واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: دکتر هنسون، پزشک جدید مایک، سه تا بعدازظهر در هفته به خانه خانم تیپتون می آمد. در اولین ملاقاتشان، هر وقت مایک چیزی می گفت، دکتر هنسون می گفت: «خب، این که گفتی، چه حسی بهت می دهد»؟
مایک که می خواست عصبی اش کند، می گفت: «حس می کنم مرگ دارد بهم نزدیک می شود». یا می گفت: «دارم زهره ترک می شوم». لینگ و مایک نگاه های شیطنت آمیز رد و بدل می کردند، و لینگ دستش را می گذاشت روی دهانش و می خندید.
ولی کم کم معلوم شد دکتر هنسون، جوان خیلی خوبی است و دست انداختنش کار لذت بخشی نیست. حتی بعد از چند هفته آمد و رفت، یک روز مایک به لینگ گفت برای او متأسف است.
لینگ با لحن جدی پرسید: «چرا برای او متأسف بود؟ این جا مریض، تو هست».
ـ آره، ولی لامصب خیلی امیدوار است!
ـ امیدواری فضیلت است. واجب بود آدم، امید داشت.
ـ امید به چی؟
لینگ شانه بالا انداخت: «فقط خود امید مهم بود».
خودش هم کم کم داشت از این حکم کلی بدش می آمد.
ـ می خواهی بگویی این امید، به خودی خود واجب است؟ سوژه نداشت هم نداشت؟
لینگ فکری کرد و گفت: «امید، یعنی باز گذاشتن در. این طوری چیزهای خوب توانست آمد تو. شاید وقتی تو حتی اصلاً حواست هم نبود».
ـ که این طور. پس امید، پادری متافیزیکی است، هان؟ عالی بود، لینگ! به هر حال، خوبی دکتر هنسون این است که لااقل حرف می زند! دکتر مکنزی که چند هفته است حتی دو تا کلمه هم حرف شخصی با من نزده.
ـ من گمان کرد او کم کم به ما بی علاقه شد.
ـ آره می دانم. نباید آن قدر ناز می کردم. شاید بهتر بود حلیم جو هم بیشتر می خوردم. فقط باید خودم را سرزنش کنم، نه هیچ کس دیگر را.
لینگ به زمین نگاه کرد. قوطی بلغور جو را هفته قبل انداخته بود توی سطل آشغال: «مایکی! شاید خوب باشد چند تا پسر دعوت کرد تا با تو گپ زد. تو دوست های خوب هم سن داشت»؟
ـ نه، اصلاً. تو چی؟ تو داری؟
لینگ هم گفت: «نه، هیچی». لحظه ای فکر کرد: «ما حالا دوست هم بود»!
ـ برای من که بس است.
**
حال مایک رو به وخامت می رفت و اتاق را لوازم مخصوص بیماران پر می کرد؛ اول یک واکر، بعد لگن توالت و سرانجام، بعد از چندین شب بحرانی، یک تشک تاشو برای لینگ. وقتی مایک خواب بود، لینگ کتاب ایوب را که مایک این روزها خیلی به آن علاقه مند شده بود، تند تند ورق می زد تا نکته های امیدبخشی در لا به لای آن پیدا کند. در کتاب مقدس نوشته بود بعد از این که خدا گذاشت شیطان زیر پای ایوب بنشیند و بعد از توبه دوباره ایوب، خدا دوباره او را به وضع سابقش برگرداند. حتی نوشته بود خدا پسر و دخترهای تازه و گاو و گوسفند تازه هم به او عنایت کرد. لینگ پیش خودش گفت: «گاو، گاو است. همه گاوها هم مثل هم هستند. ولی بچه ها که گاو نیستند. بچه ها روح دارند. هیچ کدام جای دیگری را نمی گیرند. پس در تمام این حرف ها، امید و آسایش کجا پیدا می شود»؟
ولی مایک داستان ایوب را بارها می خواند. بخش های زیادی را از بر شده بود و جاهایی را که خیلی دوست داشت، برای لینگ می خواند؛ بلندبلند. گاهی وسط جمله مکث می کرد و می خندید.
امیدـ لینگ، به خاطر این، مدیونت هستم.
لینگ گفت: «مهم نیست. حرف های خدا توی این دنیا هم معنی داشت. اما من دانشکده نرفت، نابغه نبود، پس من به هیچی مطمئن نیست».
مایک گفت: «چرا، هستی».
لینگ سرش را به علامت نه بالا برد.
ـ هنوز به خوبی خدا ایمان داری، مگر نه؟
لینگ پشت کرد به مایک و از پنجره به بیرون خیره شد.
ـ داری؛ مگر نه، لینگ؟
لینگ گفت: «وقتی دنیای بزرگش را دید، مجبور بود بهش ایمان داشت».
مایک گفت: «آهان، آفرین، دنیا خیلی بزرگ است. زیادی بزرگ است. از روز هم روشن تر است که بزرگ تر از فهم ما است. بله»؟
لینگ زیر لب گفت: «بله. ولی من قبلاً می فهمید».
ـ ولی حالا نمی فهمی. می بینی، بالاخره یک چیزهایی دارد حالیت می شود.
ـ چی حالیم می شود؟
ـ این که زمین و آسمان بزرگ تر از سوپ جو خوردن و امید و نگاه مثبت و این حرف ها است. این که از فهم مادرزادی لینگ تان بزرگ تر است. ماها کوچک تر از این حرف هاییم. توی یک کلمه، حقیریم.
حقارت و عجز از فهم دنیا درس سختی بود؛ حتی سخت تر از گرامر انگلیسی. لینگ اطمینان مطلق گذشته را از دست داده بود؛ درست مثل گم کردن یک حیوان عزیز خانگی، و درست به همان بی سروصدایی.
ولی هنوز به حرفی که درباره امید به مایک زده بود، اعتقاد داشت ـ این که می شود در را باز بگذاری تا بلکه چیز خوبی وارد شودـ پس امیدوار ماند، و صبر کرد و دعا کرد چیز خوبی از در بازشان بیاید تو. بی سر و صدا. شاید حتی نیمه شبی، وقتی خواب خواب باشند.
**
دکتر هنسون از لینگ بیشتر لبخند می زد. هر چند این روزها لینگ دیگر مجبور بود مدام یاد خودش بیندازد که باید لبخند بزند و فکر می کرد دکتر هنسون واقعاً شورش را در آورده.
یک روز که لینگ روی تخت مایک نشسته بود و لباس های شسته را تا می کرد، گفت: «دکتر هنسون همیشه خیلی خوش بود». قصد تعریف نداشت.
مایک پرسید: «چرا نباشد؟ او که قرار نیست بمیرد. هر چند که واقعاً نمی دانم چرا خودش را یک جوری ناکار نمی کند. چون مرگ را یک فرصت طلایی می داند برای چیزی که اسمش را گذاشته رشد شخصیتی».
لینگ خنده ریزی کرد و گفت: «من فکر می کنم او به قدر کافی رشد کرد».
دکتر هنسون مرد نسبتاً چاقی بود.
مایک خندید: «دیروز برایش یک کم از ایوب خواندم. «دست های تو بود که مرا سرشت و اکنون همان دست ها است که نابودم می کند». می خواستم ببینم برداشتش چیست»؟
ـ چی گفت؟
ـ گفت: «زیبا بود! زیبا بود»! با هیجان تمام یک لبخند به این گندگی چسبانده بود تخت صورت گرد و تپلش!
لینگ به شوخی گفت: «این که گفتی چه حسی بهت داد»؟
مایک هم گفت: «انگار سه روز بود مرده ام»!
امید لینگ
همان طور که داشت بالش را صاف می کرد گفت: «شاید اگر تو مریض نبود، کتاب ایوب زیبا بود». کم کم آرزو می کرد کاش کتاب مقدس را به مایک نداده بود. دیگر ایوب و امیدواری های کتاب ایوب بسش بود؛ حتی خدای ایوب هم همین طور. خدایی که لینگ خیلی زور می زد از خدای خودش جدا کند. این روزها اگر حال و وقت مطالعه پیدا می کرد، فقط «مزامیر داود» و کتاب های عهد جدید را می خواند. ولی مایک ایوب را دوست داشت، به اندازه اینشتین و حتماً بیشتر از آن که پدرش این روزها هگل را دوست داشت. مایک به مادرش گفته بود به کتاب ایوب خیلی علاقه دارد و خانم تیپتون از اتاق دویده بود بیرون. خوش بختانه عقل به خرج داده بود و چیزی به پدر مایک نگفته بود.وقتی لینگ صبحانه را می آرود، مایک همیشه با صدای زیر می خواند: «و آیا سفیده تخم مرغ را طعمی خوشایند هست»؟
لینگ داشت حوله ها را تا می کرد: «فکر کنم دکتر هنسون خوشگل تر شد، اگر ریش گذاشت. آن وقت صورتش این همه پهن به نظر نرسید».
ـ باشد بهش می گویم.
ـ نه، مایکی! آن وقت او فهمید ما چاقی صورتش را متوجه شد.
لینگ داشت لباس های کثیف را در سبد می انداخت. اعتراف کرد: «مایکی، من درباره معجزه نگران بود. ترسید دعاها نرسید».
مایک گفت: «البته که می رسند. این جواب دعاها هستند که انگار یک جایی گیر می کنند».
ـ این هم همان است.
ـ لزوماً، نه.
لینگ سر تکان داد: «کتاب تفسیر گفت خدا دعا کننده ها را جواب داد؛ ولی جوابش همیشه چیزی نیست که ما خواست. ولی من گفت این غلط است. من گفت شاید جوابی نیست که ما انتظار داشت…»
ـ آخ گفتی، امان از این عنصر غافل گیری! یکی از چیزهای مورد علاقه خدا همین است؛ یعنی تا جایی که ما فهمیدیم.
لینگ نفس عمیقی کشید و سعی کرد به شوخی کوچک مایک لبخند بزند: «ناامیدی، نه؛ مایکی، من دعا را ادامه داد. قول داد».
مایک کنترل را برداشت: «به فرموده جناب دکتر هنسون هر کس باید سرگرمی داشته باشد» و تلویزیون را روشن کرد.
دکتر هنسون پرسیده بود سرگرمی اش چیست و مایک جواب داده بود تازگی ها اصلی ترین سرگرمی اش مردن است.
دکتر هنسون خیلی طبیعی گفته بود: «این بیشتر، یک کار تمام وقت است، نه؟ من منظورم، تفریح است. شطرنج بازی می کنی»؟
بعد دکتر هنسون و مایک با هم شطرنج بازی کرده بودند. مایک پشت سر هم از او می برد. ولی عوض این که بگوید: «مات» می گفت: «این چه حسی بهتان می دهد»؟
و دکتر هنسون جواب می داد: «شکست؛ شکست اساسی».
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 223]