محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1827869923
شخصیتشناسی / اینطوری قطبی شد، قطبی! +عکس
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: هفته نامه ورزشی تماشاگر هفته گذشته پرونده ای درباره افشین قطبی منتشر کرد.
کودکی نمیدانم او بچه طلاق است یا نسبت به کودکان طلاق و مادران بیپناه، آلرژی وحشتناکی دارد که آن روز وقتی خواستم درباره مامانها -سوژه موردعلاقهام- صحبت کنیم وسط مصاحبهای که عالی پیش رفته بود، ضبط را از کار انداختیم و گفت: «بهتر است دنبال این فضاها نرویم». نگذاشت شهریورم رازآلوده شود، نهایتش چار قطره هم اشکی بریزیم توی «آبریزخانه» هستی یا نیستی.اما خصوصی بهم گفت که چرا وقتی این سوال را پرسیدم حالش بد شد و وسطهای مصاحبه حتی صورتش هم خیس شد. پس تو هم اگر جای من بودی این راز عریان را مهر و موم میکردی به خاطر تار موی سبیلی که ندادهای و «اضاف» میکردی به داراییهای بیارزش صندوقچه خاطراتی که بعدها با افشای دوره کودکی بانوی کرهایاش، نشان داد که از فاشگویی گذشتههای دورش واهمه ندارد. او اساسا آدمی افشاگر است، کافی است قاپش را در لحظهای بدزدید. کافی است کمکمربیاش باشید. رازهایی را از زندگیاش افشا میکند که بعدها «سپلشک» میآورد. آیا همه این رازها، واقعی است یا برای جلب اطمینان است که مثلا در دیداری که اولین و آخرین رودرروییمان بود همهچیز را روی «داریه» ریخت یا به کمکش در پرسپولیس که بعدها دشمن جونیاش شد، حرفهایی از جوانیاش زد که افشای هرکدام از آنها، باعث میشد دستش کاملا رو شود. توی هتل استقلال، در روزهایی که در آسمانها سیر میکرد، بعد از قهرمانی پرسپولیس، وقتی صحبت از درون شد، به سربلندی تمام گفت: «من در 3سالگیام فهمیدم که معجزهای هستم» و با طعنه برخی چهرههای آکادمیک مواجه شد. آنها مرا به خاطر زودباوریام در قبال همین جمله صادقانه، توی محکمه رودررو به لعن میبستند که «او خواسته شخصیتی افسانهای از خود بسازد که مثلا مقدّر خداوند است.» اما برای روزنامهنگارجماعت، مهم این است که سینه طرف را خالی کند. مهم نیست حرفهای او، توهمآمیز و «اگزجره» و متافیزیکی باشد یا نباشد، مهم خلق لحظهای است که از زبان شخصیت مقابلش چنین جملهای را بیرون میکشد: «در 3سالگی فهمیدم که معجزهای هستم و باور کردم آن را. درونم همیشه چراغی روشن بود».و مادرش را که بعد از 30سال دید و مادرش که بعد از 30سال محبوبیت 2روزه او را به چشم دید که همه دورهاش میکنند و قربانصدقهاش میروند به یادش آورد که «تو همیشه در بچگیات هم میگفتی که یک روز کار خیلی بزرگی خواهی کرد». و او در دوران سخت کودکیاش باور کرده بود که اعجاز خواهد کرد. باور میکنی که او معجزهای باشد؟ فوتبال همیشه پر از اعجاز است، اما چرا از بین میلیونها میلیون کودک مبتدی، فقط آدمهای انگشتشمارند که به این اعجاز وصل میشوند؟ سوال مهمی است. رازهای متافیزیکی این سوال را بیپاسخ مگذار لطفا. فقر و شکستتمام آدمهایی که بعدها به نبوغ و اعجاز و کشف و شهود و ستارگی رسیدند، کودکی دشواری داشتند (دشوار یعنی بدوار- دُش یعنی بد). گفت که «سختی آدم را قوی میکند». گفت که من در عمرم خیلی شکستخوردهام. خود را در زمره آدمهایی قرار داد که وقتی برای صدمین دفعه شکست میخورند برای یکصدویکمین بار باز تلاش خود را آغاز میکنند تا به رویاهایشان برسند. «من همیشه، بعد از هر شکست، دوباره برمیگردم». و مایکل جردن را مثال زد که وقتی از او دلایل پیروزیاش را پرسیدند، گفت آن روزهایی که شکست میخوردم پس کجا بودید.و افشین یاد روزهای نداری جوانیاش افتاد: «زندگی توی یکگاراژ، با نان خالی و سبزیجات».خیلیها قیافه سانتیمانتال او را با لباسهای شیک و موهای روغنزده و ویلاها و اتومبیلهای آخرین سیستم به یاد میآورند، خیلیها اگر توی گاراژ بخوابند دچار دپرسیون حاد میشوند، خیلیها توی افیون و زرورق غرقه میشوند، اما او گفت: «آموختم که چگونه پاشوم». در 22سالگی مدرسه فوتبالش را با صددلار فقط یکصددلاری توجیبی عزیزش راه انداخت. وقتی کارش گرفت دیگر واژههای امید و دل شیر و آینده سفید را ول نکرد. مربیگریاو اساسا یک آدم رویایی است. رویا با توهم فرق دارد. او باید شاعر میشد! فقط در کودکی گمان نمیکرد که روزی اعجاز خواهد کرد. او از قدیم و ندیم رویاهایش و خوابهایش را بسیار باور میکرد.وقتی از نشانهشناسی خوابها و رویاها حرف زدیم میگفت: «من خوابهایم را بعدها در عالم عینی به چشم میبینم. قبل از جامجهانی 2002 در خواب دیدم که هواداران کره در اتوبوسی جمع شدهاند و قیامت میکنند. در جامجهانی همین صحنهها را به چشم دیدم. حتی رنگهای واقعی هم مثل رنگهای عالم خوابم بود. انگاری معجزهای رخ داده. همیشه در عالم خواب و بیداری احساس میکردم که یک روز برای کار به ایران برمیگردم. من خوابهایم را خیلی باور میکنم». خب این چیزها کار یک روانشناس اهل شهود و نمیدانم اهل فیزیک کوانتوم است که پیچیدگیهای درونی او را تحلیل کند. رویاهایش را از توهمهایش جدا کند. او متافیزیک و انرژیهای شناختهنشده موجود در مغز انسان را بسیار باور دارد که مثل رفیق و سرمربیاش «خوس» (گاس هیدینک) گاهی توی اردوهای تیم ملی، به وقت صبحانه، یکگوشه خوشگل از سالن را انتخاب میکند که چشمانداز خوبی داشته باشد و از دور به جرقه نگاههای بازیکنها بنگرد. «خوس» هم همین کار را میکرد: «زوم میکرد روی تکتک بچهها که چطوری پایین میآیند. چطوری صبحانه میخورند. چطوری انرژی دارند. انرژی مغزی و جسمی و بدنیشان». او نیمی از عمرش را روی انرژیهای ناشناخته موجود در جسم و ذهن انسان گذاشته است و اساسا بسیاری از ملاکهایش در انتخابهایش، انگشت روی آن میگذارد. روزی مدیرعامل باشگاه معروف «چیوس» مکزیک که برای انعقاد قرارداد با مدرسه فوتبال او به آمریکا آمده بود، افشین را به مسابقه اسبسواری برد و شروع به شرطبندی کرد. طرف، عاشق شرطبندی در سوارکاری بود. افشین داشت فقط به چشمها و انرژی اسبها نگاه میکرد و آقای مدیرعامل هم رفت از مسئولان برگزاری مسابقات، اطلاعاتی درباره اسبها بگیرد. افشین روی روابط اسبها و سوارکارهایشان، میخ شده بود و استرسهایشان. او با شرطبندیهای 2دلاری و 5دلاری شروع کرد، اما یاروی مکزیکی شرطهای کلان میبست. وقتی بازیها تمام شد، قطبی در تمام مسابقات شرطهای اول و دوم را برده بود و طرف که اوستای این کار بود حتی یکپیشبینی درست هم نکرده بود. همانجا هم در مقابل بهت مکزیکی به او توضیح داد که پیروزی من به خاطر روانشناسیام بود. «روان»! چه واژه غریبی، چه واژه تعیینکنندهای. مرگ«این داستان را در عمرم به هیچکس نگفتم. سال2002 در کالیفرنیا بودم. منتظر گاس هیدینک و تیم کرهجنوبی، که بیایند در آمریکا اردو بگذاریم. آمادهسازی جامجهانی بود. بورا میلوتینوویچ زنگ زد که بروم با او جلسهای بگذارم. شام را که خوردیم از رستوران برگشتم طرف ماشینم. باران هم میآمد. دیدم توی اتوبان دوتا ماشین، کورس گذاشتهاند. اتوبان گارد نداشت. من اتفاقا داشتم آن روز موسیقی ایرانی گوش میکردم. ماشین من ولوو بود. یکی از ماشینهایی که کورس گذاشته بود با سرعت 170کیلومتر آمد و به من که با سرعت 120کیلومتر میرفتم، کوبید. در چندصدم ثانیه دیدم که عمرم تمام شد. دیدم مرگ آمد. در چندصدم ثانیه تمام خاطرات کودکی از جلوی چشمم گذشت. همهچیز شفاف و روشن بود. یکلحظه پیچیدم سمت راست جاده و او به جای شاخ به شاخ، زد به در پشتی ماشینم. ماشین من دوبار چرخید و دوبار واژگون شد. انگاری زمان ایستاده بود. همهچیز به شکل آهسته و اسلوموشن پیش میرفت. یکلحظه صورت آن راننده را دیدم. حتی رنگ پیراهنش را هم دیدم. همهچیز را خیلی گذرا دیدم. آرامش عجیبی داشتم. آرامش مرگآلودی بود. درد هم نداشتم. فکر میکردم نشستهام روی آب. ریلکس ریلکس. انگاری در هوا پرواز میکردم. وقتی چشمم باز شد، انگاری از یکخواب عمیق پا شدهام. همهچیز مثل خواب بود. چشمهایم را باز کردم. هنوز آهنگ ایرانی توی ماشینم داشت میخواند. آرامآرام به خودم آمدم. پاهایم را احساس کردم. خودم را چک کردم. از ماشین آمدم بیرون. فقط کمی زانوی شلوارم جر خورده بود. شوکه شده بودم. اتوبان ظلمات بود. تاریک تاریک. چراغ نداشت. نور نداشت. دوروبرمان همهاش کوه بود و دره. آمدم بیرون. دیدم ماشینم لب یکپرتگاه ایستاده. فقط چندسانتیمتر اگر آن طرفتر میافتادم، سقوط میکردم توی درهای عمیق و وحشتناک. یکدفعه بنزینش هم به آتش کشیده شد. من شروع کردم به راه رفتن. صدمتر آنطرفتر لاستیک چرخ ماشینم افتاده بود. احساس کردم خدا یکزندگی جدید به من داده است. مرگ حتمی را به چشم دیدم. از آنموقع زندگیام عوض شد. این زندگی دوم من است. حالا میفهمم آفتاب که میتابد یک کادوی خداوندی است.» افشین قطبی متوهم نیست. مردی که در کودکیاش گمان میکرد اعجاز خواهد کرد در جوانیاش از دست «داس مرگ» گریخت. بسیاری از آدمهایی که مرگ را به چشم دیدهاند جور دیگری به کشف و شهود رسیدهاند. او در آن مصاحبه گفت که حالا میفهمد رسالتش این بود که زنده بماند و شادی محشر مردم ایران و کره را در قهرمانی پرسپولیس و درخشش در جام2002 به چشم ببیند. اما مخالفانش بسیار طعنهها زدند که او با این خاطرات میخواهد بگوید موجودی آسمانی است و در دل مردم زودباور و خرافاتی جایی باز کند. برخی چهرههای آکادمیک بعد از این مصاحبه، مرا به تحمیق مردم متهم کردند. اما من فقط یکروزنامهنگار بودم و خوشحال از اینکه توانستهام خاطرات نگفته او را بیرون بکشم. من عاشق اتفاقات ماوراءالطبیعه در زندگی قهرمانان هستم. اینکه دیگر، قهرمانان ما توهم دارند یا رخدادهای متافیزیکی زندگیشان را چگونه تحلیل میکنند، به خودشان مربوط است. رسانهچه موجود غریبی هستی تو. ای مرغ عزا و عروسی. چه تحفههایی داری تو. تحفههای روشنفکرنمای تو که نهار را با «فلان شبکه ماهوارهای» سق میزنند و شام را با روزنامههای ورزشی یللیتللی خودمان. گاهی پیش آمده که حتی با برخی مربیان ملی، روابط سری داشتهاند. تا به این طریق مشاورههای پرسود بدهند و بازیکن به تیمملی قالب کنند. این یکدرد تاریخی است که در تیمملی ما حداقل 50سال پیشینه دارد. فقط در سالهایی از دهه60 بود که برخی ورزشینویسان آرمانگرا چنان در پوسته ایدهآلیستی خود غرق بودند که وقتی پا در اردوی خارجی تیمملی میگذاشتند هیچ بازیکنی حق نداشت با آنها سلاموعلیک کند. در بقیه زمانها، یکرابطه دوسویه معاملاتی برقرار بود. مشاوران روشنفکرنمای خیکی، رفیق گرمابه و گلستان مربیان خارجی ما میشدند و اسرار لودگی و آلودگیشان به آلبوم خانوادگی مسترها و موسیوها و مادامها و مادمازلها سرک میکشید. سنتیها هم از اینکه حریفشان، میدان را قاپیده در مقابل خارجکیها صفآرایی میکردند. افشین قطبی اگرچه گفته میشود یکصدهزار دلاری از اولین قرارداد روزهای خامیاش در ایران توسط همین ورزشینویسان فربه، هاپولی شده اما بعدها فهمید که گاهی سکوت، فضیلت است. او همیشه روزنامهچیهایی را در ساقدوشی خود داشته و دارد و خدا عالم است در این معامله چه سود و زیانها کرده است. او به همان سادگیها که با گربه خانگی ترکیهایاش «طوطی» درددل میکند با «رسانهچیجماعت» مورد اعتماد خود هم راحت است. در تنها باری که برای اولین و آخرین دفعه مقابش نشستم و از رویاها و ایدهآلها و انرژیهای مخفی «انسان» و «ابرانسان»ها صحبت کردیم، گفت که این بینظیرترین مصاحبهای بود که کردم: «در این 2سال که در ایران هستم چنین گفتوگویی را تجربه نکردم. شما مرا یاد رفیقم که روزنامهنگار معروف برزیلی است، انداختید. اتفاقا قیافهتان هم شبیه به اوست. چقدر شبیه هستید». او بلد است چگونه آدمها را مرعوب انرژی نامرئی خودش کند. وقتی مربیگری را به حرفه آتشنشانان تشبیه میکند یعنی بلد است چگونه خود را از آتش بیرون بکشد و یاد در دل آتش برود. یاد یکمربی خارجکی افتادم که روزی در یکی از کافیشاپهای تهران با همسرش تنگ هم نشسته بودند و قهوه ترک غلیظ میخوردند. آقای مربی میبیند چندتا هوادار(!) گوشه کافیشاپ نشستهاند و بدجوری زاغ او را چوب میزنند. یککمی دوام میآورد اما میبیند چراغ زدنهای آنها تمام نمیشود پا میشود به طرف W.C میرود تا به این بهانه به آنها ندا بدهد که، ببخشید همسرم اینجاست شما دارید آبروریزی میکنید. البته شیشهخرده هم داشته خب. توی راهروی دستشویی برای یکی از همان جماعت شماره تلفنش را روی دستمال کاغذی مینویسد و میدهد. چندروز بعد توی اردوی تیم در مشهد و بازی با ابومسلم در لیگ برتر، ستاره تیم دیر میآید و مربی به مدیرعامل شکوه میکند که این بابا دائم مشغول حاشیه بازی است و تن به فوتبال نمیدهد. مدیرعامل، ستاره را میخواهد و گلگی مربی را مطرح میکند با کلی نصیحت که این جوری فوتبالت تمام میشود پسرم! ستاره هم که منتظر یک همچین روزی بوده از جیب پشت شلوار لیاش، یکدستمال کاغذی داغون بیرون میکشد و در دست مدیرعامل میگذارد و میگوید آقا من مجرد هستم، به این آقا بگو که متاهل هم هست. او چرا شماره میدهد!آن مربی خارجکی، عمری در کار شاگردش واله ماند و آخرش به این نتیجه رسید که بازیکن ایرانی به اندازه جاسوس کارکشته کا.گ.ب، خلاقیت دارد در امور پشتهماندازی. هیچوقت فرصت نشد این قصه را برای قطبی تعریف کنم و بگویم بازیکن ایرانی، موجودی پیچیده درنهایت سادگی و راهراهی است، ولی او در همان مصاحبه شهریوری 1387، یکپیشنهاد خوشگل داد که هیچکس نشنید. گفت در «هلند موسساتی هستند که بخشی از حقوق فوتبالیستها را برای آیندهشان سرمایهگذاری میکنند. وقتی عمر بازیگری یکفوتبالیست تمام میشود و پولهایش را در جوانی هدر میدهد، سرمایهگذاری همان موسسات به داد اینها میرسد.» مخلص کلامژاپنیها زود باورترند یا ما؟ وای اگر تیم ملی ایران در جام ملتها قهرمان شود احتمالا او باز خواهد گفت که خوابش را قبلا دیده است.آیا او قصه کودکیهای دشوارش، کودکیهای رویاپرورانهاش، جوانیهای پرخاطرهاش، روزهای «گاراژ خوابی»اش در آمریکا، بازگشتش از دنیای مرگ و عدم را برای ژاپنیها هم تعریف خواهد کرد؟ واکنش چشمبادامیها چه خواهد بود؟ مثل ما سری تکان خواهند داد که آری، یا با بیتفاوتی از کنارش خواهند گذشت؟ آنجا هم خبرنگارهای فربه روشنفکرنما پیدا خواهد کرد؟ آنجا هم از تقدیرگراییهایش قصهها خواهد گفت؟ روزنامهنگار ژاپنی را هم به ژرونالیست معروف برزیلی تشبیه خواهد کرد که از کفش اسپورتش تعریف کند؟زبالههای ژاپنی را هم توی نایلونی جمع خواهد کرد که خودش را هوادار محیطزیست نشان دهد؟ آنجا هم کودکان یتیم «دلشیر»، پیدا خواهد کرد که ضدخاطرات کودکیهای دشوار خودش و همسر کرهایاش را «یر به یر» کند؟ سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 336]
-
گوناگون
پربازدیدترینها