واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: ستاره هاي روستا (2) ملاكاظم راست مي گفت
روستاي سرسبز و زيباي «خضرلو» در پاي تپه باستاني دوره «اوراتوري» يكي ديگر از شاهدان مقاومت و حماسه فرزندان اين سرزمين است.
اين روستا كه در شش كيلومتري غرب شهر «سيه چشمه،- مركز شهرستان چالدران، استان آذربايجان غربي- واقع شده 100 خانوار جمعيت دارد و اهالي غيور و ديندار آن، اغلب به كشاورزي و دامداري مشغولند.
مقبره سادات «كوه كمره اي»، غار تاريخي «چهل تپه»، ييلاق «سيداعلي» و چشمه هاي زيباي «ايستي بلاخ» و «نوروز بلاغي» از جاذبه هاي اين روستاست.
«خضرلو» در صحنه هاي مختلف مبارزه عليه رژيم پهلوي و دفاع از كيان كشور و انقلاب اسلامي كارنامه اي درخشان داشته و در اين راه چهار تن از بهترين فرزندان خود را فدا كرده است. شهدايي كه اينك نامشان زينت بخش كوچه هاي روستاست.
شهيد ابراهيم محمدپور
ابراهيم در دهم بهمن ماه سال 1326 در خانواده اي مذهبي و مستضعف ديده به جهان گشود.
در دوران تحصيل با آنكه معلم روستا از طرفداران سرسخت رژيم پهلوي بود، عكس شاه را به گردن سگ مي آويخت و در روستا مي چرخاند.
ابراهيم در سال 1338 با دختر يكي از بستگانش ازدواج كرد كه حاصل اين پيوند سه دختر و دو پسر است.
مهمان نوازي، صله رحم و تقيد به شرايع ديني به خصوص نماز و حجاب از ويژگي هاي بارز ابراهيم بود.
زماني كه در پايگاه عملياتي كردوان، كمبودهايي پيش مي آمد، نيروها را با اين عبارات كه جنگ هاي زمان پيامبر و ائمه را به خاطر بسپاريد كه با يك دانه خرما، روز و شب را سپري مي كردند، دلداري مي داد.
چند روز پيش از آخرين مأموريت به خانه آمد. محسن- پسر بزرگش- به سختي بيمار بود و همسرش هم باردار. دل كندن از خانواده سخت بود اما او ابراهيم وار خداحافظي كرد و گفت نام پسرم را اسماعيل بگذاريد. اين بار ابراهيم بود كه به قربانگاه مي رفت. عيد قربان ابراهيم، پانزدهم ارديبهشت 1362 بود. درگيري با نيروهاي ضدانقلاب در جاده پايگاه كردوان به سلماس، ابراهيم محمدپور را به آرزوش رساند.
شهيد محمد تقي مهدي زاده
محمد تقي در روز نوروز سال 1341 متولد شد، با معصوميتي كه تا پايان زندگي در چشمان آبي اش موج مي زد.
شايد حالا هم، اين صحنه مثل فيلم از جلو چشم اهالي روستا و دوستانش مي گذرد كه محمد تقي موقع نوبت آبياري خودشان، با دوچرخه مي آمد و خيلي آرام و باوقار و متانت، از دوچرخه اش پياده مي شد و با بيل، جلوي آب را به طرف زمين كنار روستا باز مي كرد و خيلي با ادب، دوچرخه را سوار مي شد و مي رفت.
تابستان سال 60 وقتي دوره آموزشي سه ماهه اش تمام شد به دوستانش با اطمينان گفت: «من شهيد مي شوم.»
در كوشك از ناحيه دست مجروح مي شود و پس از بهبود به جبهه رقابيه و از آنجا به دشت آزادگان مي رود.
مي خواست داوطلبانه به خط مقدم برود كه دوستانش مي خواهند مانع شوند ولي حريف او نشده و به فرمانده گروهانش مي گويند شما يك چيزي بگوئيد، شايد بپذيرد. وقتي فرمانده با رفتن مهدي زاده مخالفت مي كند، او مي گويد: «الان كه شما مانع من مي شويد، آيا آن موقع در قيامت جوابگوي من خواهيد بود؟ اگر از من بپرسند چرا از دينت دفاع نكردي؟، مي گويم، ايشان نگذاشت. من مي روم و شهيد هم مي شوم.» فرمانده گروهان مي گويد: «من ديگر حريف ايشان نمي شوم. او مي رود و شهيد هم مي شود.»
بالاخره محمدتقي درعمليات بيت المقدس به آرزويش مي رسد و 21 ارديبهشت سال 1361 در مرحله دوم اين عمليات شهيد مي شود.وقتي پيكر مطهرش را آوردند، پدرش در سخنان كوتاهي هنگام تشييع گفت: «من خودم خرمشهر را نمي شناسم، ولي از آقاياني كه قبول زحمت نموده و جنازه پسرم را از راه دور آورده اند و تحويل من داده اند، خيلي تشكر و قدرداني مي كنم. يك فرزند براي من چيزي نيست. هرچند تا پسر داشته باشم، براي دفاع از دين و اسلام و انقلاب به جبهه مي فرستم كه قرباني بشوند.»
شهيد كاظم عباس زاده
كاظم درسال1333 به دنيا آمد. با آنكه به دليل مشكلات معيشتي نتوانست درس بخواند اما به ارزش علم واقف بود و مي گفت: ما هرچه مي كشيم از بي سوادي و نداشتن علم است. به همين دليل فرزندانش را به شدت براي كسب علم و دانش تشويق و ترغيب مي كرد.
با آنكه درطول جنگ، خانه و مأواي كاظم جبهه شده بود اما شهادت نصيبش نشد چرا كه سرنوشت او طور ديگري نوشته شده بود.جنگ تمام شد و خيلي ها رفتند دنبال زندگي شان اما براي كاظم هيچوقت جنگ تمام نشد. غرب و شمال غرب از شيطنت اشرار در امان نبود و بايد مرداني چون او دربرابر مزدوران بيگانه مي ايستادند. تنها يك بار در زندگي اش گريه كرد و آن هم وقتي بود كه خبر رحلت امام و مقتدايش ر ا شنيد و همان يك بار تلافي همه عمر را درآورد. مؤذن خوبي بود و رفقا «ملاكاظم» صدايش مي زدند.
29 تير 1376، ملاكاظم نمازظهر و عصرش را به جماعت خواند و پس از نماز رو به رفقايش كرد و درميان حيرت همه نحوه شهادت و قرارگرفتن در آرامگاهش را براي همه تشريح كرد.
چندساعت بعد كاظم عباس زاده در منطقه «كوزه رش» سلماس به دست تروريست هاي مورد حمايت آمريكا به شهادت رسيد و درست همانطور كه خودش گفته بود. ملاكاظم راست گفته بود.
شهيد رسول پوراسماعيل
رسول نسل سومي بود، درست مثل من و تو.
دو روز مانده به سومين سالگرد پيروزي انقلاب اسلامي در خضرلو متولد شد. پس از گرفتن ديپلم، دوره سربازي اش را به عنوان سرباز معلم طي كرد. صداي خوشش او را به سوي مكبري و مداحي سوق داد. عاشق و شيفته حضرت ابوالفضل(ع) بود. به قول خودش وقتي از حضرت عباس مي خواند از خود بيخود مي شد.
تابستان سال 1385 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد، در تيپ يكم حضرت عباس(ع) لشكر 31 عاشورا. انگار سرنوشت رسول با عاشورا و مولايش ابوالفضل پيوند خورده بود. اوايل شهريورماه همان سال كه با ولادت مولايش هم مصادف بود، مزد پاكي و ارادت خود به خاندان اهل بيت را گرفت و در نبرد با گروهك ضدانقلاب به شهادت رسيد.
شهادت رسول پوراسماعيل دو پيام داشت؛ اول آنكه راه شهادت براي مشتاقان و مجاهدين راه حق همچنان باز است و ديگر آنكه امنيت و آرامش كشور مرهون خون پاك جواناني چون رسول است و زنهار كه حرمت اين خون هاي مقدس را حفظ نكنيم.
اين بود روايت خضرلو و اسوه هاي ايثارش. شما هم براي معرفي مردان هميشه جاويد روستايتان با ما تماس بگيريد.
يکشنبه 13 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2468]