واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: باغ سبز مسجد الرضا عليه السلام داستان بچه هاي مسجد
محمد عزيزي «نسيم»
در شماره هاي قبلي گفتم كه با كمك بچه هاي مسجدمان، يك مجله درست كرديم. كم كم مجله مان رشد كرد و دوستان نوجوان مسجدي را به دور خودش جمع كرد.
در ارديبهشت ماه 1384 از سوي اداره كل فرهنگ و ارشاد اسلامي تهران به دومين جشنواره مطبوعات دعوت شديم.
غرفه ما با استقبال خوب بازديدكنندگان روبرو شد. وقتي نوجوانان مدرسه اي و مسجدي مي آمدند و مي ديدند كه با كمترين امكانات هم مي شود كار كرد، اميدوار مي شدند.
آشنايي با يك دوست
در يكي از روزهاي جشنواره يك روزنامه نگار وراميني ميهمان غرفه ما شد. او با ديدن كيفيت پايين حروف نگاري و چاپ نشريه مان گفت: «نشريه تان را ببريد پيش بچه هاي مسجدالرضا عليه السلام.»
من با شنيدن نام مسجد الرضا عليه السلام، پرسيدم: «اين مسجد كجاست؟»
- تهران، حوالي پل سيدخندان، خيابان خرمشهر، ميدان نيلوفر.
¤¤¤
بعد از جشنواره، سريع رفتيم سراغ نشاني مسجد الرضا عليه السلام. هنوز شور و شوق اولين ديدارم را فراموش نمي كنم. فكر مي كنم من و حسين آقا كرامتي با هم رفتيم.
مسئول بسيج و امور فرهنگي مسجد الرضا عليه السلام در آن روزها، جوان مهرباني به نام آقاي جاويدپور بود.
آقاي جاويدپور وقتي شور و اشتياق ما را ديد. با لبي خندان و نگاهي اميدوار، ما را به ادامه راه تشويق كرد و گفت: «خوش به حال مسجد شما كه با كم ترين امكانات مجله منتشر مي كند و ما با اين همه امكانات نشر هنوز مجله اي چاپ نكرده ايم!»
«بچه هاي مسجد» تشنه اي بود كه بعد از مدت ها به آب زلال آرامش رسيده بود. همكاري خوب واحد نشر مسجد الرضا عليه السلام مثل باران، به برگ هاي نشريه مان طراوتي نو داد.
حالا هر ماه چندين بار مهمان مسجد الرضا عليه السلام بوديم. هر بار كه مي رفتيم ما را براي ناهار هم دعوت مي كردند.
آن وقت ها از مسجد ما تا مسجد الرضا عليه السلام با اتوبوس نزديك 2 ساعت راه بود؛ ما در جنوب شرق تهران بوديم و مقصدمان نزديكي هاي شمال شرق.
وقتي مي رسيديم اول كمي احساس غريبه بودن به ما دست مي داد. مخصوصاً بعد ازظهرها كه در مسجد مجلس ختم بود. ختم هاي با كلاس در آنجا برگزار مي شد.
شبستان مسجد مثل دادگاه پر از صندلي هاي قشنگ شده بود و نماز در زيرزمين برگزار مي شد.
صاحبان عزا با لباس هاي مرتب در راهرو صف مي كشيدند، صاف و اتو كشيده مثل راه روهاي سازمان ملل!
چه سخت بود وقتي كه مي خواستي براي وضو گرفتن از ميان نگاه سنگين عزاداران عبور كني! دلت مي خواست با سرعت بدوي و برگردي اما با ديدن صف منظم صاحبان عزا خود به خود دنده ات عوض مي شد و آرامتر حركت مي كردي!
لطف مسجد الرضا عليه السلام در حق بچه هاي مسجد فراموش نشدني است. مسجد امام رضا عليه السلام با مسجدي كه هم نام خودش بود (مسجد الرضا عليه السلام) مثل دو تا برادر با هم كار مي كردند. جمله ماندگار امام خميني- كه روحش از ما خشنود باد- هميشه با ما بوده و خواهد بود: «مسجد سنگر است، سنگر ها را حفظ كنيد.»
حالا ما با ياري همسنگرانمان داشتيم كار مي كرديم. مي رفتيم ساعت ها كنار رايانه مي ايستاديم تا مطلبمان حروف نگاري شود. يك عالم حروف با اندازه هاي گوناگون ما را به وجد آورده بود. باورم نمي شد مجله مان اينقدر عوض شود. مجله شماره 10 اولين بچه هاي مسجد بود كه در خرداد ماه 1384 در مسجد الرضا عليه السلام حروف نگاري و چاپ شد.
در چاپ ريسوگراف تصاوير سياه و سفيد خوب چاپ مي شد و ما اولين شماره مسجد الرضايي را با ويژه نامه محرم و رحلت امام(ره) منتشر كرديم.
گزارش احمد عاقلي نژاد از عزاداري بچه هاي هيئت امام جعفر صادق عليه السلام يكي از بهترين متن هاي چاپ شده در طول عمر بچه هاي مسجد است:
«صبح عاشورا بود.
خورشيد با شرمندگي در افق نمايان گشته بود.
فضاي ايران و تمام كشورهاي اسلامي غم آلود بود.
چون 14قرن پيش در چنين روزي كوفيان بي وفا، پادشاه كشور عشق و محبت، اختر آسمان ولايت، فرزند رسول خدا(ص)، امام حسين(ع) را با 72تن از يارانش به خاك و خون كشيدند... حدود ساعت 10.5 تصميم به حركت گرفتيم. قبل از حركت همه جوراب هايمان را در آورديم.
تابلوهاي نوحه و پرچم ها در دست نوجوانان دست به دست مي شد. به ظهر عاشورا نزديك مي شديم. هوا هر لحظه گرم تر مي شد.
آسفالت خيابان به قدري داغ شده بود كه عزاداران هنگام توقف و جواب دادن نوحه، سنگيني خود را گاه روي پاشنه پاوگاه روي بغل پا مي انداختند...
اهالي محله با ديدن اين صحنه ها اشك مي ريختند و به ياد دويدن طفلان پابرهنه امام حسين(ع) برروي ريگ هاي داغ كربلا مي افتادند.
از بعضي از خانه ها شلنگ آب بيرون آمده بود تا با آن كف خيابان خنك شود...»
با خواندن گزارش احمدآقا، اشك در چشمانم حلقه مي زند و به او مي گويم: «گزارشت تاثيرگذار بود.» سوغاتي علي خصالي از سوريه، سفرنامه «ديدار از شهر اسارت» است. اين سفرنامه در كنار مطالب ديگر حاصل تلاش ما در دهمين شماره مجله بود.
از اين كه مي ديديم حرف دلمان منتشر مي شود و بچه هاي مسجدي هم با علاقه آن را مي خوانند لذت مي برديم.
تولد انجمن ادبي بچه هاي مسجد
در يكي از روزها در مسجد حضرت حجت عليه السلام (در چهارراه اتابك) با كمك دوست خوبم زكريا تفعلي كه از معلمين و شاعران خوب كشورمان است، يك انجمن ادبي تاسيس كرديم.
انجمن ادبي ما محفلي شد براي كشف استعدادهاي ادبي نوجوانان مسجدي.
در آغاز راه تعدادمان كم بود. در يك جلسه ادبي كه از سوي واحد ادبي منطقه 15 تهران و با همت آقاي ارجمندي برگزار شده بود به عنوان مهمان جلسه دعوت شدم. خوب يادم هست داشت برف مي باريد. ما نگران بوديم نكند هيچ كسي نيايد. پسران دوره راهنمايي دعوت شده بودند.
انتظار ما به سر رسيد و كم كم شاعران نوجوانمان آمدند. 12 نفر آمده بودند تا شعرهايشان را بخوانند.
آقاي ارجمندي براي 50 نفر نان خامه اي تهيه كرده بود!
بچه ها يكي يكي آمدند و شعرهايشان را خواندند. نوبت به من رسيد. من هم مثنوي بلند «درد دل» را خواندم. بعد از جلسه بچه ها دورم را گرفتند: «آقا شما چه جوري اين همه شعر گفته ايد؟» به ياد انجمن ادبي مان مسجد افتادم كه غريب مانده بود.
دلم مي خواست از همه بچه ها دعوت كنم پنجشنبه ها غروب به مسجد بيايند. صبر كردم. بعد از مشورت با آقاي ارجمندي از بچه ها دعوت كنم .او با شناختي كه از من و بچه هاي مسجد داشت گفت: «من موافق هستم ولي بايد رضايت مدرسه و اوليايشان را هم جلب كني.»
خوشحال شدم. نام بچه ها و مدارس شان را برداشتم و حركت كردم. اولين جايي كه رفتم مدرسه راهنمايي شهيد فياض بخش در نوبت عصر بود.
راستي يادم رفت بگويم من در آن سال مسئول مجله همشاگردي منطقه 15 بودم؛ مجله اي كه 2500 نسخه چاپ مي شد و بعضي وقت ها 200 يا 300 تا نامه به دستش مي رسيد!
با كمي دلهره وارد مدرسه شدم. نزديك زنگ تفريح بود. رفتم پيش آقاي كماليان مدير مدرسه.
-عزيزي هستم؛ مسئول نشريه همشاگردي. با هماهنگي واحد ادبي منطقه آمده ام از سه دانش آموز مدرسه تان دعوت كنم تا به انجمن ادبي مسجد ما بيايند.
-خوش آمديد. كمي صبر كنيد، چند دقيقه ديگر زنگ تفريح است.
زنگ خورد و بچه ها آمدند پايين.
من صبر كردم. بچه ها كه مي خواستند بالا بروند. اسم سه دانش آموز كلاس سومي را دادم به آقاي كماليان.
«حسين ارشادي ، سيدعباس تر بن و اميررستمي»
از ميان قطار صف بچه ها، سه نوجوان شاعر بيرون آمدند و من مختصر و مفيد از آنها دعوت كردم به انجمن ما بيايند.
هر سه خوشحال شدند و نشاني انجمن را از من گرفتند.
¤ ¤ ¤
توي انجمن نشسته بوديم كه ديديم سه نوجوان شاعر وارد اتاق شدند...
چهارشنبه 26 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 143]