واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک:
خنکای سپیده دم دیدارآرام آرام از پشت بوتههای گل جلو میروم. صدای خندههای ریز زهرا را میشنوم، حالا دیگر نوک دمپاییهای کوچک قرمزش را که از پشت درخت سیب زده است بیرون، میبینم. میپرم جلویش، جیغ میکشد و بعد میخندد و فرار میکند از توی باغچه و میدود سمت مادر که روی ایوان کنار سماور گردو مغز میکند. زهرا را میگیرد توی بغلش و رو به من سربلند میکند و سرزنش آلود میگوید: محمد! محمد آقا!
****
چشمهایم را باز میکنم. درد میپیچد توی سینهام ؛صادق سرش را خم کرده است روی صورتم، بخار دهانش تند و تند ابرهای کوچک سفید میسازد و محو میشود.
محمد! محمد! نخواب، نباید بخوابی.
دستهایم کرخت شده است. باد سرد، صورتم را میسوزاند و خواب را میبرد. خیال صادق از من که راحت میشود دوباره بر میگردد سراغ دیواره کوتاه برفیاش. دستهایش را فرو میکند توی برف و حجم بزرگ برفها را روی هم تلنبار میکند.
- دیگر برف نمیآید. هوا حتما تا صبح خیلی سرد میشود. اینطوری باد کمتر میخورد به ما.
و بر میگردد و دوباره نگاهم میکند تا مطمئن شود بیدارم. دستهایش را ها میکند و دوباره فرو میکند توی برف.
- هوا که روشن شد راه را پیدا میکنم و میروم پایین کمک میآورم.
****
دور میزنم و از کنار ایوان میروم تا کمک پدر کنم. پیراهن بلند و سفیدش پر از گل شده است. کاهگلها را آرام آرام روی دیوار حیاط میمالد. گل سرخ خشک، نرم نرم تر میشود و تازه.
-کمک کنم؟
پدر سر میگرداند. صورتش توی بعد از ظهر گرم تابستان خیس عرق است. موهای جلوی پیشانیاش از زیر عرقچین زده بیرون و زیباترش کرده است. لبخندی میزند و عرق پیشانیاش را با آستینش پاک میکند. خط باریکی از گل مینشیند روی موهای سیاه براقش. میگوید:«این ردیف دیگر تمام شد. برو همان چهار پایه را بیاور آقا سید محمد، تا ردیف بعدی را شروع کنیم. »
میدوم و چهار پایه را از زیر درخت انجیر بر میدارم و میبرم میگذارم کنار پدر. خم میشود و با همان دست گلی چانهام را میگیرد و پیشانیام را میبوسد.
چشمهایم را باز میکنم. درد میپیچد توی سینهام ؛صادق سرش را خم کرده است روی صورتم، بخار دهانش تند و تند ابرهای کوچک سفید میسازد و محو میشود.
محمد! محمد! نخواب، نباید بخوابی.
دستهایم کرخت شده است. باد سرد، صورتم را میسوزاند و خواب را میبرد. خیال صادق از من که راحت میشود دوباره بر میگردد سراغ دیواره کوتاه برفیاش. دستهایش را فرو میکند توی برف و حجم بزرگ برفها را روی هم تلنبار میکند.
- دیگر برف نمیآید. هوا حتما تا صبح خیلی سرد میشود. اینطوری باد کمتر میخورد به ما.
و بر میگردد و دوباره نگاهم میکند تا مطمئن شود بیدارم. دستهایش را ها میکند و دوباره فرو میکند توی برف.
- هوا که روشن شد راه را پیدا میکنم و میروم پایین کمک میآورم.
****
دور میزنم و از کنار ایوان میروم تا کمک پدر کنم. پیراهن بلند و سفیدش پر از گل شده است. کاهگلها را آرام آرام روی دیوار حیاط میمالد. گل سرخ خشک، نرم نرم تر میشود و تازه.
-کمک کنم؟
پدر سر میگرداند. صورتش توی بعد از ظهر گرم تابستان خیس عرق است. موهای جلوی پیشانیاش از زیر عرقچین زده بیرون و زیباترش کرده است. لبخندی میزند و عرق پیشانیاش را با آستینش پاک میکند. خط باریکی از گل مینشیند روی موهای سیاه براقش. میگوید:«این ردیف دیگر تمام شد. برو همان چهار پایه را بیاور آقا سید محمد، تا ردیف بعدی را شروع کنیم. »
میدوم و چهار پایه را از زیر درخت انجیر بر میدارم و میبرم میگذارم کنار پدر. خم میشود و با همان دست گلی چانهام را میگیرد و پیشانیام را میبوسد.
****
خنکای سپیده دم دیدارصادق آرام به گونههایم میزند.
-بیدار شو! محمد!
سینهام میسوزد. نفسم سنگین شده است و سرما حالا آنچنان هجوم آورده است که دندانهایم به هم میخورد.
-سردم است.
صادق عاجزانه و عذرخواهانه نگاهم میکند و میگوید: بخاطر خونی است که از بدنت رفته.
زیپ اورکتم را باز میکند تا زخم را ببیند. چفیهام از خون خیس است. مال خودش را از دور گردنش باز میکند و میگذارد روی جای گلوله. خون گرم چفیه آرام آرام توی برفهای سفید اطرافش شعاعهای باریک سرخ میسازد و انگار جان داشته باشد، نرم نرم جلو میرود. صادق عمامهام را باز میکند، تا میزند و میاندازد روی سینهام، بعد بلندم میکند و تکیهام میدهد به سینهاش.
- اینطوری بهتر است، گرم میشوی. اصلا صبح با هم میرویم پایین. تازه شاید هم پیدایمان کردند. دلم یک لیوان چای گرم میخواهد تو چی محمد؟
حرف میزند تا بیدار بمانم. بخار دهانش را میبینم و صدای نفسهای خستهاش را میشنوم.
****
آفتاب ذره ذره کم میشود و سایه درختهای توی باغچه بلندتر. مادر توی استکانهای کمر باریک چای میریزد و سینی را میآورد میگذارد روی تخت زیر درخت سیب. پدر دست و صورتش را کنار حوض میشوید. نسیم خنک، برگهای درخت را که حالا شاخههایش از سیبهای سرخ خم شده، آرام تکان میدهد. زهرا تکیه داده است به مادر و عروسکش را روی پایش خوابانده. پدر لباس عوض کرده و قبای بلند تابستانیاش را پوشیده، عمامهی سیاهش را گذاشته است و عبایش را انداخته روی دستش. توی این لباس چقدر بیشتر دوستش دارم…
****
خنکای سپیده دم دیدار- محمد ! محمد! چشمهایت را باز کن! … خدایا شکرت!
دهانم خشک شده است. میخواهم بگویم تشنهام اما نمیتوانم. دست و پاهایم را دیگر حس نمیکنم. صادق اورکتش را در میآورد و میکشد روم.
- طاقت بیاور. محمد جان! دیگر دارد صبح میشود.
****
تاریک روشن غروب است. آسمان سرخ شده و نسیم حالا خنکتر است. بوی گل محمدی توی باغچه، همه جا را پر کرده است. مادر دستمال سفید پر از مغز گردو را میدهد دستم و میگوید: محمد جان مواظب باش جایی نخورد نرم شود. سر راه بده و بگو بجایش کمی روغن بدهد.
بعد زهرا را از بغل پدر میگیرد و با لبخند میگوید: به سلامت آقا سید.
از ته کوچه باریک و بلند، آرام آرام کنار پدر قدم بر میدارم. دانههای تسبیح پدر یکی یکی روی هم میافتند و لبهایش به ذکر، تکان میخورند. بوی تند پیچکهای نمزده و خیس، شامهام را پر میکند. نور چراغ سر کوچه به داخل پاشیده است و سایههای بزرگ آدمها تند تند میافتند روی دیوار و رد میشوند. پیرمردی گاری چوبیاش را به زحمت هل میدهد و میآورد زیر تیر چراغ و همانطور بلند صدا میزند: «بستنی… بستنی!» چند نفر از بچهها که آنطرف توی زمین خاکی بازی میکنند؛ میآیند و جمع میشوند دور گاری.
تازه سر کوچه رسیدهایم که ماشینی قهوهای رنگ به سرعت عبور میکند و کمی بالاتر میایستد. دو مرد پیاده میشوند و مستقیم میآیند طرف ما. کراوات بنفش و قرمز یکی شان زیر نور لامپ برق میزند. پدر میایستد. دستش را میگذارد روی شانهام و ناگهان به داخل کوچه هلم میدهد. دستمال مغز گردو را محکم با دو دست میگیرم تا به جایی نخورد. پدر میدود. دیگر نمیبینمش. هر دو مرد از جلوی کوچه بدو رد میشوند. سکوت همه جا را میگیرد. تکیه میدهم به دیوار و سرم را فرو میکنم لای پیچکهای سرد و خیس. فریاد بلند و کشدار “ایست” توی خیابان میپیچد و بعد صدای شلیک گلوله. انگار دستی سنگین روی قلبم فشار میدهد. چیزی راه گلویم را بسته است. نمیتوانم نفس بکشم. یک شلیک دیگر و یکی دیگر. صدای محو و گنگ جیغ زنی لابلای سکوت میآید. یک نفر آهسته میگوید: « کشتند…»
از منارهی بلند مسجد میدانگاهی اذان آرام و نرم توی کوچه سرازیر میشود. میآید و مینشیند روی درختهای بلند سپیدار حاشیه خیابان، روی گاری چوبی قدیمی و چشم های ساکت مردم، میآید و مینشیند روی تسبیح خون آلود پدر که آن گوشه جا مانده است، روی دستمال سفید مغز گردو، روی برگهای سبز پیچک. نفس میکشم، عمیق. از پشت پرده اشک، یک ستاره پر نور سو سو میزند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 468]