واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: خودت را به تمامي زندگي كن!
خانه فيروزهاي- ليلي شيرازي:
گل گفت: «من نميخواهم گل باشم. يك فكري به حال من بكن!»
به او گفتند: «ولي تو ديگر آفريده شدهاي. براي گل نبودن ديگر دير است. مثل درياي خزر كه ديگر نميتواند درياي خزر نباشد؟ چون درياي خزر آفريده شده!»
گل گفت: «خب، من اگر نخواهم گل باشم بايد چه كار كنم؟»
گفتند: «هيچي... ديگر راهي وجود ندارد. تنها كاري كه ميتواني بكني اين است كه از گل بودن خودت لذت ببري و اجازه بدهي ديگران هم از گل بودن تو لذت ببرند!»
گل گفت: «ديگران از گل بودن من لذت ببرند، در حالي كه من خودم حالم به هم ميخورد از اين كه گلم؟»
گفتند: «اما هيچ كس اين را نميفهمد. هر كسي كه تو را ميبيند يك گل زيباي خوشبوي خوشبخت ميبيند كه دارد آفتاب ميگيرد و زندگي كوتاه صورتياش را با لبخند ميگذراند!»
گل گفت: «يعني هيچ كس نيست كه از دل من خبر داشته باشد؟»
گفتند: «فقط خدا و كسي كه تو پيش او درد دل كرده باشي؛ مثل ما. اما ما به تو ميگوييم كه وقتي گل آفريده شدي، گل بودن خودت را باور كن و يك گل را به تمامي زندگي كن!»
* * *
آدمها هم همين طورند. ممكن است خوشحال نباشند كه به دنيا آمدهاند. ممكن است راضي نباشند كه پسر هستند. ممكن است از دختر بودنشان ناراضي باشند. ممكن است آرزو كنند كه اي كاش گل شمعداني آفريده ميشدند، يا يك عروس دريايي. يا اين كه اي كاش كوه بودند. براي هميشه يك كوه بلند بودند كه كوهنوردها بيايند فتحشان كنند. و آن قدر بلند و عجيب و سر به آسمان كشيده باشند كه همه از ديدنشان متحير شوند. كوهي بلند كه هيچ وقت به گريه نيفتد. هيچ وقت مضطرب نشود. هيچ وقت نترسد.
هيچ وقت نشكند. هيچ وقت مظلوم نباشد. هيچ وقت فرار نكند و فقط وقتي از هم بپاشد كه قيامت شده باشد.
* * *
اما من ميخواهم برايتان داستان كوهي را تعريف كنم كه دلش ميخواست آدم آفريده شود. گلي كه دوست داشت گل نباشد؛ درست روي قله كوهي زندگي ميكرد كه دلش ميخواست كوه نباشد. گل داشت آن حرفها را با سنگريزههاي توي خاكش ميزد. كوه هم ساكت بود و گوش ميداد. سنگريزهها از گل پرسيدند: «اگر گل نبودي، دوست داشتي چي باشي؟»
گل گفت: «دوست داشتم هر چه بودم قلب داشتم كه گاهي صداي ضربان قلبم را ميشنيدم!»
همان موقع دو تا دوست به قله كوه رسيدند. سر حال بودند و دست هم را گرفته بودند و ميخنديدند!
- رسيديم! قبل از اين كه خورشيد به وسط آسمان رسيده باشد!
- بهت گفته بودم كه ميرسيم كه ... قبل از اين كه خورشيد به وسط آسمان برسد... بهت كه گفته بودم.
- تو هر چه بگويي راست ميگويي ... تو هر چه بگويي درست در ميآيد... انگار جهان به حرف تو گوش ميكند!
- خب ... اگر جهان به حرف من گوش ميكند، بايد به او بگويم كه هي! براي هميشه حواست به اين دوست من باشد، مواظبش باش، من دوستم را خيلي دوست دارم!
اين را گفت و گل صورتي را از قله چيد و به دوستش داد. دوستش گل را بو كرد. نفس عميقي كشيد. احساس كرد چهقدر زندگيكردن را دوست دارد و كمي بعد، آن دو از آنجا رفتند.
سنگريزهها گفتند: «آخي... روحش هم خبر نداشت كه همين امروز ممكن بود چيده بشود... هيچ فكرش را نميكرد كه تا بخواهد فكر كند كه گل بودن را دوست دارد يا ندارد، همين را هم از دست ميدهد. كاش به جاي فكر كردن به اين كه گل بودن را دوست دارد يا نه، به تمامي گل بودنش را زندگي كرده بود تا حالا از چيده شدنش راضي باشد!»
گل چند سال لاي يك كتاب حافظ جيبي قديمي ماند و مثل يك گل خشك محترم، خاطره كوهنورديِ آن روزِ آن دو تا دوست را زنده نگه داشت.
جهان هم انگار به حرف آن آدم گوش داده بود و سالهاي سال از آن دوست مراقبت كرد. در حالي كه خود آن آدم چند سال بعد از يك كوهي پرت شد پايين و به يك خاطره خوب تبديل شد.
كسي كه تمام آن روز ساكت بود و فكر ميكرد، كوه بود. كوه بلند، تا آن روز هميشه فكر ميكردغم بزرگي دارد كه نميداند چيست. گل به غم او نامي بخشيده بود و رفته بود. غم كوه اين بود كه دلش نميخواست كوه باشد. همه آنچه كه نميفهميد چيست، جلوي چشمهايش رنگ گرفت.
يك مرتبه فهميد چرا با حسرت به آدمهايي نگاه ميكند كه همديگر را خيلي دوست دارند. آدمهايي كه همراه هم، براي فتحكردن او به قله ميآمدند. فهميد چرا وقتي كه گل كوچك صورتي چيده شد و دستي آن را به دست ديگر داد، احساس كرد گوشههاي سنگهاي تيزش شروع كرده به خارش. فهميد كه در تمام اين سالها آرزو ميكرده كه اي كاش انسان آفريده ميشد.
* * *
كوه فكر ميكند كه انسان، خوشبختترين موجود روي زمين است. انسانِ كوچك شكننده، به چشمِ كوه، خوشبختترين آفريده خداوند ميآيد.
چون كه انسان ميتواند حركت كند. جاري بودن، آرزوي قديمي كوه بلند است.
انسان ميتواند بخندد. بلند بلند خنديدن در حالي كه از شدت خنده از چشمهايت اشك بيايد، بزرگترين آرزوي كوههاي پير است.
انسان ميتواند بغض كند، بغضاش بشكند و هقهق گريه كند. اشك ريختن ويك دل سير گريه كردن، از مهمترين آرزوهاي كوههاست.
انسان ميتواند بارها و بارها در خودش بشكند و دوباره ساخته شود. ميتواند خودش را در خودش بسازد. انسان ميتواند نو شود. ميتواند زندگي كند. عاشق شود. و از همه مهم تر، انسان ميتواند فقط تماشاچي نباشد. كوهها فقط تماشاچياند. آنها، به تماشاي آدمهايي نشستهاند كه بر تن و روحشان سفر ميكنند. آنها تماشا ميكنند و با دقت به حرفهاي آدمها، با هم و در تنهايي گوش ميدهند. در سكوت به آنها نگاه ميكنند و بعد ساعتها به آنها فكر ميكنند. آدمها ممكن است افسرده يا شاد باشند. ممكن است بروند يك گوشه از كوه بنشينند و زارزار گريه كنند. ممكن است آن قدر عاشق باشند كه خودشان را به سنگهاي كوه ببندند. يا آن قدر سرخوش باشند كه بيايند دل و جگر بخورند و بروند. اما هر چه هستند، مشغول اجرا كردنند، نه تماشاكردن. و همين در حالِ زندگي بودن، بزرگترين آرزوي همه كوههاي دنياست!
تاريخ درج: 24 تير 1387 ساعت 17:01 تاريخ تاييد: 26 تير 1387 ساعت 10:31 تاريخ به روز رساني: 26 تير 1387 ساعت 10:26
چهارشنبه 26 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: همشهری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 210]