محبوبترینها
آیا میشود فیستول را عمل نکرد و به خودی خود خوب میشود؟
مزایای آستر مدول الیاف سرامیکی یا زد بلوک
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1855917727
ادب ايران - سرككشيدن به دنياي ديگران
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: ادب ايران - سرككشيدن به دنياي ديگران
ادب ايران - سرككشيدن به دنياي ديگران
حسين جاويد :نام «محمدرحيم اخوت» با نام رمان «نامها و سايهها» گره خورده است. اين رمان در پاييز ۱۳۸۲ منتشر شد و در سال ۱۳۸۳ در فهرست نهايي همه جوايز ادبي قرار گرفت و در اين بين جايزه «يلدا» و جايزه «مهرگان» را بهعنوان بهترين رمان سال دريافت كرد. پيش از آن هم مجموعهداستان «نيمه سرگردان ما» كه در سال ۸۰ منتشر شده بود براي اخوت جايزه بهترين مجموعهداستان سال را از بنياد هوشنگ گلشيري ارمغان آورده بود اما شايد عدهاي گمان ميكردند «اخوت» هم مانند ديگر نويسندگاني است كه هر از چند گاه سر و كلهشان پيدا ميشود، كتابي منتشر ميكنند و جايزهاي ميبرند و پس از آن يا ديگر كتابي منتشر نميكنند يا آنقدر افت ميكنند كه ديگران آرزو ميكنند كاش كتاب ديگري منتشر نميكردند! اخوت اما با رمان «نامها و سايهها» جايگاه خود را بهعنوان يك نويسنده جدي، پيگير و قـَدَر در داستاننويسي معاصر ايران تثبيت كرد. پس از آن هم اخوت از پا ننشست و به انتشار مداوم داستانهاياش پرداخت. در سه چهار سال اخير چندين مجموعه داستان و رمان از اخوت منتشر شده است: «خورشيد»، «باقيماندهها»، «پاييز بود» و بالاخره مجموعهداستان «داستانهاي ۸۴» كه اخيرا ناشر هميشگي اخوت، نشر آگه، آنرا به بازار فرستاده است. اخوت كتابهاي ديگري از جمله «نامه سرمدي»، «نميشود» و «تا وقتي كه هست» را هم به پايان برده و در نوبت انتشار دارد. «داستانهاي ۸۴» شامل نه داستان است كه اخوت همه آنها را در سال ۸۴ نوشته است. به مناسبت انتشار اين كتاب سراغ اين نويسنده اصفهاني رفتيم و با او به گپ و گفت نشستيم.
اجازه ميخواهم همين ابتدا برويم سراغ پاراگرافي از داستان «خواب» از همين كتاب «داستانهاي ۸۴». آنجا به نقل از كاراكتر داستان آوردهايد: «من گاهي داستان مينويسم. داستانها اگر هم چيزهايي از، به اصطلاح، واقعيت ـ يعني تجربههاي زيستي و شخصي ـ داشته باشد، قطعا با خاطرهنويسي و گزارش يك رويداد واقعي فرق ميكند. . . هيچكدام از داستانهاي مرا نميتوان گزارش يا سرگذشت واقعي دانست». نكته جالب اين است كه در همين داستان اِلِمانهايي از زندگي واقعي شما گنجانده شده، يعني مرگ همسرتان كه با همان اسم واقعيشان در داستان حضور دارند و تاريخ مرگشان هم در داستان دقيقا همان است كه خودتان جايي در اتوبيوگرافيتان نوشتهايد. در داستانهاي ديگرتان هم نشانههايي از زندگي خودتان ديده ميشود. آيا ميتوان اين پاراگراف داستان «خواب» را بهنوعي مانيفست داستاني شما دانست؟ جايگاه واقعيت و تجربه در داستانهاي شما چيست؟
بارها، اينجا و آنجا، گفتهام، به نظر من داستاني كه از تجربههاي زيستي و شخصيتي نويسنده خالي باشد، هر چه هم خوشساخت و دقيق و بهاصطلاح «كامل» باشد، فاقد حس و روح خواهد بود. اما بديهي است كه داستان به هر جهت داستان است، و با گزارش و خاطرهنويسي و شرححال شخصي فرق ميكند. يعني بخش عمده و ساختار كلي آن قاعدتا تخيلي و بهاصطلاح «ساختگي» است، چيزي كه به آن ميگوييم صناعت يا تكنيك، كه درواقع اصل اساسي «داستان» است.
اما «خواب» يك استثناست. در داستان «خواب» من چيزي از خودم، يعني از تخيلام، به آن اضافه نكردهام. چيزي را نساختهام. اگر اين را ـ كه يك چيز بيروني است ـ نديده بگيريم، به نظرم اين داستان يك «داستان» است. چون خواننده از اين امر بيروني اطلاع ندارد. او فقط متن را ميخواند. اينكه اين متن چقدرش واقعي است چقدر تخيلي؟ ربطي به او ندارد. به همين جهت، براي او يك «داستان» است. به نظر من واقعيت و تجربه از عناصر اصلي داستان است. بهشرطي كه در يك ساختار مناسب جا بيفتد و با عناصر تخيلي چفت شود.
در روايت داستانهايتان نامه و يادداشتهاي روزانه نقش اساسي دارند، رمان «نامها و سايهها» يا رمان در دست انتشارتان «تا وقتي كه هست» را مثال ميزنم؛ در مجموعه «داستانهاي۸۴» هم اين مسئله به وضوح ديده ميشود. درواقع به جز دو داستان آخر كتاب، همه داستانهاي مجموعه يا در قالب نامهاي هستند كه شخصيت اصلي براي مخاطب مشخصي مينويسد و در آن زندگي خود را روايت ميكند، يا در قالب يادداشتهاي روزانهاي كه كاراكتر مينويسد. هر دو اين قالبها از قالبهاي بسيار قديمي براي روايت داستان هستند و عدهاي معتقدند كه انتخاب اين نوع روايت براي داستان ديگر منسوخ شده است. علت علاقهتان به اين نوع زاويه ديد چيست؟
گرچه من فكر ميكنم در آن همه داستاني كه نوشتهام از شيوههاي گوناگون داستاننويسي و روايت استفاده كردهام، اما، همانطور كه شما ميگوييد، انگار متنهاي مكتوب، مثل نامه و يادداشتهاي روزانه، جاي ويژهاي دارد. اينكه برخي ميگويند اين نوع روايت منسوخ شده چندان براي من مهم نيست. شايد ما آدمهاي قديمي فقط شيوههاي قديمي و منسوخ را ميشناسيم. در هر حال، من مدعيام كه از شيوههايي بايد استفاده كنيم كه بتواند داستان را شكل بدهد و با موضوع و درونمايه آن متناسب باشد. نوآوري نااصل و بيربط فقط افراد سطحي را ميتواند جذب كند.
من داستان را براي لذتي كه از آن ميبرم مينويسم. زياد دنبال پسند ديگران و شگفتزده كردن آنها نيستم. چندان دنبال مد روز نميروم. آن كاري را ميكنم كه بلدم. اگر بخواهم شيوههاي تازه يا پسند روز را به كار ببرم، ميترسم راهرفتن خود را هم از دست بدهم!
استفادهتان از اين قالب به اين علت نيست كه عادت كردهايد؟ داستانهايي داريد كه ميتوانند با توجه به موضوعشان در قالبهاي ديگري روايت شوند اما شما آنها را در همان قالب نامه و يادداشت نوشتهايد. در دو داستان آخر كتاب قالبها متفاوت است و اتفاقا موفق، اما كم از اين نوع قالبها بهره ميگيريد. فكر نميكنيد فرم مشابه داستانها باعث اشباع خواننده ميشود؟ چون به هر حال شما علاوه بر لذت شخصي در پي مخاطب هم هستيد وگرنه نوشتههاتان را منتشر نميكرديد.
بعيد نيست به قول شما به علت عادت باشد. بله، هر موضوع را ميشود در قالبهاي ديگري روايت كرد. اما من در اساس با اين تفكيك «موضوع» از «قالب» مخالفم. هيچ روايتي را «قالب»ي براي بيان موضوع نميدانم. مقاله چاپشدهاي دارم با عنوان «داستان: وضعيت روايت» بخوانيد «داستان يعني وضعيت روايت». فكر ميكنم اين دريافت، درست يا غلط، به اندازه كافي مقصودم را بيان ميكند.
از تمام اين حرفها كه بگذريم، داستانهاي ديگري هم دارم كه تاريخ آن بعد از «داستانهاي ۸۴» است؛ در مجموعه «پاييز بود» كه داستانهاي ۸۵ را دربرميگيرد هم دستورزيهايي از نوع دو داستان آخر كتاب «داستانهاي ۸۴» هست. يا همان داستانهاي «خرناسهها...»ي ۱ و ۲ را درنظر بگيريد، كه دو روايت، يعني دو داستان متفاوت است، با يك درونمايه.
شما ميفرماييد دو داستان آخر كتاب موفقتر است. من اينطور فكر نميكنم. خودم آن سه داستان اول را بيشتر دوست دارم. خصوصا «الياس» را. ضمنا خوانندهاي كه قرار است به اين زودي «اشباع» بشود، قطعا بايد برود سراغ داستانهاي جذاب و هيجانانگيزي كه هميشه او را تشنه نگه دارد. بله، علاوه بر لذت شخصي در پي مخاطب هم هستم. اما فقط براي پسند مخاطب، آن هم مخاطب تنوعطلب و متفنن، نمينويسم.
البته منظور من اين بود كه فرم داستانهاي آخر موفق است و خود آنها را ارزشگذاري نكردم. حالا بپردازيم به زبان؛ زبان داستانهايتان زباني است خاص و ريتميك با رنگ و بوي شاعرانه. براي اينكه اين قدرت زبان را، با توجه به قالب نامهاي يا يادداشت روزانه بودن داستانها كه به آن اشاره شد، توجيه كنيد معمولا ناچار ميشويد سابقهاي از شاعر بودن و يا پيوند مدام با داستان و يادداشتنويسي براي كاراكترهايتان ايجاد كنيد. اصولا نگاه شما به مسئله زبان در داستان چيست و چرا اين زبان خاص را براي داستانهايتان انتخاب كردهايد؟
بله، من به يك چيزي كه شايد بتوان آن را «بافت موسيقايي كلام» ناميد، علاقه دارم. اين بافت موسيقايي ـ يا به قول شما «ريتميك» ـ را در گفتارهاي محاورهاي اصيل و پخته هم ميبينيم. دستيابي به چنين بافتي، از خواندن مكرر متن هر داستان، گاهي با صداي بلند و در جمع دوستان، به دست آمده است. شما ميگوييد «ناچار ميشويد سابقهاي از شاعر بودن براي كاراكترها ايجاد كنيد»، چه بسا همين باشد كه شما ميگوييد. و اما مسئله زبان در داستان براي من يك عامل اصلي است. داستان به نظرم در هر حال يك روايت زباني است، و زبان نميتواند در آن اصلي نباشد. زبان خاص هم كه شما ميفرماييد، اگر من واقعا به يك «زبان خاص» رسيده باشم، جاي خوشبختي است. شايد برخي آن را تكراري ببينند، كه فكر نميكنم اينطور باشد. شايد هم باشد.
در مجموعه «داستانهاي ۸۴» بيشتر داستانها حول محور زنان و مشكلات آنان ميچرخد و رواي داستانها نيز معمولا خود همين زنان هستند. بهطور كلي شما را ميتوان داستاننويسان مسائل و مصائب زنان دانست. دليل اينكه اينقدر كنجكاويد به دنيايي از جنس ديگر سرك بكشيد چيست؟ فكر نميكنيد انتخاب راوي زن شما را از پرداختن به جزئياتي كه فقط خود زنان قادر به روايت تمام و كمال آن هستند بازبدارد و داستانهايتان از رسيدن به عمق روح و مشكلات اين جنس ناتوان باشند؟
داستان اصلا يعني سرككشيدن به دنياي ديگران و اينكه انتخاب راوي زن نويسنده مرد را از پرداختن تمام و كمال به روحيات زنان بازميدارد، شايد همينطور باشد كه شما ميگوييد. من اما معتقدم كه از پس اينكار برآمدهام.
نكتهاي را بد نيست اينجا يادآور شوم، اينكه من با اين كليگراييهاي «زنان و مشكلات زنان» چندان موافق نيستم. اينگونه تعميمها جايش در عرصه علم، مثلا روانشناسي و علوم اجتماعي، است. در هنر، و از جمله هنر داستاننويسي، من به فرديت و خاصبودن معتقدم. اين زن و اين مشكل. شما اگر يك شخصيت را در يك داستان بهخصوص مثال بزنيد و بگوييد چرا اينطور حرف ميزند يا چرا اينطور رفتار ميكند، شايد بهتر بتوانم جواب بدهم.
خب ببينيد، يكي از دغدغههاي زنان شما مسئله عشق است و البته آن نوع آن كه به وصال نرسيده، مثلا زنان داستانهاي «سعي كردم، نشد» و «خرناسهها...». رفلكس اينها نسبت به شكست در عشق يك رفلكس مردانه است. آن سانتيمانتاليسم و احساسات زنانه در آن جايي ندارد. زن داستان «خرناسهها...» بدون حسادت به زني كه معشوقاش را از چنگ او درآورده به ديدار او ميرود و حتي با او احساس راحتي و دوستي ميكند. درواقع پشت اين داستانها از نگاه جزئينگري كه زن به موضوعاتي مثل عشق دارد، اثر كمي ميبينيم.
اين قضيه عشق هم يك قضيه شيرين اما پيچيده است. چرا فكر ميكنيد به وصال نرسيده؟ به نظر من، در هر دو نمونهاي كه گفتيد، همان اوايل كار به وصال رسيدهاند، منتها ادامه نيافته است. هيچ شكستي هم در كار نبوده. رفلكس مردانه و زنانه هم كه باز از همان تعميمهاست كه گفتم. سانتيمانتاليسم و احساسات زنانه هم همچنين. بسياري از زنان جامعه ما هيچ هم سانتيمانتال نيستند. شايد اين برداشت قديمي ما مردهاست از موجودي به نام زن، چون زنها را نميشناسيم. اتفاقا اين نگاه بيشتر يك برداشت مردانه است. نه؛ در «خرناسهها...» كسي معشوق آن خانم را از چنگش درنياورده. براي همين هم هست كه به ديدار او ميرود و حتي با او احساس راحتي و دوستي و همدلي بيشتري ميكند. آه و افسوسي اگر هست- كه هست، براي از دسترفتن گذشتهها و پايانيافتن يا سستشدن پيوندهاست، كه اين هم البته طبيعي است. ضمنا فراموش نكنيد كه من ۶۳ سال دارم، پير شدهام، و ناگزير براي گذشته و جواني و روزگار از دسترفته آه و ناله ميكنم. همين آه و نالههاست كه در داستانهام هم پيدا ميشود. مثل اينكه داريم ميرسيم به همان چيزي كه شما گفتيد! اينها بيشتر انگار احساسات من است تا آن جزئياتي كه در نگاه زنان به موضوعاتي چون عشق ممكن است وجود داشته باشد. نكند حق با شما باشد؟!
اشاره كرديد به افسوس براي از دسترفتن گذشتهها. شخصيتهاي شما همه درگير گذشته و نوستالژيهاي گوناگون هستند و در داستانهايتان هم مدام اشاره داريد كه گذشته هميشه با انسان است و مترصد لحظهاي است تا «خودش را از زير خاكسترها، يا از پشت پردههاي نازك مه، بيرون بكشد». آيا به نقش پررنگ گذشته در داستانهايتان وقوف داريد يا ناخودآگاه به سمت خلق چنين بنمايههايي ميرويد؟
بله، وقوف دارم، يا بعدا وقوف پيدا كردهام. اغلب شخصيتهاي داستانهاي من درگير گذشتهاند، گرچه نه نوستالژي و آه و افسوس براي گذشتهها. در هر حال، همانطور كه ميگوييد، من زياد در بند گذشتهام. چون، همانطور كه جاي ديگري هم گفتهام، من زمان حال فارغ از گذشته را اصلا نميشناسم. از آينده هم كه فقط لسانالغيب خبر دارد!
اينكه اين گذشتهگرايي ناخودآگاه بوده يا خودآگاه، بهنظرم اول ناخودآگاه بوده، بعد، از فرط تكرار، كمكم خودآگاه شده است. عاقبت هم مجبور شدهام آنرا يكجوري توجيه كنم. مثل همان مثالي كه آورديد. بالاخره آدم بايد يكجوري كارش را توجيه كند، وگرنه كلاهش پس معركه است!
درواقع به نوعي راوي شكست انسان هستيد و بيشتر به تنهايي و مشكلات او ميپردازيد. شخصيتهايتان هم همه در رنج از گذشته هستند و هيچكدام گذشته شادي نداشتهاند. شما هم معتقديد ادبيات كشف درد است؟
ادبيات كشف خيلي چيزهاست، از جمله انسان، و از جمله دردهاي آدمي. شخصيتهاي داستانهاي من همه هم از گذشته در رنج نيستند. گاهي هم گذشته شادي داشتهاند. چيزهايي كه شايد منظور شماست آن افسوسي است كه براي گذشتن گذشته دارند، حتي اگر گذشته تلخ و دردناكي بوده باشد. شايد آنها فكر ميكنند آدمي وقتي از قله جواني گذشت، هر چه پيش برود لذتهاي مادي حيات فردي كاهش مييابد. اگر شما هم اسم اين را ميگذاريد «شكست انسان» مختاريد. به شرطي كه مقصودتان «انسان» به معناي عام نباشد. فرد انسان، بله، از جواني كه رد شد روز به روز شكستهتر ميشود. ادبيات قرار نيست فقط روايت اين شكست و شكستهشدن باشد، اما اگر نويسنده قرار باشد با خودش و احساساتش صادق باشد، به اين راحتيها نميتواند خودش را از چنگ دريافتها و احساسات قلبياش نجات دهد. من كه نتوانستهام. اينطور كه پيداست انگار داريم ميرسيم به آن افسوس و آرزوي كهن:اي كاش پس از هزار سال از دل خاك/ چون سبزه اميد بردميدن بودي. آدمهاي داستانهاي من متأسفانه هنوز، بعد از هزار سال، نتوانستهاند خودشان را از چنگ چنين انكار و افسوس نجات دهند. قديمياند ديگر.
در چند داستان مجموعه ما با بنمايهها و روايتها و كاراكترهاي تقريبا مشابه مواجه هستيم. مثلا داستانهاي «سعي كردم، نشد»، «اين هم زندگي من»، «نوشتن هم كاري ازش ساخته نيست» و «خرناسههاي آتش و خميازههاي دود» در بسياري موارد با هم مشابهاند. در درآمد كوتاه «داستانهاي ۸۴» نوشتهايد دغدغه اين را داريد كه خودتان را تكرار نكنيد. فكر نميكنيد با تكرار بنمايهها و شباهت روايتها به هم متهم به تكرار خودتان شويد؟
بهنظرم درست ميگوييد. خودم هم لابد همين را احساس كرده بودم كه در درآمد «داستانهاي ۸۴» به اين دغدغه اشاره كردهام. اما اجازه بدهيد اينجا هم كارم را توجيه كنم. گويا در ادبيات موضوعها و درونمايهها چندتايي بيشتر نباشند كه از عهد باستان تا امروز مدام تكرار شده است. چيزي كه تغيير ميكند، نحوه پرداخت و روايت اين درونمايهها معدود و تكراري است. هر كدام از داستانهايي كه نام برديد، به نظر من تشخص و ويژگي خودش را دارد. ضمن اينكه شايد موضوع آنها مشابه باشد. با تمام اين احوال، اين توجيه را شايد چندان هم نبايد جدي گرفت. چه بسا كفگير من به ته ديگ خورده است و دارم خودم را تكرار ميكنم. گويا خودم هم به چنين چيزي پي برده بودم كه آن درآمد را نوشتهام. تازه، اينها «داستانهاي ۸۴» است. داستانهاي ۸۵ («پاييز بود») و داستانهاي ۸۶، كه هنوز چاپ نشده، كه واويلاست. خدا عاقبت ما را به خير كند.
شنبه 5 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 219]
-
گوناگون
پربازدیدترینها