واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: جمع بسیاری از نویسندگان مدرن در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، چه در زندگی شخصی خویش و چه در نوشته هایشان، با مقوله بیماری و سلامتی شکننده روبه رو بوده اند؛ نیچه، کافکا، پروست، بنیامین، بلانشو و… از طرف دیگر، یکی از پرسش های مانا در نظریه ادبی و همچنین تاملات فلسفی، نسبت میان زندگی و فکر یا ادبیات است. در نوشته های توماس مان این پرسش به جوابی صریح می رسد؛ زندگی و ادبیات مانعه الجمع هستند؛ کافی است به سرنوشت آدریان لورکون یاگوستاو فون آشنباخ فکر کنیم یا صحنه رمان کوه جادو را به ذهن احضار کنیم؛ صحنه یی که قهرمانان رمان در آسایشگاهی بر فراز کوه، جهان پایین را می بینند و به تامل در باب آن می پردازند. گویا فکر کردن بیماری انسان باشد تا این گزاره تجسم عینی بیابد که انسان حیوان بیمار است. چنین گزاره یی در نوشتن پررنگ تر می شود. در اینجا می توان از دلوز نقل کرد که نوشتن را نوعی در- میان- بودن می داند؛ بی تردید، نوشتن اعمال فرمی (از بیان) بر ماده تجربه زیسته شده نیست بلکه بنا به گفته و همچنین عمل گومبروویچ، ادبیات در مسیر امر بدفرم یا ناکامل حرکت می کند. نوشتن مساله شدن است؛ شدنی هماره ناکامل، هماره در میانه شکل گرفتن. نوشتن از هرگونه ماده تجربه قابل زیستن یا زیسته شده، فراتر می رود. نوشتن یک فرآیند است، یعنی گذرگاهی از زندگی است که هم از امر قابل زیستن و هم از امر زیسته شده درمی گذرد. نوشتن از شدن جدایی ناپذیر است؛ در نوشتن آدمی زن می شود، گیاه یا جانور می شود، مولکول می شود تا نقطه یی که امری درک ناپذیر می شود. این شدن ها ممکن است از طریق خطی ویژه به یکدیگر پیوند بخورند، چنان که در رمان های لوکلزیو می بینیم.
یا ممکن است در هر سطحی با همدیگر همزیستی داشته باشند و به این صورت، درگاه ها، آستانه ها و مناطقی را دنبال کنند که کل عالم را می سازند، چنان که در مجموعه آثار نیرومند لاورکرافت شاهدش هستیم. شدن در مسیر دیگری حرکت نمی کند و هر فرآیند شدن آدمی «انسان» نمی شود، چرا که انسان خود را به عنوان شکل یا فرم غالب بیان عرضه می کند؛ فرمی که در پی اعمال خود بر هرگونه ماده یی است. حال آنکه زن، حیوان یا مولکول همواره واجد مولفه یی از گریز است که از شکل گیری یا فرمالیزاسیون خویشتن می گریزد. شرم از انسان بودن- آیا دلیلی بهتر از این برای نوشتن هست؟ حتی هنگامی که پای زنی در حال شدن است، او باید زن بشود و این شدن هیچ اشتراکی با حالتی که او بتواند مدعی مالکیتش شود، ندارد.
ادبیات در مسیر امر بدفرم یا ناکامل حرکت می کند. نوشتن مساله شدن است؛شدن سر به دست آوردن نوعی شکل یا فرم (همسان یابی، تقلید، محاکات) ندارد؛ بلکه یافتن منطقه یی از همجواری، تمایزناپذیری و عدم تفاوت است که در آنجا دیگر نمی توان از یک زن، یک جانور یا یک مولکول متفاوت بود- نه غیردقیق نه کلی، بلکه پیش بینی ناشده و از پیش ناموجود، تفردیافته از میان جمع نه تعین یافته در یک شکل یا فرم.
از این نظر، نوشتن با بیماری پیوند می یابد چرا که با فرم نایافتگی سروکار دارد و البته این عدم تعین اگر چه بیشتر امری اجتماعی است، تجلی آن به صورت بیماری جسمانی در فرد (نویسنده و شخصیت ادبی) است.البته در عصر مدرن با نوعی پیوند یافتن زندگی فردی و جمعی روبه روییم. باری دیگر به مرگ در ونیز نگاه کنیم؛ تقدیر نویسنده مدرن با مرگ شیوع یافته در شهر یکی می شود. البته اگر بخواهیم به دیدگاه های گوته یا جامعه شناسان مارکسیستی نظیر لوسین گلدمن متوسل شویم، تفکر بیمار تفکر رمانتیک یا تفکر درونگرا است. «تفکر آلمانی تفکر جامعه یی «بیمار»، بیشتر متوجه درون، به سوی بیماری خودش و وسایل درمان آن است.
تمامی نظام های فلسفی بزرگ آلمانی، از مساله اخلاق، از مساله «عملی» آغاز می کنند… در برتری عقل عملی در دیدگاه کانت، در صحنه مشهور در فاوست گوته، آنجا که فاوست، لوگوس را به «عمل» ترجمه می کند، در Tathandlung فیشته، در اراده شوپنهاور، در زرتشت نیچه، همه جا «امر عملی»، اراده و کنش است که مساله اصلی و آغازگاه تمامی نظام های فلسفی آلمان را تشکیل می دهد.» در همین جا شاید بتوان دلیلی برای سرنوشت تراژیک شمار بسیاری از روشنفکران و نویسندگان برجسته آلمان یافت، اینکه بسیاری از آنان یا به روان پریشی دچار شدند، یا به تبعیدی خودخواسته رفتند یا خودکشی را انتخاب کردند؛ دیوانگی هولدرلین، نیچه و لنو، خودکشی کلایست، تسوایک، توشولسکی، تولر، سلان، بنیامین و تراکل، انزوای کارل کراوس، لایبنیتس، کانت، لسینگ و شوپنهاور یا تبعید خودخواسته وینکل مان، هاینه و مارکس. زمانی هاینه در دین و فلسفه آلمان اومانیست های آلمانی را به صدف هایی تشبیه می کند که دور از محیط طبیعی شان نگهداری می شوند. آنان هنوز جنبش های دور دریا و زمان های جزر و مد را احساس می کنند؛ آنان هنوز باز و بسته می شوند اما در بطن جهانی بیگانه، جنبش های آنان نابجا و بی معنایند. اما باید به این نکته اشاره کرد که این بیماری به آلمان محدود نشد بلکه کل اروپا و جهان را دربر گرفت و شاید بتوان آن را سرشت نمای تفکر مدرن دانست. تجلی این بیماری را در ادبیات می توان در انبوه شخصیت های خسته و از زندگی بریده دید اما اگر قرار باشد ظهور فرمال آن را مشخص ساخت، شاید بهتر باشد به خصلت نقل قول و بینامتنیت اشاره کرد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 186]