند.
نويسندگاني كه درگذشتند و بسيار شما را تحت تاثير قرار دادند چطور؟
مولير، ديدرو، پاسكال، نويسنده آلماني «استفان زويگ»، فكر ميكنم مهمترينهايشان همينها باشد.
بزرگترين ترستان در زندگي چيست؟
بزرگترين ترسم اين است كه آدمهايي كه دوست دارم را از دست بدهم. نه اينكه مثلا بهخاطر مرگ آنها را از دست بدهم چون به هر حال يك روزي آنها ميميرند يا آنكه من زودتر ميميرم. اما ترس من از اين است كه از آنها جدا شوم. اينكه ديگر نبينمشان. ترسم از اين است. از اين ميترسم كه وقتي تلفن خانهام به صدا در ميآيد كسي آن طرف گوشي خبر مرگ يا مريضي كسي را به من بدهد. در زندگي همه چيز را يك طور ميشود جبران كرد الا از دست دادن آدمها. ممكن است كسي بگويد كه مريض است و ممكن است شفا پيدا كند يا بميرد اما از اين كه كسي را از دست بدهم و مهمتر از همه از كسي جدا بشوم، خيلي خيلي ترس دارم.
كابوسهايتان چطور؟ وقتي خوابيد چه كابوسهايي ميبينيد؟
مصاحبه [بلند بلند ميخندد]. كابوس ميبينم كه دارند با من مصاحبه ميكنند و خوب جواب نميدهم. وقتي آثار آدم به 50 زبان ترجمه شده باشد، مجبور است كه مصاحبه كند. البته اين موضوع ربطي به نوشتن «نواي اسرارآميز» ندارد، گاهي اوقات هم مصاحبهها به خوبي تمام ميشود اما وقتي كابوس ميبينم، خواب مصاحبههاي تلويزيوني و مصاحبههاي اينطوري را ميبينم. من واقعا خيلي بد خواب هستم. اما زياد كابوس نميبينم و خيلي اوقات هم خوابهاي خوبي ميبينم.
دوشنبه 14 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[مشاهده در: www.iribnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 418]
-
گوناگون
پربازدیدترینها