واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: My mom only had one eye. I hated her… she was such an embarrassment
مادر من فقط يک چشم داشت. من از اون متنفر بودم … اون هميشه مايه خجالت من بود
She cooked for students & teachers to support the family
اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت
There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to meہہ
يک روز اون اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
I was so embarrassed. How could she do this to me
خيلي خجالت کشيدم. آخه اون چطور تونست اين کار رو بامن بکنه ؟
I ignored her, threw her a hateful look and ran out
به روي خودم نياوردم، فقط با تنفر بهش يه نگاه کردم و فورا از اونجا دور شدم
The next day at school one of my classmates said, EEEE, your mom only has one eye
روز بعد يکي از همکلاسي ها منو مسخره کرد و گفت، هووو، مامان تو فقط يک چشم داره!
I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear
فقط دلم ميخواست يک جوري خودم رو گم و گور کنم.
کاش زمين دهن وا ميکرد و منو ، کاش مادرم يه جوري گم و گور ميشد
So I confronted her that day and said
If you’re only gonna make me a laughing stock, why don’t you just die
روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا ميخواي منو شاد و خوشحال کني چرا نمي ميري ؟!!!
My mom did not respond
اون هيچ جوابي نداد….
I didn’t even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger
حتي يک لحظه هم راجع به حرفي که زدم فکر نکردم، چون خيلي عصباني بودم.
I was oblivious to her feelings
احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشت
I wanted out of that house, and have nothing to do with her
دلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ کاري با اون نداشته باشم
So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study
سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم
Then, I got married, I bought a house of my own, I had kids of my own
اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خريدم، زن و بچه و زندگي
I was happy with my life, my kids and the comforts
از زندگي، بچه ها و آسايشي که داشتم خوشحال بودم
Then one day, my mother came to visit me
تا اينکه يه روز مادرم اومد به ديدن من
She hadn’t seen me in years and she didn’t even meet her grandchildren
اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه هاشو
When she stood by the door, my children laughed at her
and I yelled at her for coming over uninvited
وقتي ايستاده بود دم در، بچه ها به اون خنديدند
و من سرش داد کشيدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بياد اينجا اونم بي خبر
I screamed at her, How dare you come to my house and scare my children
GET OUT OF HERE! NOW
سرش داد زدم، چطور جرات کردي بياي به خونه من و بچه ها رو بترسوني؟!
گم شو از اينجا! همين حالا
And to this, my mother quietly answered, Oh, I’m so sorry.
I may have gotten the wrong address, and she disappeared out of sight
اون به آرامي جواب داد، اوه خيلي معذرت ميخوام.
مثل اينکه آدرس رو عوضي اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپديد شد
One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore
يک روز، يک دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور
براي شرکت در جشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه
So I lied to my wife that I was going on a business trip
ولي من به همسرم به دروغ گفتم که به يک سفر کاري ميرم
After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity
بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قديمي خودمون البته فقط از روي کنجکاوي
My neighbors said that she is died
همسايه ها گفتن که اون مرده
I did not shed a single tear
ولي من حتي يک قطره اشک هم نريختم
They handed me a letter that she had wanted me to have
اونا يک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن
My dearest son, I think of you all the time
I’m sorry that I came to Singapore and scared your children
اي عزيزترين پسر من، من هميشه به فکر تو بوده ام.
منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم
I was so glad when I heard you were coming for the reunion
خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري مياي اينجا
But I may not be able to even get out of bed to see you
ولي من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بيام تو رو ببينم
I’m sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up
وقتي داشتي بزرگ ميشدي از اينکه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم
You see … when you were very little, you got into an accident, and lost your eye
آخه ميدوني … وقتي تو خيلي کوچيک بودي، تو يه تصادف، يک چشمت رو از دست دادي
As a mother, I couldn’t stand watching you having to grow up with one eye
به عنوان يک مادر، نمي تونستم تحمل کنم و ببينم که تو داري بزرگ ميشي با يک چشم
So I gave you mine
بنابراين چشم خودم رو دادم به تو
I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me in my place with that eye
براي من اقتخار بود که پسرم ميتونست با اون چشم به جاي من دنياي جديد رو بطور کامل ببينه
With my love to you
با همه عشق و علاقه من به تو
Your’s Mother
مادرت
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 47]