محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1830894374
در جستجوی شهری بدون دیوانه
واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک:
مردی که همسنّ و سال من بود و موی سر و رویش در هم آمیخته بود، روی میز نشسته بود. او گاهگاهی جاروی دستهداری را، که توی دستش بود، به جای گیتار و زمانی نیز میکروفون به کار میبرد. اهالی قصبه هم که توی قهوهخانه نشسته بودند؛ داشتند از خنده رودهبُر میشدند.
دیوانه، همچنان که داشت ترانهای را میخواند، دسته جارو را یک بار به جلو و بار دیگر به عقب میبرد و صداهای عجیب و غریبی از خودش درمیآورد. سپس سرِ دستة جارو را به دهان نزدیک میکرد و آواز میخواند. او از یک طرف پیچ و تابی به کمرش میداد و از طرف دیگر شانههایش را بالا و پایین میانداخت و داد میزد: «دَهَرولَه. دَم دَم رولَه…»
جماعت روی میز ضرب گرفته بودند و چون دیوانهها به شور و شوق درآمده بودند؛ تندتند هم داد میزدند: «زنده باشی آاااای. حِلمی دیوانه.»
در یک آن، کلمة حلمی دیوانه مرا یاد کسی انداخت. آیا این حلمی همان آدمی نبود که، من از سالها پیش میشناختمش. حتی صورتش با آن ریش درهم و برهمی که پوشانده بودش عین صورت آن بندة خدا بود؛ چشمانش مثلِ گذشته نیمهباز بود. پیشانیاش برآمده و گوشهایش بَلبَلِه بود. دستهایش نیز مثل دستهای خرس دراز دراز بود.
ـ آی پدرزن، گمانم من این دیوانه را میشناسم.
ـ آخر از کجا باید بشناسیاش؟ مگر تو اولین بار نیست که گُذَرت به این شهر میافتد؟
ـ این دیوانه از اهالی این شهر است؟
ـ به خدا من هم نمیدانم. سه سالی میشود که آمدهام اینجا. این دیوانه هم درست سه سال است که سر و کلّهاش این طرفها پیدا شده.
در همان دم دیوانه کنسرتش را به پایان رساند و چرخی دور میزها زد. یکی پنجاه قروش به او داد؛ دیگری ده لیره کف دستش گذاشت… برخی هم به او تشر زدند: «بیسروصدا برو بیرون!»
آخر سر حلمی با سرافکندگی از قهوهخانه بیرون رفت… من نیز نتوانستم سر میزم بنشینم، و پا شدم… من این مرد را بهخوبی میشناختم. هفت سال پیش توی شهرستانی در ادارهای با هم کار کرده بودیم. پس از آنکه استعفا داده و از آن اداره رفته بودم، دیگر نتوانسته بودم، هیچ خبری از حلمیبیگ بگیرم. در آن روزها او مردی جدّی و باوقار بود…
سر به دنبالش گذاشتم. در سر کوچه وقتی داشت مشتی بلوط از توبرة بقالی برمیداشت، مچش را گرفتم.
ـ حلمیبیگ!
در جستجوی شهری بدون دیوانهمرد، نگاهی بیروح به من انداخت. گویی میخواست خودش را از دست من برهاند. بقال همچنان که داشت هشت یا ده دانه بلوط دیگر نیز به زور توی مشت او میچپاند، گفت: «این کار او برای آدم شانس میآورد. اگر روزی از مغازة کسی چیزی بردارد، اجناس صاحب آن مغازه، آن روز مشتری زیادی پیدا میکند.»
حلمی در یک چشم به هم زدن از آنجا دور شد. بفهمینفهمی داشت میدوید. من نیز پا گذاشتم به دو… در هر حال باید سر درمیآوردم که، آیا این حلمی، همان حلمی قبلی است یا نه!
حالا دیگر داشت به سوی باغچهای میدوید. گفتهاند که، زور کمتر کسی به دیوانه میرسد! اما من هم سعی میکردم از او، واپس نمانم. تا او بر سرعت گامهایش میافزود، من نیز گامهایم را تند میکردم. و تلاش و کوشش میکردم هر جوری شده، خود را به او برسانم… بعد او به یکباره در جایی که به بیشهزاری مانند بود، غیبش زد. من در آن دم فریادزنان گفتم: «حلمیبیگ! حلمیبیگ!»
اما مردک هیچ صدایی از خودش درنمیآورد. معلوم نبود پشت کدام درختی پنهان شده است. پس از آنکه چند بار صدایش زدم، ناگهان صدای خندة دیوانهواری را دم گوشم شنیدم… خودش بود. در آن دم، او که از لابهلای بوتهها درآمده بود، نیشش تا بناگوش باز شده بود.
ـ حلمیبیگ!
ـ ها!
مرد، خود خودش بود. اما باز ته دلم دودل بودم. به کنارش رفتم.
ـ آی حلمیبیگ، این چه حال و روزی است که برای خودت دُرُست کردهای؟
ـ خوب، من دیوانه این شهر هستم!
ـ راستیراستی زده به سرت؟
در جستجوی شهری بدون دیوانهاز نو خندید… شما با اولین نگاه، کسی را که اینطور قاهقاه میخندد، دیوانه به شمار میآورید…
مرد همچنان که از میان بوتهها میپرید، مثل توپی کنارم اُفتاد. بعد همة چیزهایی را که از توی جیبهایش درآورده بود، پیش رویم گذاشت؛ آبنباتها، بلوطها، سیگارهای گرانبها، روبانهای نایلونی، شکلاتی بزرگ، چهار دانه پرتقال درشت، عینکی بسیار عالی، حدود دو یا سه متری پارچة پالتوی سربازی و…
راستش آدم با دیدن آن چیزها پیش خود خیال میکرد که جیبهای حلمیبیگ بیشتر به یک مغازه پیلهوری شباهت پیدا کرده.
ـ بنال ببینم کی عقل از کلهات پریده.
ـ کی عقل از سرش پریده؟! البته که عقل از کلهام نپریده… تا تو از کارمندی دولت استعفا دادی، زودی حالیام شد که این شغل هیچ سودی به حال آدم ندارد. اگر پولی را که سر بُرج میگیری بابت اجاره بپردازی، آنوقت نمیتوانی شکم زن و بچههایت را سیر کنی؛ و اگر با آن پول شکم زن و بچههایت را سیر کنی، آنوقت پول اجارهخانه را از کجا باید بیاوری؟ بعد مرخصی یکماههام را از اداره گرفتم و پاشنهها را ور کشیدم و شروع به جستجوی شهری بدون دیوانه کردم. عینکی دودی به چشم زدم. پالتوی سربازیام را تنم کردم و جامهدان بزرگم را برداشتم و تکتک شهرها را زیر پا گذاشتم. پایم به هر قصبهای که میرسید، اولین سؤالم از یکی، دو تا از اهالی آن شهر این بود که، آیا شهر آنان دیوانهای برای خودش دارد یا نه؟ تا جواب میدادند «بله»، تندی راهم را میکشیدم و میرفتم به شهری دیگر.
در بیست و پنج روز دست کم به بیست و پنج شهر سر زدم، اما در هر حال هر شهری دیوانهای برای خودش داشت. دیگر سه یا پنج قروشی را هم که از شکمم زده و پسانداز کرده بودم، داشت ته میکشید که دستِ آخر گذرم به این شهر افتاد… زودی رفتم توی یکی از قهوهخانهها نشستم و پس از خوردن یک استکان چایی از پیشخدمت کافه پرسیدم: «برادر جان، آیا شما توی شهرتان دیوانهای هم برای خودتان دارید؟»
در جستجوی شهری بدون دیوانهـ دیوانه کجا بود عزیزم. ما هشت سال پیش دیوانهای برای خودمان داشتیم اما بعد از آنکه به یکباره رفت زیر ماشین، همه اهالی شهرمان تا کنون حسرت داشتن دیوانهای را میخورند. راستش دیوانة ما، مرد بسیار خوبی بود. به همة قهوهخانهها سر میزد. آواز میخواند. همهاش توی محلّهها پرسه میزد، لتههایی به در خانة این و آن میبست. تا جایی جشنی برپا میشد، انگار مویش را آتش زده باشند، زودی سر و کلّهاش پیدا میشد؛ پایی میکوبید و دستی میافشاند. از دماغش صدای دایره و از سینهاش صدای طبل درمیآورد. اما معلوم نشد چرا یک روز جمعه مرد. صَفَر، رانندة شهرمان او را زیر گرفت و بدجوری له و لوردهاش کرد. به خدا قسم، برای به خاک سپردنِ جنازهاش، چنان مراسم باشکوهی برگزار کردیم، حتی زمانِ از دست رفتن بخشدار شهرمان چنان مراسم باشکوهی توی این شهر برگزار نشده بود!
بعد پیشخدمت آهی از ته دل کشید.
ـ آاااه! آااااه! بعد از مرگ داوود دیوانه دیگر شادی از شهر ما رخت بر بست. حالا از کجا میتوان دیوانهای مثل او پیدا کرد!؟
بعد از شنیدن حرفهای مردک زودی دست به کار شدم. راه افتادم و یکراست رفتم پیش زن و بچههایم. بعد از آنکه خودم را برای رفتن آماده کردم، به زنم گفتم: «یاالله، من دیگر رفتنی شدم.»
زنم گفت: «خوب حالا کجا میخواهی بروی؟»
گفتم: «هیچجا. مِنبَعد خودم را به دیوانگی خواهم زد. میدانی؛ با هزار زحمت توانستم یک شهر بدون دیوانه گیر بیاورم.»
گفت: «آی، مگر عقل از سرت پریده؟ این چه حرفی است که میزنی؟ آنوقت حال و روز ما از چه قرار خواهد بود؟»
گفتم: «هیچی، شما نیز زن و بچههای یک دیوانه خواهید شد.»
در جستجوی شهری بدون دیوانهخوب، برای اینکه مثل یک دیوانه معروف وارد شهر شوم، باید رختها و سر و وضعم را تغییر میدادم
. به همین خاطر، پیش خیاطی رفتم و پارچه پالتوییای را که برای خود خریده بودم، به او دادم؛ او هم پالتوی بسیار دراز و قرمزی برایم دوخت… بعد آنقدر پالتو را به زمین مالیدم که کهنه و فرسوده به نظر بیاید، از سمت راست و چپش هم، چند جایش را سوراخ کردم. بعد رفتم بازار کهنهفروشها و مقدار زیادی اسکناس و سکههای قدیمی و مدالهای ساختگی خریدم و همه آنها را یکبهیک به جایجای پالتوم، دوختم. کمربند پهنی به کمرم بستم و از حلقهاش، با نخ، ماهیتابهای آویزان کردم. از ماهیتابه باید به جای گیتار استفاده میکردم؛ از هر طرف پالتوم نیز یک چیزهایی آویزان کردم؛ یک ملاقه، یک چُمچِه، یک لگن بچه، یک ساعت الکتریکی قدیمی، یک چتر زنانه، یک درپوش بخاری… همچنان که از هر طرفم زَلنگ و زلونگی آویزان کرده بودم، رفتم سوار مینیبوس شدم… جماعت وقتی مرا با آن حال و روز توی مینیبوس دیدند، قاهقاه خندیدند. تا مینیبوس راه افتاد، پا شدم و ماهیتابهام را به دست گرفتم و شروع کردم به خواندن ترانههایی که بلد بودم… همه مسافران هم میخندیدند و هم برایم دست میزدند؛ چنان حالت خوشی به آنان دست داده بود که، یکی پرتقالی به سویم میانداخت تا بخورم، یکی شکلاتی به دستم میداد… یکی اسکناسی کف دستم میگذاشت. رانندة مینیبوس هم، بیآنکه پولی از من بگیرد، به من میگفت: «آی، پس تو تا حالا کجا بودی مَرد؟ از این به بعد با من بیا! خورد و خوراکت هم با من…»تا پایم را توی شهر گذاشتم، همه با دیدنم زدند زیر خنده. هشت یا ده بچه هم دنبال سرم راه افتادند. چیزی نگذشت که تعداد بچهها به پنجاه و یا صد نفر رسید. درست گفتهاند که، حرف راست را باید از بچه شنید! در واقع این بچهها بودند که، اخبار لازم را درباره من به گوش آدمبزرگها رساندند.
ـ آی، مگر نشنیدهاید که، دیوانهای به شهر ما و محله ما آمده.
ـ آن هم چه دیوانهای، داوود پیش این یکی کم میآورد.
خدا نگهشان بدارد. از همان روزهای اول توی کافهها بدون دادن پول، چایی و قهوه میخورم… توی رستوران غذا و نوشیدنی به طور رایگان به من عرضه میشود. از این گذشته پنج یا ده قروشی هم میگذارند توی جیبم چنانکه گویی این آدمها سالها در حسرت دیدن دیوانه به سر میبُردهاند!
راستش مَنی که در گذشته باید از بام تا شام توی ادارهمان پای سندها را امضا میکردم و آنها را شمارهگذاری میکردم و
در جستجوی شهری بدون دیوانهتا رئیس وارد اتاق میشد، پیش پایش بلند میشدم و دست به سینه میایستادم و ماه به ماه و سال به سال بیهوده وقتگذرانی میکردم… و دست آخر از گرسنگی میمُردَم، اگر قبلاً از وجود چنین شهری باخبر میشدم، خیلی زودتر از اینها میآمدم.
جماعت با پیدا کردن یک دیوانه، چنان شادمان میشوند که، از خودشان نمیپرسند که این مرد کیست و از کجا آمده؟…
بدون هیچ سلام و علیکی و در زدنی وارد اتاق قائممقام میشوم. زودی به سویش میروم و با غرور روی مبل مینشینم. قائممقام بعد از آنکه سیگار گرانبهایی را به زور کفِ دستم میگذارد، با فندکش روشنش میکند. آنوقت قهوهای برایم سفارش میدهد… همچنان که دارم نرمنرمک قهوهام را میخورم، از من میپرسد: «توی دردسری اُفتادهای حلمی؟»
نیشم تا بناگوش باز میشود. خندهام نشانگر این است که هیچ گرفتاریای ندارم… میخواهم از جا پا شوم و از در بیرون روم که زودی دست قائممقام توی جیبش میرود و پنج لیرهای به طرفم دراز میکند… از آنجا یکراست پیش مدیر دارایی میروم، از آنجا پیش دکتر و از آنجا هم نزد رئیسپلیس… خدا نگهشان بدارد با پنج یا ده لیرهای که آنان به من میدهند، جیبم پُرپول میشود… بعد میروم سراغ مغازهدار… لبخندزنان وارد مغازهای میشوم و دستی به بازوی صاحب مغازه میزنم. او، زودی کشو میزش را بیرون میکشد و پنج یا ده لیرهای به من میدهد.
ـ اِنشاءالله که دستت سبک است حلمی…
…یک وقت اگر دستم توی مغازة پارچهفروشی به توپ پارچهای ساییده شود، پارچهفروش در همان دم به شاگردش میگوید که دو یا سه متری از آن برایم ببرّد… از این گذشته، کارکنان بهداری شهر هم آمادة خدمتگزاری به بنده هستند.
روزی جایی از بدنم درد گرفت… همانطور گرفتم میان راه خوابیدم. خدا جان، در یک آن، همه اهالی قصبه، از کوچک و بزرگ، به آنجا سرازیر شدند. باورت نمیشود. گذشته از دکتر، قائممقام هم سر و کلّهاش آنجا پیدا شد…
همة آنان پیدرپی به دکتر میگفتند: «اگر نمیتوانی تشخیص بدهی که به چه بیماریای دچار شده، او را با تاکسی به شهر ببریم.»
در جستجوی شهری بدون دیوانههمهشان پیدرپی میگفتند: «دکتر، به دادمان برس. آخر به دلیلِ حُرمَت گذاشتن به اوست که اَجناسِ ما مُشتری زیادی پیدا میکند.»
یک هفتهای توی بیمارستان مثل یک فرمانروا از من مراقبت کردند. قائممقام سه بار به دیدارم آمد. اهالی قصبه هم هر روز به من سر زدند. موقع مرخصی از بیمارستان نیز اهالی شهر از کوچک و بزرگ چنان استقبالی از من کردند که گویی یک مأمور عالیمقام دولت از عمل جرّاحی مهمی جان سالم به در بُرده!
ـ پس زن و بچههایت چطور زندگی میکنند؟
باز نیشش تا بناگوش باز شد.
ـ ماهی دو سه روز فلنگ را میبندم. اهالی شهر هم دیگر به این کارم عادت کردهاند. به همدیگر میگویند: «میدانید! بیچاره وقتی حالش پریشان میشود، برای اینکه یک وقت ضرری به اهالی نزند، بیخبر میگذارد و به جای نامعلومی میرود!»
من هم همة چیزها و پولهایی را که در مدت زمانی معلوم جمع کردهام، گاهی به وسیلة پُست، گاهی هم در جایگاهی که با زنم از قبل قرار و مدار گذاشتهایم یک جوری به آنها میرسانم… اینجوری آنها با خوشی و خرّمی زندگیشان را میگذرانند… حالا یکی از پسرهایم دارد توی دانشگاه درس میخواند، یکی از دخترهایم هم دارد دبیرستان را به پایان میرساند، آپارتمانی هم با پول خودم خریده و دادهام داخلش را با چیزهای بسیار عالیای که زنم پسندیده، آراستهاند.
ـ خوب، تو کی از این دیوانگی دست بر خواهی داشت؟
باز نیشش تا بناگوش باز شد.
ـ مگر زده به سرت! توی این کشور یک عالمه دیوانه حرفهای وجود دارد. اگر این شهر را ترک کنم، تندی یکی میآید و جایم را میگیرد. به این دلیل نمیتوانم از شهر محبوبم بروم. آخر من هم دیگر به دیوانگی عادت کردهام.
آنوقت، همچنان که داشت جستوخیزکنان از من دور میشد، برگشت و به من گفت: «آی! نکند یک وقت جایی در این باره حرفی با باقی مردم بزنی! هرچند! راستش را بخواهی دیگر توی این دنیای بزرگ هیچکس به حرفهای تو گوش نمیدهد!»
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 242]
-
گوناگون
پربازدیدترینها