واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: گفت راوي: راه از آيند و روند آسود
گردها خوابيد
روز رفت و شب فراز آمد
گوهر آجين كبود پير باز آمد
چون گذشت از شب دو كوته پاس
بانگ طبل پاسداران رفت تا هر سو
كه : شما خوابيد ، ما بيدار
خرم و آسوده تان خفتار
بشنو اما ز آن دلير شير گير پهنه ي ناورد
گرد گردان گرد
مرد مردان مرد
كه به خود جنبيد و گرد از شانه ها افشاند
چشم بردراند و طرف سبلستان جنباند
و به سوي خلوت خاموش غرش كرد ، غضبان گفت
هاي
ه زادان ! چاكران خاص
طرفه خرجين گهربفت سليحم را فراز آريد
گفت راوي: خلوت آرام خامش بود
مي نجبنيد آب از آب ، آنسانكه برگ از برگ ، هيچ از هيچ
خويشتن برخاست
ثقبه زار ، آن پاره انبان مزيحش را فراز آورد
پاره انباني كه پنداري
هر چه در آن بوده بود افتاده بود و باز مي افتاد
فخ و فوخ و تق و توقي كرد
در خيالش گفت : ديگر مرد
سر غرق شد در آهن و پولاد
باز بر خاموشي خلوت خروش آورد
هاي
شير بچه مهتر پولادچنگ آهنين ناخن
رخش را زين كن
باز هيچ از هيچ و برگ از برگ هم ز آنسانكه آب از آب
بار ديگر خويشتن برخاست
تكه تكه تخته اي مومي به هم پيوست
در خيالش گفت : ديگر مرد
رخش رويين بر نشست و رفت سوي عرصيه ي ناورد
گفت راوي : سوي خندستان
فت راوي : ماه خلوت بود اما دشت مي تابيد
نه خداياي ، ماه مي تابيد ، اما دشت خلوت بود
در كنار دشت
گفت موشي با دگر موشي
آنچه كالا داشتم پوسيد در انبار
آنچه دارم ، هاه مي پوسد
خرده ريز و گندم و صابون و چي ، خروار در خروار
خست حرفش را و با شك در جوابش گفت ديگر موش
ما هم از اينسان ، ئلي بگذار
شايد اين باشد همان مردي كه مي گويند چون و چند
وز پسش خيل خريداران شو كتمند
خسته شد حرفش كه ناگاهان زمين شد شش
و آسمان شد هشت
ز آنكه ز آنجا مرد و كركب در گذر بودند
پيچ و خمهاش از دو سو در دوردستان گم
اگامخواره جاده ي هموار
بر زمين خوابيده بود آرام و آسوده
چون نوار سالخوردي پوده و سوده
و فراخ دشت بي فرسنگ
ساكت از شيب فرازي ، دره ي كوهي
لكه ي بوته و درختي ، تپهاي از چيزي انبوهي
كه نگاه بي پناه و بور را لختي به خود خواند
يا صدايي را به سويي باز گرداند
چون دو كفه ي عدل عادل بود ، اما خالي افتاده
در دو سوي خلوت جاده
جلوه اي هموار از همواري ، از كنه تهي ، بودي چو نابوده
هيچ ، بيهوده
همچنان شب با سكوت خويش خلوت داشت
مانده از او نور باقي خسته اندي پاس
مرد و مركب گرم رفتن ليك
ماندگي نپذير
خستگي نشناس
رخش رويين گرچه هر سو گردباد مي انگيخت
لكن از آنجا كه چون ابر بهار چارده اندام باران عرق مي ريخت
مرد و مركب ، گفت راوي: الغرض القصه مي رفتند همچون باد
پشت سرشان سيلي از گل راه مي افتاد
لكه اي در دوردست راه پيدا شد
ها چه بود اين ؟
كس نمي بيند ، نديد آن لكه را شايد
گفت راوي : رفت بايد ، تا چه باشد
يا چه پيش آيد
در كنار دشت ، گامي چند دور از آن نوار رنگ فرسوده
سوده ي پوده
در فضاي خيمه اي چون سينه ي من تنگ
اندرو آويخته مثل دلم فانوس دوداندودي از ديرك
با فروغي چون دروغي كه ش نخواهد كرد باور ، هيچ
قصه باره ساده دل كودك
در پيشانبوم گرداگرد خود گم ، پاره پوره تنگ هم دو بستر افتاده ست
بستر دو مرد
سرد
گفت راوي : آنچه آنجا بود
بود چون دارند گانش خسته و فرسوده ، گرد آلود
نيز چون دارندگانش از وجود خويشتن بيزار
نيز چون دارندگانش رنجه از هستي
واندر آن مغموم دم ، نه خواب نه بيدار ، مست خستگيهايي كه دارد كار ،
ريخته واريخته هر چيز
حاكي از : اي ، من گرفتم هر چه در جايش
پتك آنجا كلنگ آنجاي ، اينهم بيل
هوم، كه چي ؟
اينجا هم از اهرم
فيلك اينجا و سرند اينجا
چه نتيجه ، هه
بيا
آخر كه
نهم جاي
خب ، يعني
طناب خط و
چه
زنبيل
اينهمه آلات رنج است، آي پس اسباب راحت كو ؟
گفت راوي: راست خواهي راست مي گفت آن پريشانبوم با ايشان
واندر آن شب نيز گويي گفت و گويي بودشان با هم
من شنيدستم چه مي گفتند
همچو شبهاي دگر دشمنامباران كرده هستي را
خسته و فرسوده مي خفتند
در فضاي خيمه آن شب نيز
گفت و گويي بود و نجوايي
يادگار ، اي ، با توام ، خوابي تو يا بيدار ؟
من دگر تابم نماند اي يار
چندمان بايست تنها در بيابان بود
وشيد اين غبار آلود ؟
چندمان بايست كرد اين جاده را هموار ؟
ما بيابان مرگ راهي كه بر آن پويند از شهري به ديگر شهر
بيغماني سر خوش و آسوده از هر رنج
رده از رنج قيبله ي ما فراهم ، شايگان صد گنج
من دگر بيزارم از اين زندگي ، فهميدي ، اي ، بيزار
يادگارا ، با تو ام ، خوابي تو يا بيدار ؟
خست حرفش را و خواب آلود گفت : اي دوست
ما هم از اينسان ، وليكن بارها با تو
گفته ام ، كوچكترين صبر خدا چل سال و هفده روز تو در توست
تو مگر نشنيده اي كه خواهد آمد روز بهروزي
روز شيريني كه با ماش آشتي باشد
آنچنان روزي كه در وي نشنو گوش و نبيند چشم
جز گل افشان طرب گلبانگ پيروزي
اي جوان ديگر مبر از ياد هرگز آنچه پيرت گفت
گفت : بيش از پنج روزي نيست حكم ميرنوروزي
تو مگر نشنيده اي در راه مرد و مركبي داريم
آه ، بنگر .... بنگر آنك ... خاسته گردي و چه گردي
گويي اكنون مي رسد از راه پيكي باش پيغامي
شايد اين باشد همان گردي كه دارد مركب و مردي
آن گنه بخشا سعادت بخش شوكتمند
گفت راوي : خسته شد حرفش كه ناگاهان زمين شد پنج
آسمان نه
آنكه ز آنجا مرد و مركب در گذر بودند
ما در اينجا او از آنجا تفت
آمد و آمد
رفت و رفت و رفت
گفت راوي: روستا در خواب بود اما
روستايي با زنش بيدار
تو چه ميداني ، زن ، اين بازيست
آن سگ زرد اين شغال ، آخر
تو مگر نشنيده اي هر گرد گردو نيست ؟
زن كشيد آهي و خواب آلود
خاست از جا تا بپوشاند
روي آن فرزند را كه خفته بود آنجا كنار در مي آمد باد
دست اين يك را لگد كرد
آخ
و آن سه ديگر از صدا بيدار شد ، جنبيد
آب
نه بود و جسته بود از خواب
باد شدت كرد ، در را كوفت بر ديوار . با فرياد
پنجمين در بسترش غلطيد
هشتمين، آن شيرخواره ، گريه را سرداد
گفت راوي : حمدالله ، ماشالله ، چشم دشمن كور
كلبه مالامال بود از گونه گون فرزند
نر و ماده هر يك اين دلخواه آن دلبند
زن به جاي خويشتن بر گشت، آراميد ، آنكه گفت
من نمي دانم كه چون يا چند
من شنيده ام كه در راه ست
مركبي ، بر آن نشسته مرد شو كت مند
خسته شد حرفش كه ناگاهان زمين شد چار
و آسمان ده
ز آنكه ز آنجا مرد و مركب در گذر بودند
گفت راوي : هم بدانسان ماه - بل رخشنده تر - مي تافت بر آفاق
راه خلوت ، دشت ساكت بود و شب گويي
داشت رنگ خويشتن مي باخت
مرد مردان مرد اما همچنان بر مركب رامش
گرم سوي هيچسو مي تاخت
ناگهان انگار
جاده ي هموار
در فراخ دشت
پيچ و تابي يافت ، پندارم
سوي نور و سايه ديگر گشت
مرد و مركب هر دو رم كردند ، ناگه با شتاب از آن شتاب خويش
كم كردند ، رم كردند
كم
رم
كم
همچو ميخ استاده بر جا خشك
بي تكان ، مرده به دست و پاي
بي كه هيچ از لب برآيد نعره شان
در دل
واي
هي ، سياهي ! تو كه هستي ؟
آي
گفت راوي : سايه شان اما چه پاسخ مي تواند داد ؟
هاي
ها ، اي داد
بعد لختي چند
اندكي بر جاي جنبيدند
سايه هم جنبيد
مرد و مركب رم كنان پس پس گريزان ، لفج و لب خايان
پيكر فخر و شكوه عهد را زردينه اندايان
سايه هم ز آنگونه پيش آيان
آي
چاكران ! اين چيست ؟
كيست ؟
باز هيچ از هيچ
همچنان پس پس گريزان ، اوفتان خيزان
در گل از زردينه و سيل عرق ليزان
گفت راوي : در قفاشان دره اي ناگه دهان وا كرد
به فراخي و به ژرفي راست چونان حمق ما مردم
نه خدايا، من چه مي گويم ؟
به اندازه ي كس گندم
مرد و مركب ناگهان در ژرفناي دره غلتيدند
و آن كس گندم فرو بلعيدشان يك جاي ، سر تا سم
پيشتر ز آندم كه صبح راستين از خواب برخيزد
ماه و اختر نيزشان ديدند
بامدادان نازينين خاوري چون چهره مي آراست
روشن آرايان شيرينكار ، پنهاني
گفت راوي : بر دروغ راويان بسيار خنديدند
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 163]