واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: گویند که وقت هوشیاری است
این مستی شاعرانه تا چنــد؟
در عصـر تلاش ِ آسمان کوب
عشق و غزل و ترانه تا چند؟
چون شمع بمرد و کاروان رفت
این قصه و آن بهانه تا چند؟
اینک من و پاسخ دل انگیز:
تا منظره ی غروب خورشید
یادآور عمــر رفتـه ی مـاسـت
تا حـالت یک اجـاق خاموش
چون خاطره های خفته ماست
تا ابــر فشـرده ی بهـاری
مـاننــد دل گرفتـه ی مـاسـت
تا لاله به سان جام صهباست
تا بحـر خـزر کشیده سرمسـت
صد ساحل سبز را در آغوش
تا قصـر خـراب تـخت جمشید
افسانه سَراست لیک خاموش
تا موج نسیم و رقص گل هاست
بر گـرد سهـند پـرنیان پوش
تا صبح بهار هست و شیراز
تا از پس مـا پـی تمـاشـا
بر سبزه ی خاک ما نشینند
تا مـردم مــست در پیاله
عکس رخ مـاه ِ یـار بیننـد
تا دستـه ی اردکان سحرگاه
از بـام افــق ستـاره چیننـد
تا سیب شکوفه بر سر آرد
تا در شب دوری از عزیزی
جـان و دل بی قـــرار داریـم
تا در غــم مــرگ نازنینـی
چشمــان سرشکبــار داریــم
تا باختن و شکست خوردن
از گـردش روزگـار داریــم
تا زندگی است و رنج احساس
تا این همـه جلـوه های پنــدار
بـر پــرده نـغز زنـدگـانی است
تا این همه سرد و گرم پر شور
در عالم مستـی و جـوانی است
تا ایــن همــه آرزو و امیــد
با آن همه حُسن و دلستانی است
تا بودن و خواستن به یک جاست
تـا بــزم بـلـنـد آسـمــانـهـا
از شمع ستـاره ها تـهی نیسـت
تا جنگل و کوه و دشت و دریا
از نغمــه ی آشنـا تـهـی نیسـت
تا روح بــزرگ آدمیــزاد
از عاطفه و صفـا تهـی نیسـت
عشق و غزل و ترانه باقی است!
«سهند »
برجسته ی سپید طهارت
چتر فرودِ زرتشت
افسانه خروج نهنگ از کنار نیل.
آتش به جان برف به دوش
آئینه ی محدب کولاک قرن ها
موی سفید سینه ی تاریخ
یک خرمن غنیمت ابریشم
را شام دستبرد، به سودای شرق و غرب .
یک چادر سپید اطاعت
در لحظه ی تقاطع جوهای سرخ و گرم.
یک عقده ی بزرگ کتان پیچ
یادآور تصلب ایمان، فراز دار
یک صخره ی درشت
از آخرین فلاخن پیش از دعای نوح
آنک قیام روشن اسطوره های دشت
قطب سفید غربت مهتاب
آنک
قشلاق واگذاشته ی سیمرغ،
یک حرمت بلند.
موج منیع کشمکش خون و برف و باد
حجم شرف، سهند.
« گوزن »
با پویه اش، ظرافت ناز و نوا در او
با چشمهای مشکی گیرایش
با شاخ های افشانش، پرپیچ
با گردنش کشیده، و گستاخ
من دوست دارم او را
او را، که شوخ و آزاد
اما همیشه، مضطرب و چشم و گوش باز.
برتپه ها، و دامنه پرسه می زند
و، در پسین هر عطش گرم
بر آب سرد دور ترین آبشارها
آغوش می فشارد
آنجا که ای بسا، پس هر سنگ و بوته ای
دستی به ماشه ای است
آزاد و بیمناک و گریزان و خودنما
مجموعه ی وجود گوزن
ترکیب بس شگرفی است
نیمی از آن حماسه و نیمی از آن غنا
شعر گوزن، شعر درخت اقاقیاست
در حالت گریز و ستیزش با باد
و، در همان زمان
وسواس انتشارش در دل
شعر گوزن
شعر هراس ها، و هوس های کودکی است
در مرز لاله زاری ممنوع …
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 129]