واضح آرشیو وب فارسی:حيات نو: سپيده دم، ستاره مرد...دلنوشتهاى براى خسرو شكيبايي
فرزاد زادمحسن-صبح مثل هميشه، مثل همه اتفاقهاى بد، مثل همه چيزهاى ناخواسته و ناگهان خبر با پيامك آمد: «هامون سينماى ايران رفت». مثل گيجها، مثل ديوانهها، تاب از كف داده و طاقت گريخته و بىپناه، انگار كه دلى نباشد كه به ديواره سينه بكوبد موجوار و توفان شكاف و صخرهشكن، به هر كه مىتوانستم گفتم، زنگ زدم، همان اول صبح، وقتى همه خواب بودند، وقتى شهر در رخوت كاهلانه از جمعه تابستانىاش آرام و ولرم لميده بود. شهر خبر نداشت هنوز كه «هامون» رفته است، «گشتاسب» رفته است، «مشرقي» رفته است، «عمو رحيم» رفته است، ««حد ميثاق» رفته است، پدر «كيميا» پدر آن دو «خواهر غريب» رفته است و... خسرو شكيبايى اين سينماى از هميشه تنهاتر، از هميشه بىپناهتر رفته است، براى هميشه، به آن سمت مه آلودمعمايي، به فراسوى هر چه پندار، وراى همه ديدنها و رسيدنها، كه در آن مرزى نيست و مرگى نيست... گفت: چه كسى كه به تو در رسمى گفت: اى بايزيد! تن بگذار و بيا!»... تن بگذار و بيا... آقاى شكيبايى تو بگو از كدامش بنويسم.
قلم را در مرثيه كدام لحظه كدام خاطره در خون قلبم بگردانم. نه! چشمم از سكانسهاى درخشان، از ديالوگهاى معركه، از آن بازىهاى بىرقيب، از آن كاراكترهاى تكرار ناشدنى پر است به حد كافي، «صداى پاى آب» را مىگذارم.
صداى تو مىخواند، «هواى حوصله ابرى است» خدايا! خدا كند راست نباشد «خدايا يه معجزه بفرست»... يادت هست؟ «خدايا، خدايا چقدر خستهام. ديگر طاقت ندارم.» ... بعد زدى به دريا، يادت هست؟ صداى تو مىرود، از عمق هزار توى دهليزهاى بطن و شراع مىكشد و از شريان و نبض مثل موج خون؛ مثل شعاع آتشفشانى درد از مدار ملتهب عصب مىگذرد، شعله مىكشد و مىرود.
«عمرى اگر باقى بود طورى از كنارتان مىگذرم، كه نه زانوى آهوى بىجفت بلرزد، نه اين دل وامانده...» يادت هست؟ حالا «خورشيد، تلخ از خراش خونين گلو گذشت» «سكوت چيست اى يگانهترين يار» دوباره بخوان: «و دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بكنن/ پردههاى مروارى رو اين رو و اون رو بكنن/ سه چار تا منزل كه از اين جا دور بشيم/ به سبزهزاراى هميشه سبز دريا مىرسيم/ به گلههاى كبك كه چوپون ندارن/ به دالوناى نور كه پايون ندارن/ به قصراى صدف كه در بودن ندارن» ... صداى تو مىرود: «دريا همون جاست كه همون جا آخر خاكه علي/ هر كى دريا رو به عمرش نديده/ از زندگى چى فهميده؟»... ببين كه مثل ماهىهاى سرخ سادهدل، «ستارهچين بركههاى شب» شدهايم، ببين! ببين كه «ملالى نيست خبر گم شده گاه به گاه خيالى دور» هنوز دارى مىخواني: «سفر پيچك اين خانه به آن خانه / سفر ماه به حوض/ فوران گل حسرت از خاك/ بارش شبنم روى پل خواب / پرش شادى از خندق مرگ/ گذر حادثه از پشت كلام» ... حالا تو به آغاز زمين نزديكى و روحت در جهت تازه اشيا، جارى است نبض گلها را مىگيرى و صداى نفس باغچه را مىشنوى آشنايى با سرنوشت تر آب، با عادت سبز درخت و «تپش قلب شب آدينه»، شبى كه صبحش با «شيهه پاك حقيقت از دور» آمد و بال تو را بالا برد.
«روى آواز انارستانها»... «راستى خبرت بدهم، خواب ديدهام»... صدايت مىخواند از آن سوى خاموشي، آن سوى هستى و نيستي، بالاى نردبانى كه از آن عشق مىرود به بام ملكوت: «مرگ با خوشه انگور مىآيد به دهان / مرگ گاهى ريحان مىچيند... نترسيم از مرگ»... باز مىخواني: «خسته شدم حالم به هم خورده از اين بوى لجن/ آنقده پابهپا نكن كه دو تايى فرو بريم...» مىخوانى و خاكستر جنون باد را به تبرك مىبري، به باغ سوختنها... «نگاه كن چه برف مىبارد».. ساك و چمدان در دست، برف مىآمد، به راننده گفتي: «پس چرا آنقدر دير آقا؟» يادت هست در «بانو»؟ ... بگو «اين كيست، اينكه روى جاده ابديت به سوى لحظه توحيد مىرود ببين «چه ابرهاى سياهى در انتظار روز مهمانى خورشيد» نشستهاند، ببين! «كه زخمهاى ما همه از عشق است، عشق» ببين كه «ما اين جزيره سرگردان را از انقلاب اقيانوس، از انفجار كوه، گذر داديم»
حالا بگو كجايي؟ «كار خوابيده، ورشكست شديم رفت»... رفيق! حالا «ما آويختهها به كجاى اين شب تيره بياويزيم قباى ژنده كپك زده مونو»! بيمارستان پارسيان رفته بودى چه كار؟ «يه روز بهم گفت: «ابى مشرقى من اگه بميرم چه كار مىكني؟ گفتم نگو بانو، خار تو پات بره من مردم» بعد خواندي، گريه كردى و آخرش افتادى روى سن، يادت هست؟ «ستاره مرد... سپيدهدم» «در آخرين نگاهت، نگاه بىگناهت» ... راحت شدى حالا؟ حجله خودت را ديدى آقاى هامون؟ «حقيقت داره؟ حقيقت داره؟ آره واقعيت داره؟ آره»... گريه كردى و گفتي، خم شدي، تا شدي، نشستى روى زمين و گفتي، با گريه وتلخ، وقتى شنيدي: «مهشيد با اون آدم رابطه غيرافلاطونى داره» حالا تو بگو حقيقت داره؟ آره؟ «اينجورى بود كه جستى تو حوض نقره به خود خودت رسيدي» يادت هست؟ گفتي: «آقا جون دبيرى جون! من كه فعلا سالم سالمم، نمىخوام بميرم، نمىخواد دستى دستى منو بكشي» چى شد به اين زودى يادت رفت؟ «كجا مىري؟ بايد برم يه جاى با صفا كنار رودخونه» رفتي؟
رفتى دنبال علي؟ «نيست، دو روزه رفته تهران» پيدا كرديش؟ حالا ما كجا دنبالت بگرديم؟ آقا محمود! دستت روشد، عكساتو «مريم بانو» ديد.
گفتى «آره، عاشقش شدم، من از اين دنياى خريد و فروش و معامله بيزارم، بيزار، من عشق مىخوام، عشق»... حالا پيدا كردي؟
يادته براى على عابدينى مىخوندي: «باز نمىدونم واسه چي/ همه دنيا روگشتى پى شون/ ترسيدى بهشون/ وقتى پيدا شد و برگشتى خونه/ مونست تنهايى بود و انتظار/ آخ كه چه زجرى كشيدى على جون/ تو همون تنهايىهات بود كه به راهت رسيدي»...
راستى رسيدي؟ «اينك زايش من از پس دردى چهل ساله در دامن تو كه اطمينان است و پذيرش است، كه نوازش است و بخشش است» حالا «تو راز فصلها را مىداني» مىدانى كه «خاك پذيرنده، اشارتى است به آرامش» اما حال ما را هم مىداني؟ «حال همه ما خوب است، اما تو باور نكن» خوانده بوديش، يادت هست؟ خودت بگو: «پس همه اون زمزمهها، زندگيا، عشقا... دروغ بود؟ همش دروغ بود؟»...
با آن لحن ناباور و تلخ، به مهشيد زل زدى و گفتي، بغض كرده بودي، يادت هست؟ حالا ما هم بپرسيم؟ «يعنى همش...؟ ديدى اين همه سگ دو زدى و چمدان نويسنده را كه زده بودى پيدا كردى از دست هزار تا مال خروكس و ناكس، اما نويسنده مرد، پريد، «كيميا» آمد، شكوه و فروغ و دايى نگران، «چرا اومدي؟ مگه نگفتيم همون جا بشين؟... آخر آقاهه رفت؟ اِ كجا رفت؟ هيچى نگفت، رفت»...
رفتي؟آنقدر بىخبر؟ «جستى تو حوض نقره»؟ صداى تو مىخواند هنوز: «يادته، ماهو سالو مى ديديم كه چروكهاى درشت، رو صورت يادگاريا مىكشيدن؟ ... مىشه همپاى ثانيهها دويد و رفت... آره، مىشه عطر بهار نارنجو پيدا كرد و پريد و رفت... رفت» «مرادبيك» راهزن، جنگلى شد، رفت «رضا» گندم پاشيد لب پنجره رو به حرم، پاكتو انداخت تو سطل، ساكشو بست و رفت. «حميدهامون» زد به دريا، تطهير شد، بى اينكه برگدد، بى اينكه «على عابديني» على جونى با تور بگيردش از آب، نگاه كن! كفترها لب پنجره قيامت كردهاند، صداى تو مىخواند: « على كجاست رو طاقچه/ چى مىچينه/ آلوچه/ آلوچه باغ بالا/ جرات دارى بسمالله...»
كجايي؟ «من توى اين تاريكياى ته آبم به خدا / حرفهامو باور كن علي، ماهى خوابم به خدا» ... «مصطفي» بودي، توى «شكار» شب، كنار آتيش، بيابون، با احمد دردل مىكردي: «چند تا ستاره تو آسمونا هستن كه هرجا برم هميشه با منن «بعد گفتي: «آره ديگه، اينم از دردل ما» ... تموم شد درد دلات؟ «يادت مىآيد رفته بودي/ خبر از آرامش آسمان بياوري؟» ... يادت هست با اون اسلحه برنوى قديمي، ازون بالا، مهشيدو كه نشونه گرفتى تو همون حال گفتي: «لاكردار، اگه مىدونستى چقدر دوست دارم!»... اگر مىدونستى چقدر دوست داريم لاكردار! يعنى همه اون عشقا، زمزمهها، زندگيا ...؟ «اينجايى تو؟ مىدونى چقد گشتم تا پيدات كردم؟...
توى «عبور از غبار» يادت هست؟ راستى كجايي؟ «معناى يافتن را در طعم از دست دادن دريافتهايم» نسرين، پارتيتور و برات آورد بابايي؟ «مادر چه مهربونه، درد منو مىدونه، بىعذر و بى بهونه، قصه برام مىخونه»... «محمود» ، «محمود» «يك بار براى هميشه» كجايي؟ بيا «زهرا» رو از تواون دخمه لعنتى تو ناصرخسرو بكش بيرون، لامصبا دارن مىكشنش، درد داره، با اون لكنت زبون قشنگت بازم باهاش حرف بزن... «سهم ما هم فقط يك يادت بخير ساده، وداعى در بين نيست كه اين آغاز سلام است»
كجايى رفيق «مى دونى الان همه چى شده جنس بنجل، بد بازاريه، ديگر هيچى اصلش گير نمياد، بد زمونهاي، ديگه لوطى گير نمياد» ... «عامو»، «عمو رحيم» «اتوبوس شب»، گفتى و گريه كردي: «بردش سر به نيستش كنه بنده خدارو» زار زدى و گفتي، بعد دستتو گذاشتى روى بوق بعد اسلحه گرفتى دستت و : «انا پيرمردم لكن بى رحممها! لاتحرك ديگر را!» بعد روكردى به عيسي: « ببين اينجا ديگه فرمانده يعنى مو! مفهوم يا مف ناهوم؟!» آقاى «رضا رضايى منش» چه عاشقانه كذشتى از «كيميا» ، واى ازون نگاه آخرت ... آقاى «عادل مشرقي» آخر به عشقت رسيدي؟
آقاى «گشتاسب» هفت خط پشت هم انداز مردرند! چه قشنگ «سارا» رو تهديد مىكنى وسط تيمچه بازار فرش فروشا، با اونهمه قالتاق بازى و پدرسوختگى هى دارى خط و نشون مىكشي، شدى يه آدم رذل درست و حسابي! اما بازم دوست داشتنى لاكردار!... «اسمش اين نيست، شما كه ماهي، سردستهاي، رئيسي، براى خودم درددل مىكنم»
آقاى « احدميثاق» گفتي: «مى خواى خر مرد رند باشيد؟ نمىشه! بين اين همه آدم زرنگ نمىتونى علمدارى كنى كه!»... يادت هست؟ «ما تو تاريكى بهتر بلديم لايى بكشيم، اسمش اينه!»... اما مرگ نه! اسمش اين نبود آخر! آقاى «هامون» دوباره فرياد بزن سر مهشيد: «تو مىخواى من اونى باشم كه تو واقعا مىخواى من باشم؟ اگر من اونى باشم كه تو مىخواى پس من ديگه من نيست، يعنى من خودم نيستم»... بذار هيشكى حرفتو نفهمه، بذار على هم اون بالا كار خودشو بكنه، ديدى ازت پرسيدن: طلبى چيزى ازش داري؟
ما كه مىدونيم همه اين در به دريات، همه اين جون كندنات «نود درصدش از فرط عشق بود» يعنى خودت گفته بودي... بگو، باز هم بگو «گفتن اكبر بى سواته، عارشون ميومد بگن دائى شون تو كار پشمه، خوبه حالا پشمك فروش نشديم» ؛ «يارو مدير كارتينگ نيست كه بخ ما نتونيم لفظ قلم، اسمشو صدا بزنيم قهر كرده باشن شازده قشمشيم! ديگه رانندهام واس ما شده ناصرالدينشاه!»... بگو «ماروباش كه فردا انترى هم سرخاب و سفيداب مىماله ناز مىكنه واسه ما مىشه مرلين مونرو، نه داش! واسه هر كى قاطى واس ما فقط آبجى فاطي!» ... دكتر! پاشو دكتر! سيامك اومده گوله رو از تو پهلوش دربيارى خون خاليه دست تو رو مىبوسه: «دكتر! بيا مرد، داد نزن صاف صدا! اون كه داره مىميره اينجا نميارنش كه، كار ما خلاف نيس گلوله درميارم شونه كرده تحويل مىدم»
بگو باز دكتر: «از بس كه فس فس كردى همه طلاها رو مس كردي!» تو بگو «آخه ما آويختهها به كجاى اين شب...» لامصب د بگو آخه!... صداى تو مىآيد: «بوى هجرت مىآيد»... «و به اين كاسه آب، آسمان هجرت خواهد كرد»... كجايى تو «استوديو شهاب» دارى دوبله مىكني؟ توى «دارينوش» دنبالت بگرديم؟ تمرين دارى سرصحنه «سنگ و سرنا» يا صورتت را سفيد كردى و دارى مىروى روى پشت بام تئاتر شهر توى يك كار خيابانى برشتى تا مهرجويى از آن ميان تو را ببيند و انتخابات كند براى «هامون»؟ رفتى سر لوكيشن كار جديد، نه؟
راستى از «كشتى كج» كه عشقت بود كى دل كندي؟ كجايي؟ توى آن كاميون «احمد» كه بند توشه در «شكار» يا از توى «ترن» دارى دست تكان مىدهي؟ كجا غيبت زده «صفا»، كلبه جنگلى تو آتيش زدى بالاخره سوختي؟ يا رفتى دنبال نگاه اون دخترك؟ دنبال زنهاى كوزه به سر، نه؟ دل با يار و سر به كار؟ دارى هايكو مىخواني؟ «آه اى حلزون، از كوهستان فوجي...» تخته گاز توى جادهها با اون پيكان قراضه گذاشتى دنبال على عابدينى و از خدا معجزه مىخواى يا باز به اون دكتر به قول خودت روانىتر از مريضاش آويزون شدي: «دكتر من دارم فرو مىرم، دارم هدر ميرم، 40 سالمه و هنوز هيچ پخى نشدم»... آستينشو ول كن حميدهامون، بذار بره... اما بگو خودت كجار رفتي...
صداى تو مىخوانه هنوز آقاى خسرو شكيبايى عزيز نازنين، بگو سلام كنم يا خداحافظي، خودت بگو... «حالا خراب از حيات سكوت / ميان ذهن من و زيارت تو/ فاصلهاى است ... فاصلهاى است»
دوشنبه 7 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: حيات نو]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1458]