واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: يادمان پنجاهمين سال ولادت دانشجوي شهيد سردار سرلشكر پاسدار غلامعلي پيچك بر ستيغ آفتاب
در سال 1337، مصادف با سالروز تولد حضرت صاحب الزمان (عج) اولين فرزند خانواده متدين و رنج كشيده پيچك ديده به جهان گشود. او را غلامعلي نام نهادند. در سن پنج سالگي وارد دبستان شد و تا كلاس اول راهنمايي را، چون ديگر همسن و سالانش به درس و بازي گذراند و در اين ايام بود كه توسط يكي از معلمينش با مسائل سياسي زمان خود آشنا شد و به ماهيت دستگاه جابر پهلوي پي برد. از آن پس، قسمتي از وقت خود را به تحقيق و جستجو درباره نهضت اسلامي مردم به رهبري امام خميني و ظلم و فساد دستگاه حاكم اختصاص داد و پس از مدتي، خود دست به كار شد و به كار تهيه و توزيع اعلاميه ها و شعار نويسي پرداخت. در سال 55 وارد كلاسهاي تفسير قرآن شهيد شرافت شد و در كلاس هاي آقاي مهذب و آقاي كاظمي كه از اساتيد اصول عقايد و قرآن به شمار مي رفتند، شركت كرد. وي در كنار ادامه تحصيل كلاسيك به يادگيري دروس حوزوي نيز همت گماشت و دروس مقدماتي را به اتمام رسانده و به تحصيل فقه و فلسفه پرداخت.
پس از اخذ ديپلم رياضي، در كنكور ورودي دانشگاه ها شركت كرد و در دانشكده انرژي اتمي قبول شده، تحصيلات عالي خود را در اين دانشگاه آغاز كرد. در همين ايام با ورود به گروههاي اسلامي مبارز، به فعاليتهاي ضد رژيم خود وسعت بخشيد و گام به جبهه مبارزه مسلحانه نهاد.
برادرش از اين ايام مي گويد:
بهمن سال 56 بود كه روزي من به سراغ كتابخانه غلامعلي رفتم و مشغول جستجو در ميان كتاب ها شدم. يك كتاب را كه باز كردم، ديدم كه يك كلت كمري را با مهارت جاسازي كرده است. اين مسئله را در خفا به او گفتم و او شروع كرد به دادن زمينه هاي سياسي به من و گفت كه بچه ها دارند براي مبارزه مسلحانه آماده مي شوند. بعد ها ديگر جريان فعاليتهاي نظامي اش را از من پنهان نمي كرد. سه ماه بعد با يك مسلسل به خانه آمد.
يكي ديگر از اقدامات او، طراحي ترور خسرو داد، فرمانده هوانيروز بود كه آن را با دقت آماده كرده بود، اما در مرحله آخر، پيش از انجام ترور، براي دريافت اجازه از حضرت امام با نماينده ايشان تماس گرفت و پس از برسي جوانب و عواقب كار و اطلاع از عدم رضايت نماينده حضرت امام غلامعلي بدون هيچ اصراري طرح را لغو كرد. در زمان ورود حضرت امام به كميته استقبال پيوست و با توجه به آموزشهايي كه ديده بود، چند شب قبل از ورود آن حضرت به بهشت زهرا رفت تا در مقابل هر گونه تحركات احتمالي دولت بختيار، و پس مانده هاي رژيم طاغوت در جهت اخلال و خرابكاري، از آنجا محافظت كند. پس از آن نيز اسلحه اش را برداشت و در زد و خورد هاي سه روزه انقلاب از 19 تا 22 بهمن، در خيابان تهران نو و پادگان نيروي هوايي، به صورت شبانه روزي حضور پيدا كرد و به مقابله مسلحانه با آخرين عوامل رژيم پهلوي پرداخت. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، با فرمان تشكيل جهاد سازندگي، بدون مطلع ساختن خانواده و به بهانه سفري به حوالي تهران، راهي سيستان و بلوچستان شد و در آنجا ضمن كارهاي بدني، به شغل معلمي نيز مشغول شد. با تشكيل سپاه پاسداران، غلامعلي جزو اولين نيروهايي بود كه به اين نهاد انقلابي پيوست و در سپاه خيابان خردمند در كنار عزيزاني چون حاج احمد متوسليان، شهيد رضا قرباني مطلق، شهيد محمد متوسلي و شهيد حاج علي اصغر اكبري مشغول به فعاليت شد و فرماندهي پاسداران مستقر در اين مقر را به عهده گرفت و در همين حال، به تدريس در مدارس يكي ازر مناطق محروم تهران (شميران نو) نيز مشغول بود. مدتي هم مسئوليت حفاظت از جان شهيد مطهري را برعهده داشت و در زمان حيات او و پس از شهادتش، سه بار مورد سوء قصد گروه هاي چپ قرار گرفت.
با شروع قائله كردستان، غلامعلي هجرت بزرگ زندگي خويش را انجام داد و به همراه سرداران همرزمش عازم مبارزه با ضد انقلاب شد. در پاكسازي شهر سنندج و شكستن محاصره باشگاه افسران، نقش عمده اي را ايفا كرد و پس از آن به بانه شتافت. اين شهر در معرض سقوط بود و پادگان آن تحت محاصره ضد انقلاب قرار داشت. پس از چند هفته سرانجام او و يارانش، موفق به شكستن اين محاصره و پاكسازي شهر بانه شدند. در جربان اين پاكسازي، غلامعلي پس از يك در گيري با ضد انقلاب به طرز معجزه آسايي نجات يافت و از ناحيه دو دست و پا مجروح شد و به تهران اعزام گرديد.
ارتباط بيسيم با مركز قطع شده بود؛ به اين ترتيب بايد برمي گشتيم و فعلاً قيد پاكسازي روستاي مورد نظر را مي زديم. منتظر بوديم دو نفر از بچه ها را كه فرستاده بوديم بالاي تپه برگردند تا ما هم راه بيفتيم. بيست دقيقه اي فرصت داشتيم، خيلي نگران بودم. بيست دقيقه برايم مثل يك سال گذشت. سعي كردم خودم را با تماشاي مناظر اطراف سر گرم كنم. كوهها و تپه ها و حتي تخته سنگها و خورده سنگها، عجيب داشتند نگاهمان مي كردند و هر چه بيشتر مي ديدند، تعجب شان افزون تر مي شد، تقصيري هم نداشتند آخر براي اولين بار بود كه ما را مي ديدند و براي اولين مرتبه بود كه چشمشان به پاسدارها افتاده بود. گرچه اين تعجب ذره اي در آرامش و متانت طبيعت تأثير نگذاشته و همچنان ثابت و صبور سر جايش ايستاده بود و اين بزرگترين درسي است كه طبيعت مي تواند به انسان بياموزد. آيه المومن كا لجبل الراسخ (مومن همانند كوه استوار است) مصداق همين صبر و ثبات و ايستادگي و استقامت در مقابل رخدادها است.
تقريبا يك ساعت از درگيري گذشته بود كه ناگهان صداي حركت يك ماشين سيمرغ از دور به گوش من رسيد كه داشت به طرف ما مي آمد. ماشين سيمرغ خيلي نزديك شده بود. جاي آن همه ترس و ناراحتي را اميد و خوشحالي گرفت. راننده ماشين سيمرغ، برادر شهبازي بود كه با سه چرخ پنچر، با سرعت زياد به طرف بانه در حركت بود. گلوله ها در رفتن به طرف او مسابقه گذاشته بودند! اين حركت برادرمان سبب شد تا همه مطمئن شوند، نيروي كمكم از راه خواهد رسيد و از اين لحظه به بعد حالت تدافعي شان به يك حالت تهاجمي بدل شد. شدت گرفتن تيراندازي ها حكايت از وحشت بيشتر و بيش از اندازه دشمن از حركات برادران داشت.
تقريبا پس از چهار ساعت درگيري، از دور، آمدن ستون نيروهاي كمكي را احساس كردم. با ورود آن ستون به صحنه نبرد، براي چند دقيقه، درگيري بسيار شديدي در گرفت، اما اين ضد انقلاب بود كه صحنه نبرد را خالي كرد و گريخت و تيراندازي ها آرام آرام كم شد.
اولين مجروحي كه به طرف بانه منتقل شد، من بودم. يك ساعت بعد از من، غلامعلي را كه كاملاً هم بي هوش بود، به بيمارستان آوردند.
شهيد پيچك پس از اندك معالجه اي به سر پل ذهاب رفت و بر اساس لياقت و صلاحيت و ايماني كه از خود نشان داده بود، به سمت فرماندهي منطقه سر پل ذهاب منصوب شد. بعد از مدت كوتاهي، شهيد بزرگوار، محمد بروجردي كه بسيار شيفته ابتكار عمل و تسلط وي بر امور نظامي شده بود، مسئوليت فرماندهي عمليات سپاه غرب را به عهده اين معلم جوان پاسدار گذاشت.
روح بلند او و منش بزرگوارانه اش، باعث جذب بسياري از نيروهاي لايق و كار آمد به سپاه غرب شد كه با كمك آنان عمليات بزرگي چون كلينه، سيد صادق و در دنباله آن، عمليات بازي دراز را كه شخصاً در طراحي آن نقش اصلي را بر عهده داشت با موفقيت هدايت نمود. در تمامي جلساتي كه با ارتش داشت، نظراتش همواره از سوي فرماندهان ارتش مورد قبول و تحسين قرار مي گرفت و همين امر باعث همكاري بسيار موثر ارتش با سپاه شده بود.
شهيد پيچك، در اوايل سال 60 به فكر انجام عملياتي گسترده براي آزادسازي بخش وسيعي از ارتفاعات ميهن اسلامي، از اشغال رژيم بعثي عراق افتاد و به همراه شهيد بزرگوار حاج علي موحد دانش، طي حدود 5 ماه به شناسايي خطوط دشمن و طراحي اين عمليات چرميان، سر تنان، شيا كوه؛ ديزه كش، بر آفتاب دشت شكميان، اناره دشت گيلان و مناطق ديگري در دشت گيلان غرب بود.
برادرها، شما امشب به جنگ با صدام مي رويد، براي اينكه حقي را بر جهان ثابت كنيد. حق دفاع از اسلام و سرزمين اسلامي ما كه مورد هجوم كفار و بيگانگان واقع شده و شما امشب براي اثبات اين حق، راهي تنگه قاسم آباد مي شويد. با توكل به خدا و استعانت از آقا ابا عبدالله امان دشمن را ببريد. برادرها با وجود اين كه براي فتح اين ارتفاعات خونهاي زيادي داده شده، ولي ما هنوز نتوانسته ايم آنها را از وجود دشمن پاك كنيم. انشاءالله در اين عمليات با آزادي اين ارتفاعات استراتژيك، قلب امام را شاد خواهيم كرد.
به محض اينكه غلامعلي براي سومين بار دعاي طلب شهادت را تكرار كرد، به طرفش رفتم و بي مقدمه بغلش كردم و با تمام قدرت در آغوشم فشردم. اشك از چشمانم سرازير بود. با زحمت خودش را از من جدا كرد و با همان لبخند هميشگي گفت:
چه خبرته برادر، معلوم هست چه شده؟
غلام! هر جا كه بري باهات مي آيم. بايد مرا با خودت ببري، تو را به خدا رويم را زمين نزن. با همان خنده جواب داد: اتفاقاً اين دفعه فقط من و حاج علي مي رويم. آمدنت تو هيچ لزومي ندارد، باشد براي دفعه بعد، اگر عمري باقي بود.
با بغض گفتم: آخه غلام، الان تو هم مجبور نيستي بري، ديگه به تو ربطي نداره.
اخم هايش رفت توي هم و خنده روي دو لبش خشكيد. با دلخوري گفت: نزديك به 5 ماهه كه من و علي و بر و بچه هاي ديگر داريم روي طرح اين عمليات كار مي كنيم، حالا مي خواهي به خاطر يك همچين موضوعي كار را نصفه كاره رها كنيم. با استفاده از امكانات بيت المال و به خطر انداختن جان بچه هاي مردم كار را به اينجا رسانديم، حالا مي خواهي چون يك عنوان را كه به من امانت داده بودند، از من پس گرفته اند، همه چيز را فراموش كنم. نه برادر من، من از اولش هم يك بسيجي ساده بودم و بس.
در همين زمان، حاج علي با چهره هاي خندان به سمت ما آمد، با دست قطع شده اش، به حسين كه لنگ لنگان خودش را به دنبال او مي كشيد، اشاره كرد و گفت: غلام، اين با پاي چلاغش يقه من را گرفته كه من هم با شما مي آيم. اين كه همه جا به ما آويزون بوده، بگذار اين دفعه هم بياد، منطقه را هم مي شناسد، ضرري ندارد. خونش به پاي چلاغ خودش.
لبهاي غلامعلي دوباره به خنده باز شد و در حالي كه به طرف حسين مي رفت، گفت: اگه توانست پا به پاي ما بياد اشكالي ندارد. مي تواني برادر من؟ متوجه نشدم حسين به او چه گفت كه غلامعلي با صداي بلند خنديد و حسين را در آغوش گرفت و از زمين بلند كرد و سر و صداي حسين بلند شد: اي بابا پدرم را در آوردي غلام! اين پا ديگه براي ما پا بشو نيست. امشب غلامعلي خيلي عوض شده بود. تا به حال چنين احساسي نسبت به او پيدا نكرده بودم، احساس اين كه اين آخرين باري است كه مي بينمش، ديوانه ام مي كرد. غرق در افكار خود بودم كه دستي به شانه ام خورد:
اخوي ما رفتيم اگه ما را نديدي عينك بزن... فعلا عزت زياد، حلالمان كن. بار ديگر همديگر را در آغوش گرفتيم. انگشترم را از انگشت در آوردم، كردمش به انگشت غلامعلي و در يك فرصت مناسب بي هوا دستش را بالا كشيدم و بوسيدم، تا دستش را عقب كشيد، بوسه اي هم به پيشاني اش زدم و گفتم: تو را خدا مراقب خودت باش. دستانم را در دستان نرمش فشرد. ناگهان چيزي به خاطرم رسيد، عكس كوچكي از امام را كه هميشه در جيب پيراهنم داشتم، در آوردم و به غلامعلي دادم. آن را بوسيد و به پيشاني اش گذاشت. اشك از چشمانم سرازير بود، گفتم: تحفه درويش، يادگاري داشته باش.
نمي دانم چرا اين كار را كردم، انگار مطمئن بودم كه در اين رفتن، برگشتي نيست. صداي حاج علي در سنگر پيچيد: بجنب غلام، داره دير مي شه صبح شد.
سر انجام در روز 20 آذر ماه سال 60 علي رغم اينكه شهيد پيچك ديگر مسئول عمليات منطقه را برعهده نداشت. پس از اعزام نيروها به نقطه رهايي به همراه شهيد حاج علي رضا موحد دانش و يكي دو نفر از همرزمانش براي انجام آخرين شناسايي، عازم ارتفاعات »برآفتاب« شد كه در آنجا مورد اصابت دو گلوله از ناحيه سينه و گردن قرار گرفته و به شهادت رسيد.
پيكر پاك شهيد پيچك در عمق خاك عراق و درست زير ديد دشمن قرار گرفت. سرانجام پس از دو روز تلاش مستمر از سوي رزمندگان و شهادت دو تن از دوستانش هنگام تلاش انتقال پيكر او، جسم پاكش به ميهن اسلامي بازگردانده شد.
شهيد پيچك از نگاه رهبر معظم انقلاب حضرت آيت الله خامنه اي مدظله العالي
درود خدا و فرشتگان و صالحان بر سردار شجاع و صميمي و فداكار اسلام، غلامعلي پيچك، شهيدي كه در دشوار ترين روزها مخلصانه ترين اقدامها را براي پيروزي در نبرد تحميلي انجام داد. يادش بخير و روحش شاد.
منبع:«ستارگان آسمان گمنامي»نوشته ي محمد علي صمدي،نشر فرهنگسراي انديشه،تهران-1378
دوشنبه 24 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 103]