واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: انديشه - باور كن دروغ ميگويم
انديشه - باور كن دروغ ميگويم
صالح نجفي : 1- ژاك دريدا در دهه 1990، با الهام از والتر بنيامين، به قسمي موعودباوري (Messianism) به منزله نوعي «گفتار رهايي» رسيد. در خطابهاي با عنوان «حرفهايي درباره دكنستركسيون و پراگماتيسم» (1995) به صراحت اعلام كرد هيچ گرايش/ تصميم/ اقدام سياسي بدون آري گفتن به گفتار رهايي تحقق نمييابد. منتهي يادآور شد كه مراد او از «موعودباوري»، قول به ساختاري مسيحايي است كه به همه زبانها تعلق دارد، بدينمعنا كه هيچ زباني نيست كه واجد سويه «اجراييِ» (performative) نويد نباشد. بهزعم او، همين كه كسي دهان باز ميكند، به نوعي در كار نويد دادن ميشود. حتي وقتي كسي ميگويد «من حقيقت را باور ندارم» نويدي يا وعدهاي بلكه وعيدي ميدهد. چون درست همان دم كه دهان باز ميكند يك «باوركن»، يك «به تو اطمينان ميدهم»، به ميان ميآيد. دريدا ميگويد وقتي كسي دروغ ميگويد و شايد خصوصا هنگامي كه دروغ ميگويد، ناگهان سروكله آن «باور كن» پيدا ميشود. وانگهي، ميان «باوراندن» و «باور كردن» رابطه غريبي هست. قهرمان رمان بائودولينو، نوشته اومبرتو اكو، يك جا به اربابش ميگويد: «وقتي تخيلات خود را تعريف ميكني و ديگران ميگويند حرفت مو به مو درست است آخر سر خودت هم باورش ميكني». و چهبسا دروغ گفتن، به تعبيري كه دريدا از آن ياد ميكند، خيلي وقتها به قصد زنده نگاه داشتن آن سويه اجرايي و ساختار مسيحايي زبانها باشد.
وقتي كسي دروغ ميگويد- دروغي كه ميبايد «زيبا» باشد- در ضمن به مخاطبش قول ميدهد كه حقيقت را ميگويد: «به تو قول ميدهم كه حقيقت را ميگويم»، به باور دريدا، يك امر ماتقدم مسيحايي است- قولي كه داده ميشود، حتي اگر نتوانم بدان وفا كنم، حتي اگر نتوانم به وعدهاي كه دادهام جامه عمل بپوشانم. اصلا قول از مقوله «امل» است (آرزويي مسيحايي) و تحققاش در مقام «عمل» چهبسا در حكم مرگ آن امل يا آرزو باشد- و كه ميداند؟ شايد فرق بنيادي قرن 19 و قرن 20 در همين نكته نهفته باشد، قرن يوتوپيا و قرن دل باختن به «امر واقعي»، گو اينكه دريدا تاكيد ميكند قول به ساختار مسيحايي مشترك ميان همه زبانها وجه يوتوپيايي و احاله به آينده ندارد. دريدا در پايان قرن بيستم، بزرگترين مسئله زمانه را مسئله «رهايي» اعلام كرد و گفت حد مدارا را همين افق رهايي تعيين ميكند: با كسي كه از گفتارهاي رهايي، تحت هر عنواني، با طعن سخن ميگويد به هيچوجه نميتوان و نبايد مدارا كرد.
2 -چنانكه ميدانيم تا پيش از جان لنگشا آستين (1911- 1960) دغدغه اصلي فيلسوفان زبان، اظهاراتي بود كه يا صادقاند يا كاذب، و معيار اصليشان تحقيقپذيري يا معناداري و بيمعنايي گزارهها بود. آستين اين نكته ساده اما اساسي را به ياد فلسفه زبان آورد كه بسياري جملههاي اخباري هستند كه اساسا قرار نيست صادق باشند يا كاذب. مثال محبوب آستين به سنت مسيحي ازدواج بازميگردد. وقتي كشيش از داماد ميپرسد: «اين زن را به همسري ميپذيري؟»، داماد پاسخ ميدهد كه «بله ميپذيرم» و اين نه يك «توصيف» بلكه جزئي از صيغه عقد است. يعني او با اظهار اين جمله چيزي را وصف نميكند بلكه با اظهار آن «عملي» را انجام ميدهد. بدينسان، ما با طبقهاي از اظهارات طرفايم كه بيشتر كردارند تا گفتار. آستين اين قبيل اظهارات را اظهارات كرداري يا اجرايي ناميد و آنها را در مقابل اظهارات حكمي (constatives) قرار داد اما بعد كمي تغيير عقيده داد و معتقد شد نميتوان تمايز دقيقي بين اظهارات كرداري و حكمي گذاشت. آستين تصميم گرفت به جاي تقسيمبندي مذكور از سه قسم «عمل» سخن بگويد. نكته اين بود كه آستين ميديد وقت كسي به چيزي حكم ميكند يا چيزي را وصف ميكند همانقدر دست به انجام كاري ميزند كه به كسي قولي ميدهد يا از كسي تشكر ميكند. بدين ترتيب، او از تمايز تازهاي سخن گفت ميان اعمال كلامي (locutionary acts)، اعمال مضمون در كلام (illocutionary acts) و اعمال برانگيخته به وسيله كلام (perlocutionary acts). در قسم اول، كسي چيزي را با معنايي خاص يا معين بر زبان ميآورد. قسم دوم اشاره دارد به عملي كه «در» خود كلام انجام ميشود و به عبارتي «مضمون» در آن است (illocutionary). در اينجا، گوينده سخن «در» گفتن يك چيز كاري ميكند، مثلا قول ميدهد، دستور ميدهد و اخطار ميدهد. قسم سوم ناظر است بر اعمالي كه «به وسيله» سخن برانگيخته ميشوند، يعني گوينده سخن با گفتن حرفي، موجب پديد آمدن چيزي ميشود و اين دلالت دارد بر آثار مختلفي كه اظهارات ما در ديگران ميگذارد، مانند معتقد يا قانع كردن، سرگرم كردن يا عصباني كردن و اين هر سه اجزاي تشكيلدهنده كل «عمل گفتاري»اند.
حقيقتي كه آراي آستين را به موعودباوري دريدا پيوند ميزند، تاكيد بر اين مهم است كه هر سخن يا اظهاري به واقع قسمي عمل است و از همين روي در نظر به گفتههايي كه مدام بر زبانها جاري ميشوند و در شبكههاي ارتباطي به گردش ميافتند، بيش از جستوجوي غالبا بيفرجام صدق و كذبشان بايد به ميزان وفاداريشان به سويه/ ساختار مسيحايي زبان توجه نشان داد.
3 - فرض كنيد كسي اعلام كند «من در كار نوشتن تاريخ زوال انديشه سياسي هستم»- تاريخي كه از نظر او فرآيندي است كه هنوز به انجام نرسيده و احتمالا تا «مباني و مبادي» آن به درستي استوار نگردد و نظريه مبتني بر آنها و در نهايت، تاريخ مذكور هم به طور كامل مدون نشود به انجام نخواهد رسيد. خلاصه اينكه، همه ما و شخص گوينده نيز در متن اين زوال به سر ميبريم و «سخن ميگوييم» و بنا به گفته او يگانه راه برونشد از اين زوال، تاسيس مباني نظري آن و مآلا تدوين نظريه جامع و شاملي تحت عنوان «نظريه زوال» است. القصه، اگر حرف گوينده را بپذيريم يا بايد منتظر بمانيم تا پروژه اعظم او به پايان رسد يا هماينك به او بپيونديم و هر كاري از دستمان برميآيد در كمك به پيشبرد پروژه او انجام دهيم. كسي كه «تاريخ زوال انديشه سياسي» ايران را مينويسد عليالقاعده بايد مدعي شود كه هر «گفتار نظري» كه به نحوي با «انديشه سياسي» پيوند داشته باشد بايد جزو مصاديق «زوال» باشد، از جمله هر «گفتار رهايي» و همچنين نظريهاي كه به زوال انديشه سياسي ميپردازد. نكته مهم درباره تدوينگر اين نظريه، علاوه بر «نه» گفتن به گفتارهاي رهايي (چيزي كه به تعبير دريدا، «مدارا» با آن نافي هر گرايش/ تصميم/ اقدام حقيقتا سياسي است)، جايگاه گويندهاي است كه آن را اظهار ميكند. مسئله اين است كه او ناگزير در داخل فرآيندي قرار دارد كه دربارهاش حرف ميزند اما تو گويي از جايگاه امن ناظري بيرون از گود سخن ميگويد كه در بهترين حالت نسبت به نسبيت و محدوديت هر گفتاري راجع به وضعيتي كه خود نيز جزوي از آن است وقوف دارد و از جمله گفتار خودش. گذشته از مدعاي نظريهپرداز ما كه به گمان خويش ارتفاع درست را يافته و دوربين كلنگر و سراسربين مقتضي را هم به دست گرفته، ميتوان فرض كرد او به راستي انصاف ميدهد و با فروتني و تواضع محدوديت نظري خود را هم خواهد پذيرفت. اگر چنين نباشد، بايد او را به هر وسيلهاي به داخل گود كشيد و نشانش داد كه طبق نظريه خودش گفتاري كه اظهار ميدارد جزو تاريخ زوال است و صدق و كذب يا عمق و غناي محتوياتش هم دخل چنداني به زوال «ماتقدم» كل پروژهاش ندارد. پس فرض را بر اين ميگذاريم كه نظريهپرداز تاريخ زوال ما فروتنانه يكي از بسيار اظهارنظرهاي ممكن را در خصوص وضعيت انضمامي – تاريخي ما پيش نهاده است تا به محك نقد و وارسي بخورد. ميتوان فرض كرد كه او به ما ميگويد «نظريه من يك بر ساخته ذهني محدود است و كمكي است از سر تواضع به پيشبرد بحثهاي جاري»، حال بايد گفت روشهاي متفاوتي براي اظهار اين سخن هست كه «من دارم دروغ ميگويم». مشخص است كه وقتي كسي چنين بگويد دچار پارادوكس ميشود. چون اگر قبول كنيم حرفش را، چون سخنش راست نيست نتيجه ميگيريم الان دارد راست ميگويد و اگر حرفش را قبول نكنيم، خلاف ادعايش كه دارد دروغ ميگويد عمل كردهايم. نكته اساسي در اظهار اينكه «آنچه اكنون ميگويم دروغ است»، موضع اظهار و بر زبان آمدن آن است.
باري، اظهاراتي چون «دارم دروغ ميگويم» يا «دارم تاريخ زوالي را مينويسم كه هنوز به پايان نرسيده (و مادام كه نظريه/ تاريخ من كامل نشود نيز پايان نخواهد پذيرفت)»، لازم ميآورند كه سوژه (گوينده آنها) را مشمول محتوايشان سازيم و با پذيرفتن اينكه موضع اظهارشان كاذب است به حقيقتشان پي ببريم. و برقراري اين نسبت حياتي بين گفتهاي كه اظهار ميشود و موضع يا جايگاه اظهار آن نيازمند نظرگاهي ديالكتيكي است. چنانكه مشهور است پاسكال عظمت آدمي را در اين ميدانست كه «او ذرهاي غبار بيش نيست، منتها ذرهاي است كه ميداند ذرهاي غبار بيش نيست.» به همين قياس، نظريهپرداز تاريخ زوال با ديگر كساني كه در فرآيند جاري و ساري اين تاريخ گرفتارند، طبق ادعاي خودش، فقط يك فرق دارد: او «ميداند» كه در اين فرآيند قرار دارد و حال آنكه ديگر گفتارها – از جمله، گفتارهاي رهايي، تفكر راديكال و غيره- هنوز نميدانند و بدين علت ساده كه هنوز آن گفتار اعظم به طور كامل تدوين نشده است. باني نظريه زوال احتمالا از همين جا پي به «عظمت» نظريه خويش و پروژه معظم خويش برده است. حال، فقط يك كار ميماند: قرائتي هگلي از گفتار پاسكالي- همين كه من درمييابم نظر به وجود عينيام ذرهاي غبار بيش نيستم، دير يا زود بايد بپذيرم كه موجوديت ذهنيام (سوبژكتيويتهام) از آن هم كمتر و فروپايهتر است. نظريهپرداز زوال همين كه ميداند جزوي از تاريخ زوال است، دير يا زود بايد (و اميد كه) بپذيرد كه نميتواند سوژه / ناظري معاف و مصون از ابژه مطالعه خويش بماند. فاصله معرفت و حقيقت همان مغاكي است كه فانتزي (دروغين) تماشاگر معصومي كه سرگرم تدوين «نظريه زوال» است را از فانتزي (راستين) مبارزان آلوده و درگير در وضعيتي جدا ميكند كه دل در گرو «گفتارهاي رهايي» دارند و حداقل كارشان «آري» گفتن به چنان گفتاري است.
4 -ماركس در نامهاي، اواخر عمر به يك روس نوشت: «آدم اگر از يك تئوري كلي تاريخي- فلسفي به جاي شاهكليد استفاده كند به جايي نميرسد، زيرا تئوري كلي چون هيچچيز را توضيح نميدهد همه چيز را توضيح ميدهد». آنچه حساب ماركس را در مقام نظريهپردازي انقلابي كه به جستوجوي قوانين حركت تاريخي برخاسته از نظريهپردازان زوال جدا ميكند رويكردي است كه ميتوان به پيروي از لويي آلتوسر «ماترياليسم مواجهه» ناميد- ماترياليسمي كه ادعايي نسبت به توضيح همه چيز ندارد بلكه هر لحظه را آبستن توقف تاريخ سلطه يا وقوع رخداد حقيقت ميداند. تفاوت نظريههاي زوال و گفتارهاي رهايي را ميتوان در نسبتشان با چنين ماترياليسمي تبيين كرد، يا به عبارت ديگر، بر حسب بياعتنايي يا وفاداري به همان سويهاي كه دريدا «ساختار مسيحايي» خودِ زبان مينامد. در حالي كه نظريه زوال از نوعي «اقتدارگرايي تئوريك» نشان دارد كه خواسته و ناخواسته با منطق سلطه و دولت گره ميخورد، گفتار رهايي به ميانجي ماترياليسم مواجهه همواره به يك حركت ظريف و نامترقب مسيحايي ميانديشد كه ميتواند كل را با تغيير جزئي كوچك و ناچيز (و چهبسا از ديد تئوريهاي زوال، ناموجود و معدوم) «رستگار» سازد. از منظر گفتار رهايي، هر لحظهاي ميتواند لحظه ظهور منجيانه مسيحا و رستگاري وضعيت/ جهان باشد و به هيچوجه نبايد منتظر ماند تا دستاندركاران مقتدر و همهچيزدان تدوين نظريه زوال، همه چيز را درباره اين تاريخ توضيح دهند تا هيچ چيز را توضيح نداده باشند و ساكنان وضعيت را در دام اين توهم نگاه دارند كه «اظهارات حكمي» ايشان است كه چون محتمل صدق و كذب است «معنادار» به شمار ميآيد و حال آنكه گفتارهاي رهايي فقط «اظهاراتي كرداري» عنوان ميكنند كه فاقد ارزش و معنايند- پيكار نظريههاي زوال و گفتارهاي رهايي شايد مهمترين جلوه ستيز تاريخي «معنا» و «حقيقت» باشد.
سه شنبه 1 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: همشهری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 447]