واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: آيا تاكنون نام (وييا) يا تخته احضار روح را شنيدهايد؟ تخته و يا كاغذي كه روي آن حروف الفبا نوشته شده است و بعضي از انسانها از طريق آن با ارواح صحبت و آنها را احضار ميكنند. حرف و حديثها درباره (تخته وييا) بسيار است. بعضيها اصلا قدرت اين تخته را واقعي نميدانند و به آن اعتقادي ندارند ولي بعضيها معتقدند (وييا) واقعا ميتواند روح را به محل موردنظر بكشاند و انسان به واقع قادر است با ارواح ارتباط برقرار و حتي از آنها اطلاعات بگيرد.
(وييا) از دو كلمه (وي) كه به زبان فرانسه به معناي (بله) است و (يا) كه در زبان آلماني به همين معنا ميباشد، گرفته شده است. وجه تسميه اين وسيله به اين خاطر است كه روح اغلب با اشاره به كلمه (بله) يا (خير) كه روي اين تخته نوشته شده است، به احضار كننده پاسخ ميدهد. نظريهها درباره تخته (وييا) متفاوت است. برخي ميگويند اين وسيله بينهايت خطرناك است و ميتواند مدخلي براي ورود ارواح خبيث و ماندگار شدن آنها در خانه ما شود. دسته ديگر از مردم معتقدند (وييا) تنها زماني خطرناك ميشود كه افراد بيتجربه و بياطلاع با آن به احضار روح بپردازند و (مديوم)هاي مجرب ميتوانند از اين وسيله استفادههاي خوبي ببرند و بالاخره دسته سوم ميگويند (وييا) هيچ خطري ندارد و ضرري نيز به كسي
نميرساند. ولي كدام دسته درست ميگويند. واقعيت اين است كه شصت و پنج درصد كساني كه از اين وسيله استفاده كردهاند از كار خود پشيمان هستند. تقريبا تمام رهبران مذهبي دنيا با هر دين و مذهبي شديدا مخالف احضار روح و به ويژه استفاده (وييا) هستند و بسياري از محققين مسائل ماوراءالطبيعه نيز تخته وييا را وسيلهاي خطرناك ميدانند كه مردم بايد به شدت از آن اجتناب كنند. (براد استينجر) يكي از سرشناسترين نويسندگان موضوعات متافيزيكي موكدا اظهار ميدارد كه كسي نبايد از تخته (وييا) استفاده كند و يا حتي آن را در خانه خود نگه دارد. او در مقالهاي تحت عنوان (مادران! نگذاريد فرزندانتان با وييا بازي كنند.) از دختر هفده سالهاي سخن به ميان ميآورد كه كار با (وييا) عواقب تلخي برايش به همراه داشت. او مينويسد: (دخترك فكر ميكرد ميداند چطور با اين وسيله با ارواح ارتباط برقرار كند ولي متاسفانه اعتقاد مقدس مذهبي را براي حفاظت در برابر تاثيرات شوم آن فراموش كرده بود.)
(ديل كاكزمارك) موسس سازمان تحقيقات مربوط به روح ميگويد: (قويا توصيه ميكنم كه از وييا استفاده نكنيد.) و در مقاله (وييا اسباببازي نيست) اظهار ميدارد كه در اغلب مواقع ارواحي كه از طريق وييا با انسانها ارتباط برقرار ميكنند، ارواح خبيث و گناهكار هستند.
(هانس هانرر) يكي از محترمترين و معروفترين محققان مسائل ماوراءالطبيعه در كتاب خود تحت عنوان (تخته وي يا؛ دريچهاي به سوي مكنونات) نسبت به استفاده از وييا هشدار ميدهد و مينويسد: (به آن دسته از كساني كه ميخواهند تخته وييا را به خانه ببرند و به احضار روح بپردازند، نصيحت ميكنم در تصميم خود تجديدنظر كنند، زيرا هميشه اين امكان وجود دارد (هر چند اندك) كه شخص احضاركننده آماتور در حقيقت يك مديوم باشد و خود از اين موضوع اطلاع نداشته باشد. در اين صورت اين تخته، وسيله سادهاي بر احضار واقعي روح ميشود. روحي كه بعدها تمام شخصيت آن مديوم را در دست ميگيرد و در شرايط خاصي در جسم او حلول ميكند و در اين هنگام هيچ كنترلي در دست خود آن مديوم نيست و هر اتفاقي امكانپذير است.)
بسيار بودهاند كساني كه وييا را به شوخي گرفتند و به تجارب تلخ و شومي دست يافتند. يكي از اين افراد ميگفت: (فكر نميكنم كسي به اندازه من از وحشتناك بودن وييا اطلاع داشته باشد. مدتها پيش وقتي من سيزده ساله بودم، تجربه تلخي از آن داشتم. خلاصه بگويم من با خود شيطان روبهرو شدم.) و فرد ديگري ميگفت: (هيچ ترديدي ندارم كه تخته وييا يك دريچه باز به دنياي ارواح است. بايد بگويم روحي كه ما با وييا احضار كرديم به جسم مادر دوستم رفت. واقعا وحشتناك بود.)
تجربه عجيب
يك روز دوست همكارم (لورا) از من خواست همراهش به فروشگاه و دفتر يك فالگير بروم. من هم كه تا آن زمان به چنين جايي نرفته بودم قبول كردم و با اتومبيل او به راه افتاديم. وقتي به فروشگاه رسيديم لورا داخل دفتر رفت تا در خصوص مسائل خصوصي با فالگير مشاوره كند. من هم در قسمت فروشگاه ماندم و به لوازم گوناگوني كه اغلب مربوط به كف بيني، فال و... بود نگاه كردم. وسايل جالبي آن جا پيدا ميشد. ناگهان چشمم به يك گوي بلورين افتاد كه بسيار زيبا بود. تصميم گرفتم آن را بخرم. دسته چكم را بيرون آوردم و يك برگه از آن را پر كردم و كندم البته براي خريد با چك بايد به فروشنده كارت شناسايي نشان ميدادم. من هم گواهينامه رانندگيام را از كيف پولم بيرون آوردم و به او نشان دادم و درست مثل هميشه دوباره آن را با دقت سر جايش گذاشتم. ملاقات لورا با فالگير طولاني شد و من براي اينكه سرم را گرم كنم چند بار از اول تا آخر فروشگاه را تماشا كردم. ناگهان براي نخستين بار چشمم به يك (تخته وييا)ي مدور افتاد. شكل عجيبي داشت، انگار مرا به سوي خود فرا ميخواند. روي آن دستي كشيدم هيچ اتفاقي نيفتاد ولي احساس ميكردم بايد از آن دور شوم. يادم افتاد كه بايد خداحافظي كنم. تا آن زمان تخته وييا نديده بودم ولي در جايي خوانده بودم كه وقتي كارمان با آن تمام ميشود بايد بگوييم (خداحافظ) و اين خيلي مهم است. دوباره با صداي بلندتري گفتم (خداحافظ.) درست بالاي تخته، يك موبايل آويزان بود. متوجه شدم كه وقتي خداحافظي كردم موبايل تكان خورد. اهميتي به آن ندادم. فكر كردم حتما باد آن را تكان داده است هر چند كه هيچ نسيمي را احساس نكرده بودم. به هر حال به قسمت جلويي فروشگاه رفتم و با فروشنده كمي حرف زدم. چيز ديگري توجهم را جلب كرد و خواستم آن را هم بخرم ولي در كمال تعجب متوجه شدم گواهينامهام در كيف پولم نيست. از خريد منصرف شدم و به دنبال گواهينامه گشتم ولي اثري از آن نبود. بالاخره جلسه ملاقات لورا تمام شد و از آن فروشگاه عجيب خارج شديم. بايد دوباره به محل كارمان بازميگشتيم چون اتومبيل من در پاركينگ آن جا پارك بود. در طول راه بازگشت، با اينكه تمام شيشهها كاملا بسته بودند و راديو هم روشن نبود ولي صداي هياهومانندي در فضاي اتومبيل ميپيچيد به طوري كه براي شنيدن حرفهاي يكديگر بايد تقريبا داد ميزديم. لورا كه حسابي تعجب كرده بود، گفت: (چرا اين طوري شده است؟) گفتم: (حتما باد است.) ولي او جواب داد: (نه من صدايي شبيه به صداي فلوت يا سوت ميشنوم.) از حرفش تعجب كردم ولي در همان زمان از سمت راست سرم صداي فلوت به گوشم خورد. برگشتم ببينم كسي آن پشت نشسته است ولي كسي نبود. ترسيدم ولي با تحكم گفتم: (همين الان بس كن.) صداي فلوت و صداهاي ديگر يك دفعه قطع شدند. لورا ميگفت تا به حال چنين چيزي را نديده است. من هم نميدانستم آن چه بود ولي هر چه بود تن ما را حسابي لرزاند.به محل كارمان رسيديم و از يكديگر خداحافظي كرديم. من هم سوار اتومبيل خودم شدم و به سمت خانه حركت كردم. در تمام مدت احساس ميكردم تنها نيستم و كسي خيره به من نگاه ميكند. وقتي به خانه رسيديم داشبورد اتومبيل را باز كردم تا تقويم كارهاي روزانهام را بردارم و در كمال تعجب ديدم گواهينامهام آن جا لاي تقويم است. چطور سر از داخل داشبورد درآورده بود، هرگز نفهميدم. ولي هميشه احساس ميكنم اين موضوع و آن صداها به تخته ويياي درون فروشگاه مربوط ميشود. وقتي بار ديگر لورا از من خواست همراه او پيش فالگير بروم مودبانه پيشنهادش را رد كردم.
ميز متحرك
ميخواهم داستاني واقعي را تعريف كنم. داستاني كه چند سال پيش براي خواهرم اتفاق افتاد. بايد بگويم تخته وييا آنقدر قدرت دارد كه حتي ميتواند مبلمان خانه را حركت دهد. خواهرم تعريف ميكرد كه يك شب او و دو زن ديگر در خانه يكي از آنها جمع بودند و ميخواستند سرشان را با بازي با يك تخته وييا گرم كنند. آن دو زن، مادر و دختر بودند و زن جوانتر خود دو فرزند كوچك داشت كه در اتاق خواب خوابيده بودند و در واقع زن مسنتر مادربزرگ آن بچهها بود. آنها ميگفتند، ميخنديدند و از بازي با تخته احضار ارواح لذت ميبردند و در كل همه چيز را به شوخي گرفته بودند. ولي ناگهان خواهرم احساس كرد (چيزي) با آنها ارتباط برقرار كرده است. زن جوانتر به شوخي گفت: اگر واقعا يك روح در اين خانه است بايد يك جوري خودش را به ما نشان دهد آن هم به طور فيزيكي.
ابتدا هيچ اتفاقي نيفتاد. زنها به يكديگر نگاه كردند و آماده شدند دوباره همه چيز را به مسخره بگيرند كه ناگهان صداي سنگيني به گوششان رسيد. انگار كسي چيزي را روي زمين ميكشيد و حركت ميداد. صدايي آرام و مداوم كه از اتاق كناري ميآمد ولي در بسته بود و چيزي ديده نميشد. زنها به روي صندلي ميخكوب شده بودند و فقط گوش ميدادند. ناگاه چشمهاي وحشتزدهشان به در اتاق خيره ماند. در خود به خود باز شد و ميز سنگين چوب بلوط كه در اتاق مجاور قرار داشت، به خودي خود روي زمين كشيده و آرام آرام وارد اتاق آنها ميشد. كمكم سر و صداها بلندتر شدند و حركت ميز به پرتاب بدل شد. ميز تكانهاي شديدي ميخورد و صداهاي وحشتناكي به گوش ميرسيد. مادربزرگ جيغ كشيد و با وحشت به سوي اتاق خواب بچهها دويد چون مطمئن شده بود كه روح عصيانگر در خانه است و ممكن است به بچهها آسيب برساند ولي با صداي جيغ او حركت ميز متوقف شد و همه چيز به حالت طبيعي برگشت. اما اين خاطره هيچ وقت از ذهن آن سه زن پاك نشد. آنها شنيده بودند كه ممكن است يك روح خبيث به سراغشان بيايد ولي آن را باور نكرده بودند. با اين اتفاق زن صاحبخانه تخته وييا را سر به نيست كرد و آن ميز چوب بلوط را نيز دور انداخت.
صداهاي غيرعادي
سال 1991 بود و من با يكي از همدانشگاهيهايم همخانه شده بودم. بايد بگويم دوستم در يك خانه ارواح زندگي ميكرد و من بدون اينكه بدانم، با او همخانه شدم. اتاق خواب آن خانه در زيرزمين قرار داشت و يك پنجره كوچك در آن تعبيه شده بود تا نور را به داخل برساند ولي همان پنجره هم با يك پشت دري چوبي كاملا پوشيده شده بود به طوري كه وقتي برق خاموش ميشد ديگر چشم، چشم را نميديد.يك شب وقتي داشتم آماده ميشدم كه بخوابم، برق رفت. در بسته بود و ذرهاي نور به داخل نميتابيد. هنوز خوابم نبرده بود و با چشمهاي گشاد شده به اطراف نگاه ميكردم و البته چيزي نميديدم. وقتي به ديوار اتاق كه كنار تختم بود نگاه كردم چيز سفيد رنگي را ديدم. به پنجره نگاه كردم گفتم شايد انعكاس نور در آينه باشد ولي هيچ نوري از پنجره نميآمد. از دوستم پرسيدم او هم آن چيز سفيد را روي ديوار ميبيند؟ او خوابآلوده جواب منفي داد. همان وقت برق آمد ولي چيزي روي ديوار ديده نميشد. از آن شب به بعد هميشه چراغ خواب را روشن ميگذاشتيم. دو ماه گذشت و اتفاق خاصي نيفتاد به طوري كه من حادثه آن شب را فراموش كرده بودم تا اينكه يك روز يكي از دوستانم را ديدم. او كه به تازگي خانهتكاني كرده بود ميخواست (تخته وييا)ي خود را دور بيندازد چون ميگفت چيز نحسي است و نميخواهد آن را در خانهاش نگه دارد. دوستم گفت من تا به حال چند بار صداهاي عجيبي را در خانه شنيدهام. مثلا وقتي تنها بودم شنيدم كسي مرا صدا ميكند و يا صداي گريه بچه ميآيد و ما تصميم گرفتيم تخته وييا را به خانه ببريم و آن را در آنجا امتحان كنيم. آن شب روي كف زيرزمين نشستيم. در اتاق خواب سمت چپ من قرار داشت احساس ميكردم چيزي در اتاق خواب است كه حس بدي به من ميدهد. به همين خاطر بلند شدم و در را بستم. بعد نشستيم و انگشتهايمان را روي تخته گذاشتيم و تمركز گرفتيم و منتظر شديم اتفاقي بيفتد. ولي نشانگر وييا حركت نكرد. پس از چند دقيقه صداهايي را از درون اتاق خواب شنيديم. مطمئن نبوديم چيزي كه ميشنيديم واقعيت بود يا خيال. دوباره تمركز گرفتيم و در تمام مدت هر دو به اتاق خيره شده بوديم. صداهاي درون اتاق بيشتر و بيشتر ميشد. صداهايي شبيه به زوزه حيوانات وحشي به گوش ميرسيد. انگار ميخواستند از اتاق بيرون بيايند ولي نميتوانستند. ترسيده بودم. آن صداهاي دلهرهآور گويي تمام خانه را ميلرزاند. دوستم بلند شد و به سوي در اتاق رفت و با ترس آن را گشود ولي تنها چيزي كه از آن بيرون آمد موجي از هواي سرد بود. بعد از اينكه در باز شد گويي صلح برقرار شد. ديگر صدايي به گوش نرسيد و هيچ اتفاقي نيفتاد. ولي بايد بگويم كار در همان شب تمام نشد. از آن به بعد هر وقت كه برق را خاموش ميكرديم يك دسته از هيكلهاي سفيد و غبار مانند را همه جا ميديديم. حتي يك بار وقتي دوستم به اتاق خوابش رفت در روشنايي روز ديد كه غبار متراكم و سفيدرنگي بر روي تختش دراز كشيده است. من ديگر طاقت نياوردم و از دوستم جدا شدم و از آن خانه رفتم و با خود عهد بستم ديگر به سمت تخته وييا و احضار ارواح نروم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 282]