تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1836331031
شما نمرده ايد ...!!! saVe The Game
واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: همين حالا در هنگام اين نوشتار، همسازان ناپيدا، همه در خدمت من، برايم يک کنسرتو پيانو از موتسارت اجرا مي کنند ... مي توانم به اشاره انگشتي بگويم که چيز ديگري بخوانند و يا در دم خاموش شوند... در جام جمشيد خويش نظر مي کنم ... آن گوشه دنيا دوباره باز آدم ها همديگر را کشته اند ... هدهد پيغامي مي آورد از دوستي در آن سوي سرزمين ها و بيابان ها و اقيانوس ها ... دوستم در خانه اي جديد رحل اقامت فکنده ... بر آسمان مي پرم، زمين زير پايم همچون تيله اي خوشرنگ مي درخشد! ... بر زمين فرود مي آيم تا به بالاي خانه دوستم برسم .... راست مي گويد خانه اش در ميانه باغي است و باغ در کناره رودخانه ... به بارگاه خويش برمي گردم... همسازان همچنان بي فترت در حال نواختنند ... دوباره بر تخت مي نشينم و به خويشتن و اين بارگاه مجلل و خادمان دست بر سينه مي انديشم ... آري من سليمان عصر جديدم! ... البته به شرطي که اين کامپيوتر دوباره هنگ نکند!
من فقط پنج تير داشتم و نه هيچ تفنگي ... قايق نفربر، ما را به سمت ساحل غربي رودخانه ولگا مي راند... من گوشه اي نيم خيز نشسته بودم، سر به زير انداخته و چيزي نمي ديدم اما صداي خشدار و خشن افسر مافوق گوشم را مي خراشيد که با خشونت مي خروشيد که به هر قيمتي پيشروي بايد کرد و اين که هر کسي که تفنگ ندارد بايد از تفنگ همرزمان کشته شده اش بردارد!... و جزاي نافرمانبرداران مرگ است ... مرگ در روبه رو و مرگ در پشت سر، کدام را بايد انتخاب کرد؟! چيزي نگذشت که آلمان ها متوجه ما شدند و از بالاي ساختمان هاي نيمه مخروب بر روي تپه مشرف به رودخانه، جهنمي از آتش نثار ما کردند. آتشبار آلمان ها آسمان را سرخ کرده بود و من حتي جرات نمي کردم که به بالا نگاه کنم. به ساحل رودخانه که رسيديم همه به سرعتي هرچه تمام تر از قايق بيرون پريديم و به سوي اولين خاکريز دويديم. چند ثانيه بعد قايق ما با انفجار سنگيني به هوا رفت و من با موج انفجار به زمين کوبيده شدم و براي چند دقيقه منگ و ناشنوا افتادم. دوباره قواي خودم را جمع کردم و کشان کشان خودم را به نزديک ترين ديوار نيمتنه آجري رساندم و همچون گربه اي خود را پشت آن مچاله کردم و سنگر گرفتم. همسنگر من افسري با درجه بالاتر بود. به من گفت «تو از اين خاکريز به سمت خاکريز سمت چپ حرکت کن تا آتش تيربار متوجه تو شود و من بتوانم تيربارچي را از اين جا هدف قرار دهم!» چهره در چهره مرگ، با همه توانم به سمت خاکريز چپ دويدم ... و در ميانه راه بودم که ناگهان احساس کردم که گويي که کسي با مشت، محکم به من ضربه زد. روي زمين افتادم و خيره به روبه رو نگاه مي کردم ... آدم ها همچون اشباح در منظر تيره روبه رو به اين طرف و آن طرف مي دويدند و همهمه گنگي در فضا جاري بود ... اندکي بعد ديد چشمانم تيره شد و همه چيز در سکوت و تاريکي مطلق فرو رفت ... و اين پايان بود .... آها! خوشبختانهGame the Save کرده بودم ... اي کاش هر جنگي مثل اين جنگGame the Save داشت.
تجربه مجازي يعني باز آفريني خواب ها ... تجربه چيزي که وجود ندارد.
مرز ميان واقعيت و مجاز تداوم آن است . اگر که خواب هاي ما هر شب در ادامه خواب شب پيش بود، شايد که ديگر آن را خواب و خيال نمي ناميديم ... حقيقت و واقعيت بدون هيچ خلل و انقطاع جاري است و آثار خود را در سراسر طول زمان حفظ مي کند ... حقيقت امتداد مي يابد و پايدار است ... مجاز ناپايدار است و ميرا.
چندي پيش پشت کامپيوتر نشسته بودم و داشتم کارم را انجام مي دادم ... خبرگوي کوچک گوشه پنجره، يک صفحه کوچک باز کرد و آخرين اخبار را نشان داد ... يک نگاه کوتاه کردم ... خبر يک جنايت هم ميان اخبار بود ... کنجکاو شدم و صفحه را باز کردم تا جزئياتش را بخوانم ... جنايت در ايالات متحده رخ داده بود ... يک زن جنايتکار رواني، مادر بارداري را که در آستانه زايمان بود، کشته بود و نوزاد او را از شکمش خارج کرده و دزديده بود. پليدي عمل حتي از پس کلمات خبر هم مي تراويد. خبر مي گفت که قرباني يک فروشگاه و مزرعه پرورش حيوانات خانگي داشته و جاني با خواندن جزئياتي از نوشته هاي او و عکسش در وبسايتش متوجه شده که او در آخرين ماه بارداري خود به سر مي برد. جاني از طريق يک اتاق گفت وگوي اينترنتي(forum wed) با قرباني قرار ملاقات براي خريد يک حيوان خانگي مي گذارد و در هنگام ملاقات با مناسب ديدن موقعيت دست به جنايت مي زند. پليس از طريق رديابي همان اتاق گفت وگوي اينترنتي، عاقبت جاني را يافته و نوزاد مادرکشته شده را نجات داده بود. در خبر که از طريق يکي از خبرگزاري هاي معروف جهان منتشر شده بود به هيچ آدرس و وب سايتي که وقايع از طريق آنها اتفاق افتاده بود اشاره اي نشده بود، اما يکي از جمله هاي گفت وگوي آن دو در اتاق گفت وگو در يک سايت ثاني، نقل قول شده بود. دست به کار شدم ... به سايت جست وجوگرGoogle رفتم و عين آن جمله را جست وجو کردم ... و بله! آنجا بود! ... به آن اتاق گفت وگو وارد شدم و به گفت وگوهاي رد و بدل شده ميان آن جاني و قرباني نظر کردم: ... "من مي خواهم يک سگ از نژاد فلان بخرم"، " فلان روز فلان ساعت، بيا من در مزرعه پروش حيواناتم هستم" .... من در حال تجربه اي مجازي از ديدن صحنه وقوع يک جنايت واقعي بودم! ... جرمي که بخش عمده اي از آن در عالم مجاز اتفاق افتاده بود.
گفتيم که مرز ميان واقعيت و مجاز تداوم آن است ... بگذاريد کلام را تصحيح کنيم و واژه «مرز» را از ميان برداريم ... واژه «مرز» خيلي قاطع و برا ميان دو مفهوم افتراق مي افکند، اما ميان مجاز و حقيقت هميشه اين طور نيست ... حقيقت در يک قطب است و مجاز در قطب ديگر، ميان اين دو قطب زمين بزرگي پر از سايه هاست که نه حقيقت اند و نه مجاز، نه نور و نه تاريکي... ما در اين زمين زندگي مي کنيم.
راستي من در پس زمينه صفحه کامپيوترم تصوير يک برگ گذاشته ام و با برنامهWinamp به مجموعه بزرگي از انواع موسيقي ها گوش مي دهم. با مرورگرFirefox هر روز اخبار عالم را مرور مي کنم ... و اي ميل ها را باOutlook باز مي کنم ... از برنامهEarth Google براي ديدن شهرهاي ناديده زمين از ماهواره، استفاده مي کنم و در ضمن بازيDuty of Call هم بازي جذابي است! ... همين طوري گفتم، محض اطلاع!
آيا آن فيلم را ديده بوديد که قهرمان نوجوان آن با خواندن کتابي به عالم فانتزي سفر مي کند. و در آن دنياي فانتزي قهرمان داستان هم شکل و هم قيافه آن نوجوان کتابخوان در فيلم است ... دنياي فانتزي درون کتاب دشمني بزرگ دارد و آن دشمن «هيچ چيز» است ... و «هيچ چيز» همه اين دنياي فانتزي را نابود مي کند تا در آخرين نقطه باقيمانده از عالم فانتزي، با خواهش ملکه دنياي فانتزي، قهرمان نوجوان فيلم به همسان خود در داستان باور مي آورد و دنياي فانتزي را از شر دشمن «هيچ چيز» نجات مي بخشد ... دنياي فانتزي و واقعي در هم مي آميزند و دوباره عالم مجاز فانتزي پديدار مي شود.
معمولا مرگ موش ها براي آدم ها چندان مهم نيست (و البته همچنين برعکس!) ... ولي اين مورد فرق مي کند ... مغز موش مورد نظر ما را به يک الکترود متصل کرده بودند. موش آموزش ديده بود هنگام تشنه شدن يک اهرم کوچک را حرکت دهد تا الکترود با پخش جرياني الکتريکي در مغز او به او حس سيراب شدن بدهد ... يک سيرابي مجازي ... البته آب کمي دورتر قرار داشت ولي اهرم نزديک تر به او بود. مي دانيد عاقبت چه شد؟ ... موش بيچاره از تشنگي جان سپرد! ... او به جاي رجوع به آبشخور حقيقي، به آبشخور مجازي رجوع مي کرد (زيرا که نزديک تر بود) و به جاي آب با سراب آب سيراب مي شد. سيرابي او مجازي بود و تشنگي او حقيقي ... موش ها مغز کوچکي دارند و آن قدر نمي توانند تجزيه تحليل کنند تا از شر سراب آب رهايي پيدا کنند، اما آدم ها چطور؟ ... زندگي در سريال هاي تلويزيوني که هميشه ختم به خير مي شوند، مصرف خوردني هاي شادي آور کاذب، تلا ش براي خوشبختي هاي مجازي که تبليغشان را روي در و ديوار مي بينيم و رها کردن حقيقي ترهاي دورتر به ازاي مجازي ترهاي نزديک تر ... آيا ممکن است که ما هم غرق در اقيانوس مجاز، در تشنگي حقيقي جان بسپاريم؟
قرار بود که براي درس زبان تخصصي يک تعداد مقاله ترجمه کنيم ... ما يک ترم فرصت داشتيم، اما تازه شب امتحان نشستيم که اين کار را به انجام برسانيم ... شب امتحان ديديم که اصلا اين کار در اين فرصت باقيمانده امکان پذير نيست، پس (با عرض شرمندگي از اين رفتار غير ورزشکاري) قرار گذاشتيم که هر کس يک مقاله را ترجمه کند و بعد مقالات را با هم به اشتراک بگذاريم ... من مقاله مطول خودم را که ترجمه کردم و رفتم براي «کپ زدن» از مقاله دوستم ... دوست من توانايي بالايي در زبان انگليسي داشت و من مطمئن بودم که حتما خوب ترجمه کرده ... مقاله اش را يک نگاه کلي کردم تا تغييرات لازم براي يکسان نبودن مقاله ها را به انجام برسانم ]حضرت استاد! البته چندين سال از اين ماجرا گذشته، با اين حال اميدوارم که شما چلچراغ خوان نباشيد! و اگر که هستيد حداقل اميدوارم که شما آدم با گذشتي باشيد! گذشته ها گذشته![ ... نگاه به مقاله من را متوجه مسئله خاصي کرد ... مقاله در مورد Reality Virtual (حقيقت مجازي) بود که به شبيه سازي کامپيوتري بر مي گردد ... دوست من به جاي واژه «مجازي» همه جا ترجمه کرده بود «واقعي» ... به ديکشنري نگاه کردم تا رد خطاي او را بيابم ... ديکشنري در معني اولVirtual نوشته بود «واقعي» و در معني آخر نوشته بود «مجازي»! ... در آن فرهنگ لغت، واژه هاي «حقيقت» و «مجاز» که همچون دو خط موازي ظاهرا هيچ گاه بر هم تقاطع نمي يابند، در بي نهايت به هم رسيده بودند! ... آخر خوش داستان هم اين که هم ترجمه «حقيقت» و هم ترجمه «مجازي» هر دو نمره آوردند و ما با نمره خوب آن درس را پاس کرديم!
به نظر من، ««زبان»» بن مايه هر آن چيزي است که مجاز نام دارد و البته انسان ناطق اولين موجودي بود که عالم مجاز به راه انداخت ... هنگامي که ما مي گوييم زشت، زيبا، عشق، مرگ، ترس، محبت، خوردن، خوابيدن، و يک ميليون و يک واژه ديگر، در واقع مي توانيم به سپهري از حقايق ارجاع کنيم بدون آن که خود درگير آنها بشويم ... مثلا ما مي توانيم بگوييم مرگ و خود نميريم، ما مي توانيم بگوييم «عشق» و خود گرفتار و دلداده نگرديم ]واقعا؟![... واژ گان و ساختار در زبان دست به دست هم مي دهند تا ما دنيايي را که مي خواهيم بسازيم بدون آن که در تقيد محدوديت ها گرفتار آييم ... دنيايي که در آن ايام ماضي را در زمان حال زنده مي کنيم و کوچه باغ هاي خاطرات کودکي را دوباره مي پيماييم، دنيايي که در آن رستم مي شويم و فرزند همچون خويشتن خود را به دست خويش به خاک مي افکنيم، ژان وال ژان مي شويم و داماد خوانده خود را کيلومترها در گنداب هاي جاري در کانال هاي پساب در زير پوست شهر پاريس به سوي نور و زندگي مي کشيم، دنيايي که در آن هري پاتر مي شويم و جادو برايمان عادي تر از مسواک زدن مي شود... و در همين منوال است که به گروه همسرايان اشک ها و لبخندها مي پيونديم و يا روزنامه ديواري خود را بر ديوار دنيا و اينترنت نصب مي کنيم و در بازي Duty of Call (که حتي آن هم به نظر من جلوه نو و مدرني از زبان است) در جبهه روسيه عليه آلمان ها مي جنگيم و بارها کشته مي شويم تا عاقبت پرچم سرخ را بر فراز رايشتاگ به اهتزاز در آوريم.
سال ها قبل يکي از من پرسيد که جمله "فلان اداره از فلان اداره در فلان تاريخ نزع يافته" يعني چه ... من که کلمه «نزع» را به معناي مرگ مي دانستم جوابي نداشتم، ولي بعد از آن که گشتم فهميدم که «نزع» به معناي کندن و جدايي است و در آن مورد اداره اي از اداره ديگر جدا و مستقل شده بود ... در هنگام نزع هم روح از بدن فراغت مي يابد ... نزاع را نمي دانم ولي انتزاع هم مفهومي از همين جنس است ... وقتي چيزي انتزاعي است از کالبد و حقيقت کنده و جداست ... و البته آن چيز مجازي است .... انسان هاي اوليه اي که بر روي ديوارهاي غار خود نقش جانوران را کشيدند، در واقع جانوراني را مي آفريدند که از کالبد حقيقت جدا بودند. اينها قديمي ترين يادگارهاي توان انتزاع در نوع انسان هستند. آن نقاشي ها از اولين آفريده هاي دنياي مجازي بودند.
از برخورد نقطه «من» با نقطه «هستي»، سپهر بودني ها شکل مي گيرد. مه بانگي که عالم ناموجود اطراف مرا مي آفريند ... آفرينش مجاز، روايت آن مه بانگ است.
فيلم ماتريکس يکي از فيلم هايي است که بر پايه تعارض ميان مفهوم حقيقت و مجاز ساخته شده. قهرمان داستان يک روز با وقايع خاص و ويژه اي در اطراف خود روبه رو مي شود. در نهايت در همين جريان او با آدم هايي ملاقات مي کند که آنها به او مي گويند که همه آدم ها و دنياي اطرافش در واقع در درون يک کامپيوتر بزرگ شبيه سازي شده اند و غير واقعي هستند. ولي آنها به او مي گويند که آنها مي توانند با روشي او را از اين دنياي مجازي خارج کنند که البته در آن صورت او مسئوليت سترگ و سنگين نجات انسان هاي گرفتار آمده در اين دنياي مجازي را بر دوش خواهد گرفت. قهرمان ما قبول مي کند و بعد از خواب/بيداري مجازي خويش بيدار مي شود و خود را در دنياي بيرون از دنياي ايجاد شده توسط کامپيوتر ماتريکس مي يابد ... فيلم ماتريکس با استانداردهاي گيشه اي همخوان شده ولي با اين حال در بعضي از ديالوگ هاي اين فيلم، سوال هاي بنيادي عجيبي مطرح مي شود. نمونه اش آن که قهرمان داستان از استاد خود مي پرسد که آنها اکنون به واقع در چه سالي قرار دارند و استاد پاسخ مي دهد که از زماني که ماتريکس بر دنياي آدم ها مسلط شده ديگر تاريخ گذشته منقطع شده و کسي نمي داند که چه زماني از تاريخ ايجاد ماتريکس گذشته. شايد همه تاريخ دنياي آنها در عرض ثانيه اي در مغز ماتريکس رخ داده. شايد ميليون ها سال خورشيدي از تاريخ ساخت ماتريکس گذشته باشد ... و اصلا چه فرقي مي کند، آنها در يک تاريخ مجازي زندگي مي کنند که ريشه هاي مجازي خود را دارد.
در يک داستان علمي تخيلي مي خواندم: قهرمان داستان کفش هايش را زير بغلش زده و از ترس حمله موش هاي آدمخوار دوان دوان خود را به محل قرار مي رساند ... خرابه ها را يکي بعد از ديگري پشت سر مي گذارد تا در نزديک يک خرابه وارد بيغوله اي مي شود ... کسي در آنجا به انتظار اوست ... قهرمان ما کفش هايش را به او مي دهد ... آن مرد سرنگش را پر از مايع رنگيني مي کند و به بازوي قهرمان ما مي زند ... قهرمان ما با صداي همسرش از خواب بيدار مي شود ... آن روز آنها قرار است با فرزندانشان به پيک نيک بروند ... قهرمان ما 364 صبح ديگر هم به همين منوال با صداي همسرش بيدار مي شود و هر روز پي کاري ... سال که تمام شد دوباره قهرمان ما از خواب بيدار مي شود ... آن مرد هنوز با سرنگش بالاي سر او ايستاده ... همه آن 365 روز در دقيقه اي گذشته بود ... قهرمان ما تمام مايملک خود، يعني کفش هايش را داده بود تا به او دارويي تزريق شود که بتواند توسط آن به مدت يک سال در هر جايي که بتوان تخيل کرد، زندگي کند ... مشتري هاي قبلي آن مرد به سرزمين هاي رويايي رفته بودند، اما قهرمان ما تنها چيزي که مي خواست آن بود که يک سال از زندگي گذشته خودش را يک بار ديگر تجربه کند ... يک سال از زندگي خود، قبل از وقوع جنگ عالم سوز ... يک سال با همسر و فرزندانش که ديگر در کنار او نيستند ... يک سال که همه با هم در بهشتي واقعي و نه مجازي مي زيستند.
.. وان مي که در آنجاست حقيقت، نه مجاز است (حافظ)
خواننده عزيز ... شما در اين پاراگراف و در اين گوشه کم خواننده، شاهد يک اعتراف بزرگ هستيد. چيزي که در تمام اينl مدت با تلاش و مرارتي تمام، آن را پنهان کرده ام. بدين وسيله من، نويسنده اين سطور، اعلام مي کنم که همه آن چيزي هستم که شما دوستان مي ناميد ...!!! همه حقيقت دوستان من هستم ... من کسي هستم که در تمام اين مطالب دوستان را نوشته ام ... همه اسامي اي که در چت روم مي بينيد، همه و همه زاده و دست پرورده ذهن من هستند .... همه آنها آدم هاي مجازي هستند و شخصيت و کار و بارشان هم مجازي... تمام مطالب چاپ شده در تمام اين سال ها از قلم من بوده، همه مصاحبه ها، همه عکس ها، حتي تمام کارهاي فني را خودم به تنهايي انجام داده ام ... آيا تا به حال به خودتان اين زحمت را داده ايد تا يک تک پا سراغ من بياييد و خودتان شاهد باشيد که من اصلا وجود خارجي هم ندارم؟! ... آري! من براي شما دنياي مجازي آفريدم و شما چند سالي در آن زنده گي کرديد ... حالا مي توانيد که باور نکنيد و منتظر بمانيد تا روزي که خبر مجازي بودن عوامل و اعضاي دوستان مثل بمب در رسانه ها صدا کند ... تا آن روز، شب خوش...!
راستي! نکند آن «سردبير مجازي دست ساخت خيال من» بزند و پاراگراف قبلي را سانسور کند...!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 228]
-
گوناگون
پربازدیدترینها