واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: اعتماد :درست بهخاطر ميآورم كه از همان كودكي پدرم خطاب به من ميگفت تو كودن و احمقتر از آن هستي كه در آينده چيزي بشوي. اين حرف پدر هميشه و همه جا در ذهن و خاطرم بود. بر همين اساس تصميم گرفتم كه خودم به فكر زندگي و آينده مبهمي كه در انتظارم بود باشم. پدرم چون خودش گذشته سخت و دردناكي داشت و زير دست نامادري بزرگ شده بود فكر ميكرد اگر من و خواهر و برادرهايم در راحتي و آسايش بزرگ شويم، در حق او ظلم شده است. او در هيچ جا پشتيبان و حامي ما نبود و همواره در سختيها پشت ما را خالي ميكرد. كلاس دوم راهنمايي بودم كه او بر اؤر سكته قلبي درگذشت و من چون فرزند كوچكتر خانواده بودم و بيشتر از بقيه به او دلبستگي داشتم، قبول اين واقعيت كه او ديگر در بين ما وجود نخواهد داشت برايم سختتر از بقيه اهل خانواده بود. بعد از فوت پدر، برادر بزرگم عهدهدار مسائل زندگي ما شد. او كه خود را رييس خانه ميدانست دايما به همه امر و نهي ميكرد. بخاطر همين موضوع من و محمود برادر بزرگم هميشه با يكديگر مشكل داشتيم. جالب اينجاست كه همه هم از او طرفداري ميكردند و چون به قول مادرم بعد از پدرم او نانآور خانه بود هر كاري دلش ميخواست، ميكرد. يادم هست كه يك روز به همراه دوستانم به سينما رفته بودم و شب ديرتر از وقت هميشگي به خانه رسيدم. آن هم بخاطر اينكه آنقدر گرم حرف زدن از مشكلات يكديگر شده بوديم كه گذشت زمان را نفهميديم. وقتي به خانه رسيدم بدون اينكه علت ديرآمدن مرا بپرسد به سمت من آمد و مرا زير مشت و لگدهايش قرار داد. بعد از اين ماجرا بود كه نفرت عميقي نسبت به او به دل گرفتم. براي اينكه نفرتم را به او ؤابت كنم به حرفهايش اهميت نميدادم و هر كاري كه دلم ميخواست انجام ميدادم. اولين بار هم كه سيگار كشيدم حس كردم بزرگتر از قبل شدهام و در واقع آغاز تمام بدبختيهاي من با همين سيگار شروع شد. چرا كه كمكم احساس كردم تنها با كشيدن سيگار نميتوانم نسبت به برادرم محمود ؤابت كنم كه او هيچ نقشي در زندگي من ندارد. اين بود كه به سمت حشيش كشيده شدم. مدتي بود كه مصرف ميكردم و با خود ميگفتم هرگز با تفريحي كشيدن معتاد نخواهم شد. در واقع خودم را گول ميزدم. حدود 6 ماهي حشيش مصرف ميكردم و هيچ كدام يك از اهل خانواده هم نميدانست كه من به حشيش اعتياد پيدا كردهام تا اينكه مادرم به موضوع پي برد و جريان را با برادرم درميان گذاشت. او هم به جاي اينكه در حق من برادري كند و كمكم كند تا مواد را ترك كنم، پس از يك زد و خرد مرا از خانه بيرون كرد و به من گفت كه ديگر به آن خانه بازنگردم. بعد از اين اتفاق بود كه هم مدرسه و هم خانهام را در سمنان ترك كردم و به پيشنهاد يكي از دوستانم براي پيداكردن كار، راهي تهران شدم. او در كار خريد و فروش لوازم دزدي و گاهي مواد مخدر بود. به هرحال من هم چون ميخواستم با دست پر نزد خانوادهام برگردم و به آنها نشان دهم كه به تنهايي هم ميتوانم خرج خودم را تامين كنم، پيشنهاد كاري دوستم را قبول كردم و به همراه سعيد دوستم مشغول دزديدن وسايل ماشينهاي مدل بالاشديم. مدتي گذشت، ديدم هيچ كاري براي من كه هيچكس را ندارم اين همه منفعت و سود نميتواند داشته باشد. اين بود كه ديگر ترك كردن اين كار برايم كلي سخت و دشوار بود چرا كه من هم شهرم را، هم خانوادهام و هم خيلي چيزهاي ديگر را از دست داده بودم. پس ديگر چيزي براي از دست دادن نداشتم. نميگويم كار من درست بود، خير ولي من چاره ديگري نداشتم. اگر بدانيد در همان ابتداي ورودم به تهران چقدر به دنبال كار گشتم و چه كارهايي كردم تا بلكه به سمت اين كار كشيده نشوم، باورتان نميشود. مدتي در يك رستوران كار كردم. در آنجا از صبح تا شب كار ميكردم. آنجا را نظافت ميكردم و آخر شب با تني خسته مثل كسي كه كوه كنده باشد به خانه سعيد كه او هم با دوستش خانه كوچكي را اجاره كرده بود، ميرسيدم. اما تمام پولم خرج اجاره خانه ميشد. سعيد ميگفت نميشود از صبح تا شب كار سالم انجام بدهيم، جان بكنيم و چندرغاز به ما پول بدهند، حتي نميتوانيم خرج شكممان را تامين كنيم چه برسد به اينكه بخواهيم پولي پسانداز كنيم و.. خلاصه سعيد آنقدر در گوشم خواند كه من هم پايم لغزيد و به قعر تباهي و نابودي كشانده شدم. به هرحال كارم را رها كردم و همانند آنها هم دزدي ميكردم و هم آنقدر آلوده به مواد شدم كه براي خريدن مواد چارهيي جز دزدي نداشتم. ولي از آنجا كه ماه پشت ابر نميماند و بالاخره همه چيز روزي روشن خواهد شد دستگير شدم و به همه چيز اعتراف كردم. اكنون هم در كانون اصلاح و تربيت زندانيام. ميدانم كه اشتباه كردهام ولي هيچگاه از خانوادهام نميگذرم فقط آنها را مقصر بدبختي و فلاكت خويش ميدانم. اگر آنها بيدليل مرا طرد نميكردند و مرا زير پروبالشان ميگرفتند، شايد به اين حال و روز نميافتادم. شايد سرگذشتم عبرتي باشد براي كساني كه فكر ميكنند با فرار و تنهايي از پس همه مشكلات برآيند و ره صدساله را يك شبه بپيمايند. ميخواهم پس از آزادي دوباره به شهرم بازگردم و براي آيندهام كه فكر ميكنم نابود شده تصميم تازهيي بگيرم. به هرحال كه زندگيام را باختم ولي خوشحال ميشوم اگر بدانم نوجوانان و جوانان با خواندن سرگذشت من از آن سرسري نگذرند بلكه عبرت بگيرند و بفهمند كه دوست بد، آدم را به قعر تباهي و بدبختيها خواهد فرستاد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 529]