واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: شهاب اسم بامسمایی برای سهرودی بود. زودگذار و درخشنده. فقط سی و هفت سال زندگانی کرد. چون شهابی با عجله آسمان زندگی آدمیان دوره خودش را درنوردید. در همین مدت کم چهل و نه کتاب و رساله نوشت.
شهاب سهروردی همچون شهاب آسمانی زودگذار بود و درخشنده؛ آن چنان که چشم معاصرانش را خیره کرد و این خیرگی تا امروز ادامه دارد… از هم وطنان شیخ گرفته تا شرق شناسانی که زبان مادری شیخ را به عشق خواندن تصنیفات او فرا می گیرند.
شهاب الدین به سال ۵۴۹ قمری در سهرورد به دنیا آمد؛ روستایی در حوالی زنجان. در جوانی برای تحصیل به مراغه رفت و در محضر درس شیخ مجدالدین جیلی حاضر شد. از مراغه به اصفهان رفت. در اصفهان حکمت مشاء را پر رونق یافت و در جلسات درس و بحث و مناظره شرکت جست. شاید در همین اصفهان بود که ذوق بحث یافت و در سال های بعد، هر جا که می رفت، از این استعدادی که در خودش یافته بود استفاده فراوانی کرد. به هر شهر و محلتی که پا می گذاشت اشخاصی را پیدا می کرد که مثل خودش عاشق مباحثات عقلی بودند؛ می نشستند و عقل را قاضی می کردند؛ عقل شیخ الشیوخ همه بود؛ همه چیر را بر او عرضه می کردند و مرز نمی شناختند. شاید همین اعتبار ندادن به حریم ها بود که کار شیخ شهاب را به جاهای باریک کشاند؛ اما نه در اصفهان.
شیخ شهاب پس از چندی به حلب رفت. حاکم حلب مردی بود که به علم ارج می نهاد و عالمان را بر صدر می نهاد. به او ” ملک ظاهر” یا به روایتی ” ظاهر شاه می گفتند. ملک ظاهر پسر صلاح الدین ایوبی بود. سردار بزرگ مسلمانان پسرش را در یکی از نقاط استراتژیک حکومتش گذاشته بود تا خیالش از بابت هجوم بیگانگان و از دست رفتن سرزمین های فتح شده راحت باشد.
برخلاف صلاح الدین که نگران ملک گل بود، پسرش بیش تر نگران ملک دل بود. می خواست عمارت دل را آبادان کند و در این راه چه چیزی بهتر از مجالس بحث با حضور علمای عصر. وقتی شیخ شهاب پا به حلب گذاشت بر عادت مألوف سراغ آدم هایی مثل خودش را گرفت. مدت زیادی نگذشت که آوازه شیخ به گماشتگان حاکم رسید. خبر بردند که فلانی نامی به حلب درآمده و حرف های بودار می زند.
ملک ظاهر شیخ را احضار کرد. در همان اولین دیدار شیفته شیخ شد. مردی جوان با معلومات حیرت انگیز و قوه عقلی و قدرت استدلال خیره کننده!
علمای شهر ناگهان دیدند قافیه را باخته اند. هم مباحثه ای دیروزشان که گاهی حرف های بی سرو ته می زد، امروز همنشین شخص حاکم شده است. بدتر این که شیخ فقط به عمارت دل نمی اندیشد. حواسش جمع است که اگر دل حاکم آباد شود، شاید در کار گل محکومان هم گشایشی شود. خلاصه شیخ شهاب بر چیزهایی دست گذاشت که به تعبیر حاکمان فضولی رعیت در کار پادشاهان بود.
در این مدت خبرچینان و حاسدان بی کار ننشسته بودند. نامه ها بود که به صلاح الدین ایوبی می رسید و هشدارها که چه نشسته ای؟ پسرت مار در آستین می پرورد و امروز و فردا است که حلب و حاکمش را از دست رفته ببینی!
صلاح الدین که مرد رزم بود و مطمئن ترین راه برای درامان ماندن از زهر افعی را به سنگ کوفتن سر افعی می دانست ، حکم قتل شیخ را صادر کرد. پسر چندی مقاومت کرد، اما صلاح الدین این چیزها سرش نمی شد؛ خطر باید دفع می شد؛ و شد….
روایتی هست که وقتی شیخ از این حکم باخبر شد به اتاقی رفت و در بر روی خودش بست. نه آب و نه غذایی، هیچ نپذیرفت. سخنی نیز نگفت. در سکوت پاکش، روح را از تن خاکیش جراحی کرد و همچون ماری که پوست می اندازد، جلد خالی را برای ” ملک ظاهر” گذاشت و رفت.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 338]