واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: پشت پرده تشكيلات (خاطرات عضو سابق فرقه بهائيت) - 5
به روايت بهزاد جهانگيري
نوشته : سعيد سجادي
اشاره:
در آستانه پيروزي انقلاب، سران محفل بهايي، به دليل جنايت هايي كه همراه رژيم پهلوي عليه ملت ايران مرتكب شده بودند، پا به فرار گذاشتند. خطيره القدس، باغي بزرگ بود كه زماني محل خوشگذراني هاي ثروتمندان بهايي محسوب مي شد و حال، محفلي ها تحت عنوان اينكه «جمال مبارك امر كرده»، خانواده بهزاد را با هدف نگهباني از باغ، روانه آنجا كرده اند. روايتگر ما اينگونه ادامه مي دهد:
اين باغ به حدي بزرگ بود كه در آن زمين هاي فوتبال، واليبال و. . . هم براي ورزش ساخته بودند. حالا تنها همنشين خانواده من، پيرمرد و پيرزني بودند كه به عنوان نگهبان سال هاي عمرشان را بدون فرزند به هدر داده بودند و به ايستگاه آخر عمرشان نزديك مي شدند. آقاي دهقان و همسرش به اميد رستگاري سال هاي سال در حظيره القدس از جواني به پيري رسيده بودند و فكر مي كردند، خدمات آنها مورد توجه ذات اقدس است و اين در حالي بود كه بزرگان فرقه بهايي آنها را به امان خدا رها كرده بودند. آنها فرزندي نداشتند ولي خانم آقاي دهقان يك فرزند از شوهر اولش داشت و نوه هايش گه گاه به سراغش مي آمدند و پيرمرد را پدربزرگ صدا مي زند.
سهم ما و اين خانواده از اين باغ بزرگ و ساختمان سه طبقه مجلل هر يك دو اتاق با دستشويي مشترك در زير زمين تاريك و مخوف بود كه من از آنجا مي ترسيدم. در حالي كه كليد تك تك اتاق ها در دست پيرمرد بود، اما هرگز حاضر نبود در آنها را بدون اجازه بگشايد.
شب هاي تابستان سال 1357، هنگامي كه باد در ميان درختان مي پيچيد به صورت شيون زني شوي مرده به گوش مي رسيد و من از آن شب ها جز وحشت خاطره ديگري ندارم. شب هايي كه دعا مي كردم زودتر به سحر برسد.
حالا در اين باغ بزرگ، من، پدر و مادرم و برادرانم بوديم و يك پيرزن و پيرمرد تا مثلاً در صورت حمله مردم به اين مكان، از آن دفاع كنيم. هنگامي كه موج تظاهرات مردم فراگير شد و مأموران شاه به روي مردم اسلحه مي گشودند و آنها سراسيمه وارد كوچه مشرف به حظيره القدس مي شدند تا از گلوله هاي داغ ساواكي ها و شاهنشاهي ها جان سالم به در ببرند، پدرم با تبر و دشنه پشت در مي ايستاد و فكر مي كرد مي تواند در برابر مردم مقاومت كند و شايد خودش هم مي دانست كه دوران قدرت بهايي ها سپري شده و دوراني جديد در ايران آغاز شده است. با اين همه شب ها پشت در كشيك مي داد. بيچاره پيرمرد و پيرزن هم از ترس مي لرزيدند، آنها نمي دانستند اسلام دين رحمت و عفو است. بعضي شب ها، هنگامي كه صداي ا للهاكبر مردم در فضا مي پيچيد و پدرم وحشت خود را پنهان مي كرد، از خود مي پرسيدم مگر بهايي ها چه كرده اند كه حالا در معرض خطر قرار گرفته اند، چند بار از مادرم پرسيدم اما او همان طور كه يادش داده بودند، طوطي وار تكرار مي كرد: خب بهائيت آمده، دين اينها را منسوخ كرده، خب معلوم است كه دشمن ما هستند. چه شب ها كه او را مي ديدم كه مانند ساير بهائيان دعا مي كرد كه شاه از ايران نرود و انقلاب سركوب شود تا بهائيان بتوانند به روزگار گذشته بازگردند و دوباره امور كشور را به دست بگيرند و همچون گذشته چنگال هاي اختاپوسي خود را روي اقتصاد اين كشور بيندازند تا صفرهاي حساب خود را اضافه كنند و به عكا بفرستند و مگر بجز اين بود كه رحيم علي خرم معدوم كه كليمي - بهايي بود آشكارا سود سرشار كاباره ها و مراكز فسادش را به اسرائيل مي فرستاد؟!
هنگامي كه مادرم من و برادرانم را وحشت زده به گوشه اي از اتاق مي برد تا مثلاً از حمله احتمالي در امان باشيم، دلم براي مادرم مي سوخت. آخر اين چه زندگي نكبتي بود كه سران فرقه براي او درست كرده بودند. يك عمر اطاعت كور، يك عمر كور و كر بودن و پذيرش همه دستورات و دست آخر نيز سپر بلا شدن. پدر و مادرم آنقدر در تعصبات خود غرق بودند كه به ذهنشان هم خطور نمي كرد كه اين مردم براي رهايي از ظلم و جور به پا خاسته اند و نه براي اذيت كردن و آزار چند پيرزن و پيرمرد بهايي. يادم هست در آن شب ها، پدرم ديگر از ترسش مشروب نمي خورد و از اين بابت خيال مادرم راحت بود؛ زيرا اخلاق و رفتار پدرم پس از خوردن مشروب به كلي عوض مي شد و اين نقطه آغاز درگيري هاي آنها بود. يك شب در خيابان منتهي به محفل غوغايي بود و مزدوران شاه مردم را به گلوله بسته بودند، صداي شليك گلوله ها يك لحظه قطع نمي شد و بوي باروت در فضاي سرد باغ پيچيده بود، در كوچه ها صداي ولوله مردم به گوش مي رسيد، گويا چند نفر از اهالي محل شهيد و زخمي شده بودند. در اين حال ناگهان در باغ باز شد و جواني زخمي كشان كشان خود را به درون باغ كشيد، او نمي دانست كه پدرم در پشت در كمين كرده است، در اين حال پدرم به جوان زخمي حمله كرد؛ زيرا به او آموخته بودند مسلمانان دشمن ما هستند. جوان كه وضع را اين گونه ديد، افتان و خيزان به راه افتاد و در حالي كه خونش قطره قطره به زمين مي چكيد از دست پدرم جان سالم به در برد، اما ناتوان تر از آن بود كه بتواند از دست دژخيمان شاه بگريزد و من از صداي ايست، ايست دادن مأموران فهميدم كه او به دام افتاده است. نمي دانم بر سر آن جوان رشيد چه آمد، اما هر چه بود باعث شد تا تصور پدر در ذهن من خرد شود؛ زيرا هر فرزندي در روزهاي پاك كودكي و نوجواني مرد رؤياهاي خود را در وجود پدرش مي بيند براي او سمبل همه توانايي ها پدر است و من نمي توانستم اين حركت غيرانساني پدرم را هضم كنم. چقدر دلم مي خواست به آن جوان پناه بدهم و بر زخم هايش مرهم بگذارم. چقدر دلم مي خواست بزرگ بودم و به اين جوان زخمي پناه مي دادم. به ياد گفته هاي خانم معلم كلاس هاي اخلاق بهائيان افتادم كه درباره انسان و مقام انسانيت حرف مي زد و بعد به چشم ديدم كه از نظر بهائيان انسان، انسان هاي اروپايي و آمريكايي و اسرائيلي است و نه يك جوان زخمي مسلمان.
از آن شب به بعد پدرم اين خاطره را به عنوان يكي از شاهكارهايش براي دوستانش چنين تعريف مي كرد:
«نمي دوني چه جوري ترسيده بود وقتي با تبر و دشنه منو بالاي سر خودش ديد. . . سران بهايي يك ساعت از من تشكر مي كردند، مي گفتن: كاش خودت دستگيرش كرده بودي. »
و آنها متفق القول، رشادت او را مي ستودند.
فردا صبح پيرزن سرايدار، خون هاي شتك زده بر موزاييك هاي باغ را شست، اما آن خاطرأ تلخ هرگز از ذهن پاك نشد.
آن روزها از خودم مي پرسيدم: مگر بهائيان نمي گويند ما در سياست دخالت نمي كنيم؟ پس چرا پدرم به يك جوان زخمي حمله كرد؟ و مثل هميشه پاسخي نمي يافتم.
پنجشنبه 3 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 250]