واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: غروب ده، در کویر، با شکوه و عظمتی مرموز و ماورائی می رسد و در برابرش، هستی لب فرو میبندد و آرام می گیرد. ناگهان سیل مهاجم سیاهی خود را به ده میزند، و فشرده و پرهیاهو، در کوچهها می دود و رفته رفته در خم کوچهها و درون خانهها فرو مینشیند و سپس سکوت مغرب باز ادامه مییابد، مگر گاه فریاد گوسفندی غریب که با گله درآمیخته است و یا ناله بزغاله آوارهای که، در آن هیاهوی پرشتاب راه خانه خود را گم کرده است. که لحظهای بیش نمیپاید.
شب آغاز شده است. در ده چراغ نیست، شبها به مهتاب روشن است و یا به قطرههای درشت و تابناک باران ستاره. مصابیح آسمان!
نیمه شب آرام تابستان بود و من هنوز کودکی هفت هشت ساله. آن سال، تمام تابستان و پائیز را در ده ماندیم که شهریور سیصد و بیست بود و آن سه غمخوار بشریت کشور را از همه سو اشغال کرده بودند و پدرم ما را گذاشت و به استقبال حوادث، خود، تنها، به شهر رفت تا ببیند چه خواهد شد؟
مگر گاه فریاد گوسفندی غریب که با گله درآمیخته است و یا ناله بزغاله آوارهای که، در آن هیاهوی پرشتاب راه خانه خود را گم کرده است. که لحظهای بیش نمیپاید.آن شب نیز مثل هر شب، در سایه روشن غروب، دهقانان با چهار پایانشان از صحرا باز گشتند وهیاهوی گله خوابید و مردم شامشان را که خوردند نمد و پلاس و رختخواب و متکا و قطیفههای سفید کرباس یا قمیص را (بجای شمد) برداشتند و به پشت بامها رفتند و گستردند و طاق باز دراز کشیدند. نه که بخوابند، که تماشا کنند و حرف بزنند، آسمان را تماشا کنند و از ستارهها حرف بزنند، که آسمان تفرجگاه مردم کویر است و تنها گردشگاه آزاد و آباد کویر.
در آسمان، سرگرمیهای بسیاری است برای این نگاههای اسیر و محرومی که، همه شب،از پشت بامهای گل اندود ده، به سوی آن پرواز می کنند. من نیز، همچون همه کودکان کویر، آسمان را دوست می داشتم وستارهها را میشناختم و هر شب از روی بام، چشم بر این صحنه زیبای پر از شگفتی و سرگرمی می دوختم و ساعتی، ساعتهائی، با خویش با همبازیها و بزرگترهایم، نگاههای کودکانهام را به باغ خرم آسمان می فرستادم تا با ستارگان ببازی مشغول شوند.
شبآن شب نیز من خود را بر روی بام خانه گذاشته بودم و به نظاره آسمان رفته بودم؛ گرم تماشا و غرق در این دریای سبز معلقی که بر آن، مرغان الماس پر ستارگان زیبا و خاموش، تک تک از غیب سر می زنند و دسته دسته به بازی افسونکاری شنا می کنند. آن شب نیز ماه با تلالو پرشکوهش که تنها لبخند نوازشی است که طبیعت بر چهره نفرین شدگان کویر می نوازد از راه رسید و گلهای الماس شکفتند و قندیل زیبای پروین ـ که هر شب، دست ناپیدای الههای آنرا ازگوشه آسمان، آرام آرام، به گوشهای دیگر میبرد ـ سر زد و آن جاده روشن و خیال انگیزی که گویی، یک راست، به ابدیت میپیوندد: «شاهراه علی» ، «راه مکه»! که بعدها دبیرانم خندیدند که: نه جانم، «کهکشان»! و حال می فهمم که چه اسم زشتی! کهکشان، یعنی از آنجا کاه می کشیدهاند و اینها هم کاههایی است که بر راه ریخته است! شگفتا که نگاههای لوکس مردم اسفالت نشین شهر آنرا کهکشان میبینند و دهاتیهای کاهکش کویر…
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 162]